موضوع انشا: چهره ای که هرگز فراموش نخواهم کرد
تولید متن درس سوم نگارش یازدهم
بند مقدمه:
برخی چهره ها «آن» دارند . در حضور جذبت می کنند و در غیاب شوق دوباره دیدن را در تو زنده می کنند . برخی چهره ها خود «عشق» اند.
بند توصیف ظاهر:
مادر بزرگ من که مادر مادرم بود خلاصه خوبی ها بود . خود عشق بود. تجسم مهربانی مادربزرگم که صدایش می کردیم ننه ، ۸۰ سال شیرین داشت . .
زنی با قامتی کوتاه ، نسبتا چاق و ماند همه تپل های جهان شیرین و تو دل برو .
پوست سفیدش با لباس های رنگی که بر تن می کرد تناسب شگفتی داشت . موهای حنا بسته ننه زیر چارقد گل گلی برای من از تصویر «مونیکا بلوچی » در فیلم «مالنا» جذاب تر بود .
بند توصیف رفتار:
ننه در حین روحیه شاد و طنازش روحیه مردانه ای نیز داشت . شلوغ و بیقرار بود سرکش و رام ناشدنی . مادرم آرام و سر به زیر بود و هر چه مادرم بود، ننه نبود.
مادر و دختر در هیچ زمینه ای به هم شباهت ندارند . مادرم معمولا ساکت و کم حرف بود . ننه زبان باز و کنایه انداز قدری بود. طنز شیرینی نیر داشت . همه کارهایش شیرین بود.
بند جمع بندی:
من بین مادر و مادر بزرگ مانده ام.
ساکتی ، صبوری مادر و پرهیاهوی و نا آرامی مادر بزرگ .
ای کاش می توانستم جمعی از هر دو باشم : ساکت پرهیاهو ، صبور خشمگین ، جدی طناز
نوشته : حسین طریقت
موضوع انشا جعبه جادویی
گویی ساعت ها بود که روی مبل لم داده بودم و به آن صفحه شیشه ای خیره مانده بودم. چشمانم را به آرامی باز کردم و پلک هایم را چند بار به هم زدم،چیز های عجیبی یادم می آمد.
دست در دست خیالات پوچم راه میرفتم و در عمق گوشی غرق شده بودم که به چیز بزرگی برخوردم. کنجکاوی اجازه نمیداد که نسبت به آن بی تفاوت باشم.
پس به سختی خودم را به روی آن رساندم چیزی شبیه یک تلوزیون بود اما درون آن مانند باتلاقی بود.
باتلاقی که گویی از جنس افکار بیهوده بود و برای کسانی ساخته شده بود که با کمال بی تفاوتی ساعت ها وقت خود را برای آن هدر میدهند.
کمی خم شدم تا نگاهی به داخل آن بیندازم ناگهان تعادلم را از دست دادم و درون آن پرت شدم!دست و پا میزدم و کمک میخواستم اما انگار خبری نبود امیدی باقی نمانده بود اما...صدای فریاد مردی که داشت از آن نزدیکی رد میشد دانه ی امید را در دلم کاشت. مرد اسم جالبی داشت اسمش علم بود!دست و پا میزدم تا بیشتر از این درونش فرو نروم فریاد میزدم و کمک میخواستم .دنبال چیزی میگشت تا مرا با آن بیرون بکشد که چشمش به کتابچه ی زردی که خاک گرفته بود و در آن گوشه رها شده بود خورد آن را برداشت و با شتاب به سمت من آمد دستش را به سمت من دراز کرد. گوشه کتاب را گرفتم و به سختی خود را بیرون کشیدم. آری!جان دار نبود اما جانم را نجات داد
نگین دهقانی
موضوع انشا: ملوانان گم شده در دریا
مقدمه: به قصد صید راهی دریا شدیم؛اما در میان راه پمپ موتور لنج دچار مشکل می شود ،پس از اینکه موتور لنج مشکل پیدا میکند به وسیله بی سیم درخواست لنج کمکی می کنیم اما ۸ روز طول میکشد تا لنج کمکی به ما برسد که در این مدت آنها در آب های آزاد سرگردان بودند و نتوانستند کاری به حال ما بکنند.
بدنه: با وجود غذایی که داشتیم اما همچنان واهمه داشتیم که نکند کسی به کمک ما نیاید !
