موضوع انشا: جنگل جادویی
وارد جنگل شدم.چهارمین بار بود وارد این جنگل می شدم. هر چهار باری که وارد این جنگل می شدم، منظره ای متفاوت روبه روی خود می دیدم.
اولین باری که وارد این جنگل شدم، جنگل،جامه ی سفید بر تن کرده بود.
شاخه های قهوه ای رنگی که برف آن هارا به رنگ سفید تغییر داده بود.
تقریباً بعد از 9ماه دوباره وارد این جنگل شدم. این بار جنگل سراسر زرد بود. برگ های زرد و نارنجی که از درختان آسمانی آرام آرام باریدند و در کف جنگل خوابیدند.
سومین باری که وارد این جنگل شدم، نسبت دفعه ی قبل از زمین تا آسمان فرق کرده بود. جنگلی سرسبز که دیگر در آن خبری از رنگ زرد نبود.
این بار که وارد این جنگل شدم، در نگاه اول چندان تفاوتی با دفعه ی قبل نداشت.
ولی وقتی که وارد جنگل شدم تفاوت ها را احساس کردم. مثلاً دفعه ی قبلی که وارد این جنگل شدم شکوفه های سفید و سرخ نبود اما این بتر شکوفه های مختلف روی بوته ها بود.
در راه برگشت به خانه داشتم به آم جنگل فکر می کردم. برایم عجیب بود که چرا هر بار که وارد این جنگل می شدم با دفعه ی قبل فرق می کرد.
موضوع انشا: تواناترین
رفتم و رفتم تا به دریا رسیدم، دریا چه نام زیبایی ؛حتی زیباتر از مروارید درونش و غروب ساحلی تناهیئش.
باهر موج دریا ،مهربانی و بخشش بر دلم موج میزند ودریای دلم مواج می شود پراز موج های محبت،معرفت،مهربانی
صدای شکستن کمر غرور موج هایی که،به صخره می خورند چه زیباست .زیبا برای کسانی که همان موج بهترینشان را از آنها گرفته است. وقتی در کنار دریا روی شن های خوشبختی قدم بر میدارم پاهایم خیس از بخشندگی و خوشبختی دریا میشود و منشاء آن که قلب دومت است تمام وجودت را می گیرد.
بخشندگی دریا اینگونه است ببخشش از صدف و مروارید رنگارنگ از اعماق وجودش و از قلبش مثلث برمودا است .
ولی آمدن مرواریدبستگی به جهت وزش باد داردکه موج خوشبختی را به کجا ببرد ولی گاهی هم به جای موج خوشبختی موج آرزو بر به ساحل زندگیت می آید و لنگر می اندازدو هرچه که موج خوشبختی از آن سوی سرزمین آرزوها برایت آورده بود را با خود می برد ،یا شاید چیز هایی را ببرد که خودت دست به یقه با زندگی شدی و خونت را کثیف کردی ولی بدان صخره انتقامت را از موج میگیرد . ناگهان نسیمی وزید و گفت: بیا وبا من بیا وتا انتهای زندگی روی پل خوشبختی قدم بزنی .این دریا همان دریای قاتلی است که ماهی آرزویت را در خشکی بدیش غرق کرد .دستم را به سوی نسیم بلند کردم .ولی نسیم هم مرا ترک کرد،ترسیدم که بعد از نسیم که می آید. ناگهان طوفان آمد و گفت:دیدی که در چند ثانیه چگونه نسیم را از بین بردممن همیشه پیروز این میدانم ؛من میتوانم بار خوشبختی را با خشونت از ساک زندگی بیرون بیاورم . من به دنبال طوفان رفتم ولی درهمان حال طوفان غیبش زد.
وخورشید از پس ابر کینه بیرون آمد و گفت :من تا به حال در زندان غم طوفان اسر بودم ولی با دستوره پادشاهم به دنبال تو آمدم.من میتوانم گرمای ثروت و مقام و زیبایی را بر زندگی ات بتابانم و یخ سردی و افسردگی گذشته ات را آب کنم .تنم را به آفتاب سپردم و اوهم رفت و بعد از آن سرما آمد و گفت:من میتوانم درب یاس و ناامیدی زندگیت را با کلومی از یخ ببندم و لباس غم گذشته را از تنت بیرون بیاورم ناگهان سرما هم رفت،و دیگر پس از آن کسی نیامد براستی که من در این دنیا و در میان این همه قدرت ناتوان هستم در آخر کدام یک قوی ترین هستند. همان لحظه که در حال تامل بودم موج خوشبختی آمد و روی شن های دریا نوشت خداوند است که پادشاه همه ی ما ست و او تواناترین است وتمام ما پدیده ها تحت سلطه ی او هستیم.
آنگاه بود که فهمیدم بزرگترین نعمت و با ارزش تر از مروارید خوشبختی داشتن پروردگاری مهربان است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
انشای طنز:
ما روزها که در صف می ایستیم بخصوص زمانیکه آفتاب بی رحمانه می سوزد، دقیقا احساس تخم مرغ پخته شده در تابه ی داغ، بهمان دست می دهد! از مدیر و معاون گرفته تا آبدارچی مدرسه هم هرکدام باید یکبار بلندگو را در دست مبارکشان بگیرند و سخنرانی کنند!
خلاصه ما در روزهای آفتابی، آب پز میشویم و روزهای سرد زمستان هم قندیل می بندیم. البته ناگفته نماند که بیشتر وقت ها مهربانی می کنند و ما را به کلاس می فرستند. این روزها انقدر علم پیشرفت کرده است که علت بسیاری از بیماری ها کشف شده؛ شاید در آینده هم علت واریس را ایستادن بیش از حد ما در دوران مدرسه بدانند!
یک بار ورزش همگانی داشتیم و از اداره برای دیدن ورزشمان به مدرسه آمده بودند. ما هم برای این مسابقه ی منطقه ای کلی تلاش کرده بودیم و چند ماهی را در هوای سرد و گرم به تمرین پرداخته بودیم. خلاصه روز مسابقه هوا آفتابی بود و چندساعت در صف ایستاده بودیم. ورزش که شروع شد خیلی خوب پیش رفتیم. اواخر ورزشمان بود که یکهو از بعضی از صف ها چند نفر غش می کردند و از حالت عمودی، افقی می شدند!
آن روز نمی دانستیم بخندیم یا دوستانمان را که از شدت گرما غش کرده بودند را از زمین جمع کنیم! بالاخره ایستادن در صف هم همچین مزایایی دارد!
انشای غیر طنز:
قبل از اینکه به کلاس برویم در صف می ایستیم. ایستادن در صف هم قوانینی دارد که عمل کردن به آن باعث ایجاد نظم و هماهنگی صف می شود. با همین ایستادن منظم در صف، ورزش می کنیم تا با حال خوش تری وارد کلاس درس شویم.
هرچند هر از گاهی از ایستادن در صف خسته می شویم ولی با ورود به کلاس و گفت و گو کردن با دوستانمان، خستگی به یکباره از تنمان بیرون می رود. برای مرتب کردن صف هایمان انتظامات مدرسه تلاش می کنند و خود ما هم سعی می کنیم نظم صف را بهم نزنیم.
بدون ایستادن در صف، مدرسه چهره ی مغشوش و آشفته ای به خود می گیرد و مدیر و ناظمی که روی سکو می ایستد و شروع به سخنرانی می کند، با دیدن آشفتگی مدرسه نمی تواند سخنش را با آرامش آغاز و به اتمام برساند. پس صف ایستادن خیلی مهم است.
