موضوع: وقتی باران به صدا درمی آید ...
باران که می بارد ، بعضی ها دلشان می گیرد وخیلی ها شاعر می شوند. آخر تازه یادشان می افتد که احساسات فطری پاک و زلالی هم هست که در لابه لای افکار مادّی و تکراری روزمره ، فراموشش کرده بودند.
وقتی باران می آید، دیگر، مردم ، خودشان را برای چیزهای کم ارزش و بیهوده معطل نمی کنند، حتی جلوی زیباترین ویترینهای مجللترین مغازه ها هم خالی است.هر که را می بینی با عجله به سوی مقصد حرکت می کند یعنی باران باعث می شود که انسان مقصدش را فدای زرق و برقها نکند.
سواره ها نیز در بارش باران بیشتر از قبل ، دلشان برای پیاده ها می سوزد و زودتر آنها را سوار می کنند. یعنی باران ، مردم را سخاوتمندتر و سخاوتمندان را دلسوزتر می کند.
باران که می بارد، مردم صمیمی تر ، متحدتر و فداکارتر می شوند. چرا که خیلی ها را می شود دید که یک نفر دیگر را زیر چتر خود گرفته اند.☆
باران ، زمین را پاک می سازد ، هوا را تصفیه می کند و برخی ویروسها را از بین می برد و شاید آن وقت مردم کمی پاکتر زندگی کنند.♡
وقتی باران بر خاک ، کشتزارها و کوهها فرو می ریزد ، حیات ، جان می گیرد و همه به تداوم زندگیشان امیدوارتر می شوند و ممکن است برای یک بار هم که شده صاحب باران را شکر گویند.
در بارش باران عدالت را هم می توان دید. چرا که قطره ها ، در همه ی محله های یک شهر و یا بر بام همه ی خانه های یک محله ، با یک نواخت مساوی فرو می ریزند.
وقتی که باران میآید، گاهی سالهای کودکی ، قیل و قال آرامش بخش مدرسه! و درس {باران آمد ، آن مرد ، در باران آمد }در ذهن ها رژه می روند.
باران ، سرشار از خیر و برکت است و آن باران نیز، آن باران سرنوشت سازی که از هوای ابری چشمها بر گونه هایمان می نشیند و سبب می شود که بهتر بتوانیم مسیر زندگیمان را عوض کنیم. زیرا باران کمیاب اشکها، توفیق توبه را سهل الوصول تر می کند.☆
قطره های اشک می توانند بغض سنگین تاریخ معصومان مظلوم را نیز بشکنند و آموزه های بی بدیل مردان شهید روز دهم را در سینه ها زنده و بالنده نگهدارند. چرا که حسین علیه السّلام بیش و پیش از آن که تشنه ی آب باشند تشنه ی اندیشه ی انسانهای زمان ها هستند.
پس ای باران عزیز! ما را تنها نگذار
حسین فشکی فراہانی
موضوع: اگر باران به صدا در بیاید …
امروز سر صف بودیم که ناظم خوبمان موضوعی رابرای نوشتن انشا پیشنهاد داد .موضوع عجیبی بود .اگر باران به صدا در بیاید …ذهنم را خیلی مشغول کرد تمام طول روز را فکر می کردم ؛حتی سر کلاس هم حواسم به درس نبود از پشت پنجره کلاس به آسمان نگاه می کردم .هوا ابری بود ؛ابری سیاه که هرلحظه منتظرش بودم ومن فکر می کردم که اگر باران به صدا در بیاید ….
نمی دانم چگونه زمان گذشت .زنگ آخر زده شد با دوستانم خداحافظی کردم تا منزل نگاهم به آسمان بود که شاید ابر ی باریدن می گرفت اما باران نیامد ومن در حسرت بارش باران ماندم.
