موضوع انشا: شخص کور / توصیف شخصیت
حضرت محمد (ص) می فرمایند:کور آن نیست که چشمش نابینا باشد،کور آن است که دیده بصیرتش کور باشد.
در خیابان راه میرفتم که فردی با من برخورد کردو من به شدت به سطحی محکم برخورد کردم.بعد از عذر خواهی های آن شخص فهمیدم نامش الکساندرا بود؛الکساندرا دختر بسیار مهربانی بود،از دنیای رنگین و زیبای خودش برایم می گفت،او کلمه زیبا را در تمام چیزهایی که از لذت میبری برایم تعریف کرد،از نسیم گفت،از لذتی که موقع وزیدنش می آید،از اشک گفت،گرمایی که با آمدنش گونه هایت را نوازش میکند،خورشید را برایم چیزی بزرگ که گیسوانش را روی زمین پهن کرده توصیف کرد.
یک روز دلم برای دنیا پر کشید میخواستم الکساندرا را ببینم،حسش کنم از او خواستم خودش را برایم توصیف کند
دستانم را گرفت، لابه لای موهای ظریفش کشیدم موهای بلند و نرمی داشت دست های لطیف و باریک.
گفت میخواهدمرا با یک چیز جدید اشنا کند،انگشت های ظریفش را لا به لای انگشت هایم گره زد و مرا آرام آرام کشاند بعد از مدتی ایستاد،دستم را روی شییء ضخیم گذاشت، رده رده های فرو رفتگی را میتوانستم حس کنم دستم را کمی تکان دادم نوشته هایی را روی آن حس کردم متنش(من و تو تا ابد) بود.
هر چقدر که دستم را تکان میدادم میشتر مشتاق میشدم که بفهمم این چیست؟ دستم را بالاتر بردم آن شییء به چند تکه کوچکتر از خودش تقسیم شد انتهای هر کدام از تکه ها به چیزی نرم که پاره میشد،میرسید،روی آنها میتوانست خط های برجسته را حس کرد.
دیگر طاقت نیاوردم میخواستم لب باز کنم که الکساندرا گفت این یک نهال درخت است تنه اش ضخیم که بعضی افراد روی آن یادگاری مینویسند،تکه های کوچکترش شاخه های آن است.شاخه ها، میوه ها و برگ هارا حمل میکنند.برگ ها همان چیز های نرم و نازک هستند که رنگ سبز دارند، اصلا یادم نبود که تو نمیدانی سبز یعنی چه،و سکوت کرد.
دستم را گرفت و یک چیز بسیار کوچک روی دستم گذاشت.تکان می خورد. خود به خود صدای خنده ام بالا رفت.الکساندرا گفت به این حس میگویند قلقلک.قلقلک را دوست داشتم.
آن چیز هنوز در دستم این طرف و آن طرف میرفت،خواستم بفهمم که آن چیست؟ دستم را روی آن گذاشتم که حسش کنم،اما دیگر تکان نخورد،خیلی ریز بود، اصلا نمی شد فهمید.از الکساندرا پرسیدم که چیست و او گفت که آن مورچه بود یک حشره که جان دارد خانه اش زیر زمین است، پاهای ریزی و رنگ سیاهی دارد درست مانند دنیای تو!
اما من حتی نمیدانستم سیاه چیست؟!
آن روز فقط در این فکر بودم که دنیای الکساندرا چه شکلی میتواند باشد.
چند روز بعد عملی برای چشم هایم داشتم دکتر ها می گفتند فردی پیدا شده که یک چشمش را اهدا کند تا تو بتوانی ببینی.
بعد از عمل،چشمم را باز کردم،الکساندرا با یک چشم بسته جلویم بود.فردی زیبا با قلبی بزرگ.
یک چشمش را به من داده بود و گفت میخواهم حداقل یک چشمم دنیا را از دید دیگری ببیند!
دنیای الکساندرا واقعا قشنگ تر از تاریکی مطلق بود.
موضوع انشا: کابوس پیانو
نت ها را رج به رج می بافت،وقتی انگشتان کشیده اش را روی کلید های پیانو میرقصاند و سرانجامِ آن،شال پشمی ای از جنس طناب دار بود...
