نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: میم
دست به قلم شد, ابتدا مرا نوشت اما در جوهرش مشکلی بود که مرا کم رنگ می نوشت. بعد از تلاش بسیار پررنگ تر و پررنگ تر شدم و دیگر لباس سیاهم را بر تن کردم.
خیلی کم به مهمانی اشعار می آیم ولی وی مرا مجبور به حضور بیشتر میکرد. نمی دانم کلمه چیست ولی آن را میدانم که اگر من نباشم تنها و بی حرف می ماند.
ساعت ها بود می نوشت, ناگهان احساسی بین سردی و گرمی بر رویم کردم. چشم خود را که باز کردم, آبی بر رویم افتاده بود. آری او اشک می ریخت. با هر بیتی که می نوشت گویا رودی از چشمش جاری میشد. معلوم بود خیلی دلش گرفته است.
دیگر نمی توانستم درنگ کنم, هر چه زودتر می خواستم بدانم که چه می نویسد. فقط بغل دستی ام را می دیدم و او هم کلاهی بر سر داشت و از اشک هایش در امان بود. [enshay.blog.ir]
فکر می کنم کم کم شعرش به پایان می رسید. بغض گلویش را قورت داد و با دستانش اشک هایش را کنار زد و شروع به خواندن کرد :میم مثل مادر. همین که جمله اول را شنیدم دلم گرفت. می خواستم دور خود بپیچم و زار زار گریه کنم. دیگر از میم بودنم نفرت داشتم, آخر می دانید او را به یاد مادرش انداختم.
هی می خواست ادامه دهد اما من تحمل شنیدنش را نداشتم. ناگهان توقف کرد, دیگر نمی خواند. احساس می کنم قدم بلند و بلند تر می شود, یا چیزی از من جاری می شود. آری جوهرم بود که با اشک هایش همراه شده بود و راهی سفر شده بودند, حتما آنها هم تحمل این را ندارند. دخترک بلند شد و رفت. بعد از مدتی مهمانی اشعار به هم خورد و همه با هم در هم آمیخته شدند.
دیگر خودم را نمی توانستم حس کنم, آری همه ما غرق در اشک هایش شده بودیم.
نویسنده: نگار زال زاده
دبیر:دخانم اشرفی
استان آذربایجان شرقی، تبریز
دبیرستان ناب ترین ها
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع نامه ای به امام زمان (عج)
سلام به آخرین یادگار عشق مصطفی!
از عشق تو بیتاب شدم؛
شب و روزم،
خورد و خوراکم،
سخنم،
خلاصه همه وجودم در انتظار توست...
گویی چون تشنه ای به دنبال آب میروم، میروم، میروم....
بازهم جمعه می آید؛
و من در انتظار معشوق درون مسجد جمکران دخیل میبندم؛
به امید رسیدن بوی پیراهن یوسف در انتظارم...
یک جمعه دیگر غروب شد،
اما نیامدی...[enshay.blog.ir]
این معشوق،
دیوانه وار در انتظار آمدنت است؛
پس زودتر
بیا، بیا، بیا....
نویسنده: محمد عرفانی
دبیرستان غیرانتفاعی ایمان ۵ مشهد
دبیر: ایمان خان لار
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: عقربه دقیقه شمار
من دو برادر دارم؛ برادر بزرگترم بسیار آرام و صبور است،او از ما کوتاه تر و چاق تر است. او مانند ابرها حرکت می کند و کسی متوجه حرکتش نمی شود. اما برادر کوچکترم بسیار تند و فرز است و جایی بند نمی شود و همه ما را بدنبال خود می کشد.او قد بلندتر است و رنگ متفاوتی دارد.
حالا دیگر خودم را معرفی کنم:
به نام خدا عقربه دقیقه شمار ساعت دیواری هستم. استخدام آموزش پرورش و در کلاسی از دبیرستان دخترانه مشغول به کار هستم. خوشتیپ و خوش هیکل،قد متوسط و مجرد؛البته قصد ادامه تحصیل ندارم. راستش را بخواهید عاشق زمان دوازده و ده دقیقه ظهر شده ام.او دختری بسیار نجیب و اهل نماز است؛چون همه افراد کلاس با دیدن او یاد نمازشان می افتند و بدون معطلی کلاس را ترک می کنند.
