موضوع انشا: مترسک
کاه های زرد و خشک سرتاسر مزرعه را پوشانده بود.درختانی که تنه ی شان سوخته بود و برگ های زرد و نیمه سوخته که از درختان آویزان بودند فضایی ترسناک و مرده را به مزرعه هدیه داده بود.فضای مرده ی مزرعه عجیب با باد تند و سردی که می آمد همسو شده بود.
تنها بود،تنها تر از تنها.باد تند و سردی که می آمد مترسک را به رقص در آورده بود ولی رقصی بود که نمی توانست از جایش تکان بخورد و فقط لباس های پاره پوره اش با نسیم سرد همسو و هم مسیر شده بود.حتی رقصش هم از روی شادی نبود.رقص او تمام حس غریبانگی او را فریاد می زد.نعره اش در هیاهوی باد گم شده بود چون نعره اش از جنس سکوتی طاقت فرسا و صبر بود.صبرش زبان زد تمام کلاغ های اطراف مزرعه بود.یکی از آن کلاغ ها که رقص سوزناک و غمگین مترسک را دید،آمد و بر روی دوش او نشست.مترسک که مدتی بود حتی خدا را هم در قلبش حس نمی کرد رو کرد به سمت کلاغ و گفت:((چیزی می خواهی به من بگویی؟))کلاغ در پاسخ گفت:((خداوند را از یادت برده ای که قلبت اینقدر از سنگ شده پس بگو الا بذکرالله تطمئن القلوب)) و بعد پرواز کرد و رفت.کلاغ خبر نداشت که قلب مترسک از سنگ نیست و فقط ظاهر اوست که از جنس سیاهی ها و نامهربانی هاست.
مترسک خسته شده بود و رویای خنده های از ته دل را در دفتر نرسیدن ها به آرزوهایش قاب کرده بود و بر دیوار قلب شکسته اش حک کرده بود.خیلی بیشتر از همیشه خسته شده بود چون همه از او فرار می کردند و حس بد دوست نداشته شدن برایش عادی شده بود و به این حس با تمسخر می خندید.برایش واژه ای کاملا نا آشنا بود.همه از کنار او رد می شدند و توجهی به بود و نبودش نمی کردند،حتی به او نگاه هم نمی کردند.شب شده بود و مترسک باید به خواب می رفت.ماه و ستارگان در آسمان سیاه و تاریک به زمین چشمک می زدند.تنها همدم تنهایی هایش ماه بود به خاطر همین عاشق شب بود چون قبل از خواب با ماه درد و دل می کرد و به خواب می رفت.لااقل در میان تمام این همه تنهایی ماه دوست روشنایی قلب او بود و آرام می کرد دلی را که هر شب می گفت:((الا بذکرالله تطمئن القلوب))و به خواب می رفت و مثل همیشه و هر شب با ماه درد و دل کرد و به خواب رفت.
درست است که برای دیگران وحشتناک بود و همه از او می ترسیدند ولی خبر نداشتند که دل او از همه ی آن ها پاک تر است.کاش یادبگیریم دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکنیم.
نویسنده: غزاله شفیعی
دهم تجربی دبیرستان توحید
دبیر نگارش: سرکار خانم حیدری
استان فارس،شیراز
موضوع انشا: مترسک
تا به حال قصّه ام را زیاد شنیده ای ، قصّه ی آن نگهبان قلابی تنهای بچگی هایت از آن من است .
می توانی درک کنی عمق تنهایی دل غمگینم را که در لباس ژنده ای قایم شده ؟
تیر افتاب که مستقیم در چشمانم فرو میرفت به بیدار شدن وا دارم می کرد ، دوباره صبحی دیگر تکراری تر از دیروز و اما هوای بهاری و بادی که لباس پاره پوره ام را به رقص وا می داشت ،میان آن همه اندوه ذره ای حس خوب در دلم می کاشت .