باهر حرکتش طعم مرگ را هجی میکرد
قطرات باران دیوانه وار همراهی اش میکردند واین میان رعد و برق بود ک میدان رقص را خالی نمیگذاشت...
شب از نیمه گذشته بود و جز صدای مرگبار پیانو،طنین دیگری پخش نمیشد...و انعکاس بی رحمانه ی دیوار های ان قصر نفرین شده!
شاخه های بید ب مانند گیسوان ساحره ای پیر این سو و آن سو میدویدند و خبیثانه میخندیدند...
شب ترسناکی بود!
حتی سایه هاهم جرات بیرون آمدن از تاریکی را نداشتند...ناگهان صدای پیانو قطع شد....برای چند لحظه ای سکوتی مرگ بار اختیار را ب دست گرفت اما دیری نپایید ک باد درهای قصر را در هم کوبید و سکوت حاکم را درید...
چشمان ب خون نشسته اش را ب در دوخت،منتظر رهگذری ک شاید،اتفاقی،مسیرش را گم کند و وارد قصر شود..
پسر بچه ای را دید ک خنده کنان ب طرفش دوید و محو شد...خنده ای از روی مستانگی سر داد و طعم خون را زیر زبانش مزه مزه کرد...اینجا اخر تنهایی بود
وسط سالن خالی و سرد قصر ایستاد...موج منفی ساکن را ب وضوح با وجودش لمس کرد...آرام چرخید...چرخید...چرخید...سریعتر... سریعتر...سریعتر....انقدر ک حس میکرد اسمان و زمین ب دورش میچرخند...دست آخر ارام روی زمین افتاد...نفس نفس میزد...و با اخرین نفس هایش تنهایی را وداع میگفت...ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها نزدیک بهم میشدند...تیک تاک ساعت تمسخر آمیز ترین حالتش را رو میکرد...پیانو اش ب او میخندید...زمین و زمان مسخره اش میکردند...و اینجا بود ک لحظه ها متوقف شدند...بین زمین و اسمان بود ک صدای بوق ممتد ساعت کوکی اش از خواب بیدارش کرد...عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود...نگاهی ب پیانو اش انداخت...این دیگر چه خوابی بود؟!
موضوع انشا: بعضی وقت ها دلم می خواهد بعد از نماز با خدا گفتگو کنم و بگویم ...
خدای خوبم!
ببخشید برای کارهایی که گفتی انجام بدهم و من انجام ندادم!
اگر می گفتی نماز بخوان،تنها برای این بوداگر گاهی دلم گرفت؛ اگر فکر کردم تو این دنیا به این بزرگی گم شدم راه را نشان من بدهی .میخواستی اگردلم گرفت بیاییم و باخودت درد و دل کنم نه با بنده های بی خودت.
اگر میگفتی دروغ نگو برای این بود کلبه روشنی وجودم را با دستای خودم تیره و تار نکنم ببخشید!
اگر می گفتی صادق باش،برای این بود که چراغ کلبه وجودم خاموش نشود و خانه گلی وجودم به خانه سنگی تبدیل نشود.
اگر می گفتی جاده عشق را طی کن چون دوست داشتی همسفرراه تو باشم.اگر می گفتی با ماشین های رهگذر هیچوقت راه جاده را طی نکنم برای این بود که دلت نمی خواست سوار ماشینی بشوم که وسط راه در بیابان مرا تنها می گذارد و می رود ، دلت میخواست تو همسفر من باشی تا اخر راه کنارهم باشیم!
ببخشید! زمانی که اشک تو در آوردم دل تو را به درد اوردم.
ببخشید! اگر می گفتی لقمه حلال بخور،چوم دلت نمی خواست آجرهای وجودم با گناه و سیاهی ساخته شود چون می دانستی دوامی ندارد و به سرعت ساختمان وجودم تخریب می شود.
ببخشید! برای اینکه هر سال خانه را غبار روبی کردم اما خانه کوچک وجودم را هیچوقت غبار روبی نکردم با ایه های نور تو غبار روبی نکردم! شرمنده ام وقتی که در طاقچه کتاب عشق را میان خاک گناهانم می بینم.
کتاب های زیادی خواندم،کتاب خستگی،کتاب دروغ،نومیدی،کتاب هایی که جز سیاهی و تباهی چیزی نداشت اما برای خواندن ایه عشق تو توانی در وجودم نداشتم؛شایداگر هنوز قلبم زنده بود قادر به خواندن بودم.
ببخشید! برای شب هایی که تا صبح خوابیدم و تو را تا صبح بیدار نگه داشتم.
ببخشید. برای شب هایی که از سنگینی خوابم نمی برد و خبری از حال همسایه نداشتم در حالی که پدربچه های همسایه از شرمندگی در صورت بچه هایش اشک در چشمانش جمع می شد؛این سنگینی که گفتم سنگینی گناهانم بود نه سنگینی غذا.
ببخشید! از اینکه انسان های مرده پرستی هستیم و وجود یکدیگر را احساس نمی کنیم،کاشکی تا زنده هستیم یکدیگر را لمس کنیم و ای کاش می فهمیدیم سنگ قبر احساس ندارد.
خدایا ببخشید کاش پنجشنبه ها می شد به جای رفتن به بازار با دوستانم و خریدن مانتو،فقط یک لحظه زنگ خانه ای را می زدم که ماه هاست چشم به راه است.
ببخشید برای سحر هایی که باید یاد تو می کردم و به مهمانی تو می امدم و نیامدم و دعوتت را پس زدم و ناتوان بودم که سنگینب پتو را کنار بزنم!
ببخشید! برای تمام قضاوت هایی که کردم برای تمام غیب هایی که کردم،دروغ هایی که گفتم و با دستان خودم وجودم را سوزاندم و چراغی را روشن نگذاشتم و پنجره های دلم را بستم!
ببخشید! ببخشید! برای تمام لحظاتی که از تو نا تمید شدم و به بنده های تو امید بستم، و تو را از یاد بردم!
کاش اراده ام به همان اراده بچگی هایم باز می گشت زمانی که، وقتی دلم عروسک مو طلایی با کفش های قرمز را می خواست سریعا به مادرم می گفتم چون امید داشتم حتما برایم می خرد و مرا فراموش نمی کند.
کاش به تمام سفارش هایی که می کردی گوش می دادم و تمام لحظات زندگی ام را مشغول سجده به پای آن دو گا بودم؛ کاش می توانستم درک کنم گیسوان مادرم برای چه کسی سفید شد و دست های پدرم برای چه کسی پینه بسته است ای کاش.....
و اما ای کاش! تمام لحظات زندگی ام از زمانی که در وجود مادرم تغذیه می کردم و تا زمانی که موهایم رنگ دندان هایم شوند انتظار ان بی مثال را می کشیدم...... خدای من! نمی گویم بنده خوب تو هستم، نه! من گناهکار ترینم؛ ولی به عزت بنده های خوب خودت مرا ببخش!
آمین یا رب العالمین.
موضوع انشا: تصویر نویسی روستا در فصل زمستان
به نام اولین نوازنده دلها
روستا یعنی :ارامش،دوری از هیاهوی شهری،ترافیک و مشغله های روزانه زندگی باعث زیبایی دوچندان روستا و زندگی روستایی شده است .
روستا یعنی :مردانگی ،غیرت،یعنی پدر که دست هایش از رنج و زحمت پینه بسته است تا در چهره کودکانش شرمنده نشود.مردان روستا همچون کوه های روستا ،استوار و محکم هستند که در برابر مشکلات سر خم نمی کنند.
روستا یعنی:قلقل چای سماور مادر بزرگ،گلوله های برفی،کنارهم بودن زیر کرسی که زیر ان اتش عشق روشن است.
روستا مانمد زنجیره ای است که همه باهم متحد هستند و هیچکسی قادر به غلبه شدن به اتحاد مردمان ان را ندارند.