هدف زندگی من رفتن از ایران است،چون همواره من بیچاره را عقب جلو میکنند و تکلیفشان با خودشان معلوم نیست. همچنین گاهی هم همین دخترهای کلاس،نمک روی زخمم می پاشند و من را عقب مانده خطاب کرده و با ساعت مچی قرتی خود که در حد و اندازه من نیست،مقایسه می کنند و من را پنج ده دقیقه جلو می کشند.
نویسنده: عارفه طعنه
شهرستان آق قلا،استان گلستان
دبیر: خانم شفیعینیا
نگارش دوازدهم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به مادر
مادرم فردا که زهرا پا به محشر می دهد، درصف خدمتگذرانش تو را جا میدهد ، بازم مرام مادری را پیشه گیر جان زهرا پیش مولا دست ما را هم بگیر ...
مادر : یک صفت ، توصیف نشدنی است پر از معنای بی انتها ، پر از عشق ، پر از زحمت و مهربانی. مادرم دستانت را هیچ وقت از دستانم رها نکن که دق می کنم . نکند روزی شود که رویت را از من برگردانی و من بمانم و یک دنیا آوارگی ، تو برایم دنیایی، همچون بزرگ و همچون کوچک.[enshay.blog.ir]
تو را دوست دارم ، بهترین اتفاق هر روز من ، چشمان عسلی ات همانند مرواریدی درخشان می ماند که اسیر نمی شدم از دیدنشان . .
نمی دانم چگونه تشکر کنم ، راستش آنقدر ذهنم از تشکراتی که باید کنیم پر است که قلمم حرکت نمی کند مختصر می گویم و تمام : تو را با دنیا عوض نمیکنم جانان من
نویسنده: الهام یوسف پور
دبیر: خانم سمیه روحی مله
استان مازندران، ساری
هنرستان غیر دولتی خضرا
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: عشق پروانه
خاموشی همه جا را فرا گرفته بود. نه نوری بود و نه رنگی. تا چشم کار میکرد، همه جا قلمرو تاریکی بود. خسته بودم از این پیله ی سرد و تنها.
در ژرفای خاموش روزهایی که گذشت، هرگز چیزی ندیدم؛ هیچ صدایی نشنیدم؛ گویی دنیایم مرده بود.
اما بس بود هرچه تحمل کردم؛ بس بود هرچه در آغوش تنهاییم اشک میریختم؛ دیگر طاقت تاریکی نداشتم. کاش میشد بدرم پیله ی تنهایی ام را. [enshay.blog.ir]
به آرامی تکانی خوردم؛ پلکی زدم و به روزنه ی کوچک که با زیرکی باریکه ی نور را به خلوتم دعوت میکرد؛ چشم دوختم. بیتاب شدم. با خوشحالی قلتی زدم و با ظرافتی پروانهوار روزنهی زندگی را بیشتر گشودم. حالا، آزادی را میدیدم.
جستی زدم. بال های بیجانم هنوز جوان و بی تجربه بود؛ این دو نحیف وجودم هنوز طاقت پرواز نداشت. اما مگر میشد؟ جنون آزادی بد به جانم افتاده بود. هرطور که بود؛ با بیتابی بالهایم را گشودم و تمام دردهای جنون آمیزش را به جان خستهام هدیه کردم. تن آشفتهام با درد و تحمل عجین بود؛ حال، فقط شوق پرواز جانم را به آتش میکشید.
در کشمکش نخستین نفسهای آزادی و نخستین پرواز، وقتی که بالاخره آن شوق فریبنده رهایم کرد؛ دنیا در پس چشمانم زیبا شد. دنیایی که همه عمرم در آن زندانی بودم دیگر تیره و تار نبود. به جز سیاهِ روزهای تنهایی رنگ های دیگری هم بود. چه دوست داشتنی هر رنگ این بوم نقاشی روحم را نوازش میکرد.
پهنای آسمان اگرچه روبه تاریکی میرفت؛ اما سیاه نشد؛ چمنهای سبز چه زیبا لاله های وحشی را به آغوش میکشیدند. باد، رقصان به آرامش دشت زیبایی میبخشید.
