موضوع انشا: زمین چرخش دارد
در این دنیا روی این کره ی زمین روی این کره ی خاکی روی این کره ی ابی نمیدانم به هر حال روی این کره ودر این دنیا همه ی ادم ها دلشان اسرار ها و راز های نگفته و مخوف دارند .
شاید ادم هایی که هر روزو هر روز با آن ها زندگی می کنید یا انهارا میبینید اسرارها یا راز های نگفته ای داشته باشند که اگر شما راز های آن ها را بفهمید و بدانید از تعجب حیرت زده بشوید.
ادم هایی هر روز در خیابان محل کار خانه مراکز عمومی که همیشه هم جدید هستند در دل هایشان غم و اندوه یا سر هایی دارند که شما نمی دانید .
زیاد اهل فضولی نیستم، ولی به نظر من باید ما این درک و گیرایی را در خود پرورش دهیم که بعضی موقع ها مهم نیست شما درد ادم ها را بدانید یا از زندگی شخصی انها سر در بیاورید فقط زمانی که حالشان بد است دارند از دلتنگی یا از وجود مشکلی رنج می برند فقط بگویید زندگی قصه ای است مانند همه ی قصه های دیگر که شاید مادرتان هزار هزار بار برایتان گفته واز شنیدن ان لذت میبرید یا برده اید ، به پایان میرسد وپایان ان مرگ است ومهم توشه و بارک بندیلی است که برای خود بسته ایم .
ولی مطمئن باشید در این دنیا هیچ چرخو فلکی همیشه نمی ایستد و بدان چرخ رکزگار به دست توانمند معبود من و تو می چرخد ونمی گذارد عدالت نادیده شود زیرا اه دل بی گناه به عرش می رسد ؛ هیچ وقت دلی را نشکن و ان زمان پروردگار بنده هایش را می شناسد .
این نکته را همیشه به خاطر بسپار که خیرو صلاح تورا خداوند بهتر از تو میداند پس خودرا به خالقمان بسپار .
وامیدت را از دسن نده .
مه و خورشیدو فلک در کارند تا تو نانی
به دست اوری و به غفلت نخوری
نویسنده: سارا مقصودی
تصویر ذهنی درون یک فضاپیما
انشا در مورد تصویر ذهنی خود در یک فضاپیما
همه جا را سکوت فراگرفته است. انگار کسی نیست اطراف را مینگرم، جویای صدایی آشنا یا حتی گیاهی هستم. اما انگار تنهای تنهایم. من در فضاپیماییام که روی کرهی ماه قرار گرفته است. ماه نیمی از آن تاریک و نیمی دیگر روشن است، سوراخهای ماه مانند سوراخهای تک بزرگی از پنیر است که فضاپیما بر آن جای گرفته است. کم کم آماده میشوم تا بتوانم ماه را بیشتر ببینم. از فضاپیما بیرون میروم، در کرهی سرد ماه قدم میگذارم. نیمهی روشن ماه، رو به خورشید است و نور خود را از خورشید میگیرد،
حتی میتوانم روی کرهی ماه، زمین را ببینم. چقدر از دور زمین کوچک و زیباست. دلم تنگ شده است. دور و اطرافم را سنگها فراگرفتهاند. لباسم بسیار سنگین است. اما نمیتوانم از آن خلاص شوم کاش گلی در این حوالی بود. همچنان قدم میزنم تا این کره را در نگاهی بگذرانم. ماه کرهای مدور و زیباست که شبها نوری بر زمین میتابد. هر چند نور خود را از خورشید میگیرد، اما در نبودن خورشید، شب تیره و تار را بر ما روشن میکند. اما نیمه تاریک ماه که به دور از خورشید است سرد و سخت است.