در صف که می ایستیم، دانش آموزان هر کلاسی از هم تفکیک می شوند و به ترتیب وارد کلاسشان می شوند بدون هیچ شلوغی. حتی ایستادن در صف می تواند نشانه ای از اتحاد دانش آموزان هر کلاس باشد. پس ایستادن در صف را دست کم نگیریم!
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
من و بچه ها مثل همیشه به مدرسه آمدیم و ازآنجا که زنگ خورده بود،سر صف ایستادیم.نصف صف آفتاب بود.نیم متری این طرف تر ایستادم.صدای فریاد نوروزی،نماینده کلاس آمد:(حاج خانم!برای بار هزارم،درست وایسا)
ای بابا،کدام هزارم،من که تازه آمده ام. قیافه پوکر فیسی گرفتم رفت توی صف،اما تا از جلویم رد شد و رفت،دوباره آمدم اینطرف.
آخر میدانید؟میگویند آفتاب ساعت 10 تا 2 ظهر باعث سرطان پوست میشود.
من هم همان دختری هستم که شب قبل خواب حتما باید ترتیب:فوم صورت،کرم دور چشم،لوسیون و کوفت و زهر مار را انجام بدهم.
صدای فریاد سحر آمد:(ای بابا!خسته شدیم؛باز این مدیر گوگولو میاد اینجا غرغر میکنه.)
یکدفعه پس گردنی خورد و نزدیک بود با مخ به زمین بایفتد که او را گرفتم.ناظم را پشت سرش دیدم و چشمانم گرد شد
:خجالت بکشین؛مدیر گوگولو؟وقتی از نمره انضباطتون 2 نمره کم کردم اون وقت میفهمید.
وقتی ناظم رفت مریم در حال افسوس خوردن و غرغر کردن بود.
شیما نگاه عاقل اندر صحیفانه ای به سحر انداخت و گفت:(غمت نباشه بابا؛حتی اسمت رو نمیدونه که بخواد ازت نمره کم کنه.)
یکدفعه صدای فریاد ناظم را شنیدیم:(درست وایستین تا نمره تون مثل سحر مشرف کم نشه.)
دهن سحر اندازه غار علی صدر باز شد.شیما هم کلا رفت ته صف محو شد.
همه صف شروع کردند به بالا رفتن.حالا که فکرش را میکنم بیاید با عوامل مدرسه شوخی نکنیم؛ایستادن در صف مانند راه رفتن روی شمشیر است.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
توی خونه داشتم با کامپیوتر بازی میکردم که مامان اومد بهم گفت برو چند تا نون بخر.منم گفتم باشه و بازم مشغول بازی شدم.دوباره مامان اومد بهم گفت و من هر دفعه گفتم میرم ولی خداییش دل کندن از کامپیوتر خیلی سخت بود.خلاصه بعد از صدبار که مامان اومد بهم گفت از کامپیوتر دل کندم و با اعصابی خورد رفتم نونوایی ،عصاب که نداشتم با دیدن صف سه متری نونوایی هم دلم میخواست سرم را بکوبونم به دیوار،خلاصه ایستادم آخر صف هر دو ساعت یه بار هم یه میلی متر حرکت میکردیم.دیگه حسابی کفری شده بودم،حالا اینا به کنار از این زورم میاد که یه مرده اومده میگه صف نونوایه پ ن پ صف دسشویی عمومیه.خلاصه تمام سعیم را کردم که به اعصابم مسلط باشم و تو افکارم غرق شده بودم که یکدفعه احساس کردم اکسیژن این قدر کم شد که الان به دیار باقی میشتابم.یه مرده چاق اومده بود ایستاده بود جلوی من و من قشنگ داشتم بین دو نفر له میشدم.با هر بدبختی بود بهش گفتم آقا ببخشید باید برید آخر صف، مرده برگشت و بهم نگاه کرد و گفت دلم میخواد اینجا وایسم مشکلی داری؟صداش این قدر کلفت بود بای این هیکلی هم که داشت نه تنها لال شدم بلکه خودمم خیس کردم.خلاصه بعد از ساعت ها توی صف ایستادن نوبتم شد و نون خریدم و رفتم خونه و داغی گذاشتم پشت دستم که دیگه نونوایی نرم.