روستا یعنی:خانه های از خشت و گل که مانند قلب هلی صاف و بی الایش مردم روستا است،روستا یعنی:اتش عشق و مهربانی که بین مردم روستا سعله ور است و هیچ اتش نشانی قادر به خاموش کردن ان نیست.
روستا یعنی:طبیعتی که شاهزاده سفید پوشی که شنل خود رابه طبیعت ارزانی کرده است.
روستایعنی:ارزوی دیدن گلوله های برفی یعنی ادم برفی،سرما،سرماخوردگی
اری،روستا مهد عشق است،مهد دوستی،ارامش و تنها زندگی اینجا معنا پیدا میکند واینجاست که شاعر می گوید
خوشابه حالت ای روستایی چه شاد و خرم باصفایی
موضوع: صدای لالایی مادر
صدایی آشنا مرا به خود می آورد صدایی که یاد آور خاطرات ساده و کودکانه ام است
صدایی سرشار از عشق ومحبت
که آرام آرام ذره ذره وجودم را لبریز از عشق می کند صدایی که تمام خستگی ام را از بین می بارد خستگی این دنیا ی بی رحم
آری این همان صداست صدای تک دانه فرشته زندگیم مادرم
مادرم قهرمان زندگیم است
وعاشقانه می پرستمش
او همان کسی است که زیر این آسمان بی مهری ها تنهایم نگذاشت
ببخشید اگر سرت داد زدم ببخشید
خسته ام از این دنیا خسته خسته
میگویند خدا در زمین نیست اما من خدا را در چشمان مادرم دیدم.
نوشته: یاسمن
موضوع انشا: صدای لالایی مادر
به نام کیمیاگر هستی
یادش بخیر! نیمه های شب بود.سقف دنیا مشکی شده بود و چراغ های اسمان هم خاموش بودند.خانه گلی که ،بادست پدربناشده بود توان مقابله با هیاهوی بادی را که فضای خانه را پر کرده بود نداشت.
خشم عجیبی در باد بود.جرقه های اسمان وحشت و ترس ،طفل چند ماهه را دوچندان می کرد،وحشت و ترس در دل کودک شعله ور بود از تاریکی شب ؛از تنهایی بیم داشت.
ناگهان،مویه کردن های کودک خاموش شد،نجوای خاموشی از کنار گهواره به گوش می رسید.بر چهره معصومش خنده گنگی نقش بسته بود.صدای گام های کسی ب گوش می رسید باهرقدمی که بر میداشت هیاهوی باد را شرمنده میکرد،مگر ان شخص چه کسی بود؟ناگهان در چشمان معصومش تصویر مهربانش نقش بست.مادر با چشم های مهربانش با محبت و هزاران ارزو ،باعشق ،با عشق خدایی،با عشقی که خدا در دلش گذاشته بود به صورت پاکش می نگریست.
مگر مادر در صورت جگر گوشه اش چه می دید؟لحظه ای در فکر فرو رفتم و با خودم گفتم:ایا کسی که تمام امیدهای مادر است اگر روزی مادر پیر و ناتوان شود در نیمهوهای شب،فرشته مهربانی پرستار کودکی ها،در خواست اب کند او با دل و جان اب در دست او می گذارد؟
ایا این شب ها را به یاد می اورد؟نکند فراموش کند؟ وای خدای من نکند تکه ای از مروارید درونش بشکند؟خشم خدا را چه کند.چ کسی جلوی مویه کردن های اسمان را بگیرد؟؟
با دیدن مادر تنها می توان ثابت کرد در جسم ما قلب وجود دارد. وقتی کسی مادر می شود همه از عشق او به پاره وجودش،مهربانی ها و فداکاری او سخن می گوین ایا زمانی هم که اسم فرزندی در میان می یاید یاد عشق فرزندی می افتند؟یا شاید هم یاد لرزش های اسمان یا مویه کردن های اسمان بیفتند؟ نمی دانم!.....
دلم گرفت و با بغض به مادر می نگریستم،لحظه عجیبی بود مادر کودکش را بر روی پاهایش گذاشت و از شیره وجودش به او طعام داد .همه چیز به سجده به پاهای مادر افتاده بودند!