سرم را آسته بالا آوردم و چشمانم را با خستگی و بی حوصلگی چرخاندم باز هم سکوت بود و مزرعه ای دور افتاده ،نه صدایی گوشم را نوارش میداد و نه حتی منظره ای چشمانم را شوق نگریستن می بخشید .
بازهم جای شکرش باقی است که این حال و هوا همیشگی نیست ، گاهی تا صدای پرنده ای به گوشم می رسد سرم را پایین می اندازم ، شاید دریای شفاف دلم ، صورت کریه ام را بپوشاند ، اما سخت در اشتباهم، ترسناک تر از آن حرف هایم که حتی کلاغی سیه روی نگاهم بیاندازد .
پس از لحظاتی صدایی ،سکوت مزرعه را درهم شکست، به راستی صدای آوازش بود و چه دلنشین دلم را به سوی عشقش فرا می خواند ، باز هم صبحی از نو و دوست داشتن های یواشکی ام از نو شروع شد ، مگر می شد من هم عاشق شوم؟ ،منی که خیال می کردم تمام عالم به او سپرده اند که سمت من نیاید .
محو صدایش ، چه بی پروا در باد ،می رقصیدم و او می خواند در نظرم زیبا تر از همیشه ،آهنگ صدایش را به رخم می کشید .
انتظار می کشیدم که بیاید و برای لحظه ای بر او نظر کنم ، و سر انجام اون که ماهرانه باد را با بال هایش هدایت میکرد ، به خانه متروکه شانه ام رسید .
در آن لحظه هیچ اتفاقی نمی توانست دلخوشی را از من بگیرد ، با وجود آنکه نه می توانستم با اون سخن بگویم ، نه قدرت نوازشش را داشتم ،سرخوش بودم .
چندی گذشت دیگر نمی خواند ، ترسیدم! :نکند تازه متوجه ظاهر نا بسامانم شده ، نکند بال بگشاید و برود .
وقتی بار دیگر اورا روی شانه ام دیدم ، مطمئن شدم که تنها دارایی من بلبلی است ، که اینبار به جای ترسیدن از من ، شانه هایم را خانه ای برای خود گزیده حتی برای دقیقه ای .
در خیالم در این حوالی پرسه می زدم ، نا گهان تنهایی را دیدم که محکم در آغوشم کشیده بود ، آری، اینبار خانه ی شانه ام رو متروکه نگرسیتم، و گریستم .
تا چشمانم کار می کرد به دنبالش گشتم، و او نبود.
با خشم به خود گفتم:وقتی نمی توانی به دنبالش بروی ،همین یک پا هم اضافی است .
روزها پس از دیگر انشا ی دفتر خدا می شد و اثری از او نبود .
در خلوت ابدی ام با خود زمزمه کردم :ذات تو با تنهایی عجین شده ، تو مترسکی و بی دلیل اسمت را با ترس بنا ننهادند ، تو می توانی دوست بداری اما هیچگاه دوس داشته نخواهی شد ، پس یادت بماند مترسک ...
این داستان حکایت بعضی انسان هایی است، که هدف از خلقت خویش را نیافته اند و بیهوده به دنبال محال هایی می روند که هیچگاه به آن نمی رسند .
نه مترسک برا عاشق شدن وجود دارد ، و نه انسان خلق شده که بی هدف بایستد.
موضوع انشا: مترسک
او حتی با آن ایستادن استوارش ،به ما می آموزد که با وجود تنها بودن هم میتوان ایستاد.
آن چشمان مشکی درشتش که پرازغم است، میخواهدبگویدازمن نترسید ولی دهانش را دوخته اند وتوان حرف زدن ندارد.
به کلاغ هایی که دورش جمع میشوند وبعداز نگاه کردن به چهره اش به دل آسمان میگریزند نگاه میکندو با خودمیگویدکاش میشد آنهارادرآغوش بگیرم اما وقتی میخواست دستانش را تکان بدهدنمیشدزیرادستانش مانند پاهایش که نمیتوانددنبال کودکان کوچک بدود وبگویداز من نترسید،ازچوب است.