طرف تاریک ماه بسیار ترسناک است حالا دیگر باید به فضاپیما باز گردم، وقتی که به فضاپیما بازمیگردم دوباره با تنهایی خود روبه رو میشوم، بیرون خلوتی حزنانگیز فضا را آکنده است. در داخل فضاپیما باز به صفحه چراغهای روشن خیره میشوم. و امید دارم که به زمین بازگردم. آری به راستی دلم برای سرزمینم و خانوادهام بسیار تنگ شده است. در گوشهای از فضاپیما به عکس خانوادهام تنها چیزی که دارم خیره میشوم و درعالم رویا آنها در جلوی چشمانم تصور می کنم.
بازنویسی ضرب المثل فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تر است
باز نویسی:
بعضی آدمها در بسیاری از کارها گستاخی و فضولی میکنند و در عین حال بسیار خرده گیر و ایراد گیر هستند. روزی همراه دوستم در خیابان قدم میزدیم، بسیار گشتیم و مغازههای زیادی را سر زدیم میخواستم چیز زیبایی بخرم اما خودم هم دقیق نمیدانستم آن چیز چه است.
بعد از گشتنهای بسیار خسته شدم. اما دوستم همچنان خواهان گشتن بود. از او پرسیدم چه چیزی میخواهی بخری. تو از من هم سرگردانتری! اما دوستم با زیرکی خندید و گفت: فضول بردن جهنم گفت هیزمش تره. با همین ضرب المثل زیبا من را قانع کرد که دخالتی نکنم.
هر چند نفهمیدم چه چیزی میخواست بخرد. اما این را هم در زمینهی خود نفهمیدم، ولی آن ضرب المثل به من این معنا را فهماند که زندگی مان را نباید در کنجکاویهای نامربوط بگذرانیم. و باید هرچه بیشتر از لحظه ها لذّت ببریم.
مطالب مرتبط:
بازنویسی حکایت پایه هفتم
بازنویسی حکایت: شخصی خانه به کرایه گرفته بود
متن حکایت:
«شخصی خانه به کرایه گرفته بود. چوب های سقف بسیار صدا می داد. به خداوند خانه از بهر مرمّت آن سخن بگشاد. پاسخ داد: چوب های سقف ذکر خدا می کنند. گفت: نیک است؛ اما می ترسم این ذکر به سجود بینجامد.» عبید زاکانی
بازنویسی حکایت:
شخصی خانه ایی اجاره گرفته بود. اما چوب های سقف بسیار صدا می داد. مرد به صاحب خانه مراجعه کرد و برای بازسازی سقف خانه با او حرف زد. صاحب خانه در پاسخ به سخن مرد گفت: چوب های سقف، ذکر خداوند می کند. مرد مستاجر گفت: درست است اما من می ترسم که این ذکر به سجده برسد. جمله آخر این منظور را به دنبال دارد که این پشت گوش انداختن ها و بهانه آوردن ها در نهایت به ریزش و فرود آمدن سقف بر زمین خاتمه می یابد.
موضوع انشا: ضرب المثل در مورد آب ریخته جمع شدنی نیست
[ هوالنور ]
زندگی همه انسان ها پر است از اب های ریخته ای که در زمین حاصلخیز خطاهایشان نفوذ میکند و نبات کج روی هایشان را سیراب.
تا زمانی اختیار دست انسان است که پایش کج نرفته باشد ، آب نریخته باشد ، خطا انجام نگرفته باشد .
بعد از آن انسان میماند و یک مشت پشیمانی. تا آن دم که جام خطا و اشتباه سرنگون نگشته باشد ، انسان مجال تفکر می یابد. به هنگامه عمل، تا فکر نباشد همین آش است و همین کاسه و همین آب های ریخته شده ..
بعد از ان که فرصت ، همچون بیمار دم مرگی از دست میرود و تپش های عقل خاموش میگردد..بعد از آن که سر و کله نوشدارو پس از مرگ سهراب پیدا میشود ؛ دیگر عقل و هوش را چه سود؟! تنها فایده ای که شاید از این خطا ها به انسان رسد ، تجربه ای است در میان توشه های راهمان تلنبار میشود..راه زندگی دراز است و چاله های بلا منتظرند ..بیایید تا پای نلغزیده و آب ها نریخته ...به فکر باشیم و هشیار ..که بعد از ان جمع شدنی در کار نیست.