چه کسی تمامی وجودش متعلق به توست.
اری،اینجا بود که واژه مادر برایم معنا شد.مادر مانند مادرخورشیدی است که تمام وجودش را وقف فرزندانش می کند.خورشید مادری هیچگاه غروب نخواهد کرد.الان میتوانم درک کنم لالایی های مادرم برای چه بود؟؟
برای زپانی بود اگر خواستم درشتی کنم به یاد بیاورم چه کسی تا نیمه های شب در کنارم بود،پرستارم بود؟چه کسی با من می نگریست چه کسی با من می خندید؟چه کسی زمانی که مریض بودم او هم با من مریض می شد؟
کسی که تمامی وجودش وقف من شد جوانی اش.زیبایی اش و تمام زندگی اش.کسی که چین و چروک های روی صورتش دفتر خاطرات بچگی هایم است. کسی که همیشه وقتی غذا روی سفره کم بود مادرم جلوتر ازهمه کنار می کشید و سیر بود.کسی که لا عشق به به نگاه می کرد و من با خشم به چهره ان می نگریستم!
مادر فرشته روی زمین است که نه تکرار میشود ک نه تکرای.شجاع کسی است که جلو همه دست و پدر و مادرش را می بوسد نه سنگ قبر ان ها را!چون می داند سنگ قبر احساس ندارد.
مادر وقتی پیر می شود مانند بناهای قدیمی می شود که ارزشش از همه اپارتمان و برج های جدید بیشتر است پس محبتت را به پای کسی به ریز که با تمام بدی هایت صدایت می کند دخترم.دوستت دارم فرشته زمینی.
مادر ای پرواز نرم قاصدک مادر ای معنای عشق شاپرک
ای تمام ناله هایت بی صدا مادر ای زیباترین شعر خدا
به سلامتی همه مادران که خدای روی زمین هستند
موضوع انشا: صدای لالایی مادر
صوت دلنوازی گوش هایم را نوازش میکرد، آن صوت، لبریز بود از عشق و محبت، مهر و صداقت و فر و فرزانگی، آری! این صدا، صدای لالایی مادرم بود.
مادر، این نعمت بلند آوازه وارجمند،انیس و یاور دلبندش، از همان آغاز حیات کودکش، دلبندش را با این صوت پرورش میدهد.
این صورت شامل :راه و رسم زندگی، پستی و بلندی هایش و اندوه وخوشحالی زندگی را، با زبان کودکانه فرزندش را نصیحت میکند.
این صوت برای رسیدن به زندگی ای جمیل و زیبا تا انتهای حیات بسنده است.
اگر با این اصول پیش بروید، میتوانید به رستگاری دست پیدا کنید، و عطای پروردگار و مرحمت اطرافیان را نصیب نفس خود کنید.
مادر فرشته ای است، که از آسمان برای آموختن اخلاص به زمین آمده و مانند شمعی میسوزد و می سوزد و میسوزه تا نور و گرمای وجودش را به ما بتاباند.
ما باید، به حرمت وجود این فرشته فرهیخته، اورا پاس بداریم.
حال خامه را بردار و پندار زود. که چه سرودی خوش تر از صدای لالایی مادر پیدا میش
موضوع انشا: قدر بدانیم
کودکی ٨ساله بودم با مادرم برای خرید به خیابان رفتیم من باکنجکاوی اطرافم را نگاه میکردم ماشین هارا و...
یک لحظه مشغول تماشا عروسکی بودم که خیلی خیلی قشنگ بود که عروسکی که در دست داشتم از دستم افتاد تا خواستم ان را بردارم دختر کوچولویی ان را برداشت و گفت؛(مامانت مواظب نبود از این به بعد من مامان تو هستم نزدیک رفتم تا عروسک را بگیریم اما غافل از انکه دختر کوچولو ان را نداد چند لحظه ای صبر کردم مادر دخترک روبه مادرم کرد گفت (هرچقدر پول عروسک باشد من ان را پرداخت میکنم مادرم بوسیدم و عروسکم را به دخترک داد اما هرگز نفهمید که من واقعا وابسته به عروسکم بودم و هنوز حسرت ان چند ثانیه را دارم
گاهی وقتها انسان ها یک لحظه غافل میشوند از ان چیزی که دارند برای برداشتن یک گردو الماسشان غلت میخورد در چاه میفتد و اوست گردو پوچ و الماس رفته.