کلاهی لبه دار برروی سرش است واین تنها نعمتی ست که از این دنیا به او رسیده تا
صورتش آفتاب سوخته نشود و این کلاه مانند مردان ترسناک در قصه است که همیشه کلاهی لبه داربرسردارند تا بر ابهت چهره شان بیفزاید.
لباسی مانند گونی به تنش کرده اند،این لباس به رنگ سیاه است مانند بختش که سیاه است ودراین میان قلبش را که هنوز میتپد،قلبی که ازاین همه بی مهری یخ زده است را درآغوش میگیرد وزمزمه میکند:
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند.
موضوع انشا: مترسک
یک چشم باز دکمه ای ویک چشم کورشده و دوخته شده.لباس هاو کفشهای پاره وبعضی هم بدون کفش و......(مترسک ,,میخندد)
نوای لبانش,سکوت و همنشینش,کلاغ و...(مترسک ,,میخندد)
قاروقاروقار....
صبح تا شب در گرمای مزرعه میسوزد و...(مترسک,,میخندد)
چشمهایش را کور میکنیم و....(مترسک,,میخندد)...
آری,تاوان خندیدن در دنیای ما،خفگی وسکوت است.
در دنیای ما اگر بخندی،چشمت را کور میکنند,لباس و کفش پاره تنت میکنند,صبح تا شب وجودت را میسوزانند و کلاغ های همنشینت،بعد از اینکه شبانه روز روی دستهای بازت نشستند و خوابیدند وآرام شدند،کثافتهایشان را روی تو میریزند ومیروند...
ونوای لبهای تو تنها سکوت است وتنها باید مترسک باشی وبخندی.
خدایا...این است تاوان خندیدن در دنیای ما...!
مترسک بودن....
موضوع انشا: مترسک
چشمانم به یک نقطه در دوردست¬ها خیره مانده به انتظار. مرا با یک پا آفریده¬اند تا توان رفتنی در من نباشد. دهانم را دوخته¬اند تا فریادم، پرده¬ی گوش جهان را نخراشد؛ اما دستانم باز است، برای یک آغوش.
مرا این¬گونه سرشته¬اند که نگاه دارم مزرعه را در برابر مادرکلاغی، در پی آذوقه.
آن که مرا در این مزرعه نهاد و رفت، آن که تنهایی را برایم خواست. آن که لباس پاره¬ایی بر تنم کرد و کلاهی کج بر سرم نهاد؛ هرگز نخواهم بخشید.
من، من حتی تولدم را به یاد ندارم و اسمم را نمی¬دانم. گاهی دلم می¬خواهد یکی کنارم بنشیند و با من سخن بگوید؛ اما، کیست، آن که بر من تکیه دهد و مرا سزاوار هم¬صحبتی بداند؟ آن هم منی که هرگز لبخند زدن را نیاموخته¬ام.
آیا انصاف در جایی از جهان جان باخته و که مرا این گونه در اقلیمی رها کرده¬اند،که نمی¬شود با آن سازش کرد؟ چرا مرا توان کنار آمدن نیست، با دردی که بغضش هر شب مرا به دوزخ می¬کشاند؟ نمی دانم چرا حتی کلاغ¬ها هم از من می¬ترسند. سزای کدامین گناه را می¬دهم که به دار تنهایی آویخته شده-ام.
روزها تنها امیدم به خوشه¬های اطراف است و وای به روزی که برچیند داسی آخرین خوشه¬ی گندم را. و آن گاه شروع می¬شود فصل غم انگیز ترم.
و در پی آن فرا می¬رسد شبی که پایان دهد تپش¬های پوشالی¬ام را. و شاعر برایم خواهد سرود: «دیشب در آن مزرعه طوفان شد و به جا ماند تنها شنل پاره¬ایی از مترسکی بیچاره.»