ایکاش می بارید تا من راحت می نوشتم شاید با من حرف میزد؛چه می گفت؟چقدر دلم می خواست ان بالا پیش ابرها بودم .راستی اگر من باران بودم ؟
راستی اگر من باران بودم دلم می خواست کجا ببارم ؟به کدام سرزمین تشنه ؟به کجای این هستی پهناور؟
آری؛ من باران شدم با هزاران ،نه با میلیون ها قطره ی دیگر همراه شدم تا به زمین برسم.زمین آغوش باز کرده بود وما را به گرمی می فشرد ،لبخند گل ها دیدنی بود ،نمی دانم کدام نسیم مرا از دشت پر از گل به شهر آورد .
آدم ها ،این موجودات که خود را اشرف مخلوقات می دانند برای اولین دیدار جالب به نظر می رسیدند .هواچقدر کثیف بود، وسنگین؛ماموریت داشتم هوا را تمیز کنم…. هوا تمیز شد.
من در جوی آبی روان شدم ،ای کاش نمی شدم تا نبینم ونشنوم آنچه را دیدم وشنیدم …جوی مرا با خود برد،بردوبرد ،شدیم جویبار ، رودخانه تا به دریا برسیم . دریا؟
دوستانم می گفتند دریا آخر این قطره ها چند بار باریده بودند وبازبخار شده بودند وراه را از بیراهه می شناختند .ماهی ها همراه ما می آمدند .چیز های نوک تیزی در آب بود دوستانم می گفتند انها قلاب هستند .ماهی ها در قلاب ها گرفتار انسانها می شدند ؛چقدر دردناک بود جدای آنها از ما .
ناگهان راکد شدیم ،ایستادیم .دوستانمان گفتند:ای بابا !ادم ها سد جدید ساختند ؟!چند روزی آنجا بودیم من از روی کنجکاوی به کنار سد رفتم ؛ناگهان دستان کوچکی وارد آب شد مرا به اتفاق دوستانم تنگ آبی که یک ماهی کوچکی درونش بود ریختند .تنگ آب را به کنار سفره اشان بردند .ماهی درون تنگ بی تابی می کرد وکودک به ماهی کوچک زندانی خیره بود .
آدم هر چه بود خوردن و زباله هایشان را همان جا رها کردند و رفتند . من درون تنگ احساس خفگی کردم دستان کودک تنگ را سخت می فشرد .اتومبیل انها حرکت کرد ؛صدای رادیو شنیده می شد ،ادم ها گفتند :ساکت اخبار می گوید.صدایی می گفت:دریاچه ارومیه در حال خشک شدن است .زاینده رود دیگر رود نیست .دریاچه ها در حال مرگ هستند …دریاچه ها…..؟
از شنیدن این اخبار به تنگ آمدم ؛دیگر صدایی نمی شنیدم ساعت ها گذشت .اتومبیل ایستاد ؛آدم ها پیاده شدند ،ناگهان تنگ از دستان کودک برزمین افتاد وما روی زمین داغ که آسفالت نامیده می شد رها شدیم ماهی کوچک به درون جوی آب پرید .کودک اشک می ریخت وما داشتیم بخار می شدیم .من اززمین جدا شدم وبه طرف اسمان رهسپار می شدم ،از این بالا زمین چقدر زیبا به نظر می رسید ؛ای کاش همان پایین هم به اندازه این بالا زیبا بود .دیگردوست ندارم ببارم ،دیگر زمین را دوست ندارم وبه باران می گویم نبار ،زمین جای قشنگی نیست.
موضوع انشا: اهمیت هوای پاک
دیدن آسمان آبی با ابر های سفید این روز ها براب اکثر مردم ،به خصوص کسانی ک در شهر هایی چون تهران زندگی میکنند بی شک به یک آرزو شبیه است.
آلودگی هوا یعنی حضور یک ،چند یا مخلوطی ازآلوده کننده های مختلف در هوای آزاد ،به اندازه ای است که برای انسان مضر بوده و یا موجب زیان رساندن به حیوانات ،گیاهان و اموال شود.
اما پدیده آلودگی هوا در مناطق شهری ،یکی از ره آورد های انقلاب صنعتی است ک از سیصد سال قبل شروع و با توسعه صنعتی و زیاد شدن شهر ها بر میزان و شدت آن روز به روز افزوده میشود.
تکیه اساسی بر منابع انرژی فسیلی از قبیل ذغال ،نفت ، گاز ودر نهایت آزاد شدن مواد ناشی از احتراق این مواد،فراورده های مضروزیان بخشی را به همراه می آورد که حیات موجودات زنده به ویژه انسانهارا تهدید مینماید.
از نخستین دهه های قرن ۲۰ ،به دنبال مشاهده ارتباط میان آلودگی هوا و تخریب محیط زیست،
بسیاری از کشور های صنعتی پیشرفته،تحقیقات و برنامه های علمی برای کنترل آلاینده های بسیار مضر را آغاز نمودند، اما متاسفانه در اکثر قریب به اتفاق کشور های در حال رشد این مسئله آن طور ک باید مورد توجه قرار نگرفته و وضعیت آلودگی هوا در شهر های بزرگ روز به وخامت می گذارد.
گیاهان، قربانیان ناخواسته آلودگی هوا هستند و بر اثر آلودگی هوا مسموم میشوند .بر این اساس ،
با این که گیاهان از عوامل مهم کاهش آلودگی هوابه شمار می آیند،ولی افزایش مقدار و غلظت آلوده کننده ها در ۱۰ سال گذشته موجب شده تا گیاهان نیز آسیب ببینند.
علی ترکاشوند
ماهی در حوض قالی ...
خانه ای داشت که برایش عین اقیانوس بود خانه ای از طرحها و نقشهای گوناگون از افتادن سایه ی ماه برروی آب لذت می بردو ماه را همدمی برای خودش انتخاب کرده بود
تمام زندگی اش در همان حوض قالی خلاصه میشد صبح تاشب تمام گوشه های حوض را پرسه میزد به امیدروزی که اورا به اقیانوس واقعیش برساند.
اما درد واقعی او گربه ای است که زندگی اورا تهدید میکرد،دلش به گنجشگهایی خوش بود که گاهی برسد حوض می نشستند و قطره ی آبی ازآن مینوشیدند.
تاروزی رسید که دلش برای ماه تپید....خود را خیلی آزاد احساس میکرد انگاربال درآورده بود تابه سوی ماه برود آنقدر پرسه میزد تاناگهان به خارج از حوض پرت شد.خودرا درروی سنگ سختی دید وآنقدر این سو آن سو پرید تا چهره ی ماه در چشمان غمگینش محوشد....
وقتی چشمانش را باز کرد خورا دراقیانوس عمیقی دید که دیگر تاآخر عمر تمامی نداشت...
موضوع انشا: دکمه آخر آسانسور را زدند (زدم)...
باایستادن تاکسی سریعاکرایه رابه سوی راننده پرتاب کردم وازماشین قراضه اش خارج شدم....
تابه حال به این منطقه نیامده بودم اماساختمان شرکت وتابلویش به قدری بزرگ وواضح بودکه بی هیچ دردسری بتوانم آدرس راپیداکنم!
پس ازکشیدن یک نفس عمیق،بااسترس واردشرکت شدم،
درهمان لحظه اول ورودم یک آقابه سمتم آمدوپس ازگفتن توضیحاتم مرابه سوی خانومی که منشی شرکت بود راهنمایی کرد.
مقابلش ایستادم وگفتم:محسنی هستم...برای مصاحبه اومدم.
آهانی گفت وبه داخل سیستمش نگاهی انداخت،نگاهم رابه داخل شرکت سوق دادم: شرکت بزرگ ومجهزی بودوهمین باعث شده بوداعتمادبه نفسم راازدست بدهم وبه نحوی ازآمدن پشیمان شده بودم که صدای منشی باعث توقف افکارم شد
طبقه17،میتونیدبامنشی اقای مدیرهماهنگ کنیدتاشماروبه دیدنشون بفرستن.
به "ممنونی"اکتفاکردم وواردآسانسورشدم.
خسته بودم چراکه صبح،زودبیدارشده بودم تابتوانم به موقع به مصاحبه برسم ودراولین ملاقات بی مسئولیت نشان داده نشوم.به همین دلیل چشمانم راروی هم گذاشتم تاکمی ازخستگی ام کاسته شود.