موضوع انشا: توصیف زیبایی های طبیعت با استفاده از حواس پنج گانه
من داشتم از اتاقم به گل ها و درخت هایی که در باغچه مان بودنگاه میکردم. ناگهان بوی خوشی به مشامم خورد.آن بوی گل ارکیده بود،من به حیاط خانه مان رفتم،آن گل را لمس کردم.خیلی لطیف و خوب بود.ناگهان نسیم روح افزایی وزیدن گرفت.و با طراوت نسیم خوش بو گل ها هم می رقصیدند.یاس های سفید از روی دیوار به پنجره ی اتاقم سرک می کشند.از این همه زیبایی سیمای پر طلایی اندیشه ام به پرواز در می آید.طبیعت یعنی نشاط،شادی،سر سبزی،طبیعت یعنی زندگی،هیجان،دوستی و... درختان در هنگام وزیدن باد همه به هم دست می دهند و روی هم بذر افشانی میکنند.گل های زیبای آنها نوید میوه های خوب خداوند است.برگ های سبز آنها مثل سجاده ی نماز است.پاک و شادی بخش.کاش ما انسان ها نیز در نماز مثل ریشه ی درختان محکم و استوار باشیم تا مثل میوه ی درخت از این اخلاص و سجده کردن بهره ببریم و خداوند دوستمان داشته باشد. صدای خش خش برگ درختان به گوش می رسد.آهنگ دلنواز این صدا احساس خوبی در من دارد.این احساس یعنی بوجود آمدن برگ های سبز و تازه.قطره های شبنم روی گل ها،مانند وضو آن ها را پاک کرده.نگاه کردن به این طبیعت زیبا آن قدر دلنشین است که انسان از بیان زیبایی های آن قاصر است و دستانش قادر به لمس کردن همه ی آن نیست یعنی نمیتواند احساسش را باید و شاید بیان کند.خلاصه که طبیعت یعنی آفریده ی خدای زیبایی ها ،یعنی گل،کوه،دشت،دریا،خورشید،ماه و هر آنچه که در این گیتی بزرگ وجود دارد.کاش بتوانیم کمی از این آفرینش را سپاس بگوییم.خدایا تو را به خاطره آفریده های جهان هستی و زیبایی هایش شکرگزاریم.
موضوع انشا: سیارات خیالی
میدانید من کیستم؟
کسی هستم که زنده ماندن دنیایتان به آن بستگی دارد.
من واپایش کننده ی سیارات و آسمان هستم و این وظیفه را خداوند در اختیار من گذاشته است. خانه ی من درست وسط فضا بنا شده است. جایی که زندگی سنگ ها در آن جریان دارد. خانه ام از کریستال ساخته شده اما وقتی، شهاب سنگ ها به سراغم می آیند آن کریستال نمی شکند. وقتی از آنجا بیرون می آیم تا وظیفه ام را انجام دهم، ستاره ها مسیرشان را تغییر میدهند، و از درِ خانه ی من تا همه ی سیارات یک مسیره مار پیچ میسازند و صف به صف روبروی من می ایستند. وقتی پاهایم ستاره هارا لمس میکنند، گرمای آنها در بدنم، و محبتشان در قلبم ساکن میشوند. قدم زنان درحالی که ستاره هارا چشمک زن میکنم، به ماه میرسم. من باید خودم را به مرکز سطح آن قمر برسانم. سخت است از ماه بالا رفتن. زیرا پر از چاله چوله های عظیم است. برای اینکه راهم سریع تر شود به نور میگویم که به کمکم بیاید. و فورا مرا در خود محو میکند و به محل مورد نظر میرساند.
وقتی به ماه میرسم عصایم را بر زمین میکوبم، با این کار به او انرژی چرخش میدهم تا بر دور زمین بچرخد و به او اختار میدم به دور خورشید نچرخد! این قانون است.
