موضوع انشا: میز رئیس اداره
باصدای باز شدن درِشکلاتی رنگ و شیک اتاق مجلل رئیس از خواب می پریدم .وقت زیادی برای استراحت داشتم٬ بقیه میز های اداره همیشه دلشان می خواست جای من باشند ٬ چون رئیس تقریبا همیشه دیر می آمد به جز روزهایی
که قراربود از اداره بازرسی شود.
امروز هم مثل روز های گذشته منتظر آمدن رئیس بودم ، کمی خود را تکان دادم که چند تا از پرونده از کوه پرونده ها روی زمین افتاد. به صندلی مشکی رئیس سلام کردم ،با صدای من یکی از چشمانش را باز کرد و با تکبر سرش را به آن طرف بر گرداند . از دست این صندلی مغرور مثل صاحبش بد اخلاق بود. فضای اتاق سرد و ساکت بود، که در باز شد . رئیس مغرور باکفش های نوک تیز چرمی و کت و شلوار براق و کیف شیکی در دست٬ وارد اتاق شد. با بی حوصلگی کیفش راروی من پرت کرد و روی صندلی بزرگ و خود خواهش تکیه داد،با تکبرچرخی آرام زد ٬ پس از چند لحظه اولین ارباب رجوع وارد اتاق شد . همان پیر مردی بود که دیروز هم آمده بود،سلام آهسته ای کرد و رئیس هم با غرورسری تکان داد . پیر مرد امروز دیگر انتظار داشت مشکلش حل شود و با امید گوشه ای ایستاده بود ٬ رئیس بدون آنکه به پیر مرد نگاهی بیاندازد پرونده اش را از زیر خروارها پرونده بیرون کشید وبه او داد و گفت: « برو با منشی صحبت کن » پیر مرد می خواست حر فی بزندکه رئیس محکم روی من کوبید و گفت:« بفرمایید بیرون» پیر مرد با ناراحتی از اتاق خارج شد .تمام تنم از شدت ضربه درد می کرد ولی سخت تر از این برای من نا امیدی پیر مرد بود با اینکه این اتفاق ها برای من تکراری بود ولی هر دفعه از رفتار های این مرد خودخواه رنج می بردم؛از وقتی که مرا به این اداره آوردند افراد زیادی پشت من نشستند، بعضی ها متواضع، بعضی، خوش اخلاق و بعضی هم مثل رئیس فعلی... آخ از دست بعضی از این رئیس های مغرور. مانند پیر مرد تعداد زیادی با امید وارد اتاق شدند و با نا امیدی در رابستند . نزدیک ساعت دوازده بودکه رئیس وسایلش را جمع کرد وکت گران قیمتش راپوشید که در زده شد با کشیدگی نفسش رابیرون داد و دستی از روی بی حوصلگی برسر کشید؛ که مردی جوان و خوش لباس وارد اتاق شدرئیس باخوشحالی واحترام به سمت او رفت و دستش را با صمیمت فشرد و کنار خود روی صندلی نشاند . پس از گفت و گویی گرم مرد جوان پاکت سفیدی از جیب کتش خارج کرد و از زیر من به رئیس داد، رئیس با شرارت لبخندی زد و پاکت را در یکی از کشو های من گذاشت . من و کشو هایم به این جور پاکت ها عادت داشتیم ومی دانستیم که کار مردم فقط با این پاکت راه می افتد و کسی که از زیر من پاکت رد نکند باید با نا امیدی در اتاق را ببندند.