انشا با موضوع گفتگوی مردم شهر با ستاره

نگارش یازدهم گفت و گو - نگارش - نگارش یازدهم - انشا - انشا چه بنویسم - انشای آماده - انشا نویسی - نوشتن انشا - انشا بلاگ - انشا با موضوع طرح گفتگو

دوباره‌شب‌شده‌بود‌آسمان‌شهر‌در‌هاله‌ای‌سیاهرنگ‌‌گم‌شده‌.ستاره‌ها یک‌به‌یک‌‌بیدار‌می‌شوند تا از تیرگی آسمان بکاهند و من هم هنوز درانتظار‌پایانی‌روشن‌.
این شب هم از آن‌شب‌های سرد و دلگیراست.کاش‌میشدباکسی‌صحبت‌کنم.‌همینطور که این افکار در ذهنم می‌چرخید خیره به گلدان‌سبزرنگ‌اتاقم‌شدم ،صدایی‌تازه‌وعجیب‌وزیبا‌گوشم‌را‌نوازش کرد.
از پنجره‌ی نیمه باز اتاقم آسمان را نگاهی کردم،ستاره ای درخشان به من نزدیک‌می‌شد..چه زود خدا ندای قلبم راشنید.چه‌کسی‌بهتر‌از‌ستاره‌‌؟
،لبخندی زدم، دستی برای ستاره تکان دادم؛
+سلام دخترک بازهم‌که ‌بیداری‌!
_راستش دلم گرفته منتظرت بودم.
+من هم امشب دلگیرم،
این شب ها‌آسمان‌شهر‌هم‌دلگیراست
_با‌ ته‌خنده‌ای گفتم :کاش من‌هم‌آسمانی بودم بجای تو در دل آسمان شب می‌تابیدم..اون بالا‌خبری از غم و تلخی روزگار نیست.خبری از اشک و دلتنگی نیست.از درد خبری‌نیست‌خوش‌بحالت ستاره‌.!
+سرش را پایین انداخت بعد از کمی مکث زیرلب گفت:"من‌از‌طبـــــیب‌‌و‌پرستار‌هـر‌دو‌ آزادم""دوای‌درد‌من این‌درد‌بـےدوای‌من اسٺ"
زمان می‌برد تا بفهمی این ستاره‌ی خندان‌ غم عالم را به‌دوش‌می‌کشد.
_چرا حال دلت آشفته‌است ستاره؟
+دخترک تو در‌زمینی و حال هوا چه‌میدانی؟
ادامه‌داد،در این شب ها از آن بالا،دستان‌خالی پدری رو دیدم که حتی توان راه‌رفتن هم‌نداشت.
چشمان خیس پسرک‌ درحسرت دوچرخه‌ای آبی‌رنگ‌را دیدم که بازهم با بغض به‌دستان‌خالی‌پدر‌بوسه‌هدیه‌میداد تا مبادا دلش بشکند.
این‌شب‌ها با‌پسربچه‌ای۱۰ساله‌حرف‌میزدم که‌لابه‌لا‌ی‌حرف‌هایش‌کرونا‌نفسش‌راگرفت.
این‌شب‌ها‌ آدم‌های‌بی‌رحمی‌دیدم،
کودک‌کار را دیدم که داشت‌‌برای دخترک‌نازپرورده‌فال می‌گرفت..چرا‌ بچه‌یتیم باید‌صبح‌تا‌شب‌کف‌خیابان‌اسباب‌بازی‌بفروشد به‌بچه‌هایی‌که‌تکیه‌دادند به‌آغوش‌‌گرم‌پدر..
این شب ها،بی‌عدالتی‌دیدم،
مردم‌هایی که‌برای‌هر‌مراسم‌ ومهمانی تجملی میلیاردی‌هزینه‌میکردندومردمی‌که‌گرسنه‌‌پلک‌روی‌هم‌میگذاشتند قلب‌هایی‌را دیدم‌که‌اگر سنگ‌نبود اشک‌دخترک‌جاری‌نمی‌شد.وتمایز‌هایی‌خاکستری‌‌که‌سایه‌اش‌چشمان‌عالم‌را‌کور‌کرده،دریغا‌که‌همه‌‌رفتنی‌اند‌وجزحق‌کسی‌نمی‌ماند.من‌شاهدانعکاس‌تضاد‌ها‌‌خواهم‌‌بود‌ و ای کاش نبودم‌ .این‌شب‌ها...
منتظربودم هنوز از‌ دل‌های‌شکسته‌‌وخنده‌های‌تلخ تعریف کند که آهی کشید‌و‌گفت:' دردهـــــاے من‌نهفتنی‌‌است،دردهای من‌نگفتنی‌است'
ستاره‌فلسفه‌ای‌گرانقدر‌‌ درسینه‌داشت‌دلش از مردم زیر سقف آسمان گرفته بود،غبار سنگین زمین حالش‌را‌آشفته‌کرده‌بود اما میخندید تا حالی را اشفته‌تر نکند ..او بیشتر از خود انسان‌ها آنها را درک میکرد. دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود.آسمان ابری شده بودآرام‌بغضش‌رامی‌شکست و قطره‌های اشکش‌روی‌شیروانی‌خانه مرا به خواب‌میبرد.گمان‌می‌کردم‌وقت‌خداحافظی‌من‌وستاره‌فرارسیده،اما هرگز دلم به این جدایی رضا نمی داد.درحالی که روشنایی ستاره داشت پشت ابرهای تیره‌رنگ و بارانی پنهان میشد گفت:
+ازتو میخواهم مهربانی را به قلب های خسته‌ی مردمت هدیه بدهی..بدی نکن
اگر نمیتوانی خوبی کنی..غمگین نکن اگر نمیتوانی شاد کنی ..دلی‌را نشکن اگر نمیتوانی دردی را دوا کنی.
_گفتم‌: خیالت راحت،توزیباترین درس زندگی‌را به‌من‌ دادی.امیدوارم روزی جهان آراسته از همه ی پلیدی ها و غم ها بشود‌ و آن شب؛شبِ‌دیدار دوباره‌‌ی من با تو باشد؟
+با همان لحن‌ارام گفت:بخاب دخترک و از شب‌های‌بیقراری‌ات‌شکایت‌نکن‌"آخراین‌درد‌و‌دل‌شب‌به‌دوایی‌برسد‌"آخراین‌ناله‌‌شبگیر‌به‌جایی‌برسد"لبخندی گوشه‌ی لب‌هایم نشست
_گفتم :دلم‌برای‌بچگی‌هایم تنگ‌شده‌میشود کمی لالایی‌بخوانی؟
درحالی که زمان زیادی نداشت اما درخواستم را پذیرفت..

+لالا لالا هواسرده دلم به‌بودنت‌گرمه
لالالالا گل پونه که دنیا یک خیابونه
یکی رفت و یکی اومد چرا هیچکس نمیدونه
لالادنیا گذرگاهه گذرگاهی که کوتاهه..
لالالا..صدای ستاره دور و دورتر میشد
چشمانم غرق رویا.من مانده بودم و ستاره ای که دیگر نبود و شهری که در خواب بود وبارانی که قلب‌های مردمم را تسکین می‌بخشید.

نویسنده: نازنین دهنوی
دبیرستان دانشوران دزفول
دبیر: خانم خیامی