پیشینه ضرب المثل نعل وارونه زدن
مفهوم ضرب المثل:
فریب دادن رقیب
پیشینه ی ضرب المثل:
ضرب المثل قدیمی "وارونه زدن" یا "نعل وارونه زدن"، ریشه در نوعی حیله ی جنگی دارد .
در زمانهای قدیم که نیروی سواره نظام نقش مهمی را در جنگها و ارتش دارا بود، هر وقت گروهی سواره به مقصدی رهسپار می شد، سواران نعل اسبان خود را وارونه میکوبیدند.
دلیل آن این بود که دشمنان آنان گمراه شوند. یعنی برای مثال اگر سوارهها از شمال به جنوب رفته بودند، دشمنان آنان که میخواستند از روی رد نعل اسب ها مسیر را شناسایی کنند، اشتباه می کردند و فکر میکردند اسبسوارها از جنوب به شمال رفتهاند.
این تعبیر از میدان جنگ به فرهنگ عامه سرایت کرد و حالا هم هرگاه کسی رقیبش را با حیله فریب میدهد، میگویند نعل وارونه زده است.
پیشینه ی ضرب المثل "شهر هرت"
مفهوم ضرب المثل:
معمولا زمانی از این ضرب المثل استفاده
می شود که بخواهند نهایت هرج و مرج و بی قانونی را بیان کنند.
داستان ضرب المثل:
منظور از شهر هرت همان شهر هرات است که با آنچه که در کتاب(تاریخ نامه هرات) آمده مطابقت دارد؛ بعد از صدمات و لطماتی که به این شهر رسیده، عاقبت بهدست چهلتن از عیّاران رسید و بقولی ۱۵ یا ۱۸ سال در هرات سکونت داشتند که در تاریخ "عیّاران هرات" نامیده شدند و سلطنت کوچکی تشکیل دادند و قوانین مضحک و خنده داری داشتند. از جمله:
گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ میگوید، حاجی نیست و اگر میگوید به مکه رفته است، از او بپرسید: چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت: آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند، قاضی گفت: حاجی راست میگوید. شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجی دروغی را صحیح شمرد !
نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شدهبود. اهالی، نزد قاضی شهر رفتند و گفتند:" اگر این نعلبند کشته شود، آنوقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل میمانیم. خوبست بجای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید." قاضی فکری نموده گفت:"در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟ از دو نفر،
تون تاب (کسی آتش در آتشدان
می گذاشت) حمام، یکی را که زیادی است دستور می دهم؛ به جای نعلبند بکشند!
موضوع: مادر (نوشته ذهنی)
عطرش خوشبو ، صدایش دلنواز و آرامش بخش است .
وقتی از راه می رسد انگار دنیا مال من است . با آمدنش حالم دگرگون می شود ، دیگر آن آدم کسل و ناامید نیستم . دستش را که بر سرم می کشد ،چنان انرژی می گیرم که می توانم ، حتی پیاده تا ''چین '' بروم وسپس از '' دیوار معروفش '' بالا بروم .
مهر ومحبتش مانند دریای بیکران حد واندازه ندارد . آن قدر دوست داشتنی است که ،حتی غر زدن هایش هم به دل می نشیند .
از عطرش که برایتان نگویم ، مرا سخت دیوانه می کند ، مخصوصا وقتی پروبالش را باز می کند و مرا به آغوش می کشد ، آن موقع است که حس نوزاد تازه متولد شده به من دست می دهد.[enshay.blog.ir]
حس می کنم حتی آب هم پاکی وشفافیتش را از او گرفته است . ولی مگر می شود آب به پاکی قلب او باشد ؟ قلب او پاکتر از هر چیزی است و آب هم این جا کم می آورد .
صدایش را بیش از هر چیز دیگری دوست دارم .با هر کلمه که بر زبان می آورد ، گویی بهترین پیانیست دنیا درحال نواختن است که هر نت زیباتر از نت پیشین به صدا در می آید .
به راستی که نبودنش حتی برای لحظه ای '' کلبه ی مارا احزان می کند '' وسرمای کلبه را همانند شبهای قطب جنوب می کند . وقتی می رود سرای دلم دیگر آن سرای پیشین خود نمی شود وتا زمانی که برنگردد همانند اسپند روی آتش آرام وقرار ندارم .