موضوع انشا: دلم کودکی را می خواهد
دلم کمی کودکی میخواهد...
از همان روزهایی که زندگی ام رنگ دیگری داشت...
روزهایی که باریدن برف دلیلی برای خندیدن هایمان بود ....
همان روزهایی که پاییز را با راه رفتن روی برگهای خشک شده و خش خش آنها میشناختیم...
نه قدم زدن های تنهایی در زیر باران
روزهایی که تنها اشک هایی که بر صورتم می بارید اشکی بود که در بازی زمین میخوردم و با یک بوس از جانب مادرم سر و ته آن جمع میشد...
نه مثل حالا که خود آدم ها زمینت میزنند...
همان کودکی که تمام آن را در فکر این
بودیم که بزرگ شویم و حالا که بزرگ شدیم
میگوییم ، کودکی! کودکی ! کودکی !
دلم همان روزهایی را میخواهد که صدای درختان و گلها چنان زیبا بود
که با صدای عشقشان فرشتگان را به کنار ما می آوردند...
این روزها عجیب دلم کودکی میخواهد.
موضوع انشا: پاکدشت
شهرستان پاکدشت یکی از شهرستانهای استان تهران است.
این شهرستان درجنوب شرقی شهرستان تهران درحاشیه جاده ترانزینی تهران_مشهد قرار دارد ودر مرکز آن شهر پاکدشت است.
پاکدشت همچنین به دلیل سطح بالای زیر کشت سبزیجات و گل و گیاه زینتی که به تمام نقاط ایران و حتی خارج از کشور صادر میشود به پایتخت گل و گیاه معروف شده است و از شهرستان های تهران جزع مهاجر پذیر ترین شهرستان های ایران است.
پیشینه این شهرستان دراصل شماری از روستا و شهر است که در دوران باستان دهکده هایی در دشت ری بوده اند.
وتاریخی کهن در دل خود دارد که بیانگر اقوام مختلف مهاجرت آنان از سرزمین های دور به این و یار و یاد آور جنگ ها وستیز های مکرر و گروه های اجتماعی از اقوام گوناگون وشخصیت های شهید تاریخ میباشد.
پیشینه آبادانی این دشت که در حاشیه های جنوبی و جنوب شرقی تهران واقع است را باید در آغازین روزهایی که تاریخ شاهد عظمت و شکوه شهر باستانی ری بوده است جستجو کرد.
بررسی های مذکور تمدن تپه های پوئینک و خورین که در نزدیکی منطقه پاکدشت واقع اند را به هزاره پنجم قرن میلادی میرسانند مطالعات ابتدایی نیز نشان می دهد در هزاره اول قبل از میلاد حدود سال های ۱۲۵۰ و ۱۳۰۰قبل از میلاد تمدن معروف به سفال در این منطقه از رشد و شکوفایی قابل توجهی برخوردار بوده است.
طبق اظهارات پژوهشگران اسامی بسیاری از روستا های پاکدشت نام هایی باستانی اند از این رو کاوش در تپه ها و مناطق مختلف احتمالاً به اکتشافاتی در این زمینه منجر میگردد.
از جمله این اسامی میتوان به نام روستای مامازند،یبر و... اشاره کرد که محققین این اسامی را به دوران مهر پرستی ایرانیان نسبت میدهند.
موضوع انشا: جدایی
بر آنچه که گذشت و دلی که شکست حسرت نباید خورد، زندگی اگر زیبا بود با گریه آغاز نمیشد.
چرا که اینجا زمین است و رسم آدمهایش همین! اینجا وقتی که آدمها بفهمن که بهشون وابسته شدی مثل دریا پس میزننت.
عشق مثل سکه دو طرف داره: یه طرفش اینکه همیشه یه چیزی از وجود معشوق تو قلب عاشق ته نشین میشه برای همیشه و اونطرفش اینکه، اگه دنیات به اندازه یه نفر کوچیک بشه یا اون یه نفر به اندازه خدا واست بزرگ بشه اگه یه روزی ترکت کنه و بره اونوقته که دین و دنیاتو با هم میبازی... سخته!
