موضوع انشا: یک روز پاییزی
هوا سرد شد. چشمانم رو به سقف باز شدند. پلک زدم، پلک زدم، پلک زدم و همین طور پلک می زدم. نفس عمیقی کشیدم. بخار سفید رنگی که از دهانم خارج شد را دیدم. صدای نفسم را شنیدم. با خود گفتم: "چه خوب، فکر کنم زنده ام!". نفس کشیدم، نفس کشیدم، نفس کشیدم و همین طور نفس می کشیدم و به هوهوی آن گوش فرا می دادم. حالا مطمئن بودم که زنده ام!
فضا پر از سکوت بود، سکوتی مطلق. سکوت بر جو حاکم بود. جو، آرام و ساکت؛ اَه... این بازی با کلمات دیگر از کجا سر در آورد؟!
دوباره نگاهم را به سقف دوختم. گویا می خواستم دوباره این چرخه را تکرار کنم. مغز در حال بارگذاری مجدد...
چند ثانیه را این گونه گذراندم که متوجه شدم روی تخت نرم و راحت رنگارنگی با طرح برگ های پاییزی دراز کشیده ام. دستم را به میله تخت بالای سرم گرفتم و بدنم را کِش آوردم. احساس می کردم همان گونه که نور از چراغ مرتعش می شود، خستگی از بدنم به محیط بیرون ارتعاش پیدا می کند.[enshay.blog.ir]
گردنم را به سمت راست چرخاندم. یک دیوار سراسر سفید را دیدم با یک کمد دیواری کوچک که آن هم به رنگ سفید بود. با دیدن این سفیدی ها در چشمم سوزشی را احساس کردم. گردنم را به سمت چپ چرخاندم. پنجره ی چهارخانه ای اتاقک من باز بود و دلیل سردی اتاق من هم همین بود. به زحمت تختم را رها کردم و رفتم تا پنجره را ببندم. به جلوی پنجره رسیدم. اُه... چشمم! زمین و درختان هم لباس سفید رنگ برفی به تن کرده بودند. اما من از جنس پاییزم؛ با سرما آشنا هستم و می توانم با آن کنار بیایم اما تا به حال با یک رنگی آشنا نشده ام! پنجره را بستم. به آشپزخانه رفتم. آب را درون کتری ریختم. آن را روی شعله ی متوسط اجاق گذاشتم. صبر کردم، صبر کردم، صبر کردم و همین طور صبر می کردم تا آب جوش بیاید و بعد یک کاپوچینو دبش میل کنم.
صبح برفی و سرد زمستانی من، این گونه آغاز شد.
نویسنده: مصطفی محمودی دبیرستان نمونه صالحین