مادران فرشتگان زمینی اند که به زندگی رنگ وروح می بخشند . امید است که همه ی ما قدرشان را بدانیم و دلشان را نشکنیم.
موضوع انشا: معجزه
دستانم میلرزید ٬قلم با لرزش دستانم روی کاغذ خطوط مبهمی را به وجود آورده بود ،هیچ حواسم نبود به کاغذ خط خطی که قرار بود نامه ای برای دلبر باشد.
از رؤیا و خیال بیرون آمدم کاغذ را دیدم چشمانم از اشک پر شده بود لبخندی لبانم را در خود غرق کرد ،اشکی که دیگر جایش در ابر کوچک چشمانم تنگ شده بود خودش را رها کرد و به سمت کاغذ سقوط کرد ،کاغذ را مچاله کردم و در سطل پایین میز انداختم، سطل پر شده بود از کاغذهایی که نمیدانستم چگونه برایش قلم را به رقص درآورم...از کجا شروع کنم و کجا پایانش بدهم این احساسی که پایانش سه نقطه است و تمامی ندارد.
کاغذ سفید دیگری برداشتم عینکم را درآوردم و اشک هایم را پاک کردم و شیشه های گرد عینک را که از قطره های باران ابر کوچکم پر شده بود پاک کردم و قلم را از زیر کاغذهای مچاله شده همچون قلبم برداشتم و شروع کردم به نوشتن :
به نام او...
سلام معجزه جاان.
نمیدانم از کجا شروع کنم،
از اولین نگاهت یا آخرین باری که صدای خنده هایت باعث شد نفسم را حبس کنم تا جز صدایت صدای دیگری در گوشم نپیچد حتی صدای نفس های خودم !
از کجا شروع کنم ؟!
از لرزش چهارستون بدنم موقع دیدنت یا از پیچیدن صدای ضربان قلبم در گوش هایم موقع حرف زدنت ؟
از یخ زدن دستانم برایت بگویم یا از لرزش صدایم در جواب حرف هایت ؟
نمیدانم،نمیدانم،از کجا شروع کنم...
اصلا از حالت بگو !
حال دلت خوب است ؟
خنده هایت واقعی است؟
غمی که در دلت چیره نشده؟
از دنیای کوچکی که داری بگو!
آغوشت را میگویم...[enshay.blog.ir]
کسی را که جز من در خودش آرام نکرده ؟
دستانت چطور !
اشک های دلتنگی صورت کسی جز من را که پاک نکرده ؟
انگشتان ظریف و کشیده ات چطور !
انگشتان دست های کسی جز من را که لا به لای خودش قفل نکرده ؟
فاصله ی بین انگشتانت که جز من با انگشتان کس دیگری پر نشده ؟
سوال پشت سوال...
سوال ها در یک نامه ی چند خطی که جا نمی شوند...
توصیف تو در یک نامه ی چند خطی که به پایان نمیرسد...
تو از خودت بگو
من از دلتنگی ام . دلتنگی که به استخوانم رسیده ...
دلتنگی که تنها درمانش دیدن روی توست...
راستش من شب ها نمیخوابم تا از دوست داشتنت عقب نیفتم :)
تصدقت!
دلم تنگ چشمانت شده
پاییز دارد کوله بارش را جمع میکند ، فصل نارنج ها در راه است اگر نیایی باغ دلم دق میکند..دلم برای «میم» مالکیت آخر اسمم هم حتی تنگ شده...
سرت را درد نمی آورم
میدانی که من بیشتر از آنکه دوستت داشته باشم ، باورت دارم ...
باور داشتن یک نفر یک پله از دوست داشتنش بالاتر است...
عزیز نوشته های من !
حرف برای گفتن زیاد است
و وقت کم
حرف برای گفتن زیاد است
و خطوط این کاغذ اما به پایان رسید
حرف دارم برایت خیلی حرف ها اما مثل همیشه سکوت میکنم و باز هم با سه نقطه تمامش میکنم...
امیدوارم وقتی صدای باز و بسته شدن در صندوق پست حیاط را میشنوم و بدون توجه به هیچ چیز با پای برهنه روی سنگ های روی زمین با تمام سرعتم با این حجم از دلتنگی ام به طرفش میدوم از دلبرجان باشد ...
به قول شاعر :
سر اگر عاشق شود،دیوار میخواهد فقط ...
خوب باش . معجزه جان ...
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: زمان
من می خواهم خود را با چند بیت معرفی کنم:
چقدر ثانیه ها نامردند
گفته بودند که بر می گردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
بی جهت عقربه ها می گردند
آه این ثانیه های بی رحم
چه بلایی به سرم آوردند
نه به چشمم افقی بخشیدند
نه ز بغضم گره ای وا کردند
از چه رو سبز بنامم به دروغ
لحظه هایی که یکایک زردند
لحظه ها همهمه هایی موهوم
لحظه ها فاصله هایی سردند
آه بگذار ز پیشم بروند
لحظه هایی که یکایک دردند
دوستان پس این را بدانید هر فرد بسته به خود یا برایش ارجمندم یا درد آور.
من همچو اسبی تیزپا در حرکتم این تو هستی که میتوانی مرا رام کنی یا تنها به گزرم بنگری.
شاید من برای بعضی افراد آن چنان با ارزشم که برای فهمیدنم وسیله ای درست کردند به نام ساعت.
من هم دوست دارم گاه گاهی متوقف شوم شاید فردی نیاز دارد چند دقیقه ای بیشتر زنده بماند و هم دوست دارم گاهی آن چنان سریع بدوم که درد فاصله ها زود بگذرد.
ولی کاش میتوانستم...
بعضی افراد دانا به همه جملاتی میگویند که آنها برای استفاده صحیح از زمان تشویق میکند:
مانند چه زود دیر میشود،به راستی من این چنین ارجمندم؟
دوست دارم گاه گاهی زار زار گریه کنم به حال خود که تا به حال کسی از من راضی نبوده است و هر شنیده ام بر دیوار شیشه ای قلبم ترکی بس عمیق گذاشتوه است.[enshay.blog.ir]
از دیدگاه من ابرقدرت ترین نیروی دنیا زمان است که میتواند همه چیز و همه کس را به عالی ترین درجه برسانند.گاهی از به دست گرفتنم فیلم میسازند و کارتون تا نشان دهند چه میشد اگر اختیار مرا به دست داشتند.
دوستارم گاه گاهی به عقب برگردم تا میشد اشتباهات بعضی افراد را جبران کنم و بعضی اوقات نیز به جلو برورم تا از خسران کاری که انجام میدهند آنها را آگاه سازم .
ولی از آن میترسم که کارم از دید آنها پوج باشد.
میخواهم بعضی اوقات خاطرات آنها را زنده کنم تا بدانند با چه افرادی دوست یا دشمن هستند.
ولی این را بدان که این ثانیه ها نیز می گذرند پس این را بدان که از حرص وطمع به دور باشی چون:
«آب اجل که هست گلوگیر عام و خاص
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.»
نویسنده: محمد امین رئوفی
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: مادر
تقدیم به تمام کسانی که هنوز نوای دلکش لالایی های گوش نواز مادری در گوش جانشنان موسیقی احساس وجود را طنین انداز می نماید....
من کودک کوچکی هستم...شب ها با صدای لالایی مادرم به خواب میروم..صدایش آرامش بخش زندگیم است.. وقتی که می آید مرا بخواباند و مرا در آغوش گرم خود میگیرد... گویی در آن لحظه تمام دنیا مال من است؛حالم را دگرگون می سازد...مادر مقدس ترین موجود روی زمین به شمار رفته و مادر زیباترین و گرانبها ترین هدیه الهی است که برای هرکس به ارمغان آورده است...[enshay.blog.ir]
مهر و محبتش مانند دریای بیکران حد و اندازه ندارد....آن قدر دوست داشتنی است ؛که حتی غر زدن هایش هم به دل می نشیند...
به راستی که نبودنش حتی برای لحظه ای کلبه ی ما را احزان می کند..و سرمای کلبه را همانند شبهای قطب جنوب می کند...
مادران فرشتگان زمینی اند..که به زندگی رنگ و روح می بخشند..امید است که همگی ما قدرشان بدانیم و دلشان را نشکنیم..
نویسنده: زهرا ایزدی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به دبیر ریاضی ام
سلام به تو ای انتهای نامتناهی ترین مجموعه های جبر دنیا.
اکنون بدون نوشتن حکم و فرض یا استدلال و اثباتی برای حرفهایم با تو،آنچه در دل و سر ای دلم هست برایت باز گو میکنم.
شاید ندانی ولی همیشه برای من جالب و شگفت آور بوده که چگونه یک نفر میتواند در عمق فضای خشک و خفقانِ فرمولهای ریاضی لبخند بر لبان از ترس بسته ی دانش آموزان بیاورد.[enshay.blog.ir]
شاید من با شش دست و پای عنکبوتیم برایت نامه می نویسم بعد از اینکه به ما گفتی :اگر این روابط را نفهمیدید عنکبوت شوید.ولی من و همان شش دست و پای عنکبوتی ام عاشق آن پاچه های گشاد و نگاه نافذت هستیم وقتی وارد کلاس میشوی.
وقتی درکلاس هستی و میپرسی: همه این درس را متوجه شدندیا نه؟ عاشق آن توضیحات. دوباره ات هستم که میگویی برای خودت است.
یا آن وقتها که میگویی با خودت حرف میزنی درحالی که برای ما که برای بار صدم نفهمیده ایم ،حرف میزدی.
میدانم نیمه های کلاس ،اگرکلاس را برانداز کنی،چه میبینی،
چهرههایی با موهای به شانه شدگی و مرتبی موهای انیشتین، وبا چشمهایی مانند چشمان یک دورگه چینی_ ژاپنی و دهانهایی با شعاع همان دایره هایی که وقتی از تصحیح برگه های امتحانی میپرسیم دور خودت میکشی،همان وقت ها که میگویی به شعاع سیصد متری ات نزدیک نشویم.
واز همه اینها که بگذریم،عاشق آن بیست وپنج صدم هایی هستم که در برگه های امتحان از ما کم میکنی که وقتی به خودمان می آییم به ناگاه با پنج نمره کم شده مواجه میشویم.
ودر آخر میخواهم صورت مسئلهی همه اینها را با شیشه پاک کن، پاک کنم ، اعتراف کنم و بگویم با اینکه تیره عنکبوتهای دانش آموز ،هشت چشم دارند، بعید میدانم سرجلسه درس حتی یکی از چشمهایم متوجه درس شده باشند.
دوست دارت،شاگرد عنکبوت شده ی همیشه خنگ تو
نویسنده: فاطمه فتحی
نمونه دولتی خرم از اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: جغد
عنوان: یگانه آوازخوان گیتى
با غرور و ابهتى وصف نشدنى بر تن سرد و خشک درختى پیر،تکیه داده بود. از دنیا و آدم هایش آزرده شده بود.از خدا،که خالق خلقتى خیال انگیز است،دلگیر بود.از خورشید و رنگین کمان هفت رنگش،خاطره اى به یاد نداشت. آنها،نگاه گرمشان را از چشمان خسته و بغض آلود غرورى درهم شکسته دریغ مى کردند. هرچه به یاد مى آورد،سیاهى شب بود و ماه،و ستارگانى که آیینه دار عشق و محبت بودند و براى مخلوقات مغرور خدا،خودنمایى مى کردند.هرشب را به امید ستاره ى دنباله دار آرزوهایش سحر مى کرد تا بلکه دنباله ى آرزوهایش را به او برساند.آرزوى دنیایى سراسر نور...[enshay.blog.ir]
و آرزوى شب هاى آرزومندى اش،آرزویى نبود جز رسیدن به آرزوهاى زندگى اش.
در کنج خلوت و تنهایى خویش،زندگى را مى گذراند و آواز مى خواند.آوازى که در ماوراى تارهاى گره خورده ى ذهن مردم این شهر،شوم و بدیُمن و پلید بود.
او خواست برخیزد و به راه بیفتد تا بلکه به آرزوى نهفته اى که سالهاست چراغ دلش را دراین ظلمات وهم، روشن نگه داشته برسد؛چون مى دانست خواستن به تنهایى کارى از پیش نمى برد؛خواستن باید با برخاستن همراه باشد؛اما ایستاد،ایستاد و به برکه ى زلالى خیره شد که عروس شب هاى تاریک را، در دامان خود مى پروراند.آرى،ماه را مى گویم.قرص قمرى که سال ها،تنها همدم و همنشین تنهاى دل شکسته بود.به چشمان خود خیره شد.چشمان الماس گونه ى زمردى.چشمانى که از تالاب اشک هاى بى حساب تیره و تار شده بودند.چشمانى که سالهاست تحمل مى کنند تمام طعنه هاى تلخ آسمان و زمین و هرچه در آنهاست را.چشمانى که فریاد مى زنند،شکستگى بند بند دل کسى که آدم ها،با زبانشان،تکه تکه کرده اند.آدم هایى که نادیده اش مى گیرند.آدم هایى که او و تمام نگهبانى هاى شبانه اش را نمى بینند.آدم هایى که خرافه مى گفتند و مى گویند و این خرافات چشمانشان را کور کرده است.