در همان حین بارش شدیدی صورت گرفت به طوری که یک متر جلوتر خودرا نمی توانستیم ببینیم ،بر اثر بارش شدید لنج شکسته شد و بنزین رو به اتمام بود بنابراین تصمیم گرفتیم که تا قبل از غرق شدن لنج از قایق بادی استفاده کنیم .سه روز در قایق بادی ماندیم تا اینکه ناخدا با همان چشمان سرخ شده از هرم آفتاب فریاد زد:
ناخدا:کوهی را میبینم
حبیب:راست میگوید ،من نیز آن جزیره را میبینم؛خداراشکر،خداراشکر
ملوان۳:به گمانم به خاک عمان رسیده باشیم ،ساعت ها و ساعت ها به افق به دنبال خشکی میگشتیم .
فاصله زیادی با ساحل نداشتیم که تصمیم گرفتیم ۱۵ کیلومتر باقی مانده تا ساحل را شنا کنیم .
پس از رسیدن به ساحل با دونفر از جنگلی های آن جزیره برخورد کردیم!روبه ناخدا کردم و گفتم:«ناخدا به گمانم در عالم توهم به سر میبریم مگر نه؟آخر مارو چه به جزیره و آدم های جنگلی اش؟
_ نه،گویا اتفاقاتی افتاده که ما ازش ناآگاهیم
_انگلیسی صحبت کردن من گرچه چنگی به دل نمیزد اما لااقل میتوانیم گلیممان را از آب بکشیم بیرون
_فکر بکریست
پس از کمی پرس و جو متوجه شدیم که هفته هاست که در اقیانوس هند شناور بودیم و آب ها مارا به شرق آفریقا ،جزیره کنیا رسانده است!
ناخدا:میدانم که همه شماها از این ماجرا متحیر هستید اما من به این آیه که «الله یحی و یمیت» ایمان دارم پس اگر قرار بود بمیریم باید از همان اول که کشتی شکست غرق میشدیم .
حبیب:حقا که «الا بذکر الله تطمن القلوب» ،با این صحبت ها مرا دلگرم کردی.
نتیجه: پس از سه ماه سختی و ناامیدی باکمک ساحل نشینان کنیا و روبرو شدن با پلیس محلی و با تلاش های بی وقفه کشورمان ،به میهن عزیزمان ایران بازگشتیم.
موضوع انشا: کشتی سانچی
دلیران این بوم و بر، همان آزاده مردانی که از جام خونین خود وجود تشنه ی ایران را سیراب کردند با آتش ها و آوار ها و شورش ها آشنایند ما طعم تلخ جنگ ها چشیده ایم و به مشقت و سختی ویرانه ها آباد ساختیم .چند سالی است که آرامش از این سرزمین روی برگردانده و دریفا که در طغیان روزگار قلب ها سکوت هرج و مرج را ستون وجودشان کرده اند.
در آن هنگام که پلاسکو آتش گرفت، افسوس ها خوردیم و بسیار گریستیم. اما چندی بعد اندوهش را به خاک سپردیم و فراموش کردیم.درآن هنگام که کرمانشاه به یک ثانیه ویران گشت،قلب ها آزرده شدو افکار پریشان.اما حال کسی نیست که ایشان را دریابد، زیرا فراموشی دردیست بس دردناک که همه به آن گرفتاریم.
یک دریا بود و هزاران دل تپنده و میلیون ها چشم انتظار.افسوس که این آتش چه بی رحمانه و خشمگین آرزو ها را درهم گسست .آری این آتش چه ظالمانه ،قلب ایرانیان را شکست و اشک مادران دریا دلان را زیر پا افکند. این دریا نوردان بسوختند و برفتند و خاموش شدند،اما یاد و خاطرشان، تا ابد در قلب ها روشن و پر نور است.
ای مردم ،تا ابد جامه سیاه برتن کنید.سرنوشت این سرزمین با تار و پود مرگ رقم خورده است .سرپناه این دلاوران آسمانی است به ظلمت غم و اندوه و به رنگ عاشقانه های خاموش.ای مردم بغض های نشکسته را بشکنید و از مرگ بگویید.از اقیانوس بی رحم، از آتش ،از تنهایی همسر و از پدری که رفت و دگر نیامد.