مدت زیادی گذشته بوداماآسانسورهنورازحرکت نایستاده بود،چشمانم راباتعجب بازکردم ودکمه ی طبقه ی موردنظرراچندباردیگرفشردم اماتغیری ایجادنشد!
ترسیده بودم ونمیدانستم بایدچه کنم،ناچاراتصمیم گرفتم که به درآسانسوربکوبم وباسروصدادیگران را به اینجابخوانم،هرچنداین کارهم کمی به دورازشخصیت من بودبرای همین ناتوان سرم رابه پشت اسانسورتکیه دادم که ناگهان برق امیدی درچشمانم نقش بست.دکمه ی اضطراری یاهمان دکمه ی نجات دهنده!بدون تعلل دستم رابه روی آن گذاشتم که یکهو صدای ناهنجاروگوش خراشی تمام شرکت رادربرگرفت...وسپس.پس ازگذشت چنددقیقه،باکمک کارمندان شرکت وتاسیساتی اسانسورتوانستم ازان فضای خفه کننده خارج شوم!جمعیت زیادی پشت آسانسورایستاده بودندوهمه هم نگران حال من!امامن بی توجه به آنهاوسخن هایشان به طرف درخروجی به راه افتادم تاازآن شرکت مجلل خارج شوم چراکه دوست نداشتم درمحلی که برای اولین روزملاقاتم چنین خاطره ی تلخی برایم برجای گذاشته بودکارکنم...
البته ته دلم کمی احساس پشیمانی میکردم که چرابه این راحتی موقعیتی به این خوبی راازدست داده ام!!
امااین اتفاق برایم درس بزرگی نیزبرجای گذاشته بود:اینکه درتمام مراحل سخت ودشوارزندگی،دکمه ی آخرآسانسوریاهمان امیدآخرزندگیم خدای بلندمرتبه رافراموش نکنم وبدانم که اوهمه جاهمراه من است...حتی زمانی که تمام امیدهایم ناامیدشده اند!!!!
ریحانه جعفرپناه
موضوع: توصیف شخصیت مادربزرگ
میگویند تا آدم چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیداند به راحتی از کنارش میگذردبدون کوچیک ترین توجهی به آن اما روزی خواهد رسید کهحسرت ان روز هارا بخورد به خود بگوید کاش چنان میکردم کاش چنان میکردم
یکی از افرادی که همیشه حسرتش را میخوردم مادر بزرگم بود مادری ۷۰ ساله با موهایی حنایی که تار های سفید درمیان آنها ب چشم میخورد .قدی متوسط چشمانی ن بسیار درشت بینی متوسط ولبهایی نازک وکوچک و چروک هایی که در چهره اش بود نشان دهنده روز هایی بود که پشت سر گزاشته بود درد هایی ک کشیده بودی راه هایی ک پیموده بود.[enshay.blog.ir]
همیشه لباس های روشن ب تن داشت یعضی وقت هاهم گل گلی دل سوز فرزندانش بود عاشق نوه هایش از دل و جان برایشان وقت میگذاشت .مهربان بود ب اندازه ای ک دیگر کسی ب مهربانی او ندیدم
خنده هایش راهنوز ب یاد دارم هروقت میخندید چقدر دلم میخاست بپرم و لپای سرخشو ببوسم .
او رفت وبهشتی شد و من ماندم و حسرت وجودش
پس بیایید قبل ازینکه دیر بشود قدرشان را بدانیم.
توصیف شخصیت
موضوع: تنهای مهربان
میرم بغل مادربزرگم،
میگه گریه کن
دردت به جونم....
«روزبه بمانی»
خانمی با قد خمیده و ریز نقش. دست و پاهای پینه بسته ای که نشانگر سن بالا و سختی هایی است که در زندگی اش کشیده.با سنی قریب به ۸۰ سال. صورتی چروک، که زیبایی جوانی اش را از دست داده. با عینکی ظریف به چشم، چشمانی که دیگر فروغی ندارند. بینی ای که نسبتا بزرگ است و لبانی چروکیده،اجزای چهره اش را تشکیل میدهند.