در اولین شبی که بدون غرق شدن در تاریکی و گم شدن در خیال سپری میشد؛ پرواز کردم. با کنجکاوی، اما آرام، گوشه چشمی گرداندم که ناگهان، روشناییای گرم، نظرم را جلب کرد. آرام و با غرور بالی زدم. میدانستم آن نور هرچقدر زندگی بخش و زیبا بود؛ در شکوه و زیبایی بالهایم که عمرم را صرفش کرده بودم؛ خاموش میشد. برای لحظاتی برق حسادت، تنفر را به جانم انداخته بود. میخواستم آن آتش بیاعتنا را به وجودیتی که میدانستم زیبا و برتر است؛ آگاه کنم.
نزدیکتر شدم. با تنازی چرخی زدم و به واکنشش چشم دوختم. هیچ!! آن شعله های موقرِ سر به فلک کشیده حتی ثانیهای نگاهم نمیکرد. باز دوباره، همچنان که گرمِ بیاعتنایم چشم دوخته بودم؛ قدمی به جلو برداشتم. شاید فاصلهام زیاد بود و نمیدانستم.
کمکم، خودم هم به بهانههای سرسخت و توخالیام که برای نزدیک شدن میبافتم؛ پی بردم. نمیدانستم چهچیز از من زیباتر بود که ثانیهای حتی، توجهاش را نثارم نمیکرد. اما میدانستم دیگر نزدیک شدنم از حسادت و غرور نبود؛ نفس به نفس و حال، میتوانستم تپشهای بلند قلب کوچکم را بشنوم. عاشق بودم؛ عاشق اولین نوری که دنیای تاریکم را روشنتر کرده بود.
به دور آن شعله های وحشی چرخی زدم و نزدیکتر شدم. آنقدر لجوج بودم که هفتهها را همدم تنهایی و لحظههارا در آغوش درد سپری کردم تا داستان زندگیام، به همین دقیقههای بیپایان ختم شود. نمیگذاشتم این آتش یخزده کارم را خراب کند. زیباییش، تمام وجودم را کور کرده بود. گرمایش دریای یخزدهی قلبم را گرمتر میکرد. نگاهش را که نصیبم نمیکرد، شعلههای آتشین عشق و حسادت در وجودم زبانه میکشید. ای آتشی که دنیای سردم را روشنتر کرده ای؛ تا کجا گرمم میکنی؟
همچنان نزدیک و نزدیکتر میشدم. شیفته ی کمانههای این گرمای جانسوز بودم؛ غافل از آنکه همین شیفتگی زنجیرم کرده بود.
در پی این دورهای بیپایان، آنقدر نزدیک شدم؛ که دیگر جانی برای پا پس کشیدن نمانده بود. کمکم، بالم سوخت؛ شاخکم سوخت؛ قلبم سوخت؛ اما رهایش نکردم. داشتم جان میدادم؛ وجودم را تقدیمش میکردم. آنقدر ماندم و سوختم و صبح شد؛ صبحی که با طلوعش، آفتاب زندگیام تا ابد غروب و کرد و دوباره تاریکی در پس دیدگانم جان داد.
نویسنده: مریم کاتبی
دبیرستان سیده النساء العالمین
قزوین
دبیر: خانم خانه زر
مطالب مرتبط:
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: شمع شیدا
در قعر تاریکی، در دورنمای غنچه حقیقت،در پس دستان خشک سرمای کبود،منی بودم که سرانجام اسفناک عاشقی دانه برف بر هرم مرگبار نفسها را ترنم میکردم.
ثانیه هایی که میدویدند و مرا تنها تر و خالیتر میکردند،
همچون درخت عزاداری که در سیر از دست دادن واپسین برگ های خود،ریشهاش خشک میشود و پاییز را نفرین میکند.
من نور داشتم، لیک نه برای خود،بلکه خویشتم را سیاهی روزهای تنهایی کور کرده بود و مرا وادار به نظاره گری سنجاب های پر هیاهو با چشمانی بسته میکرد.
میروم و میروم،تا به صفحه ای خالی از خاطرات خود میرسم.
صفحهای سفید و لیک لبریز از حرفهای ناگفته ،زخم های ترمیم نشده و فریادهای نشنیده
سفید است،ولی سیاهی کلماتش اذهان مریض مرا درهم میکشد،
خالیست،ولی پر بودنش،جانم را بر لب ساحل طوفانی دریا میکشاند.
و من میگویم از ان شبهنگام پر از ابهام
از ان طمعی که ستارگان را در خود خفه کرد
و سکوتی که فریادش را تا مغز استخوانم کشاند.
حسش کردم.
در وجودم بود.