_________________________________
موضوع انشا: ضرب المثل در مورد آب ریخته جمع شدنی نیست
در یکی از روستاهای قدیمی در گوشه ایی ازدنیا خانواده ایی فقیر نشین در زیر آسمان آبی زندگی می کردند. آنها از دار دنیا یک کوزه سفالی داشتند و یک گلیم ساده و چند چیز پیش پاافتاده که با آنها زندگی روزمریشان را می گذراندند. مرد خانواده روزها به شهر می رفت تا لقمه نانی فراهم آورد و سر سفره ی خانواده ببرد. در یکی از روزهای گرم تابستانی که گویی خورشید از آسمان به زمین آمده بود کودک خانواده از گرسنگی و تشنگی زیاد بی تابی و گریه می کرد، در حالی که در خانه نه غذایی بود و نه بیشتر از یک کاسه آب در کوزه. مادر که دیگر طاقت اشک و ناله ی فرزند را نداشت همان چند جرعه آب را در کاسه ریخت تا به فرزندش بدهد اما فرزندش از سر بی تابی دستش به کاسه ی آب خورد و هر چه که در کاسه بود به زمین ریخت. مادر بسیار شوکه شد و با دستان خود تلاش کرد که آب ریخته شده را جمع کند، اما زهی خیال باطل. آب ریخته که دیگر جمع شدنی نیست.
این داستان حکایت خیلی از انسان ها است کاری یا حرفی یا تصمیمی را می گیرند و انجام می دهند و بعد از آن پشیمان می شوند و آن زمان است که می گویند آب ریخته جمع شدنی نیست و چه بهتر است که قبل از تصمیم گیری و عملی کردن آن تفکر و آینده نگری داشته باشید تا بعد از انجام پشیمانی و افسوس به دنبال نداشته باشد زیرا که کاری که انجام شده قابل بازگشت نیست.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: علم بهتر است یا ثروت
به نظر من انسان به هردو در زندگی روزمره نیاز دارن هم به علم و هم به ثروت .
ما باید درس بخوانیم و تحصیل کنیم تا به ثروت برسیم یعنی وقتی ما تحصیل میکنیم و از علم زیاد بهره ببریم میتوانیم با داشتن یک شغل عالی و مناسب در آمد بسیار داشته باشیم و ثروتمند باشیم و حتی برعکس.
وقتی ما به محل تحصیل (مدرسه یا دانشگاه) میرویم باید با ثروت خود برویم و ثبت نام کنیم تا عالم شویمیا وقتی در دانشگاه به تحصیل کردن می پردازیم باید به مدیر آن دانشگاه شهریه بدهیم پس ما برای یافتن علم به ثروت نیازمندیم و برای به دست آوردن ثرفت به علم .
ما نمی توانیم بگوییم کدام یک بهتر است چون در زندگی روزمره به هردو نیاز داریم.
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
موضوع:پرنده در قفس
در حال پرواز در آسمان به این طرف و آن طرف میرفت با شوق به سبزی درختان و آبی بی کران دریا می نگریست انگار رنگ های طبیعت در هم آمیخته شده بودند پرنده ی کوچک به سوی درختی بزرگ و تنومند پر زد و پر زد تا به شاخه ای از آن درخت کهنسال رسید روی شاخه نشست تا خستگی پرواز را از تن و بدن خود بیرون کند روی شاخه در حال نگاه کردن به اطرف بود که دردی طاقت فرسا را در بال خود حس کرد
فکر کنم بالم شکسته باشد با دقت نگاه به اطراف کردم تا ببینم عامل درد بالم چه کسی است جمعی از کودکان در حال خنده بودند دست هر کدام از آن ها تیرکمانی بود...
