موضوع انشا: خاک و باران
بوی نم خاک همه جارا فرا گرفته بود.کوچه هارا.... حتی خیابان هارا.چشمانم را بستم;تمامی خاطرات از جلوی چشمانم گذر کردند.اسکار بهترین خاطره ام را آنروز به این خاطره دادم……
دست در دست پدر بزرگ؛برایم تعریف میکرد از دنیا.....از زیبایی هایش از دلتنگی هایش.از عشق از محبت از احساس.من کودک بودم نمیدانستم حرف هایه پدر بزرگ به چه معنی است.او میگفت ابرها مثل کودکان بهانه گیرند.
برای من گفت از عشق بین دو کوه.
میگفت از زیبایی هایه بی همتایه دنیا برایم می گفت از...
چشمانم را که باز کردم;همه جا تار بود.شاید دلیلش اشکی بود که در چشمانم خانه کرده بود.
حال فهمیدم معنی حرف هایه پدر بزرگ را.کاش می شد زمان برگردد.پدر بزرگ برگردد.انوقت فرصتی دوباره داشتم برای بغل کردنش....برای گفتن این کلمه که همه ی زندگی من است.
پدر بزرگ دنیا خیلی بی معرفته...خیلی نامرده...
اگر بی معرفت نبود;اگه نامرد نبود
الا اینجا بودی ...نه زیر زمینی با عطر بارانی.
نویسنده: ریحانه صالحی - کلاس هشتم