سپس به سیارات دیگر میروم، عطارد, زهره, زمین ,مریخ, مشتری, زحل, اورانوس, نپتون, پلوتون و سیارک....
بیشتر از همه شکل زحل را دوست دارم. و از زمین هراس دارم. زیرا وقتی به کعبه میروم(چون آنجا درست مرکز سطح زمین است)اول خدارا عبادت میکنم. سپس وقتی میخواهم به آن انرژی چرخش دهم.. موجودات آنجا که گویا نامشان انسان است، با وسیله ای بنام موبایل و با نور هایی که از آن خارج میشود، از من فیلم و عکس میگیرند و مرا آزار می دهند. اما آنجا خوبی هایی نیز دارد مثل مردمی که شیفته و عاشق خداوندند و دومی خاکی که وقتی به آن آب میخورد بوی دلنشینی میدهد..
از آنجا که خارج میشوم خودم را به خورشید میرسانم، چون آنجا خیلی داغ است مجبورم حباب حفاظتی خود را فعال کنم.
وقتی که نور خورشید را تقویت کردم، سپس از آنجا تکه ای برمیدارم و برای شام به خانه میبرم چون همیشه گرم است و مزه اش ترش .
غذایم خورشید و لباس هایم از ابر است. ابر های بارانی را بیشتر دوست دارم زیرا همیشه مرا میشویند و پاک نگه میدارند. به خانه که میروم از شدت خستگی توانی برایم نمانده است، چشمانم را می بندم و استراحت میکنم.
این زندگی من است اما فقط در خواب های شبانه ام.
موضوع انشا: مسافر آغوش زمین
قطره کوچک ناراحت بود. تا لحظاتی دیگر از مادرش جدا می شد. نمی توانست زندگی را بدون او تصوّر کند.
تا لحظاتی دیگر باید آسمان را به مقصد آغوش پرمهر زمین ترک می کرد. به این می اندیشید که چرا سایه سیاه سرنوشت هیچگاه او را رها نمی کند. تحمّل دیدن چشم خیس مادرش ابر را نداشت. دست های سرد و غمگین مادر را فشرد. چشمانش را بست و پرید. پرید و دیگرهیچ وقت مادرش را ندید. دیگر هیچ وقت مادرش را ندید و صدای خیس و بارانی اش را نشنید. هیچ وقت نشنید.
قطره در راه بود. سفر طولانیای در پیش داشت اما بیش از آنکه از فراز و فرودهای مسیر پر پیچ و خم زندگیش بترسد، از آقای رعد وبرق می ترسید.
رعد و برق با هیچ قطره ای خوب نبود. اصلاً اعصاب نداشت. قطره، هم از خود رعد و برق می ترسید و هم از فریادهای وحشتناکش؛ اما درست در لحظه ای که داشت به آقای رعد و برق خشمگین نزدیک می شد، فرشته نجاتش، اسطوره زندگیش، خانم باد او را از آنجا دور کرد و دو نفری به سایبان سپید ابر پناه بردند.
قطره، هم نفس با باد پیش می رفت. آن دو در امتداد رنگین کمان حرکت کردند. گیسوان طلایی خورشید را بوییدند و حریر نغز آفتاب را بر اندام خود حس کردند.
آری، قطره حق داشت که خانم باد را اسطوره زندگی خود معرّفی نموده بود. او با همه این گونه مهربان بود. به همه قطرات کوچک کمک می کرد تا دوری از مادر را تحمل کنند و خود را با زندگی جدید وفق دهند.
خانم باد قطره را روی خاک های خیس باران خورده پیاده کرد. قطره داشت از آرامش صبح لطیف شالیزار لذّت می برد که ناگهان متوجّه نگاه خیس پنجره شد که به او زل زده بود.
خوشش نیامد و گفت:«چه شده؟قطره ندیده ای؟؟!!!!»
پنجره خندید و اندکی سکوت کرد. سپس گفت:«ازنگاهت زلالی و پاکی می بارد. اگر دلت می خواهد پیش من بیا. من هم تنها هستم.»