خداوندا این جهنم را گلستان ساز.خداوندا به سرنوشت تاریک این انسان ها رنگ خوشبختی و محبت عطا کن .خدایا! برای خاموشی تلخ این دلاوران ترانه ی تنفسی شیرین بسرای. خدایا! روح عزیزان از دست رفته در آتش دریا را نزد خود به بالاترین درجات مقدر بگردان پروردگارا! آرزوی من این است که ابر گریه ها ببارد و رودی به نام دریانوردان بر دامان سیاه مملو از اندوه این سرزمین جاری شود.
سحر خوشه چین
موضوع انشا: جعبه ی مداد رنگی
در اینجا داستان چند مدادرنگی را می شنویم که در جعبه ای زندگی می کنند و با همکاری هم فصل های مختلف را می کشند و رنگ می زنند و تراش و پاک کن و دفتر هم دوستان آنها هستند.
فصل بهار بود و مدادرنگی ها با نسیمی که از پنجره وارد اتاق شد یکی یکی بیدار شدند.آنها روز شلوغی در پیش داشتند؛چون ده ها گل و سبزه ی زیبا بودند که باید شکوفا می شدند و آغاز فصل بهار را به همه ی موجودات خبر می دادند.پس مدادرنگی های قرمز و سبز و زرد اول از همه شروع به کار کردند.
آنها کار کردند و کار کردند تا نوک هایشان کوتاه و کند شد.در این هنگام تراش به کمک آنها آمد تا دوباره جانی به آنها دهد.کم کم تابستان شروع شده بود؛مدادهای رنگارنگ میوه های خوشمزه ای را روی درختان کشیدند و رنگ زرد حسابی خورشید را پررنگ و گرم کرد.
با تمام شدن تابستان،مدادرنگی ها کوتاه و خسته شده بودند اما رنگ های قرمز و زرد و نارنجی برای آغاز کردن فصل پاییز هنوز کمی توان داشتند. پاییز هم کم کم با برگ ریزانش به سرعت به زمستانی سرد تبدیل شد. در این هنگام که مدادرنگی سفید حسابی سرحال و نوک تیز بود به سرعت روی زمین را سفید پوش کرد.
دیگر هر چهار فصل تکمیل شده بودند اما مدادرنگی ها بودند که به تهشان رسیده بودند و باید با یک جعبه ی مدادرنگی دیگر جایگزین می شدند.اما آنها از این بابت ناراحت نبودند زیرا توانسته بودند دفتری خالی را پر از رنگ ها و فصل های زیبا کنند.
ساینا نجفی
موضوع انشا: بهترین صدای که شنیدی
صبح زود بود بیدار شدم
برای اذان الله اکبر به نماز ایستادم مادرم اومد کنارم ایستاد پدرم هم بغل دستم بود نماز که تموم شد مادرم رو ب من کرد و گفت قبول باشه گفتم مرسی نماز شما هم قبول باشه تشکر کرد و مادرم رو به پدرم کردو گفت امروز باید بری سرکار شب زود برگرد تا به مسافرت مشهد برویم مادرم و پدرم اماده مسافرت بودن منم اماده شدم به مشهد که رسیدیم مادرم رو به حرم کرد و گفت وای قربون امام رضا (ع) برم که انقدر بزرگ بوده و احترامش هم هنوز بزرگه پدرم لبخندی زد و گفت برویم به یکی از هتل های مشهور انجا رفتیم فردا صبح شده بود پدرم امد و گفت اماده شید پرسیدم: پدر کجا میرویم پدر لبخندی زد و گفت به زیارت امام رضا (ع) میرویم با خوشحالی اماده شدم وضو گرفتم وقتی وارد صحن امام رضا(ع) شدیم اذان گفت الله اکبر
بهترین صدای که شنیدم
نویسنده: محدثه ولی
موضوع انشا: توصیف ساحل دریا هنگام غروب پاییزی
با صدایی زیباتر از خش خش برگهای پاییزی،آرامش بخش تر از ترانه باران و پرخروش تر از هر صدایی که تا کنون شنیده بودم از خواب بیدار شدم.
به سختی پلک های درهم تنیده ام را باز کردم.
این چیست!چه زیبا و دلنواز است!
این صدای امواج خروشان دریا و نوای عارفانه اوست که توسط پس گردنی باد درست می شد.