صبای اشنایی در گوشم اواز میخواند
و من نمیدانستم او کیست،
همان دانه برف افسانهای که به قصد بازی ابلهانه با گرما میاید؟
بی خبر از آتش سوزانی که زیر خاکستر زمان، با ابرام چندین ساله،تنها به انتظار تلنگری میگذراند تا هستی مرا در زبانههای سرخینش نیست کند.
و لیک لحظهای که او را دیدم،
دیدگانی که دگر هیچ نمیبینند،
دقایقی که زیر بار دشوار نفسهایم زانو میزنند،
هنگامهای که از راه میرسد و راه خود را به افکارم درهم تنیدهام پیدا میکند،
و آن بالهایی که مرا به یاد پرواز بیبال طوطیهای رنگی میاندازد.
و اینک من هستم که بیمناکانه،درپی عواطف خود میگردم
عواطفی که ترس از شرح دادنشان دارم
لرزش صدایی که از عمق وجود برمیاد و همچون اوایی بی معنا بر برگهای خشکیده مینشیند.
نزدیک تر میامد،و من پر نور تر میشدم
بیش بال میزد،و من بیش مجنون میشدم
گدازههای آتشین عشق،از ژرفای وجودم به سطح میآیند و قلب مرا با تصور ثانیههای بیمانند با او بودن،
حریصتر میسازند.
شاید اندکی بود،لحظاتی که از گذرگاه باریک میان ما عبور کردند،و چهبسا دقایقی که خسته از دویدن و نرسیدن،مینشینند و ما را تماشا میکنند.
ما برای رهایی از آغوش مرگ،عاشق شدیم
بی انکه بدانیم مرگ چو مادری دلسوز و مهربان،دست محبت را روانه وجودمان میکند.
ما صدها سخن گفتیم،وهزاران سخن شنیدیم،
یک بار در چشمان یکدیگر خیره شدیم،و بارها و بارها
عاشق شدیم.
نزدیک تر و نزدیک تر،نفس به نفس،چشم در چشم هم، و اما بناگاه خون درون رگهایم خشکید،یادم امد،همان سرگذشت اسفناک برف شیدا و گرمی شوریده حال،
همچون زمستانی که در میان محفل بهار مینشیند و جام مرگ را به نوش جوانه های گندم میدهد.
طمع لمس دستانی که طغیان کرد و سگ های وحشی را به جانم انداخت.
نزدیک میشویم،بیشتر و بیشتر و بیشتر تا انکه،
ثانیهای بعد هیچ نمیبینی،
همه جا سکوت میشود و باد ارام میگیرد
و تنها بالی سوخته که مرا مصمم میسازد در افسانه ها سیر نمیکردم.
مانند خوابی که دست در دست رویا در مقابل چشمانت نقش بازی میکنند و در بحبوبه یکی شدن،در زیر زمین محو میشنود.
و ان شبی که دگر صبح نشد
و شروع پایانی که هرگز خاتمه نیافت
من ماندم تا بپوسم
ماندم تا اشک بریزم
ماندم تا وصف حالمان را بر کهکشان ها بنویسم
من همان درختی بودم که با حسرت و افسوس به اخرین برگ خیزانش مینگرد
همان پاییزی که دگر احدی نخواهد
گل هایی که دگر زیبا نیستند
و شاپرک هایی که پرواز نمیکنند
همچون والی که اواز حزینش را گوشی نمیشنود
و کلاویههایی که زیر تلی از خاکستر،در تمنای نواخته شدن بیصدا میشوند،
صفحهای که سفید ماند،ولی سفیدی که ذوق فروغ را به دار میاویزد
و حال زمستان را ماندن باید.سیاهی را تابیدن باید ، غم را باریدن باید.
پروانه من،در دستانم جانمیدهد.
گل های سرخین بی رنگ،در نگاه حزنالود من،سر به زیر خاک مینهند.
رنگینکمان میمیرد و باران میبارد
و من خاموش نمیشوم
جان را نمیبازم[enshay.blog.ir]
زندگی چون قاصدکی که به دنبال ارزوست،در پی من میاید و نفسهایم را به شماره میاندازد.
میشمارم
مضحک است
اعدادی که پایان ناپذیرند و قوانینی که شکسته نمیشنود
چو قایقی که غرق میشود ولی شناور میماند،
سالها خواهند گذشت و من،میشوم همان شمعی که عاشق پروانه شد،و پروانه میشود همان که از گرمای عشق خود سوخت و ما میشویم افسانهای که کودکان خواهند شنید و بزگان خواهند گریست...
