موضوع: بی احساس
میخوام بگم از یه کودک , یه کودک شاد .یه کودک لوس و مامانی .با یه خانواده شاد و مهربون.
میخوام بگم از یه بچه لبریز احساسات .غرق در شادی .عشق در زندگی .مهر در لبخند.....
میخوام بگم از روزگار از این روزگار نامرد تر از ادماش ,
یه روز بگی راضی ام ازت .یه روز احساس خوشبختی کنی. یه روز بگی چه دنیای قشنگی . یجوری تو رو پشیمون از حرفات میکنه که تو یه لحظه نظرت نسبت به همه چی و همه کس عوض میشه ...
میخوام بگم از کودک قصمون که یروزی خوشبخت ترین بود پیش پدرش , پیش مادرش بی مشکل نه ولی دلخوش به اینکه تکیه گاه هایی داره مثل کوه .....
میخوام بگم این غلتکه چرخید بچه ی قصمونو دید
دید که میخنده دید که شاده.....[enshay.blog.ir]
بلاخره تصمیمشو گرفت یه غلت زد افتاد رو خونه اینا
خونشون نابود شد زندگیشون از بین رفتن ادمای خونشون تغییر یافتن
عزیزترینای این بچه شدن دشمن .شدن نامرد شدن همرنگ این روزگار ..
همه یه دست داشتن چند تا دیگه قرض گرفتن تا بچه رو زمین بزنن
بچه بود ولی خیلی زود بزرگ انقدری زود که نه خودش فهمید نه فامیلاش
سنگ نبود ولی به سنگ خورد .از سنگم سخت تر شد
شد یه ربات [enshay.blog.ir]
دلشو از دست داد .اشکاشو از دست داد. تنها چیزی که به دست اورد عقلش بود
فهمید تو این دنیا کسی دلسوز تر از خودش نیست .مهم تر از خودش نیست .تو این دنیا کسی لیاقت قرمز شدن چشاشو نداره .الان اون دختر قصمون یکم بزرگ شده شده .فهمیده زندگی ارزش اشکاشو نداره دلخوریاش و ناراحتیهاشو نداره
بعضی اوقات دلش از حرفای بقیه میگیره ولی با دو کلمه زندگیشو میگذرونه بیخیال مهم نیست.
سخت است بخندی و دلت غم زده باشد ...
هر گوشه ای از پیرهنت نم زده باشد ....
سخت است به اجبار به جمعی بنشینی....
وقتی دلت از عالم و ادم زده باشد ....
نویسندگان: رضا خادمی مولوی - سودا پیران