تو این دنیا همه چی سخته عشق، تنهایی و سخت تر از این دو جدایی!
انیشتن میگه: هیچوقت به کسی دل نبند چون این دنیا اینقدر کوچیکه که توش دوتا دل کنار هم جا نمیشه ولی اگه دل بستی هیچوقت ازش جدا نشو، چون این دنیای کوچیک یهو اینقدر بزرگ میشه که دیگه نمیتونی پیداش کنی.
خیلی از آدمها هستن که با یه دنیا امید و آرزو به یکی دل میبندن، عاشقش میشن و یه قصه ی عاشقانه با هم میسازن ولی امان از روزی که عشقت تنهات بزاره اونوقته که تو میمونی و یه دنیا حسرت و یه قصه ی پر غصه و کلی آرزو که حالا همشون نقش بر آب شده. و حالاس که باید به کلاغ ها بگی که قصه ت اینجا تموم شده یکی بود که بود و نبودتو با خودش برد.
هیچوقت فکر نمیکردم فاصله بینمان انقدر زیاد شود که تو بی خیال زندگی کنی و من با خیالت بی خیال عالم شوم، دیگر خسته شدم از این همه خواستن هایی که داشتن نمیشود.
یاد آن خاطره تلخ بخیر که تو مرا به هیچ دادی و من هنوز بر سر آنم که یه تار مویت را به عالمی ندهم.
گاهی با خود فکر میکنم که فراموش کردن کسی که تمام گذشته ات را ساخته کار آسانی است فقط کافیست که دراز بکشم چشم هایم را ببندم و دیگر نفس نکشم...
تو راحت فراموش میکنی باز دل میبری باز دل میبازی و من به خط کشیدن روی دیوار ها ادامه میدهم اما چه کسی است که نداند فرو میریزد عاقبت سقف خانه ای که جای خالی ات ستون های آن باشد.
هیچ چیز مثل سابق نیست پای حرف هایمان نمی مانیم تقصیر از ما نیست روی زمینی زندگی میکنیم که روزی یک بار خودش را دور میزند، خدای خوبم هرگز کسی را به آنچه که قسمتش نیست عادت نده.
موضوع انشا: دیدن مورچه ای که باری را می کشد
حوصله ام سر رفته بود نمی دانستم که چکار کنم تا اینکه یاد بازی منچ افتادم ،بااین که بازی منچ دونفره است ولی من برای اطلاف وقت خود به حیاط رفتم و منچ بازی کردم.
خودم هم کم کم داشتم از این کار خسته می شدم که ناگهان تاسی که انداختم برکف حیاط افتاد وگم شد ،از جای خود برخاستم تاتاس را پیداکنم که چشمم به بارگرانی افتاد که مورچه ای داشت آن رابر دوش می کشید وبه خانه اش می برد.ازخلقت خداوند تعجب کردم که مورچه ی به آن کوچکی می تواند باری به آن بزرگی وسنگینی رابه دوش بکشد.
موچه رادنبال کردم تا خانه اش را دیدم ،چند قدمی دور تر نبود،البته بایدبگویم که چند قدم برای من بود ولی فکرکنم که مورچه چند هزار قدم را پشت سر گذاشت تا به خانه اش برسد، ای کاش فقط چندهزار قدم می شد،حیف نبودی که ببینی درطی این مسیر چند بار برزمین افتادولی دست ازتلاش و کوشش نکشید وباآن پشتکاری که داشت توانست به مقصد ومقصود خودبرسد. من هنوز در تعجب ام که مورچه ی به آن کوچکی پشتکار واراده ی به آن بزرگی دارد.
بنابراین باید از خلقت ایزد دانا وتوانا یی که چنین موجودی را با چنین اراده ده ای آفریده است متحیر شویم ومورچه را سر مشقی برای خود قرار دهیم و دست از تلاش و کوشش نکشیم.