اما ......من اینجا چه میکنم؟؟
یادم آمد.من از کشتی به پایین افتادم و همنشین قطره های آب شدم،همسفر باد شدم و خورشید هم دست نوازشش را برسر ما می کشید.
در این فکر بودم که دریا با رقص الماس های ریز و درشتش توجهم را جلب کرد.
باد هوهو کنان آمد و صورتم را نوازش کرد،اما چیز عجیبی در آن بود.....عشق!
آری عشق!عاشقی دل خسته با او همراه بود آری آن عشق،عشق همیشه ماندگار پاییز بود که با برگهای عریان و خزان تمام هستی را زیر و رو میکرد تا به معشوقش برسد.
وای.غروب...
غروب چه زیباست!
دریا آرام میگیرد و خورشید پتویی نارنجی رنگ بر سرش می کشد.
باد آرام می گیرد و دیگر هوهو نمی کند.
پاییز ساکت می شود و دیگر به دنبال معشوقش نیست.انگار که معشوقش را یافته!
من نیز محو این زیبایی الهی شده ام.
اما حیف که تنها چند لحظه عمرش به طول می انجامد.
عجب لحظه ای لحظه ای تلخ اما عاشقانه
موضوع انشا: آلودگی هوا
اوایل زمستان بود و هوا بسیار سرد. البته سردی هوافقط باعث خشکی بیشترهواشده بودوهیچ بارشی تابه حال رخ نداده بود.خیابان هانیزطبق معمول شلوغ بودوترافیک سنگینی به وجودآمده بودکه به نظرم تاثیرزیادی درایجادآلاینده های هواداشت.
به سختی میتوانستم نفس بکشم آخرهوای متروبسیارخفه کننده بودوبازکردن پنجره هانیزتاثیربه خصوصی نداشت!چراکه هوای آلوده برای فردی مثل من که دچاربیماری ریوی بودخطرناک تربود.علاوه برگلویم چشمانم هم میسوخت ومطمئن بودم تابه حال حتماقرمزشده اند.همانطوردرافکارخودپرسه میزدم که باشنیدن صدای کودکانه ای توجهم به اطراف جلب شد:خاله،آب نمیخاید؟آن صدای مظلوم وچشمان منتظرش باعث شدیک بطری ازاوخریداری کنم ،هرچندکه تشنه نبودم اماهمینکه توانسته بودم باچنین پول اندکی اوراخوشحال کنم برایم کافی بود.
پس ازگذشت مدتی به مقصدرسیدیم وباتوقف متروخوشحال ازجای بلندشدم تابه بیرون بروم اماچه بساکه هوای بیرون ازاینجاهم آلوده تربود!همین که ازمتروخارج شدم جاخوردم آخرباوجودآنکه ماه درآسمان بودوباآمدنش هواراتاریک کرده بودبازهم مشحص بودکه چقدرهواالوده است.نگاهی به ماه انداختم،پشت ابرهاپنهان شده بودوبه گمانم اونیزحال خوشی نداشت و قطعا از آلودگی های پی درپی به ستوه آمده بود،البته که این هاهمه تصورات من رویااندیش بودوگرنه ماه درسلامت کامل به سرمیبرد.
بیخیال،بهتراست این افکارراازخوددورکنم زیرااتفاقیست که افتاده والان بایدبه این بیندیشم که چگونه درمقابل چنین هوایی بایستیم؟چراکه این هوابرای بیمارانی که مشکلات تنفسی وقلبی داشتندبسیارمضربود!خودمن نیزحالاحال خوشی ندارم وگویی تمام آلاینده های هوادرحلق وریه هایم است وانگارکه همین حالااستفراغ خواهم کرد!امابه گمانم باخوردن کمی شیربتوانم خودراسرحال کنم پس بهتراست همه مادرچنین موقعیت هایی تغذیه مناسب داشته باشیم.
ریحانه جعفرپناه
موضوع انشا: دوست
ارتباط بادیگران یکی از ضرورت های زندگی انسان استک تأثیر زیادی برروی زندگی انسان ها دارد .
افردای که در جامعه بادیگران مصاجبت نداشته باشند نمی توانند از رابطه ی اجتماعی صحیحی برخوردار باشند.از مؤثرترین افراد دراین گونه رابطه ها دوستان ما هستند که بر روش زندگی ما دخالت دارند .