بار دیگر درد سراسر وجودم را فرا گرفت این بار تحمل از کف داده و با سر به سوی زمین پرتاب شدم چشمانم خود به خود به سوی خاموشی میرفت ولی لحظات اخر چشمانم جمع شدن کودکان به دورم را دید
با احساس دردی شدید در تمام بدنم چشمانم را باز کردم ولی کاش کور بودم و نمیتوانستم جایی را ببینم در جایی آهنین به سر میبردم که من را در آغوش خود جای داده بود و دستانش دور تا دور بدنم را در خود گرفته بود و مانع نفس کشیدنم میشد خدای من اینجا دیگر کجاست کاش به حرف مادر گوش سپرده بودم و لانه و آشیانه را ترک نکرده بودم از طرفی این زندان آهنین و از طرفی درد بال شکسته ام طاقت را از من گرفت و سبب سنگین شدن نفس هایم شد دل کوچکم طاقت این همه درد و ناراحتی را نکشید و از کار افتاد چشمانم کم کم از سو افتاد و گویی ازاد شدم ازاد از هر قید و بندی که دورم را احاطه کرده بود پرکشیدم به سوی نوری زیبا و تابان...
نویسنده:سمیرا مرادی
نام دبیر:خانم پریزاد ملکی
دبیرستان فاطمیه
شهرستان ارومیه
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
پرندهای در قفس
سیاهی فضای وحشتناک، به رنگ پیکرم فخر میفروخت!
قلبم، چنان دریایی پریشان میخروشید.
دیدگان سیاهم، در آن محوطهی نمدار و خالی، جز درماندگی و آشفتگی خودم هیچ چیز نمیدیدند. گویا اینجا، تنها تصویری حقیر از من بجا بود!
من، همان کلاغی بودم که از اولین جریانهای جوی زندگیاش، در اوج نفس میکشیده و دل به دستهای لطیف و پر مهر آسمان سپرده بود...
همان کلاغی که الماس تارِ روزِ طلائی و شبِ نقرهای بود!
من، زندگی را جز در رهایی نچشیدم؛ ولی حالا بس ناچار و لرزان درون دهان آهنی هیولایی بودم که بر روی صحنهی خیالاتم هم راه نیافته بود!
بالهای زخمیام، چنان فریادی از سر درد در جای جای جانم جنبانده بودند که گویا صخرهای از یخ درون قلبم که حالا دیگر تپشش کُند و رام شده بود، فرو میرفت...
به اطراف نگاه کردم...
هیچ کس و هیچ چیز جز یک صندلی چوبی، چند کتاب سوخته و پاره و یک تابلوی کهنه در قاب چشمهایم جای نمیگرفت.
آتش دلتنگی، روحم را میسوزاند و اشک غم، برق چشمهای سیاهم را دو چندان میکرد.
دوباره میخواستم میان شاخههای درختان، با نوای باد رقصیده و از عطر درختان گردو لذت ناب را برُبایم! ولی...
اگر میشد با داغی اشکهایم این میلههای کُشنده را ذوب کنم، دیگر بار میتوانستم درون چشمهای آسمان بدرخشم...
ناگهان دستهایی را دیدم چنان نورانی که گویا خورشید را فرو خورده باشند!
آنقدر نورانی و درخشان که میان دستهایش، به هیچ میماندم!
چندی بعد، من دوباره آمادهی بوسه زدن بر روی پیشانی آسمان بودم و جهان، ناظر وجود من...
آری، پرواز کردن، برای من یعنی همان تنفس کردن...
نویسنده: هانیه جبرئیلی
دبیر: خانم پریزاد ملکی
دبیرستان فاطمیه،
شهرستان ارومیه
موضوع انشا: پرنده ای در قفس
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است.
هر روزم تکرار غذایم تکرار پروازم تکرار تکرار و تکرار نمی دانم چه کنم درون قفس با خود به بیرون می اندیشم که پرنده های دیگر آزادن هرکاری بخواهند می کنند هر جایی بخواهند
می روند.
بعضی وقت ها فکر می کنم من چه فرقی با پرنده های دیگر دارم ای کاش می دانستم انسان ها چه لذتی می برند با زندانی کردن پرنده
انقدر این طرف و آن طرف قفس پریده ام که بال هایم درد می کند .