موضوع انشا: توصیف شخصیت پدر
بند مقدمه:
پدر شخصیتی است که شاید سخت بتوانم او را وصف کنم .
پدر ها ستون خانواده عزیز دل دختر ها و پشتوانه پسر هایشان هستند .
در طول زندگی خود از هر چیزی میگذرد تا بقیه در رفاه باشند.
بند بدنه:
توصیف ظاهر: باقد نسبتا متوسطش وموهای جو گندمی زیبایی که به حالت چتری روی پیشانی اش ریخته شده بود جذابیت و گیرایش را بیشتر میکرد ، با بینی کوچک انحرافی ظاهری که خود من هم از او به ارث برده ام .چشمان مشکی و ابرو های تقریبا کلفتی که هنوز مشکی مانده است. کمی ته ریش ،و خطی روی سمت چپ صورتش که از یک حادثه ی دوران کودکی اش خبر میدهد ولی روی زیبایی و جذابیت او تاثیری نگذاشته است .هرکسی مرا می دید میگفت یک نمونه کاملا کپی شده از او هستم .
توصیف رفتار: باطنی مهربان وظاهری مظلوم دارد دلسوز است اگر تکه نانی هم برای خوردن داشته باشد آن را با کسی که نیاز دارد تقسیم میکند .او برای هر کاری که ما انجام میدهیم یک پند یا شعر میگوید .بیشتر اوقات روحیه شادی دارد و دوست ندارد در بد ترین شرایط، ناراحتی کسی را ببیند و خودش هم هنگام ناراحتی تظاهر به شاد بودن میکند .اشک او را به ندرت دیده ام هیچ وقت سعی نمیکند اشتباه کسی را به رویش بیاورد . ولی با رفتاری نصیحت امیز به او میفهماند که کارش اشتباه بوده است .زندگی با او برایم رویایی است .با تک تک لحظه های وجودش در زندگیم خاطراتی را ایجاد کرده است که تا ابد فراموششان نخواهم کرد.
بند نتیجه گیری:
پدر یک نعمت بزرگ و همچون شمعی در هر خانه ای به پای خانواده خویش میسوزد .
پدرم دوستت دارم ،
اولین و اخرین مرد زندگی من ! کسی که معنای زندگی را به من آموختی همیشه بمان پدرم ...
موضوع انشا: از دانه تا دانش
هیولا هر لحظه نزدیک تر می شد و گروهی از دوستانم را می بلعید،صف به صف و نوبت به نوبت.
ترس وجودم را فرا گرفته بود و با التهاب مسیر عبورش را دنبال می کردم.با هر چرخش استوانه ی جلویش چند هزار خوشه را در خود فرو می برد.
تا چشم باز کردم خودم را در شکم هیولا یافتم.پس از ساعت ها مسافرت من و دوستانم را به انباری تاریک بردند و در آنجا محبوس کردند.
گیج و سردرگم بودم و ده ها پرسش بی پاسخ ذهنم را تسخیر کرده بود.
- چرا خدا مرا آفریده؟
- اصلا وجود من روی زمین چه اهمیتی دارد واگر نباشم چه؟
همین طور که با پرسش ها در ذهنم ور می رفتم ناگهان تیر روشنی بر پهنه ی تاریک چشمم فرود آمد،در انبار باز شد و پرتو های سر کش خورشید پهنه ی انبار را نور افشانی کرد.
مردی کشاورز برای خرید ما به عنوان بزر به انبار آمد.
پس از چانه زنی های فراوان ما را راهی سفری دیگر کردند؛این بار از انبار به مزرعه.
هنوز سوالات قبلی در ذهنم موج می زد،با این تفاوت که حکمت های این سفر های پی در پی هم به پرسش ها بی کران ذهنم افزوده شده بود.