نویسنده: غزل خوش اخلاق
دبیرستان سیده النساء العالمین - قزوین
مطالب مرتبط:
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: دانه ای در دل دیوار
هوا سرد بود. باران قطره قطره می بارید. انگار داشت کوچه ها را برای امدن بهار اماده میکرد. خانه هایی با سقف هایی گنبدی شکل و خشتی با در های چوبی و قدیمی تصویر خاص و زیبایی به این روستا می داد....
من ، دانه ای کور ، بی انکه دنیا را ببینم ، در بین اجر های یک دیوار گم شده بودم.
در ان جهان تنگ و تاریک ، با باد و باران غریبه ، دور از بهار و نور و مردم بودم اما مدام احساس میکردم بیرون از این بن بست ، ان سوی این دیوار چیزی هست ، اما نمی دانستم ان چیست....؟؟ با این وجود مطمئن بودم.... [enshay.blog.ir]
اینگونه بودن زندگی نیست. من در ان تن کوچکم نگنجیدم ؛ قلبم ترک خورد و دستی از نور مرا به سمت دیگری برد. وقتی چشمم را به روی اسمان باز کردم ، یک قطره نور خورشید یک عمر نابینایی مرا دوا کرد.
من با سماجت اخر خودم را از جرز ان دیوار تاریک بیرون کشیدم ؛ ان وقت فهمیدم زندگی یعنی همین کار...
باد می وزید و قطره های باران به شیشه می خورد...
برف ها کم کم اب میشود ، شب ذره ذره افتاب میشود و دعای هر کس رفته رفته در راه ، مستجاب میشود...
نویسنده: شاینا شریف
مطالب مرتبط:
پیشینه و مفهوم ضرب المثل مگه پول علف خرسه ؟!
مفهوم ضرب المثل:
برای موقعیتی که بخواهیم به کسی تذکر دهیم و یا بگوییم پول اضافی خرج کردن کاراشتباهی است.ا
یا به قولی دیگر : " پول که علف هرز نیست " و بخواهیم جلوی اسراف در خرج کردن پول، و ریخت و پاش را بگیریم ، از این ضرب المثل استفاده می کنیم.
پیشینه ضرب المثل:
جالب است بدانید علف خرس همان زالزالک هست که خرس ها خیلی به آن علاقه دارند.این درخت به طور وحشی و بدون نیاز به کشاورزی و هزینه رشد می کند به همین خاطر می گویند مگه پول علف خرسه ؟!
لازم به ذکر است که خرس انواع علف های هرزی را که بدون هیچ زحمتی در طبیعت می رویند؛ می خورد.
موضوع انشا: تلخ ترین خاطره من
همیشه که نباید از خوشی ها ی خود گفت، بگذار یک بارم از تلخ ترین روز هایمان بگویم .
آن روزهایی که کل شهر را با هم قدم می زدیم ، و با قول های قشنگمان همدیگر را امیدوار می کردیم به زندگی کردن ...
آن روزها که هیچ وقت تصور نمی کردم روزی غریبه ترین آشنا یی باشیم که دراین شهر هستیم...
تلخ ترین خاطره من آن روزی بود که دوتایی به عشق برف بازی رفتیم و دستکش گرفتیم . اما کی می دانست که تو دیگر در کنار من نیستی و من تنها چگونه مبارزه کنم با هجوم زیادی از خاطره ، خاطره های دو نفر میان و این انصاف نیست که خاطراتمان دونفره باشد و من تنها با آن ها مبارزه کنم...[enshay.blog.ir]
تو حتی روحت هم خبر ندارد از این دلتنگی تمام نشدنی من ، حال اگر برگردی می گویم عزیز تر از جانم ، تو تلخ ترین خاطره من هستی امامن تو را دوست دارم با تعجب نگاهم کن ، چشمانم به چشمانت برخورد کند و بگویم مگر قهوه تلخ نیست ؟ اما خیلی ها معتادش هستند تو برایم همچون قهوه تلخی اما تلخی ات هم شیرین است...
بیا حداقل با برف بیا بگذار زمستانم کنارت بوی دیگر بگیرد، بگذار گرما را احساس کنم ...
یکبار دیگر گفته بودم بهت و این بار دوم است ، زمستان برای کسی که خاطره گرمی نداشته باشد حتما سرد است نگذار سرما بخورم ...
پیشینه ضرب المثل خالی بستن
مفهوم ضرب المثل:
«بلوف زدن ، دروغ خودستایانه گفتن ، سخنی غیرواقع یا ادعایی غیرواقع کردن» آمده است.
و زمانی بکار می رود که کسی ادعایی کند که حقیقت ندارد. به لحاظ رتبه از دورغ پایینتر است. یعنی دروغگویی در جامعه زشتتر از خالیبندی است. فرد خالی بند عملش تا اندازهای قابل چشمپوشی است و حتی با ترحم با او برخورد میشود. زیرا خالی بندی خیلی زود لو رفته و عموماً ضرری برای کسی ندارد. بیشتر، فرد خالیبند خواسته با خالی بندی خودستایی کرده، نداشته یا کار نکردهای را داشته و کرده جلوه دهد.
داستان ضرب المثل:
ریشه این اصطلاح فراگیر به دوره پهلوی و شهریور 1320 باز میگردد که کشور عزیزمان به جفا مورد اشغال و تاخت و تاز روس و انگلیس قرار گرفت. مصادف با ورود ارتش متفقین به ایران، به ارتش ایران التیماتوم دادند که هیچگونه مقاومتی نباید در برابر ایشان صورت گرفته، پادگانها بایستی تخلیه، اسلحهها تحویل و مهمات جمع شوند. دولت وقت نیز به چشم برهم زدنی تسلیم شده و پادگانها تخلیه شد. رضا شاه، مستوفی و تبعید شده و به مدت 5 سال فضای مخدوش سیاسی و اجتماعی بر ایران سایه افکند. در این بین امنیت اجتماعی به علت نبود نیروهای انتظامی جداً مورد تهدید قرار گرفت. از این رو به درخواست دولت انتقالی ایران «آژان ها» اجازه یافتند تا با رخت و لباس نظامی و سلاح سرد و گرم، برای ایجاد امنیت اجتماعی وارد شهرها و راههای کشور شوند. آژانها یا به عبارت دیگر پلیس آن روزگار، دو به دو در کوی و برزن گشت زده و مثلاً امنیت را تأمین میکردند که خود داستانی شنیدنی است. اما آنچه مقصود ماست، سلاح این
« اَمنیه »چیها است.
از آنجا که مهمات تحت کنترل متفقین (عموماً انگلیسها و آمریکاییها) بود و بسیار محدود در اختیار امنیهها قرار میگرفت، در پستها و گشتهای دو نفره، آنکه جَلدتر و زبر و زرنگتر بود سلاحش پُر و آنکه کمی بی دست و پا تر بود سلاح خالی به کمر میبست. به تدریج مردم محل به فراست میفهمیدند که از بین آژانهای محلشان کدامها اسلحه پُر بسته و کدامیک خالی و طبعاً در برخوردهای خیابانی وقتی آژانها آنها را تهدید میکردند که متفرق شوند وگرنه شلیک خواهند کرد، مردم به تمسخر به آژانی که اسلحه خالی بدست داشت میگفتند:«... برو بینیم بابا! تو که خالی بستی. اُولدُورَم بُلدُورَمَت ترسی نداره...» همچنین در نقل و حدیث های خاله زنکی در و همسایه شنیده میشد:« آژان فلانی، شوهر کبری خانم هم خالی بنده ها...!» و از این دست! حتی وقتی همسر آژانی در منازعات زنانه به همسر خود مینازید که شوهرم آژان است و خواهد آمد پدر شما را در خواهد آورد، زن همسایه برای استخفاف او با تمسخر و در حالیکه دستی به کمر زده بود میگفت:« هِه! به کسی بناز که کس باشه! شوهر تو که خالی بنده بدبخت. چه بخت و اقبالی داشتی خواهر...» و قهقه سر میداد... یکی از این آژانها که نامش به بدنامی خالی بندی گرهخورده بود آژانِ چاق و مهربانی بود به نام «اصغر جوکار» که بواسطه دلرحم بودند همیشه اسلحه خالی به کمر داشت.
به تدریج اصطلاح خالیبندی به سایر بلوفهای بی پایه و حرفهای غیرواقع دیگر راه یافته و مردم به هرکه خودستایانه دروغهایی را به هم ببافد «خالیبند» میگویند.