موضوع انشا: ایستادن توی صف (طنز)
یه روز جلوی دراتوبوس وایساده بودم و نه راه پیش داشتم نه راه پس که متوجه شدم یه چیز نک تیز در پهلویم فرو می رود به عقب که بازگشتم عصای پیرزنی را دیدم که سعی داشت با ان من را کنار بزند و از طرفی دیگر کسی هم مدام مانتویم را می کشید و کسی هم از پشت مدام مقنعه ام را می کشید و من هم بطور مداوم داشتم دفع حمله می کردم و مشغول به مقاومت بودم و با خود عهد بسته بودم که به هیچ وجه عقب نشینی نکنم و تا اخرین قطره خون هم از جلوی در اتوبوس کنارنروم. ناگهان دیدم سایه ای بزرگ بر روی اندام نحیفم افتاد و صاحب سایه که دقیقا پشت سرم بود با دستش به شانه ام ضربه میزد با ترس و لرز به عقب بازگشتم و نگاه مملوع از ترسم را بر چشمان مشکی از خیره کردم کمی در چشمانم خیره شدو با صدایی نازک و جیغ مانند گفت«دختر خانم از سر راهم کنار برو»بعد هم که دید منی را که هیچ حرکتی از خود نشان نمی دهم و مات و مبخوت مانده بودم که این صدا به این هیکل می خورد یا نه؟هل داد و داخل اتوبوس شد و من با وارد شدن دوباره عصای پیرزن در یهلویم به بیرون از اتوبوس پرتاب شدم و اوتوبوس هم راه افتاد و رفت و من دیگر هیچ وقت دیگر وارد اتوبوس نشدم.
شخصیت نگاری
موضوع انشا: پیرمرد خوش ذوق
بعضی ادها در دست زندگی خود را گم میکنند و همه چیز را فراموش میکنند اما بعصی ها هن سعی میکنند به بهترین نحو زندگی کنند درست همانگونه ک از کودکی دوست داشتند
میخواهم درمورد یکی از این افراد بنویسم درمورد پیرمرد تعمیرکاری ک بسیار خوش ذوق است پبرمرد حدود 60 سالش است اما همیشه مرتب و اراسته است با اینکه تعمیرکار است اما لباس هایش همیشه مرتب و تمیز است و لباس کار جدایی دارد
همیشه موهای خرمایی رنگش را شانه کشیده و با کشی پشت سرش بسته است موهای خرمایی رنگی که اگر در ان دقت کنی چند تار سمج سفید را میبینی ک بنظر نن به زیبایی پیرمرد افزوده است
پیرمرد سعی میکند همه ی کارهایش را به نحو احسنت انجام دهد در ان خیابان همه از پیرمرد و امانت داری و درست کاری ان صحبت میکنند او عاشق طبیعت است و همه در نگاه اول متوجه این موضوع میشوند اخر تعمیرگاهش پر از گل و گیاه است و چند قفس پرنده به سقف اویزان است اوایل که با پیرمرد اشنا شده بودم فکر میکردم تعمیرگاه را چ ب گل و گیاه
اما الان متوجه شدم کار پیرمرد بهترین کار است انطور که دلش میخاهد زندگی میکند و تن به اجبار هاب نفرت انگیز دنیا نمیدهد کاش ما هم بتوانیم مانند او زندگی کنیم همینطور شاد و عاشقانه.
موضوع انشا: توصیف مادر
سلام میخواهم درمورد مادراین فرشته ی روی زمین بنویسم مادری که 9 ماه مرا دردل خودپروراندهوحالاکه بدنیا اورده وبه این سن رسانده میخواهم چندکلمه ی بنویسم.
من ان چشمای مادرم وان لبخندزیباوان تبسم زیباراکه هرروزبرروی من وخواهرم میزندهرگزفراموش نمی کنم مادرمهربانم چه بنویسم درموردشمابهترین وصمیمانه ترین شادباش های زندگی ام رابه شما تقدیم می کنم ودستای نازنینت راهرروزمی بوسم .
چندبهاروچندتابستان که ازعمرم گذشته توهمان بهاری که هرگز تمام نخواهی شدودست هایم راهمیشه دردست میگیری وهرگز خسته نیستی وهمیشه درقلب من میمانی .
مادرم مراکه هرروزروانه مدرسه می کنی باسهم وصلوات می اندیشی وسلامتی من رادرگاه خداوندبزرگ خواستاری وارزوی موفقیت من دردرس هایم راداری خداوندمهربان شکرگزارم که این چنین مادری راخداوند به من عطا کرده است.
موضوع انشا: علم منطق
دو شاگرد پانزده ساله دبیرستان نزد معلم خود آمده و پرسیدند: استاد اصولا منطق چیست؟
معلم کمی فکر کرد و جواب داد: گوش کنید، مثالی می زنم، دو مرد پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف. من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند. شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند؟ هر دو شاگرد یک زبان جواب دادند: خوب مسلما کثیفه! معلم گفت: نه تمیزه. چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند. پس چه کسی حمام می کند؟ حالا پسرها می گویند: تمیزه! معلم جواب داد: نه، کثیفه، چون او به حمام احتیاج دارد و باز پرسید: خوب، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند؟ یک بار دیگر شاگردها گفتند: کثیفه! معلم دوباره گفت: اما نه، البته که هر دو! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد، خوب بالاخره کی حمام می گیرد؟ بچه ها با سردرگمی جواب دادند: هردو! معلم بار دیگر توضحیح می دهد: « هیچ کدام! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد! شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته. ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم؟ هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شدید، این یعنی: منطق! و از دیدگاه هر کس متفاوت است…( حکایت دانش آموزان ۱۱ انسانی با اقای قاسمی )
موضوع انشا: انشای عجیب
در دبستانی، معلمی به بچه ها گفت که آرزوهاشونو بنویسن. سپس نوشته ها رو جمع کرده و به خانه برد.
یکی از برگه ها، معلم رو خیلی متاثر کرد. در همون اثنای خوندن بود که همسرش وارد شد و دید که اشک از چشم های خانمش جاریه. پرسید، چی شده؟چرا این قدر ناراحتی؟ زن جواب داد، این انشا را بخوان، امروز یکی از شاگردانم نوشته. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و اون اینجوری نوشته. مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشا این گونه بود:
"خدایا، میخواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد، مخصوص است. میخواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی. میخواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. میخواهم که جایی مخصوص برای خودم داشته باشم و خانواده ام دور من حلقه بزنند. میخواهم وقتی که حرف میزنم مرا جدی بگیرند، میخواهم که مرکز توجه باشم و بی آنکه سوالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم میخواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن میرسند، به من هم برسند و توجه کنند. دلم میخواهد وقتی که پدرم، از سره کار بر میگردد، حتی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی توجهی، به سمت من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای اینکه با من باشند با یکدیگر دعوا کنند... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکته اخر که اهمیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم"
انشا به پایان رسید.
مرد نگاهی به همسرش کردو گفت، "عجب پدرو مادر وحشتناکی اند!"
زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشا را دخترمان نوشته"
موضوع انشا:یک دوست خوب را چگونه بشناسیم؟
دوستان خوب یک سری ویژگی دارند که آنها را از دیگران متمایز می کند و سبب میگردد دوستان بیشتری در کنار خود داشته باشند بنابر این با تغییر رفتار خود به جرگه اینگونه افراد بپیوندید:
1-یک دوست خوب حرفهایی که بصورت محرمانه به وی زده شده است را نزد خود نگاه داشته و راز دار شما میباشد.
2-وقت شناس بوده و در قرار ملاقاتها و یا میهمانیها قابل اطمینان بوده و سر موقع حضور می یابد.
3- یک دوست خوب به مو قعیت، موفقیت های شما حسادت نمی ورزد.
4- یک دوست خوب هنگامی که دچار بیماری و کسالت میگردید با شما تماس گرفته و حالتان را جویا می شود و به عیادت شما می آید.
5- وی میداند که چه زمانی صحبت و چه زمانی سکوت نموده و تنها گوش دهد.
6- هنگامی که حالتان مساعد نبوده و یا دل و دماغ کار را ندارید و پکر میباشید وی از رفتار شما دلخور نمیشود.
7- وقتی نظر او را در مورد مسئله ای جویا شوید با جان و دل و صادقانه نظرات و عقاید خودش را در اختیارتان قرار می دهد و حتی اگر به نصایحش نیز عمل نکنید ناراحت نمیشود.
8- وی اجازه نمی دهد کسی پشت سر شما و در غیاب شما در مورد شما بد گویی کند و به دفاع از شما خواهد پرداخت.
دوست کسی است که بازدارنده از ستم و دشمنی و یاری رسان بر نیکی و احسان باشد.امام علی(ع)
از دوستی کردن با دروغگو بپرهیز، زیرا او مانند سراب است ، دور را بر تو نزدیک می سازد و نزدیک را بر تو دور می سازد. امام علی(ع)
موضوع انشا: مشاهده مسابقه فوتبال از روزنهٔ تور دروازه
مریم و ملینا و سارا آره ما کاری رو که میخواستیم انجام دادیم به آرزویی که داشتیم رسیدیم.جلوی ورزشگاه نیوکمپ؛ورزشگاه نیوکمپ ن ی و ک م پ نیوکمپ دوست داشتم چند بار تکرار کنم تا باورم بشه واقعیت داره و خواب نیستم.ورزشگاه نیوکمپ،شهر بارسلون،تو کشور اسپانیا،من و دوستام اونجا بودیم.
حس پرنده ای رو داشتم که امید رسیدن به آسمون رو داره و بالا خره به مقصدی که میخواد می رسه.وارد ورزشگاه شدم،ورزشگاه لبریز از جمعیت بود،تشویق ها قلب هر انسانی رو به تپش وا میداشت.بچه ها دنبال شماره صندلی ها میگشتن،اما من دوست داشتم ساعت ها به جمعیت آبی و قرمز پوش نگاه کنم.ورزشگاه رنگارنگ شده بود،یک طرف آبی اناری پوش های بارسلونا، و یک طرف هم سفید پوش های رئال مادرید.صندلی ها مونو پیدا کردیم جالب بود ما دقیقاً پشت دروازه تیممون نشسته بودیم، اینکه خوب نبود اما اشکال نداشت توی نیمه دوم که ضمین ها عوض میشه ، شاهد گلزنی بچه ها میشیم. ما به همدیگه نگاه میکردیم و منتظر بودیم بازیکنان وارد زمین شَن. گزارشگر پشت میز مخصوصش نشست و داشت بازیکنان رو کم کم صدا می کرد.چون الکلاسیکو بود و سفید پوش های رئال مهمان محصوب میشدند، گزارشگر باید اول بازیکنان حریف رو معرفی می کرد.خــــــوب حالا نوبت به بازیکنان بارسا رسیده بود.همه بودن: مسی - سوارز -دئولوفعو- آلبا- رایکیتیچ-پیکه-تراشتگن-دینیه- پائولینیو- الکاسر- اُمتیتی- دمبله؛ میدونید چی؟!خیلی حس خوبی بازیکنان محبوبت رو از نزدیک ببینی.کفش هایی که پوشیده بودن رنگارنگ و بامزه بود،حتی از اون فاصله میتونستیم رنگاشونو تشخیص بدیم.داور سوت شروع بازی رو به صدا در میآدره،یک دفعه سکوت در ورزشگاه حکم فرما شد ؛ آرامش قبل از طوفانی که توراه بود که منتظرش بودیم که منتظرمون بود.
دقیقه یک خطا از سوی بازی کنان رئال،انگار قرار نبود اون بازی رنگ آرامش رو به خودش ببینه،اما محاجم سریع بارسا حریف رو بهت زده کرد.یه موقعیت وتوی دروازه گل برای بارسلونا دقیقه چند؟ دقیقه هفت بازی یک بر صفر به نفع بارسا میشه.ورزشگاه غرق در شادی بود البته به جز سفیدا که غرق در سکوت و تعجب بودن که چطوری خط دفاع رئال به این زودی فرو ریخت. لئو مسی این گل زود هنگام بارسارو به ثمر میرسونه.نیمه داشت کم کم تموم میشد،ما هم دیگه رو بغل کرده بودیم و فقط آهنگ قهرمانی رو میخوندیم که یک دفعه یک تکل ناسالم در محوطه جریمه پنالتی اخراج وکارت قرمز جلوی چشمان ایوان رایکیتیچ ):
ما که باورمون نمی شد به هوادارا و بعد به بازیکن ها نگاه کردیم.دقیقه ۴۵ بارسلونا ده نفره میشدو داور به نفع رعالی ها یک پنالتی گرفته بود.کریستیانوضربه رو می زنه و توپ توی دروازه جا میگیره.قطعا حس بدی بود پشت دروازه تیمت بشینی واز لای حفره های مربعی شکل دروازه به هزار امید که تراشتگن توپ رو میگیره گل خوردنشو با دقت نگاه کنی. داور دقیقه چهل و هفت سوت پایان بازی رو به صدا در می آره.از نظر ما بازی ۱-۱ به نفع بارسا.
نیمه دوم شروع شد چمن های نیوکمپ برای برد تیمشون خودشون رو سبز تر از همیشه نشون میدادن.پرچم های آبی اناری رو به روی نور غروب خورشید میدرخشیدن.هوادارا هیچ لحظه تشویقشون رو قطع نمی کردن.تیم والورده دیگه باید به چه زبونی قهرمان اروپا می شد.ما در نیمه دوم دقیقا پشت دروازه حریف بودیم تا وقتی که لئو یا لوییز گل میزنن شاهد گل زدنشون باشیم من باورم نمیشد که بازیکنانچخ محبوبم در چند قدمی من بازی میکنند نمیدونستم باید به خودم افتخار کنم یا به خودم بیام و از خواب بلند بشم توی همین حــس بودم که از بلند گو های ورزشگاه یه صدایی اومد گگگگگگگگللل گل دِ لوییس سوارز
درست میشنیدم ؟ آره درست میشنیدم. لوییز روی گل دوم بارسا تاثیر میزاره. توپ هنوز توی دروازه بود، اون از هجده قدم دروازه دوید و به رسم خوشحوالی بعد گل خودش سه تا از انگشت هاشو بوسید بعد،به سمت ما اومد،و به تصور این که ما پادشاهیم و باعث گل زدن اون شدیم روبه ما تعظیم کـــرد.من که بهت زده شده بودم مات و مبهوت سارا و ملبنا رو نگاه کردم که از شدت خوشحالی قطره آبی از گوشه چشمشون میچکید.بعد از خوشحالی های بعد گل بازی،داور توپ رو به وسط زمین اورد تا بازی رو از سر بگــیره. بارسلونا ده نفره بود اما شبیه تیم های ده نفره نـَـــــه نمی ترسه عقب نمیکشه بعضی وقت ها شاید این ترس از مرگه که آدم رو میکشه. اون از گل زود هنگام نیمه اول مسی و این هم از گل سوارز در دقایق اول نیمه دوم. انگار در جنگ جهانی بر صندلی سینما نشستی و با اشتیاق کشورت را حمایت میکنی. بعضی وقت ها هم از شوق اینکه در جنگ پیروز میشوی در پوست خودت نمیگنجی ویا از ترس اینکه بازنده میدان شوی حتی اشک میریزی
اما ما تا این ساعت این دقیقه و این لحظه پیروز میدان بودیم و هستیم و خواهیم بود.
حالا یه موقعیت
برای سفید پوش ها جردی آلبا توپ رو میزنه حالااا زد حمله برای بارسا داره شکل میگیره، اونور دمبله رو داره حالا دمبله تک به تک با دروازه بان وتوی درواازه
گگل گگگل ورزشگاه روی دست هوادارای بارسا اداره میشه حالا بارسلونا بود که جام قهرمانی،اروپارو روی سر میبرد و حالا سوت پایان مسابقه.
همه چیز مهیا بود برای اوردن جام جایگاه، کاپیتان،بازیکنان ولی خوب انگار یک چیزی کم بود.
نیمار، نیمار و اون دیوونه بازی هاش کم بود
اما خوب دیگه نمیشد کاریش کرد اون دیگه رفته بود. جام دست کاپیتان اینیستا بود و با شمارش ما جام رو روی سر بررد
اون حــــس توصیف نشدنی بود، حس غرور حس قهرمانی.
خیلی روز عالی و فوقالعاده ای بود بعد از بازی با بازیکنان عکس انداختیم و به هتلمون برگشتیم،تا فردا به دانشگاه بریم و همه چیز رو برای هم کلاسی هامون تعریف کنیم.
موضوع انشا: توصیف چهره
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟ من گلی داشتم ، گلی با رنگ ها و نقش های بسیار زیبا که عطرش همه جا به مشام می رسید زیباییش را با تمام وجودم احساس می کردم . هر بار که او را می دیدم قسمتی از آن را در دفتر خاطراتم قرار می دادم تا عطر زیبایش را همیشه و همه جا احساس کنم ،
پیرزنی را می شناسم که چهره ی پیر و شکسته و کمر خمیده ای داشت و دستان پر مهرش همیشه در حال لرزش بود و روسری سفید همراه با گل های بزرگ ارغوانی بر سر می گذاشت.
با سن حدود 95 سال و چشمان سبز رنگ و زیبا و هوش و حواس دقیق که به تنوع در زندگی علاقه داشت تا جایی که همه از نشاط و شاد بودن او درس زندگی میآموختند؛ چادر سفیدی بر سر می گذاشت و بر سجاده سبز رنگ زیبایی که آن را از بهشت ایران ((حرم امام رضا(ع) )) خریده بود ، می ایستاد و نماز را بجای می آورد و ذکر خدا می گفت، قلب جوانش همیشه با مردم و جوانان بود و عاشق همه و همه مشتاق دیدار با او، قهرمان زندگی من ، مادر بزرگ من است...
مادر بزرگ همه ما...
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟
صبحی دیگر صدایش را نشنیدم ، سجاده زیبایش را ندیدم....
تسبیحی در دستانش ندیدم....
صبحی که آسمان بعد از بارانی طولانی خورشید زیبایش را نمایان کرده بود، برای من
چون غروبی تلخ و غم انگیز بود.....
چقدر سخت بود عزیزی را به دل خاک سپردن.. تنها ماندن ..
تنها رفتن ..
نمی دانم خبر دارید یا نه ؟
گلهایی را که از وجود او چیده بودم و در میان دفتر خاطراتم به یادگار گذاشته بودم
اکنون بر سر مزارش می برم تا عطر زیبای آن به مشام همه برسد .
تا همه بدانند.
مزار بهترین ، بهترین هاست آنجا
گلی ، زیباتر از گلهاست آنجا...