او کسی است که شاید رفتاری خشن داشته باشد اما، دلی مهربان و وسیع دارد. کسی که بتواند سالهای سال ، تنهایی سر کند ،کم کسی نیست.تمامی حرفهایش، از روی تجربه سالیان زندگی اش است.شاید هم خرافاتی که از ایام قدیم به خوردش رفته. زنی که برای زندگی اش، مردانه میجنگد. زنی از جنس مادر، از جنس بزرگی. زنی که همه به نام مادربزرگ میشناسند و صفای خانه اش زبانزد خاص و عام است.[enshay.blog.ir]
نویسنده: ام البنین خنجرزاده
دبیر: سرکار خانم ناهید بزرگمهر
دبیرستان حضرت زهرا(ص)
شهرستان رامشیر،خوزستان
موضوع انشا: عشقی که بین کلاغ و مترسک پلی از جنس زندگی ساخت
تکهپارچهٔ کوچک پوسیده را روی بازوی کاهی مترسک که لایهای از برف روی آن، جا خوش کرده بود انداخت. رهاشدن پارچه از میان نوک کوچکش، انگار جان را از تنش زدود. بیحال و بیرمق مقابل پای مترسک روی زمین افتاد. تن نحیفش روی دامن سفید زمین میلرزید و نگاه درماندهاش در پی یافتن نگاه خشک و بیاحساس مترسک، در تلاش بود. صدای خستهاش که از حنجرهٔ یخزدهاش بیرون تراوید، نوازشگر گوشهای مترسک شد.
مترسک؟ مترسک در حالیکه رقص شنلِ روی دوشش را در آغوش سرد باد تماشا میکرد گفت: «برو کلاغ. اینجا جای تو نیست».
کلاغ تمام توان خود را بهکار گرفت و روی پاهای بیرمقش ایستاد. قدم از قدم برنداشته بود که صورت کوچکش، در پنبههای سفید برف به خاک افتاد. تمام تنش انگار بهناگاه تکهتکه شد؛ اما دوباره ایستاد. قلب کوچکش از شدت بیرحمی مترسک، ریتم گمکرده بود. خود را به پای مترسک چسباند و با صدایی که عجز فریاد میزد گفت: «اینجا جاییه که من دوباره متولد شدم. اینجا جون به تن بیجونم تزریق میکنه. چهطور ازم میخوای برم؟».
مترسک نگاه قندیلبستهاش را دورتادور گندمزار تهی از خوشههای طلایی گندم چرخاند و گفت: «گفتم برو. این دستمال رو بردار و به لونهت برگرد».
کلاغ بدون اینکه اعتنایی به حرف مترسک بکند، تکانی به بالهای ناتوانش داد. سرمای آخرین روزهای دیماه برایش گران تمام شده بود. به دانهها و غذاهای ریز و درشتی که جلوی پای مترسک، روی زمین ریخته شده بود نگاهی انداخت. سر بلند کرد و با غم گفت: «هیچی نخوردی!»
مترسک این بار با عصبانیت فریاد زد: «مگه نمیشنوی میگم برو؟ چرا نمیخوای قبول کنی داری تو بیراهه قدم برمیداری؟ از اینجا برو! دیگه هیچوقتم برنگرد».
اشک از دیدگان کلاغ جاری شد. مگر گناه دل اندوهگینش چه بود؟ غم و اندوه رسوبکرده در دل کوچکش، او را به تباهی میکشاند.
فکر تکاندادن بالهای همچو سنگش، مرگبارترین حس جهان را بهارمغان میآورد. با آخرین قدرتی که در خود سراغ داشت، بال زد و روی شانهٔ خشک مترسک که بلورهای برف روی آن خودنمایی میکرد پناه گرفت. صورت یخبستهاش را به صورت مترسک چسباند و با بغض گفت: «سردته؟»
مترسک با کلافگی گفت: «تموم کن این کارای بیسروته رو کلاغ. عشق کلاغ به یه مترسک؟! تو کجای تاریخ داریم؟ چرا داری خودت رو زجر میدی؟
سرمای خانمانسوز زمستان، رعشه به تن کوچک کلاغ انداخت. با روحی که از بیرحمی مترسک درهم شکسته بود گفت: «سردته».
