نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی

موضوع: عشق پروانه

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

خاموشی همه جا را فرا گرفته بود. نه نوری بود و نه رنگی. تا چشم کار میکرد، همه جا قلمرو تاریکی بود. خسته بودم از این پیله ی سرد و تنها.
در ژرفای خاموش روزهایی که گذشت، هرگز چیزی ندیدم؛ هیچ صدایی نشنیدم؛ گویی دنیایم مرده بود.
اما بس بود هرچه تحمل کردم؛ بس بود هرچه در آغوش تنهاییم اشک می‌ریختم؛ دیگر طاقت تاریکی نداشتم. کاش میشد بدرم پیله ی تنهایی ام را. [enshay.blog.ir]
به آرامی تکانی خوردم؛ پلکی زدم و به روزنه ی کوچک که با زیرکی باریکه ی نور را به خلوتم دعوت میکرد؛ چشم دوختم. بی‌تاب شدم. با خوشحالی قلتی زدم و با ظرافتی پروانه‌وار روزنه‌ی زندگی را بیشتر گشودم. حالا، آزادی را می‌دیدم.
جستی زدم. بال های بی‌جانم هنوز جوان و بی تجربه بود؛ این دو نحیف وجودم هنوز طاقت پرواز نداشت. اما مگر می‌شد؟ جنون آزادی بد به جانم افتاده بود. هرطور که بود؛ با بی‌تابی بال‌هایم را گشودم و تمام دردهای جنون آمیزش را به جان خسته‌ام هدیه کردم. تن آشفته‌ام با درد و تحمل عجین بود؛ حال، فقط شوق پرواز جانم را به آتش میکشید.
در کشمکش نخستین نفس‌های آزادی و نخستین پرواز، وقتی که بالاخره آن شوق فریبنده رهایم کرد؛ دنیا در پس چشمانم زیبا شد. دنیایی که همه عمرم در آن زندانی بودم دیگر تیره و تار نبود. به جز سیاهِ روزهای تنهایی رنگ های دیگری هم بود. چه دوست داشتنی هر رنگ این بوم نقاشی روحم را نوازش میکرد.
پهنای آسمان اگرچه روبه تاریکی میرفت؛ اما سیاه نشد؛ چمن‌های سبز چه زیبا لاله های وحشی را به آغوش میکشیدند. باد، رقصان به آرامش دشت زیبایی می‌بخشید.
در اولین شبی که بدون غرق شدن در تاریکی و گم شدن در خیال سپری می‌شد؛ پرواز کردم. با کنجکاوی، اما آرام، گوشه چشمی گرداندم که ناگهان، روشنایی‌ای گرم، نظرم را جلب کرد. آرام و با غرور بالی زدم. می‌دانستم آن نور هرچقدر زندگی بخش و زیبا بود؛ در شکوه و زیبایی بال‌هایم که عمرم را صرفش کرده بودم؛ خاموش میشد. برای لحظاتی برق حسادت، تنفر را به جانم انداخته بود. می‌خواستم آن آتش بی‌اعتنا را به وجودیتی که می‌دانستم زیبا و برتر است؛ آگاه کنم.
نزدیکتر شدم. با تنازی چرخی زدم و به واکنشش چشم دوختم. هیچ!! آن شعله های موقرِ سر به فلک کشیده حتی ثانیه‌ای نگاهم نمی‌کرد. باز دوباره، همچنان که گرمِ‌ بی‌اعتنایم چشم دوخته بودم؛ قدمی به جلو برداشتم. شاید فاصله‌ام زیاد بود و نمیدانستم.
کم‌کم، خودم هم به بهانه‌های سرسخت و توخالی‌ام که برای نزدیک شدن می‌بافتم؛ پی بردم. نمی‌دانستم چه‌چیز از من زیباتر بود که ثانیه‌ای حتی، توجه‌اش را نثارم نمی‌کرد. اما می‌دانستم دیگر نزدیک شدنم از حسادت و غرور نبود؛ نفس به نفس و حال، می‌توانستم تپش‌های بلند قلب کوچکم را بشنوم. عاشق بودم؛ عاشق اولین نوری که دنیای تاریکم را روشن‌تر کرده بود.
به دور آن شعله های وحشی چرخی زدم و نزدیک‌تر شدم. آنقدر لجوج بودم که هفته‌ها را همدم تنهایی و لحظه‌هارا در آغوش درد سپری کردم تا داستان زندگی‌ام، به همین دقیقه‌های بی‌پایان ختم شود. نمی‌گذاشتم این آتش یخ‌زده کارم را خراب کند. زیباییش، تمام وجودم را کور کرده بود. گرمایش دریای یخ‌زده‌ی قلبم را گرم‌تر میکرد. نگاهش را که نصیبم نمی‌کرد، شعله‌های آتشین عشق و حسادت در وجودم زبانه میکشید. ای آتشی که دنیای سردم را روشن‌تر کرده ای؛ تا کجا گرمم می‌کنی؟
همچنان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم. شیفته ی کمانه‌های این گرمای جان‌سوز بودم؛ غافل از آنکه همین شیفتگی زنجیرم کرده بود.
در پی این دورهای بی‌پایان، آنقدر نزدیک شدم؛ که دیگر جانی برای پا پس کشیدن نمانده بود. کم‌کم، بالم سوخت؛ شاخکم سوخت؛ قلبم سوخت؛ اما رهایش نکردم. داشتم جان می‌دادم؛ وجودم را تقدیمش می‌کردم. آنقدر ماندم و سوختم و صبح شد؛ صبحی که با طلوعش، آفتاب زندگی‌ام تا ابد غروب و کرد و دوباره تاریکی در پس دیدگانم جان داد.

نویسنده: مریم کاتبی
دبیرستان سیده النساء العالمین
قزوین
دبیر: خانم خانه زر

دانلود انشا، موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، نوشتن انشا- www.enshay.blog.ir

مطالب مرتبط: