موضوع انشا: مترسک
کاه های زرد و خشک سرتاسر مزرعه را پوشانده بود.درختانی که تنه ی شان سوخته بود و برگ های زرد و نیمه سوخته که از درختان آویزان بودند فضایی ترسناک و مرده را به مزرعه هدیه داده بود.فضای مرده ی مزرعه عجیب با باد تند و سردی که می آمد همسو شده بود.
تنها بود،تنها تر از تنها.باد تند و سردی که می آمد مترسک را به رقص در آورده بود ولی رقصی بود که نمی توانست از جایش تکان بخورد و فقط لباس های پاره پوره اش با نسیم سرد همسو و هم مسیر شده بود.حتی رقصش هم از روی شادی نبود.رقص او تمام حس غریبانگی او را فریاد می زد.نعره اش در هیاهوی باد گم شده بود چون نعره اش از جنس سکوتی طاقت فرسا و صبر بود.صبرش زبان زد تمام کلاغ های اطراف مزرعه بود.یکی از آن کلاغ ها که رقص سوزناک و غمگین مترسک را دید،آمد و بر روی دوش او نشست.مترسک که مدتی بود حتی خدا را هم در قلبش حس نمی کرد رو کرد به سمت کلاغ و گفت:((چیزی می خواهی به من بگویی؟))کلاغ در پاسخ گفت:((خداوند را از یادت برده ای که قلبت اینقدر از سنگ شده پس بگو الا بذکرالله تطمئن القلوب)) و بعد پرواز کرد و رفت.کلاغ خبر نداشت که قلب مترسک از سنگ نیست و فقط ظاهر اوست که از جنس سیاهی ها و نامهربانی هاست.
مترسک خسته شده بود و رویای خنده های از ته دل را در دفتر نرسیدن ها به آرزوهایش قاب کرده بود و بر دیوار قلب شکسته اش حک کرده بود.خیلی بیشتر از همیشه خسته شده بود چون همه از او فرار می کردند و حس بد دوست نداشته شدن برایش عادی شده بود و به این حس با تمسخر می خندید.برایش واژه ای کاملا نا آشنا بود.همه از کنار او رد می شدند و توجهی به بود و نبودش نمی کردند،حتی به او نگاه هم نمی کردند.شب شده بود و مترسک باید به خواب می رفت.ماه و ستارگان در آسمان سیاه و تاریک به زمین چشمک می زدند.تنها همدم تنهایی هایش ماه بود به خاطر همین عاشق شب بود چون قبل از خواب با ماه درد و دل می کرد و به خواب می رفت.لااقل در میان تمام این همه تنهایی ماه دوست روشنایی قلب او بود و آرام می کرد دلی را که هر شب می گفت:((الا بذکرالله تطمئن القلوب))و به خواب می رفت و مثل همیشه و هر شب با ماه درد و دل کرد و به خواب رفت.
درست است که برای دیگران وحشتناک بود و همه از او می ترسیدند ولی خبر نداشتند که دل او از همه ی آن ها پاک تر است.کاش یادبگیریم دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکنیم.
نویسنده: غزاله شفیعی
دهم تجربی دبیرستان توحید
دبیر نگارش: سرکار خانم حیدری
استان فارس،شیراز
موضوع انشا: مترسک
تا به حال قصّه ام را زیاد شنیده ای ، قصّه ی آن نگهبان قلابی تنهای بچگی هایت از آن من است .
می توانی درک کنی عمق تنهایی دل غمگینم را که در لباس ژنده ای قایم شده ؟
تیر افتاب که مستقیم در چشمانم فرو میرفت به بیدار شدن وا دارم می کرد ، دوباره صبحی دیگر تکراری تر از دیروز و اما هوای بهاری و بادی که لباس پاره پوره ام را به رقص وا می داشت ،میان آن همه اندوه ذره ای حس خوب در دلم می کاشت .
سرم را آسته بالا آوردم و چشمانم را با خستگی و بی حوصلگی چرخاندم باز هم سکوت بود و مزرعه ای دور افتاده ،نه صدایی گوشم را نوارش میداد و نه حتی منظره ای چشمانم را شوق نگریستن می بخشید .