دانههای درشت برف، بیامان خود را بر تن زمین میکوفتند. مترسک این بار، نگاه نگرانی به تن لرزان کلاغ انداخت که با بیحالی روی شانهاش رها شده و نفسنفس میزد.
توصیف شخصیت ذهنی
موضوع انشا: پاییز
آخرین دختر خانواده ی پاییز،دختری است بارنگ و روی پریشان وموهایی
آشفته.دختری است بابدنی لاغروچشمانی پرغصه که گاهی این غصه ها تبدیل به اشک میشوند ومی بارند.دختری که شاید زمانه خیلی درحقش بدی کرده است،
انقدر که حال بدش دیگران رانیز دلتنگ می کند.
همیشه لباس های زردمایل به قرمزونارنجی می پوشد.دختری که آنقدر غصه دارد که موهایش شروع به ریزش کرده است .دختری که درست حال عاشقان رادارد.دختری که دیگران درحال ووضعیتی که دارد متعجب اند ؛گاهی سرد، گاهی بارانی وگاهی آرام.
دختری که آنقدر مغرور است که اجازه نمی دهد هیچ یک از خواهرانش با او حرف بزنند .دختری که هیچ کس حالش را نفهمید .دختری که دیگر طبیعت را دوست نداردو می خواهد همه جا مثل خودش بی حال و پریشان باشد.
دختری که شاید انتظار آمدن کسی را می کشد.کسی که هیچ وقت اورا ندیده است وفقط خصوصیاتش راشنیده است که اونیزباهمه به سردی برخورد میکند
ووقتی که می آیدهمه جارا به خواب میبرد وسبب مرگ گل ها و درختان میشود.
آذرباخودفکرمیکندکه شایداونیز(ماه دی)درانتظاردیدنش است.امازمانه این اجازه را به آنهانمی دهد.
موضوع انشا: پاییز
آخرین دختر خانواده ی پاییز،دختری است بارنگ و روی پریشان وموهاییآشفته.دختری است بابدنی لاغروچشمانی پرغصه که گاهی این غصه ها تبدیل به اشک میشوند ومی بارند.دختری که شاید زمانه خیلی درحقش بدی کرده است،انقدر که حال بدش دیگران رانیز دلتنگ می کند.همیشه لباس های زردمایل به قرمزونارنجی می پوشد.دختری که آنقدر غصه دارد که موهایش شروع به ریزش کرده است .دختری که درست حال عاشقان رادارد.دختری که دیگران درحال ووضعیتی که دارد متعجب اند ؛گاهی سرد، گاهی بارانی وگاهی آرام.دختری که آنقدر مغرور است که اجازه نمی دهد هیچ یک از خواهرانش با او حرف بزنند .دختری که هیچ کس حالش را نفهمید .دختری که دیگر طبیعت را دوست نداردو می خواهد همه جا مثل خودش بی حال و پریشان باشد.دختری که شاید انتظار آمدن کسی را می کشد.کسی که هیچ وقت اورا ندیده است وفقط خصوصیاتش راشنیده است که اونیزباهمه به سردی برخورد میکند ووقتی که می آیدهمه جارا به خواب میبرد وسبب مرگ گل ها و درختان میشود.آذرباخودفکرمیکندکه شایداونیز(ماه دی)درانتظاردیدنش است.امازمانه این اجازه را به آنهانمی دهد.
موضوع انشا: سلام زمستان
سلام زمستان! من از آمدنت خیلی خوشحال شدم، اما در دل مادر آشوب به پا شد چون ازبیمار شدن من و برادرم می ترسد. با وجود سن کم، مدت هاست دلیلش را فهمیده ام و معنی جیب خالی را دیگر از بر شده ام .
در مورد پدر، روح برهم ریخته وافکار متشنجش را بسیار خوب می فهمم. او می ترسد که تو باز هوس برف و بوران به سرت بزند و سقف خانه ی کوچک چوبی مان باز، چکه کند.می ترسد که ژاکت من و برادرم کوچک شود. آخر، جیبش خالیست.