او،تک تیرانداز میدان جنگى است که سربازانش،خفاش هاى بدخویى هستند که شاخه به شاخه ى میدان را تسخیر کرده اند.میدانى که پادشاهش،عقلى محصور، و فرمانده اش زبانى محضور است. جنگ،جنگى نابرابر است.یک طرف دریایى از حرف و طرف دیگر،نگاهى سرد،از کسى که تمام نگاه ها از او سلب شده.این یکتاى صحنه نمى دانست براى زنده ماندن بجنگد یا بُگذارد این زندگى سرد و کرخت،کوله بارش را ببندد و براى همیشه،از زمین،به مقصد مرگ،قدم بردارد.
او تنها بود.تنهایى باخودش مى جنگید.دراین تب تند میدان جنگ،اما تاب نداشت. نمى ترسید،نه از مرگ که دیگر بعد از مرگ هاى پرتلاطم خاموش دلش،عادت شده بود، و نه از زندگى؛چون هنوز پرتویى از امید در دلش مى درخشید.انگیزه داشت.انگیزه اى از جنس فولاد،که با تمام ناباورى ها مقابله کند،که پیام آورشادى باشد،که عشق را زنده کند،که...
که زندگى کند.
زنده بودن،حرکتى است افقى از گهواره تا گور؛اما زندگى کردن حرکتى است عمودى از فرش تا عرش.زندگى،یک تداوم بى نهایت اکنون هاست.ماموریت ما در زندگى،بى مشکل زیستن نیست،با انگیزه زیستن است.
در این زمانه ى بى هیاهوى لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم،لحظه لحظه خود را
براى این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینى خرچنگ هاى مردابى
چگونه رقص کند ماهى زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده مى افتند
به پاى هرزه علف هاى باغ کال پرست
سیده ام به کمالى که جز انالحق نیست
کمال دار را براى من کمال پرست
هنوز هم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمى مردم زوال پرست
جغد شوم قصه ها،هنوز هم زنده است. گذشته را فراموش کرده و به فردایى روشن مى اندیشد.زندگى تکرار زخم کهنه ى دیروز نیست...
نویسنده: زهرا شیرخواه
دبیرستان حضرت معصومه (س)
شهر قم
نگارش دوازده نامه نگاری
موضوع: نامه به استاد شفیعی کدکنی
سلام وعرض ادب به محضر فرزانه دهر ، آن دردانه ی نازنین!
بیست سال پیش برای اولین بار شعرزیبا
"به کجا چنین شتابان "ازمیان تمامی اشعار زیبایتان برای دانش آموزان خواندم، بغض صدا همراه باشعر فاخرتان برای بچه ها گوش نواز بود!
راست میگویند:" هرآنچه ازدل برآید،لاجرم بردل نشیند.آری ،بردل نشست براعماق وجود!!!
میدانستم ازاهالی کوچه باغهای نیشابوری !
واژه استاد برازنده ی شماست.پس چرامن درشماذره ای فخرنمی بینم؟ تبختری که این روزهای بلای جان آدمهای این زمانه شده ! من در شمای والا وجود، نمی بینم؟[enshay.blog.ir]
لباسهای ساده ورخسار بی آلایش ونهاد پر مهرتان چه دلنشین بر دل ما جلوه گری می کند!این رانیز درخیلی ها نمی بینم!!!
راست می گویند:" دل اگر پاک بود ، جلوه گه نور خداست."
من این نوررا درشما وامثال شما می بینم.
آن زمان که بر سرکلاسهایتان، مشق عشق می کنید، چهره ی آن دانش آموختگانت که گوش جانشان را به کلام ونگاه شما سپرده اند دیدنی است.من این رادرکلاسهای خود نمی بینم!!!