قطره پذیرفت. پیش پنجره رفت و داخل خانه را تماشا کرد. زنی را دید که برای فرزند کوچکش لالایی می خواند. غرق غزل های غم انگیز او شد و یاد مادرش افتاد. یاد لالایی های مادرش. به راستی که لالایی خانم ابر برای قطره عاشقانه ترین شعر روزگار بود.
قطره به این فکر افتاد که سفر او آن قدرها هم بد و غم انگیز نبوده است. او در این سفر صدای پای آب را شنید، به زمزمه باد گوش سپرد، تاب نرم رقص ماهی را در برکه به تماشا نشست، با نخستین قطره های نرم باران همراه و با جوانه های کوچک پرشور هم نوا شد و به راستی که طعم خوش زندگی را تجربه کرد.
موضوع انشا: مقنعه کثیف
عنوان: دختری با مقنعه ای کثیف ...
روزآخرمدرسه بود!!!
روی صندلی خالی گوشه حیاط نشسته بودم وبه ساعتم نگاه میکردم گویامنم هماننددانش آموزانی که انتظارپدرودمادرهایشان رامیکشیدندانتطارسرویس رامیکشیدم!!!
نگاهم به دخترک دوست داشتنی کلاسم بود،کسی که میدانستم باآمدن تابستان خیلی دلتنگش خواهم شداماچه میتوان کردکه هرآمدنی رفتنی دارد!
طبق معمول تنهابود....روی پله های حیاط نشسته،کوله اش رادرآغوش گرفته وسرش راروی آن گذاشته بود
مقنعه اش مثل همیشه کثیف بودوگچی!!موهایش ب طورنامرتبی درصورتش بودوچتری هایش شلخته!چشمان درشت مشکی اش از همیشه معصومانه تربه نظرمی آمد
نه، نمیتوانستم آن چهره کودکانه رابدون خداحافظی رهاکنم...
بادستم اشاره ای کردم واوباکمی مکث به سمتم قدمی برداشت وقدم های بعدش راکمی مطمئن تر!!
بااشاره ام کنارم نشست
کمی مقنعه اش راازتوی صورتش کنارکشیدم وگفتم:چرانمیری بادوستات بازی کنی؟؟میدونی که ممکنه سال بعددیگه نبینیشون؟!
باهمان صدای آرامش گفت:خانوم من دوستی ندارم
تعجب کردم،بعضی وقت هامیدیدم ک زنگ های تفریح راتنهامیگذرانداماهیچوقت باخودفکرنمیکردم ممکن است همیشه تنهاباشد!
پرسیدم:چرا؟؟میدونی که دوستی بادیگران چقدرخوب وشیرینه؟
اینبارصدایش غمگین شدوچشمانش پرآب:خانوم آخه هیشکی بامن دوست نمیشه
چیزی ازحرف هایش نمیفهمیدم...باکنجکاوی بیشتری گفتم:چراا
اشک هایش یکی پس ازدیگری روی صورت کوچکش فرودمی آمدندوهمین خواستنی ترش میکرد،آب بینی اش رابالاکشیدوگفت:عاخه من همیشه نمره کمی میگیرم،لباسام نامرتبه...تازه خودم چن باری شنیدم که مامانابه بچه هاشون میگن بامن دوس نشن!
تعجب کرده بودم امابادلسوزی دستی روی سرش کشیدم وگفتم:امروزمامانت میاددنبالت یاپدرت؟؟میدونی که تابه حال مادرتوندیدم،خیلی دوس دارم کمی باهاش صحبت کنم....
سرش راپایین انداخت وگفت:منم تاحالاندیدمش...
ناخوداگاه آهی کشیدم وخواستم چیزی بگویم که بارفتنش فرصت نداد
فرصت دلسوزی، ترحم،درک کردن و همه چی راازمن گرفت امااحساس همدردی رانه چراکه اوخیلی شبیه گذشته ی من بود!
یه دختربامقنعه ای کثیف"تنها"بدون مادر"قطعاتکرارهمان سرنوشت من بود!!!