یادم می آید زمستان سال قبل در مسیر مدرسه، یک پالتوی قرمز عروسکی، پشت ویترین مغازه توجه مرا به خود جلب کرده بود. بچه بودم و دلم لباس نو می خواست. اما به وضوح رنگ پریده وچشمان شرمسار پدر را احساس کردم.
درسته بچه بودم اما بعضی چیزها را خیلی خوب درک می کردم .آرام به راه افتادم و یاد گرفتم که دراین دنیا خیلی چیزهاست که متعلق به من نیست و شاید هیچ وقت نشود. اما چه کنم که گاهی اوقات زرق و برق خیابان ها دل مرا می لرزاند ؟ با این وجود، خودم را بی توجه نشان می دهم که پدر کمرش خم نشود و عرق شرم بر پیشانی قشنگ و پرچین و چروکش راه باز نکند. ولی بسیاری نمی دانند در آن روز پاییزی بین مردمک چشمانم و آن پالتو قرمز چه ها که رد و بدل نشد.
این ها تنها سرگذشت من نیست، بلکه سرگذشت خیلی ازکودکان اطرافمان است که شاید چند سال است درحسرت یک لباس گرم هستند. یا یک دستکش که آن دستان کوچکشان از هوای بی رحم زمستان زق زق نکند.
تو می آیی . کاش با دوباره آمدنت چشمانمان بازتر و دلهامان رئوف تر بشود برای هزاران هزار کودک به حسرت نشسته ی اطرافمان.
کاش واژه ها ی «دوست داشتن و مهربانی» را هر روز یک نفر در گوشمان زمزمه کند، تادیگر هیچ کودکی یا هیچ پدری باحسرت و صدهزار آرزو از دنیا نرود.
موضوع انشا: پنجره عشق زندگی
زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست ...
زندگی هزاران پنجره دارد
یادم هست؛
روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم،
احساس کردم میخواهم گریه کنم
و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم،
احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم
عمر کوتاه ست
فرصت نگاه کردن از تمامی پنجرههای زندگی را ندارم …
تصمیم گرفتهام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم، و آن هم پنجره عشق بود
امروز برمیخیزم
و خدایم رابا تمامِ وجود صدا میزنم و بهترین روز زندگی را از او میخواهم و این چنین شکوهِ امیدوار بودن را لمس میکنم.
بارالها
تنها راهی که به تو میرسد
راه و یاد توست
مهربان خدای من
از تو خالصانه میخواهم
که هیچ انسانی در کوچهپسکوچههای زندگی
اسیر بنبست نگردد.
آرزو دارم که تمام مردم دنیا در بین آن همه پنجره خورشید تنها از پنجره عشق بر زندگیشان بتابد و اینکه آنها از پنجره عشق به زندگی نگاه کنند.
موضوع انشا گسترش شخصیت
نگارش یازدهم درس سوم شخصیت پردازی هم کلاسی ام فریناز
بهش پیغام دادن و گفتم همان جای همیشگی منتظرم..!
گوشی رو روی میز چوبی کافه گذاشتم و بیرون رو نگاه میکردم ، آسمان مث همیشه گرفته بود ابرسیاه ومه اطراف کوه ، چیزی معلوم نبود. شومینه داخل کافه فضای صمیمی وگرمی رو ساخته بود و آهنگ ملایمی در حال پخش بود، شهربور که بود احساس میکردم آنار ترک خورده ایم که در آبان به جا مانده .
صدای میز کناری افکارم را دزدید، رویم را برگرداندم ... پسر و دختر که به نظرمیرسید نامزدن میخندند، یک نیش خند کوتاه زدم ،وگارسون آمد، خانم چه چیزی میل دارید.؟!
منم سرم را بلند کردن و گفتم کمی بعد سفارش میدهیم ممنون. صدای بازشدن در کافه آمد. رویم را برگرداندم خودش بود ، دستم را تکان دادم وسری تکان داد و در را بست . باز مثل همیشه شاد و سرحال ، گیسوان خرمای رنگش را دم اسبی بسته بود وشال خرمالوی رنگ انداخته بود سرش و با آن پالتوی مشکی مثل همیشه زیبا بود. به احترامش پا شدم و بغل صمیمی کردیم ، گفتم : خوش آومدی عزیزم بشین ! ، فریناز چی میل داری سفارش بدم .
+مث همیشه قهوه و کیک شکلاتی .
یه دست تکون دادم وپسرپوست گندمی که گارسون بود آمد، بله خانم ، سفارش قهوه و کیک شکلاتی. لبخندی تحویل صورت پرمهرش دادم ، فربناز دختریست با پوستی سبزه ، قدی ریزه میزه ، صورتی شاد و چشمانش قهویه ای رنگ ، برق چشمانش را با اشتیاق نگاه میکردم ، عاشق آن خنده های سرحال و دندان های سفیدی بودم که هنگام خنده هایش برق میزد، لاهم گرم گفتوگو بودیم.
فریناز : باز مث همیشه که شال سیاه ، پالتوی شیاه پوشیدی خسته نمیشی عسلی ؟
من : خودت بهتر میدونی رنگ مشکی مورد علاقه منه که ..
خندید و سری تکان داد و گفت باشه ... ، مشغول خوردن کیک بودیم ، دل مهربونی داره ، اخلاقی خوب ، بامرام ، هروقت چیزی پیش اومده حضور گرمشو کنارم حس کردم ، با غمگین شدنم ناراحت میشد با خوشحالیم شاد ، خیلی دختر اجتماعیه و همین قلب پاکش منو جذب خودش کرده ، درسته نفس کشیدن شروع زندگیه و عشق قسمتی از زندگی ولی دوست خوب قلب زندگیه ، و وسعت دوست داشتن منم به تو یکیه ..
نویسنده: عسل امینی
هنرستان فنی حرفەی اسوە، شهرستان بانه
دبیر: آقای قادرزادە
بند مقدمه:
خوبی در وجود بعضی ها چنان عجین شده است که هرگز نمی توانی خلاف آن را تصور کنی .
آدم هایی که وجودشان لبریز از عشق و محبت است و گاهی توصیف عظمت نیکان در کلام نمی گنجد .
بند بدنه (خصوصیات ظاهری و رفتاری):
چهره ای مهربان و کشیده با چشمانی روشن و لبخندی ماندگار که همواره بر آن چهره نقش بسته ، گویی هرگز غمی ندارد از بس که مهربان است .
پوست گندمگونی دارد و جز آن دسته از آدم هایی است که قامت بلندی دارد . البته در گذر زمان قدسرو مانندش اندکی به کوتاهی گراییده . موهای جو گندمیش نشان از سال ها تجربه و زندگی پر فراز و نشیبش دارد .
هرگاه به چهره معصوم مادرم که حال دیگر گرد پیری بر آن نشسته نگاه می کنم با خود می گویم چگونه وجودش سرشار این همه مهربانی و مهرورزی است .
مهربانی هایی که هیچ گاه برایشان حد و مرزی قرار نداده و هرگز اندیشه بدخواهی به قلب با وسعتش راه نیافته است .
گاهی اوقات که چشمانش را می نگرم ؛ عمیقا به آن احساسات لطیف و لبریزش پی می برم و می توانم درک کنم که چگونه عشق را با همه وجودش به دیگران تقدیم می کند .
هیچ گاه در ناملایمات زندگی خشم خود را به فرزندانش نشان نداد و در شرایط سخت زندگی ، مهربانی را فراموش نکرد .
گاهی فکر میکنم او به دنیا آمده است تا با تمام توانش بفهماند که زندگی ارزش دل شکستن انسان ها را ندارد . نشان دهد آن چه عده ای در مورد نا مهربانی گفته اند نمی تواند وجود داشته باشد . انسانی والا که هنگام دیدارش بر خود می بالم و از داشتنش خدای را شاکرم .
بند نتیجه گیری:
مادرم تمام قد در برابر تو و اندیشه پاک مهرورزت می ایستم و سر تعظیم در برابر این وجود پر از عشق و خوبی فرود می آورم و نیک آگاهم تو بدی را نیاموخته ای و هرگز نخواهی آموخت.