چقدر غبطه می خورم! کاش من نیز میتوانستم دقایقی درکلاس شما حضور داشته باشم.تنها افتخارمن این است که هماره خودرامرید شما بدانم.ای پیر ومرادمن!
این چه سری است دروجود شما،که لحظه به لحظه بر خیل عظیم مشتاقان مکتب شما افزون می گردد!
با جادوی کلامتان چه می کنید که اینگونه اشعارنابتان با ماحرف میزند؟
خشوع نگاهتان، خضوع وجودتان چه زیبا درشما متبلور می شود!
تجلی کدام آینه هستی" ای مهربان ترازبرگ... " درجای میفرمایید:" بیرون زتو نیست آنچه می خواسته ام/ فهرست تمام آرزوهای منی!
ای کیمیای جان،تک بیت های زیبایتان مرابه یاد تک گویی های جناب صائب می اندازد.آری این بیت سزاوار معرفت شماست!
خوشا به سعادت ما!
استاد ، میدانم گاهی دراین دوره ی " زر نشناس " طلای نابی چون شمارا قدر نمیدانند.
میدانیم ازاین زمانه بی وفا، این آدمهای نامهربان، ناخرسندید.دل اگر چرکین شد، چکارش می کنیم؟!" استاد،حال و روز مانیز تعریفی ندارد ؛ از این همه بی هنری ، قدرناشناسی ها، دلگیریم .اما شماغمناک نباشید شعرهای طربناکتان ، حال دلمان را دگرگون میکند.
استاد ، افسوس گاهی اززبان شما سخنانی نقل میشود که بر قامت علم ومعرفت شما گاه برخورنده است.چاره ای نیست .توقع ماازشما دریا دریا بزرگی است .میدانیم از سرعمدنیست.سپس ازخوانندگان دلجویی می نمایید.مانیز منتظر همین تفقد شماییم.تفسیرواژه بزرگواری همین است.
ولی بازهم آن کلام جاودانه ی استاد همایونفر در توصیف شما بس که فرمودند: " احترامی است به فضلیت شماست."
کجا می کشانی مرا سوی آسمان یازمین...
آری ،او کسی نیست جز
استاد عالیقدر، آقای محمدرضا شفیعی کدکنی.
میگویند:" باید خیلی عزیز باشی تادریاد فردی ،درقلب فردی و دردعای فردی باشی.پس تقدیم تان باد:
"بهارسبززندگی ، مال شما"
نویسنده: زینب وروایی، ، دبیر دبیرستان استاد شیرازی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: تو
من اکنون خودم را بجای تو گذاشته ام.خوشا به حال تو.خوشا بحالت که دوست داشته میشوی.خوشا بحالت که همه تو را قبول دارند.خوشا به حالت که من را داری.
راستی! اکنون که من جای تو هستم،تو هم جای منی؟ خوش می گذرد آنجا؟ اکنون عمق حرفهایم را درک کردی؟ طاقت نمی آوری.
بگذار از خود توام برایت بگویم:تو اینجا و همه دنبال تو.تو را خوووب می پندارند همه.فکر می کنند که تو،دردی نداری در سینه.آآه به راستی که سینه پر رمزو رازی داری.راستی اشکالی ندارد که من،درون سینه ات قرار دارم؟
در این یک تکه کوچک از روحت هزاران زخم بسته داری و.هر زخمت،مثل چشمانت،حیران میکند من را.سراز کار هیچ کدام در نمی آورم.تو چطور توانسته ای،ساکت بمنی؟من چطور نتوانسته ام سکوت کنم؟تو چرا چیزی به من نگفتی؟ من، چرا همه چیز را به تو گفتم؟
در دو.دنیای متفاوت از تو زندگانی میکنم.زمانی که به قلبت راه میایم، آشفته بازاری را می،بینم که از قلب خودم بدتر است.و مغزت همچون دفتر خط خطی،شده ایست که چیزی نصیب آدم نمیکند. وقتی،بیرون می آیم دلم میخواهد فریاد بزنم اما یادم می افتد که من،تو نیستم.پس من کیستم؟نه منم،نه توام. من هیچم،، هیچ. هیچی پر از معنا
نویسنده: مائده خسرو شیری دبیرستان فرهنگ بانو امین