بازهم جای شکرش باقی است که این حال و هوا همیشگی نیست ، گاهی تا صدای پرنده ای به گوشم می رسد سرم را پایین می اندازم ، شاید دریای شفاف دلم ، صورت کریه ام را بپوشاند ، اما سخت در اشتباهم، ترسناک تر از آن حرف هایم که حتی کلاغی سیه روی نگاهم بیاندازد .
پس از لحظاتی صدایی ،سکوت مزرعه را درهم شکست، به راستی صدای آوازش بود و چه دلنشین دلم را به سوی عشقش فرا می خواند ، باز هم صبحی از نو و دوست داشتن های یواشکی ام از نو شروع شد ، مگر می شد من هم عاشق شوم؟ ،منی که خیال می کردم تمام عالم به او سپرده اند که سمت من نیاید .
محو صدایش ، چه بی پروا در باد ،می رقصیدم و او می خواند در نظرم زیبا تر از همیشه ،آهنگ صدایش را به رخم می کشید .
انتظار می کشیدم که بیاید و برای لحظه ای بر او نظر کنم ، و سر انجام اون که ماهرانه باد را با بال هایش هدایت میکرد ، به خانه متروکه شانه ام رسید .
در آن لحظه هیچ اتفاقی نمی توانست دلخوشی را از من بگیرد ، با وجود آنکه نه می توانستم با اون سخن بگویم ، نه قدرت نوازشش را داشتم ،سرخوش بودم .
چندی گذشت دیگر نمی خواند ، ترسیدم! :نکند تازه متوجه ظاهر نا بسامانم شده ، نکند بال بگشاید و برود .
وقتی بار دیگر اورا روی شانه ام دیدم ، مطمئن شدم که تنها دارایی من بلبلی است ، که اینبار به جای ترسیدن از من ، شانه هایم را خانه ای برای خود گزیده حتی برای دقیقه ای .
در خیالم در این حوالی پرسه می زدم ، نا گهان تنهایی را دیدم که محکم در آغوشم کشیده بود ، آری، اینبار خانه ی شانه ام رو متروکه نگرسیتم، و گریستم .
تا چشمانم کار می کرد به دنبالش گشتم، و او نبود.
با خشم به خود گفتم:وقتی نمی توانی به دنبالش بروی ،همین یک پا هم اضافی است .
روزها پس از دیگر انشا ی دفتر خدا می شد و اثری از او نبود .
در خلوت ابدی ام با خود زمزمه کردم :ذات تو با تنهایی عجین شده ، تو مترسکی و بی دلیل اسمت را با ترس بنا ننهادند ، تو می توانی دوست بداری اما هیچگاه دوس داشته نخواهی شد ، پس یادت بماند مترسک ...
این داستان حکایت بعضی انسان هایی است، که هدف از خلقت خویش را نیافته اند و بیهوده به دنبال محال هایی می روند که هیچگاه به آن نمی رسند .
نه مترسک برا عاشق شدن وجود دارد ، و نه انسان خلق شده که بی هدف بایستد.
موضوع انشا: مترسک
او حتی با آن ایستادن استوارش ،به ما می آموزد که با وجود تنها بودن هم میتوان ایستاد.
آن چشمان مشکی درشتش که پرازغم است، میخواهدبگویدازمن نترسید ولی دهانش را دوخته اند وتوان حرف زدن ندارد.
به کلاغ هایی که دورش جمع میشوند وبعداز نگاه کردن به چهره اش به دل آسمان میگریزند نگاه میکندو با خودمیگویدکاش میشد آنهارادرآغوش بگیرم اما وقتی میخواست دستانش را تکان بدهدنمیشدزیرادستانش مانند پاهایش که نمیتوانددنبال کودکان کوچک بدود وبگویداز من نترسید،ازچوب است.