چنان غرق افکارم شده بودم که متوجه رسیدن به مقصد نشدم.هنوز خستگی راه از تنم بیرون نرفته بود که دستان نه چندان لطیف اما مهربان کشاورز مرا به کوششی دیگر مژده داد.
مرد کشاورز مشتی در کیسه ی گندم ها زد و من و تعدادی از دوستانم را بر زمین پاشید.غلت زنان درون حفره ای افتادم.
عضو عضو بدنم از فرط خستگی می نالید.
حفره تنگ و تاریک بود و اما نمناک.
ترس بر من چیره شده بود و این بر سرمای حفره می افزود.
در حفره اتفاقاتی که از وقت پیدایشم تا کنون بر سرم آمده بود مرور میکردم،و هر چه بیشتر فکر میکردم، بیشتر در باتلاق جهل فرو می رفتم.
در حفره ی تاریک هر چند وقت یک بار دانه های بلورین آب از روزنه های حفره وارد می شد و مرا سیراب میکرد.
بدون اینکه متوجه شوم روز به روز قد می کشیدم،تا جایی که یک روز در آستانه ی خروج از حفره قرار گرفتم.
آرام آرام از دل خاک بیرون زدم و گرمای حیات بخش خورشید بر صورت رنجورم بوسه زد.
پیکر من روز به روز بزرگ تر می شد و طاقتم برای پاسخ به چرایی آفرینشم کمتر.
آنقدر بزرگ شده بودم که از هرسوی بدنم دانه ای خندان بیرون می زد و به گاهواره ای برای پرورش دانه ها مبدل شده بودم.
ناگهان به خودم آمدم و حیات چندین دانه ی دیگر را در زندگی و مرگ خودم دیدم.
وقتی می اندیشیدم که هر کدام از این دانه ها خود مسبب پیدایش چندین دانه ی دیگر می شوند تازه اهمیت وجود خود را می دانستم.
چشمه های معرفت نهال آگاهی را در من آبیاری کرد و شاخ و برگ های خود شناسی از درون من سر بر آوردند.
تازه فلسفه ی وجود خود را یافته و از ننگ جهالت رهیده بودم.
موضوع انشا: اگر صدا می شدم...
اگر صدا میشدم،واج ندا میشدم،تاج نوا میشدم،جلوه می کردم در درون حفره ی پر پیچ و تاب گوش سر می خوردم و پرده ی نازک گوش را به لرزه در می آوردم...
اگر صدا میشدم در لب تمامی عاشقان و مجنونان غنچه می زدم.اگر صدا میشدم ، فریاد اتحاد بلند می کردم یا صوت زیبایی میشدم که قاری قرآن ان را سر میداد...
اگر صدا میشدم ترانه میشدم و اب میشدم برای تشنگان تنهایی یا شاید هم نوای شاد میشدم برای نو عروسان و تازه دامادان.
به است یاد بگیریم از صدایمان خوب بهره بگیریم ذهی خیال باطل که عده ای تعقل نمی کنند.
موضوع انشا: بحران کم آبی و تاثیر آن در جهان
از همان کودکی آب و نقش آن درجهان هستی همیشه موضوع مهمی برای مردم بوده است و قطعا هرکدام از ما می دانیم که حیات با نبود آب امکان پذیرنمیباشد،اماهنوزهم هستندافرادی که به آب وموجودبودن آن توجه زیادی نمیکننددوباروش های گوناگون آن راهدرمیدهند.
به راستی که نمیدانم چرانسل به نسل انسان هاخودخواه ترازقبل میشوند؟!چرا فقط وفقط به فکرخوشی های زندگی خودهستندوبه چگونگی زندگی افرادآینده هیچ توجه ای نمیکنند؟!اماشایدباتصورآینده ای بدون آب کمی به این موضوع اهمیت بیشتری دهند:
هواگرم وخشک بود،به اندازه ای که تمام گیاهان ازگرماونورشدیدخورشیدازبین رفته بودند،همان اندک گیاهانی هم که باقی مانده بودندازبی آبی درحال پژمردگی وپلاسیدگی بودند، تمام رودخانه هاومعادن آب شهر ازبین رفته بودندالبته قطره های اندکی ازشیرمحله پایین می آمداماآن قطره هادربرابراین سیل نیازبه آب هیچ بود!!!
