موضوع انشا: پرنده ای در قفس
موضوع:پرنده در قفس
در حال پرواز در آسمان به این طرف و آن طرف میرفت با شوق به سبزی درختان و آبی بی کران دریا می نگریست انگار رنگ های طبیعت در هم آمیخته شده بودند پرنده ی کوچک به سوی درختی بزرگ و تنومند پر زد و پر زد تا به شاخه ای از آن درخت کهنسال رسید روی شاخه نشست تا خستگی پرواز را از تن و بدن خود بیرون کند روی شاخه در حال نگاه کردن به اطرف بود که دردی طاقت فرسا را در بال خود حس کرد
فکر کنم بالم شکسته باشد با دقت نگاه به اطراف کردم تا ببینم عامل درد بالم چه کسی است جمعی از کودکان در حال خنده بودند دست هر کدام از آن ها تیرکمانی بود...
بار دیگر درد سراسر وجودم را فرا گرفت این بار تحمل از کف داده و با سر به سوی زمین پرتاب شدم چشمانم خود به خود به سوی خاموشی میرفت ولی لحظات اخر چشمانم جمع شدن کودکان به دورم را دید
با احساس دردی شدید در تمام بدنم چشمانم را باز کردم ولی کاش کور بودم و نمیتوانستم جایی را ببینم در جایی آهنین به سر میبردم که من را در آغوش خود جای داده بود و دستانش دور تا دور بدنم را در خود گرفته بود و مانع نفس کشیدنم میشد خدای من اینجا دیگر کجاست کاش به حرف مادر گوش سپرده بودم و لانه و آشیانه را ترک نکرده بودم از طرفی این زندان آهنین و از طرفی درد بال شکسته ام طاقت را از من گرفت و سبب سنگین شدن نفس هایم شد دل کوچکم طاقت این همه درد و ناراحتی را نکشید و از کار افتاد چشمانم کم کم از سو افتاد و گویی ازاد شدم ازاد از هر قید و بندی که دورم را احاطه کرده بود پرکشیدم به سوی نوری زیبا و تابان...
نویسنده:سمیرا مرادی
نام دبیر:خانم پریزاد ملکی
دبیرستان فاطمیه
شهرستان ارومیه
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
پرندهای در قفس
سیاهی فضای وحشتناک، به رنگ پیکرم فخر میفروخت!
قلبم، چنان دریایی پریشان میخروشید.
دیدگان سیاهم، در آن محوطهی نمدار و خالی، جز درماندگی و آشفتگی خودم هیچ چیز نمیدیدند. گویا اینجا، تنها تصویری حقیر از من بجا بود!
من، همان کلاغی بودم که از اولین جریانهای جوی زندگیاش، در اوج نفس میکشیده و دل به دستهای لطیف و پر مهر آسمان سپرده بود...
همان کلاغی که الماس تارِ روزِ طلائی و شبِ نقرهای بود!
من، زندگی را جز در رهایی نچشیدم؛ ولی حالا بس ناچار و لرزان درون دهان آهنی هیولایی بودم که بر روی صحنهی خیالاتم هم راه نیافته بود!
بالهای زخمیام، چنان فریادی از سر درد در جای جای جانم جنبانده بودند که گویا صخرهای از یخ درون قلبم که حالا دیگر تپشش کُند و رام شده بود، فرو میرفت...
به اطراف نگاه کردم...
هیچ کس و هیچ چیز جز یک صندلی چوبی، چند کتاب سوخته و پاره و یک تابلوی کهنه در قاب چشمهایم جای نمیگرفت.
آتش دلتنگی، روحم را میسوزاند و اشک غم، برق چشمهای سیاهم را دو چندان میکرد.
دوباره میخواستم میان شاخههای درختان، با نوای باد رقصیده و از عطر درختان گردو لذت ناب را برُبایم! ولی...
اگر میشد با داغی اشکهایم این میلههای کُشنده را ذوب کنم، دیگر بار میتوانستم درون چشمهای آسمان بدرخشم...
ناگهان دستهایی را دیدم چنان نورانی که گویا خورشید را فرو خورده باشند!
آنقدر نورانی و درخشان که میان دستهایش، به هیچ میماندم!
چندی بعد، من دوباره آمادهی بوسه زدن بر روی پیشانی آسمان بودم و جهان، ناظر وجود من...
آری، پرواز کردن، برای من یعنی همان تنفس کردن...
نویسنده: هانیه جبرئیلی
دبیر: خانم پریزاد ملکی
دبیرستان فاطمیه،
شهرستان ارومیه
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است.
هر روزم تکرار غذایم تکرار پروازم تکرار تکرار و تکرار نمی دانم چه کنم درون قفس با خود به بیرون می اندیشم که پرنده های دیگر آزادن هرکاری بخواهند می کنند هر جایی بخواهند
می روند.
بعضی وقت ها فکر می کنم من چه فرقی با پرنده های دیگر دارم ای کاش می دانستم انسان ها چه لذتی می برند با زندانی کردن پرنده
انقدر این طرف و آن طرف قفس پریده ام که بال هایم درد می کند .
من کیستم؟؟؟ من پرنده ای در قفس هستم.
من این قفس را دوست ندارم من دوست ندارم آب و غذا حاضر برایم بیاورند نمی خواهم خانه ای آهنی و حاضر داشته باشم من می خواهم خودم خانه ام را از تکه های شاخه درخت ها بسازم می خواهم خودم غذایم را پیدا کنم و در آسمان آزادانه پرواز کنم.
نمی دانم چرا ولی باز هم این ور و آن ور قفس می پرم با وجود آنکه می دانم راه آزادی نیست.
گناه من چیست؟؟ وقتی چشمم را به روی این دنیا باز کردم اسیر قفس آهنی بودم
به امید روزی که انسان ها قفس را جلوی پنجره باز قرار دهند و در قفس را بگشایند و انتخاب با پرنده ها باشد که می خواهند در قفس باشند یا نه!
نویسنده: ژینا یار احمدی