کلاهی لبه دار برروی سرش است واین تنها نعمتی ست که از این دنیا به او رسیده تا
صورتش آفتاب سوخته نشود و این کلاه مانند مردان ترسناک در قصه است که همیشه کلاهی لبه داربرسردارند تا بر ابهت چهره شان بیفزاید.
لباسی مانند گونی به تنش کرده اند،این لباس به رنگ سیاه است مانند بختش که سیاه است ودراین میان قلبش را که هنوز میتپد،قلبی که ازاین همه بی مهری یخ زده است را درآغوش میگیرد وزمزمه میکند:
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند.
موضوع انشا: مترسک
یک چشم باز دکمه ای ویک چشم کورشده و دوخته شده.لباس هاو کفشهای پاره وبعضی هم بدون کفش و......(مترسک ,,میخندد)
نوای لبانش,سکوت و همنشینش,کلاغ و...(مترسک ,,میخندد)
قاروقاروقار....
صبح تا شب در گرمای مزرعه میسوزد و...(مترسک,,میخندد)
چشمهایش را کور میکنیم و....(مترسک,,میخندد)...
آری,تاوان خندیدن در دنیای ما،خفگی وسکوت است.
در دنیای ما اگر بخندی،چشمت را کور میکنند,لباس و کفش پاره تنت میکنند,صبح تا شب وجودت را میسوزانند و کلاغ های همنشینت،بعد از اینکه شبانه روز روی دستهای بازت نشستند و خوابیدند وآرام شدند،کثافتهایشان را روی تو میریزند ومیروند...
ونوای لبهای تو تنها سکوت است وتنها باید مترسک باشی وبخندی.
خدایا...این است تاوان خندیدن در دنیای ما...!
مترسک بودن....
موضوع انشا: مترسک
چشمانم به یک نقطه در دوردست¬ها خیره مانده به انتظار. مرا با یک پا آفریده¬اند تا توان رفتنی در من نباشد. دهانم را دوخته¬اند تا فریادم، پرده¬ی گوش جهان را نخراشد؛ اما دستانم باز است، برای یک آغوش.
مرا این¬گونه سرشته¬اند که نگاه دارم مزرعه را در برابر مادرکلاغی، در پی آذوقه.
آن که مرا در این مزرعه نهاد و رفت، آن که تنهایی را برایم خواست. آن که لباس پاره¬ایی بر تنم کرد و کلاهی کج بر سرم نهاد؛ هرگز نخواهم بخشید.
من، من حتی تولدم را به یاد ندارم و اسمم را نمی¬دانم. گاهی دلم می¬خواهد یکی کنارم بنشیند و با من سخن بگوید؛ اما، کیست، آن که بر من تکیه دهد و مرا سزاوار هم¬صحبتی بداند؟ آن هم منی که هرگز لبخند زدن را نیاموخته¬ام.
آیا انصاف در جایی از جهان جان باخته و که مرا این گونه در اقلیمی رها کرده¬اند،که نمی¬شود با آن سازش کرد؟ چرا مرا توان کنار آمدن نیست، با دردی که بغضش هر شب مرا به دوزخ می¬کشاند؟ نمی دانم چرا حتی کلاغ¬ها هم از من می¬ترسند. سزای کدامین گناه را می¬دهم که به دار تنهایی آویخته شده-ام.
روزها تنها امیدم به خوشه¬های اطراف است و وای به روزی که برچیند داسی آخرین خوشه¬ی گندم را. و آن گاه شروع می¬شود فصل غم انگیز ترم.
و در پی آن فرا می¬رسد شبی که پایان دهد تپش¬های پوشالی¬ام را. و شاعر برایم خواهد سرود: «دیشب در آن مزرعه طوفان شد و به جا ماند تنها شنل پاره¬ایی از مترسکی بیچاره.»
ممنون از سایت خوبتون
عالیههههههههه
لطفا انشا درباره "زندگی ببر ایرانی از زبان خودش" هم بزارین .
خوبع چون هم اینا رو که میخونیم وقتی معلم ازمون انشا میخاد ذهنمون باز شده و راحت میتونیم انشای زیبا بنویسیم و برای معلم بخانیم