آبزیان وموجودات دریایی نیزهمه ازبی آبی برروی زمین پراکنده شده بودندوطبیعت وحشتناکی رابه وجودآورده بودند.
مردم هم حال وروزخوبی نداشتند؛ باکمبودآب بیماری هایی نصیب هریک ازافرادشهرشده بودوکودکان درحال دست وپازدن بامرگ بودند!
خیابان های شهرمعدن زباله شده بودندوبوی ناخوشایندی تمام شهرراپوشانده بود...
ازدست هیچکس کاری برنمی آمدجزدعاورازونیازبامعبودخویش!
اماخداقهربود...
چراکه این بلایاهمه نتیجه زیاده روی خودانسان هابود!
درنتیجه چه میشد؟؟
آیاخداوندباران رحمتش رابرسربنده های بی لطفش میباراندوفرصتی دوباره به آنان میداد؟؟
یاتمام مردم اندک اندک ازدست میرفتندوجهان منقرض میشد؟!!!
اینکه درنهایت چه میشودبستگی به مادارد!
هرباربه نحوی میخواهندبه مابفهمانندکه زندگی ونیازهای ما بدون آب امکان پذیرنیست اماماچه میکنیم؟؟
ازکناراین گفته هاومطالب به آسانی وسریع گذرمیکنیم که مبادابروجدانمان خشی بیفتد!
اماکاش اینبارپس ازخواندن انشای من کمی هم به تفکربیفتیم وبدانیم که:میتوانیم کمی مهربان ترباشیم!!
موضوع انشا: گسترش ضرب المثل باماه نشینی ماه شوی، با دیگ نشینی سیاه شوی ...
برخی از عبارت ها از بس بر سر زبان ها و میان مردم چرخیده اند که به ضرب المثلی کشوری تبدیل شده اند.
ضرب المثل ها و چگونه به وجود آمدنشان از همان زمان قدیم ذکرشده است اما امروزه هنوز هم هستند کسانی که معانی آن ها را درست نمیدانند...
برای مثال به یاددارم هفته پیش درامتحان انشاوقتی ازماگسترش ضرب المثل (باماه نشینی ماه شوی،بادیگ نشینی سیاه شوی)رامیخواستندخیلی هانتوانستندان رابنویسندونمره اش را بگیرند.
امامن انشایم رانوشتم وامروزمیخواهم آن رابرایتان بخوانم تاشمانیزبدانید:
وقتی میخواهندازدوست خوب وبد،نیکی وبدی وبسیاری ازتضادهاسخن بگویندازاین ضرب المثل استفاده میکنندچراکه درواقع این جمله ارایه تشبیه داردوماه رابه انسان عاقل ونیکی ودیگ رابه انسان نادان وبدی تشبیه کرده است. برای مثال دانش آموزی که باافرادمثبت ودرس خوان همنشینی میکند،ازرفتارهای آن هااالگوبرداری میکندودرنتیجه خودش نیزمانندماه قابل الگوبرداری ودرخشان میشودوبرخلاف آن
دانش آموزی که بادوستان ناباب خود میگرددتحت تاثیررفتارهای آن هاقرارمیگیردومثل همان دیگ گفته شده درضرب المثل تباه خواهدشد.همانطورکه میدانیدانسان موجودی اجتماعی وقالب گیراست وبه راحتی میتواندنوع رفتارهای دیگران رابپذیردوازبسیاری ازآن هابهره بگیردبه همین دلیل این ضرب المثل به طورغیرمستقیمی به دقت درانتخاب دوست اشاره دارد.
مطالب مرتبط: