تصویر ذهنی درون یک فضاپیما
انشا در مورد تصویر ذهنی خود در یک فضاپیما
همه جا را سکوت فراگرفته است. انگار کسی نیست اطراف را مینگرم، جویای صدایی آشنا یا حتی گیاهی هستم. اما انگار تنهای تنهایم. من در فضاپیماییام که روی کرهی ماه قرار گرفته است. ماه نیمی از آن تاریک و نیمی دیگر روشن است، سوراخهای ماه مانند سوراخهای تک بزرگی از پنیر است که فضاپیما بر آن جای گرفته است. کم کم آماده میشوم تا بتوانم ماه را بیشتر ببینم. از فضاپیما بیرون میروم، در کرهی سرد ماه قدم میگذارم. نیمهی روشن ماه، رو به خورشید است و نور خود را از خورشید میگیرد،
حتی میتوانم روی کرهی ماه، زمین را ببینم. چقدر از دور زمین کوچک و زیباست. دلم تنگ شده است. دور و اطرافم را سنگها فراگرفتهاند. لباسم بسیار سنگین است. اما نمیتوانم از آن خلاص شوم کاش گلی در این حوالی بود. همچنان قدم میزنم تا این کره را در نگاهی بگذرانم. ماه کرهای مدور و زیباست که شبها نوری بر زمین میتابد. هر چند نور خود را از خورشید میگیرد، اما در نبودن خورشید، شب تیره و تار را بر ما روشن میکند. اما نیمه تاریک ماه که به دور از خورشید است سرد و سخت است.
طرف تاریک ماه بسیار ترسناک است حالا دیگر باید به فضاپیما باز گردم، وقتی که به فضاپیما بازمیگردم دوباره با تنهایی خود روبه رو میشوم، بیرون خلوتی حزنانگیز فضا را آکنده است. در داخل فضاپیما باز به صفحه چراغهای روشن خیره میشوم. و امید دارم که به زمین بازگردم. آری به راستی دلم برای سرزمینم و خانوادهام بسیار تنگ شده است. در گوشهای از فضاپیما به عکس خانوادهام تنها چیزی که دارم خیره میشوم و درعالم رویا آنها در جلوی چشمانم تصور می کنم.