کسانی که دوستان فراوانی دارند از شبکه ی ارتباطی گسترده تری برخوردارند .اما مهم این است که مابتوانیم دوستانی رابرای خود انتخاب کنیم که تمام تأثیراتی که برروی مامیگذارند مثبت باش نه اینکه از راه وروش زندگی,مارامنحرف کنند.به عکس کسانی هستند که مارا درراه رسیدن به کمال واهدافمان یاری می کنند وبدون هیچ چشم داشتی دانسته های خودرا به ما میاموزند.
سعی کنیم در انتخاب دوستان خود دقت دشته باشیم ,زیرا اگر دوستمان رفتار بدی داشته به احتمال زیاد برروی ماتأثیر میگذارد واگر اینگونه نباشد درنظر دیگران مارابه کارهای زشت او متهم میکنند.
بسیاری از آسیب های اجتماعی نتیجه ی انتخاب غلط ما در دوست یابی است.
انتخاب های ما تأثیر زیادی برروی اخلاق ورفتارمان دارد پس در دوست یابی از کسانی که دراین راستا تجربه ی زیادی دارند کمک بگیریم.
موضوع انشا: مردی که ازگدا بودن خودشاد بود
نوه هایم همه به صورت دایره ای شکل اطرافم نشسته بودندتابرایشان داستان امروزراتعریف کنم،لبخندمهربانی به صورت های کودکانه شان زدم وشروع کردم:خاطره ای که میخواهم برایتان بگویم مربوط به سالهاپیش است:
آن زملن بسیارجوان بودم،به الانم نگاه نکنید!
اعتمادبه نفس زیادی داشتم ومغروربودم..
به یاددارم تازه ازفرنگ برگشته بودم،آخرمن درآنجاتحصیل میکردم،برای تعطیلات عیدبه وطنم بازگشته بودم تامدتی راباخانواده ام سپری کنم.
جلوی خانه مان که رسیدم پیرمردموسفیدی رادیدم،اوخارهای زیای بردوش داشت وآن هاراباخودپیش میبردهمچنین تمام لباس هایش هم فرسوده شده بودند!
بادیدنش حس ترحمی بهم دست داداماپس ازانکه ذکرگفتنش راشنیدم این حسم به خشم تبدیل شد!آخراوچه داشت که اینگونه نیزخداراشکرمیکرد؟؟
بالحن تحقیرکننده ای به سویش گفتم:ای پیرکم عقل،ساکت شو!خارهارابرپشت میگذاری واینگونه قدم برمیدای آن وقت شخصیتت کدام است؟؟عزتت کو؟؟
پیرصبورانع دربرابرحرف هایم سکوت کردوسپس پاسخ جالبی داد:
چه عزت زین به که نیم بردرتوبالین نه:
چه عزتی ازاین بالاترکه محتاج تونیستم؟
کای فلان چاشت بده یاشامم نان وآبی که خورم وآشامم:
نمیگویم که فلانی صبحانه یاشامی به من بده،نان وآبی که بخورم وبیاشامم
شکرگویم که مراخارنساخت به خسی چون توگرفتارنساخت:
شکرمیگویم که مراخاروذلیل نکردوبه انسان فرومایه ای مانندتوگرفتارنکرد
دادبااین همه افتادگی ام عزآزادی وآزادگی ام:بااین همه افتادگی به من آزادگی وآزادی بخشیدی
پس ازسخنان پیرمردچنان ازگفته خویش پشیمان شدم که ازاوخواستم مرابابت رفتارنادرستم ببخشیدوازخدانیزطلب بخشش کردم.
اماعزیزانم این رابه شماگفتم تازمانی اشتباه مرامرتکب نشویدوبدانیدهیچ کارخدابی حکمت نیست!!!پس همیشه اوراشاکروسپاس گذارباشید.
ریحانه جعفرپناه
موضوع انشا: بی حساب و کتاب لطف نکنید!! (طنز)
اجالتاالان خیلی خسته ام،ولی بااین حال لطف میکنم وبرایتان انشامینویسم تاهمانطورکه خیلی هامیدانندبرای شماهم روشن شودوبدانیدکه من تاچه حدانسان خیرومردم دوستی هستم تااگرمن بعدکاری برایتان انجام دادم ومنت برسرتان نهادم،جای اعتراضی نباشدوقدردان من باشید!