من کیستم؟؟؟ من پرنده ای در قفس هستم.
من این قفس را دوست ندارم من دوست ندارم آب و غذا حاضر برایم بیاورند نمی خواهم خانه ای آهنی و حاضر داشته باشم من می خواهم خودم خانه ام را از تکه های شاخه درخت ها بسازم می خواهم خودم غذایم را پیدا کنم و در آسمان آزادانه پرواز کنم.
نمی دانم چرا ولی باز هم این ور و آن ور قفس می پرم با وجود آنکه می دانم راه آزادی نیست.
گناه من چیست؟؟ وقتی چشمم را به روی این دنیا باز کردم اسیر قفس آهنی بودم
به امید روزی که انسان ها قفس را جلوی پنجره باز قرار دهند و در قفس را بگشایند و انتخاب با پرنده ها باشد که می خواهند در قفس باشند یا نه!
نویسنده: ژینا یار احمدی
موضوع انشا: کاکتوس
به هر جارا که می نگرم آفتاب است و بیابان و گرمایی طاقت فرسا گرمایی که دل سنگ را آب می کند.گرمایی که تا عمق وجودم رسوخ کرده و جانم را می بلعد.
من کاکتوسی تنهاو خسته،در بیابانی خشک و بی آب و علف هستم.
تنهاییم مانند دریایی بی کران ،بزرگ وباعظمت و عمیق است.
هرروز زیر تازیانه های گرم و بی رحم خورشید جان میدهم.
هرروز گریه های سوزناکم،تن رنجور و خسته ام را می شوید و مرا خسته تر از دیروز میکند.
قلبم در درازنای زندگی سخت و مشقت بارم تکه تکه شده و هیچ کس مرا بخاطر خارهای زشتم دوست ندارد.
روزگاری عشق یک غنچه ی قرمز و زیبا دلم را پرپر کرد اما آن غنچه عشق آتشین و جانسوز مرا نپذیرفت .اکنون من مانده ام بادلی خسته ولی به لطافت شکوفه های بهاری.
به جاودانگی خداوند قسم که دلی مهربان و لبریز از عشق دارم که میتوانم به همه ی مخلوقات جاودان عشق بورزم.
هیچکس مهربانی،و گرمای عشقم را باور ندارد و هرروز با نامهربانی خراشی به دل آزرده ام می افزاید و مرا اندوهگین تر از قبل میکند.
آری من کاکتوسی تنها،رنجور،با قلبی خسته هستم.
موضوع انشا: بیابان
بر بوم خلقت، نقش وسعت زمینی تهی دست، نگاشته گشته بود.
باد، با تمام بی رحمی بر ناقوس کبر خود می دمید و فریاد: که "بنازم بر هو هوی خویش" و سیلی زد بر هر گز و تاغی که به پیراهنش پیچ می خورد و با کراهت بر رخ صحرایی اش چنگ زد.
باری تعالی، قلم را به دست گرفت و بر هر شنونده گذرایی گفت: بر آسمانش چنان ثروتی ز ضرب سکه های فانوس نشان عطا خواهم کرد، چنان که جز چهارپایان چیزی به پست زمینش نداده ام.
پیرمردی آنسو تر نشانی از بخشایش زمینِ مهد سراب بود که خود نمایی می کرد.
بیابان با تمام فقر و تنگ دستی از ژرفای قلب خود، به پیرمردی رنجورو خسته خار می بخشید.
اگر آبی دیدم، چیزی بجز سراب و اگر به آبادی نظاره گر بودم جز متروکه قصر های مرده سلطان نبود.
ابرها بهر عبور آمدند و به سوی بحر روانه شدند. اگر از پس خستگی به دیار خشک سالی ها رسیدند، بار خود را به زمینش حرام می دانند.
لکن آغوش شب که لبهای خشکیده سرای صحرایی را در می یابد، همان مهتاب که از آسمان دشت و بهشت می گذرد، لبخند خود را سخاوتمندانه به روی بیابان و باتلاق شنزار هایش می گشاید.