بگذاریدبرای اینکه بتوانم منظورم رابهتربه شمابفهمانم باچندمثال شروع کنم:اولاهمین چندلحظه پیش که درحال پرسه زدن درتلگرام بودم،یکی ازدوستانم ازمن خواست تادرموردعکس یه بنده خدایی نظربدهم،ازآنجاکه موضوع مهم ودرعین حال سختی بود،منت نهادم وبرای اینکه درچاه وچاله وفاضلاب گلابی هانیفتد،برایش آدرس کلینیک زیبایی رافرستادم وخداروشکرگره ازمشکلش گشودم؛ثانیاظهرکه ازمدرسه می آمدم چون همسایه طبقه سومی دستش پربودوبچه ی کوچک نق نقواش مدام زنگ میزد،لطف کردم دکمه طبقه سه آسانسوررابرایش زدم،البته بماندکه واقعابزرگواری کردم که تمام مدت صدای گریه های آن نوزادیک وجبی که مثل مگس درگوشم وزوزمیکردراتحمل کردم ودهانش رابابرگه های امتحانی ای که دردستم بودغنی سازی نکردم.ثالثا،خوب به یاددارم دیشب که برادرم ازمن خواست صدای تلویزیون راکم کنم کنترل راکه بغل دستم بود،بامهارت تمام،درست مثل یک بشقاب پرنده،پردادم تابامحاسبات دقیق فضایی ام جلوی دستش فرودآید،البته باکمی، انحراف!!
خب ازاین قبیل مواردزیادهست ولی باهمین سه موردکه ذکرکردم فکرمیکنم متوجه لطف های بی سابقه ونادربنده درطول تاریخ بشری شده باشید،اگرنه که باوجودتمام سختی های نوشتن میتوانم چندمثال دیگربزنم تابه عمق انسانیت بنده پی ببرید.
به نظرشخص شخیص بنده یکی ازمهمترین لطف هایم،که هرروزراس ساعت شش ونیم عصر،درحق مادربزرگم میکنم،یادآوری خوردن قرص هایش است،یامثلاوقتی مهمان هامثل موروملخ کل فضای خانه راپرمیکنندباتک تک آنهاسلام واحوال پرسی میکنم،شایدباورتان نشود،اماخیلی پیش آمده،رمزوای فای رابه آنهاداده ام یادرتنظیمات گوشی هایشان،واردکرده ام،گاهاپیش آمده که ازمن جهت قبله رامیپرسندومن باتمام متانت،باتواضع تمام بلندمیشوم وروبه قبله می ایستم وجهت رانمایش میدهم وته قلبم مطمئن هستم که ازاین همه فروتنی شرمنده میشوند!یکی دیگرازمنت هایم که بایک تیردونشان است،مربوط به زمانی است که خواهرم میخواهددوش بگیرد،ازبیست دقیقه که بیشتردرحمام میماند،باتوجه به مسئله آب وهمانطورجلوگیری ازگرمازدگی اودرحمام، کلیدبرق حمام راخاموش میکنم وفلکه آب رامیبیندم،وقتی صدایش به عرش میرود،اورااینطورقانع میکنم که آب داردقطع میشودوازشانس بدبرق هم رفته واومجبورمیشودباهزاربدبختی خودش راآب بکشدوبیایدبنشیندسردرس وکتابش!!
امامیدانم اگراین رابداندکه این کارمن است به وجودخواهری چون من میبالد!ناگفته نماندنه ماه ازدوازده ماه سال راباتمام زیرپاگذاشتن عزت نفسم،مدرسه راتبرک مینمایم وحتی پیش آمده درس هم جواب میدهم یاموردهای اندکی هم بوده که گچ رابرداشته وپای تخته کلاس عکس زوج بادکنک به دستی راکشیده ام وهنرهایم راروانه کلاس خشک وبی بخارکرده ام،خلاصه،حتمابرای شماهم پیش آمده،خیلی وقت ها،سرسفره وسیله ای راجابجاکرده یاهنگام کندن برگه ازدفترتان به بغل دستی تان برگه داده اید،اماقطعاهیچکدام ازشمابه اندازه من درحق بندگان خدالطف نکرده اید،امانهایت کلامم ونصیحتی که میتواندمنت باشدوسخنی که درحقتان میگویم این است که،بی حساب وکتاب لطف نکنید!!!
ریحانه جعفرپناه