گویی مهتاب آمده است، تا از کیسه خود، به خلیفه بادیه نشین ناچیز، ستاره ببخشد و به خود آنقدر چراغ آویخته تا شامگاه خلوت این دیار را هرچه زیباتر بسازد.
عجب از این کرانه صنع خداوند که اگر سالها به شکرانه مه و مهر اش به سجده مشغول باشیم می دانم که اندک و ناچیز است.
موضوع انشا: میز رئیس اداره
باصدای باز شدن درِشکلاتی رنگ و شیک اتاق مجلل رئیس از خواب می پریدم .وقت زیادی برای استراحت داشتم٬ بقیه میز های اداره همیشه دلشان می خواست جای من باشند ٬ چون رئیس تقریبا همیشه دیر می آمد به جز روزهایی
که قراربود از اداره بازرسی شود.
امروز هم مثل روز های گذشته منتظر آمدن رئیس بودم ، کمی خود را تکان دادم که چند تا از پرونده از کوه پرونده ها روی زمین افتاد. به صندلی مشکی رئیس سلام کردم ،با صدای من یکی از چشمانش را باز کرد و با تکبر سرش را به آن طرف بر گرداند . از دست این صندلی مغرور مثل صاحبش بد اخلاق بود. فضای اتاق سرد و ساکت بود، که در باز شد . رئیس مغرور باکفش های نوک تیز چرمی و کت و شلوار براق و کیف شیکی در دست٬ وارد اتاق شد. با بی حوصلگی کیفش راروی من پرت کرد و روی صندلی بزرگ و خود خواهش تکیه داد،با تکبرچرخی آرام زد ٬ پس از چند لحظه اولین ارباب رجوع وارد اتاق شد . همان پیر مردی بود که دیروز هم آمده بود،سلام آهسته ای کرد و رئیس هم با غرورسری تکان داد . پیر مرد امروز دیگر انتظار داشت مشکلش حل شود و با امید گوشه ای ایستاده بود ٬ رئیس بدون آنکه به پیر مرد نگاهی بیاندازد پرونده اش را از زیر خروارها پرونده بیرون کشید وبه او داد و گفت: « برو با منشی صحبت کن » پیر مرد می خواست حر فی بزندکه رئیس محکم روی من کوبید و گفت:« بفرمایید بیرون» پیر مرد با ناراحتی از اتاق خارج شد .تمام تنم از شدت ضربه درد می کرد ولی سخت تر از این برای من نا امیدی پیر مرد بود با اینکه این اتفاق ها برای من تکراری بود ولی هر دفعه از رفتار های این مرد خودخواه رنج می بردم؛از وقتی که مرا به این اداره آوردند افراد زیادی پشت من نشستند، بعضی ها متواضع، بعضی، خوش اخلاق و بعضی هم مثل رئیس فعلی... آخ از دست بعضی از این رئیس های مغرور. مانند پیر مرد تعداد زیادی با امید وارد اتاق شدند و با نا امیدی در رابستند . نزدیک ساعت دوازده بودکه رئیس وسایلش را جمع کرد وکت گران قیمتش راپوشید که در زده شد با کشیدگی نفسش رابیرون داد و دستی از روی بی حوصلگی برسر کشید؛ که مردی جوان و خوش لباس وارد اتاق شدرئیس باخوشحالی واحترام به سمت او رفت و دستش را با صمیمت فشرد و کنار خود روی صندلی نشاند . پس از گفت و گویی گرم مرد جوان پاکت سفیدی از جیب کتش خارج کرد و از زیر من به رئیس داد، رئیس با شرارت لبخندی زد و پاکت را در یکی از کشو های من گذاشت . من و کشو هایم به این جور پاکت ها عادت داشتیم ومی دانستیم که کار مردم فقط با این پاکت راه می افتد و کسی که از زیر من پاکت رد نکند باید با نا امیدی در اتاق را ببندند.