موضوع انشا: بازنویسی ضرب المثل از ماست که بر ماست!
در زمان های قدیم تاجری والا مقام در امر تجارت بود . مقام تاجر به قدری در فلک قرار داشت که او را به تاجر الدوله ملقب کرده بودند. وی چنان مقام خویش را والا گرفته که کسی جز خود و فردی دیگر را قبول نداشته ،و آن فرد کسی نبود جز تک پسرش فیض .
تاجر از این بی خبر بود که روزی غرورش باعث زمین خوردن وی می شود گویا لنز غرور بینایی چشمانش را گرفته بود !
فیض از این مطمئن بود که کسی جز خودش به والایی و مقام پدرش نخواهد رسید پس تصمیم می گیرد که دست به کاری بزند.
تاجرالدوله به همراه تک پسرش ره توشه سفر را بسته و به همراه خدم و هشم راهی سفر می شوند در مسیر رفتن خطری آنها را تحدید نکرد اما در مسیر بازگشت فیض تمام افراد کاروان را با ثروت کلانی که از تجارت با یک تاجر جوان که هم سن سال خودش بود بدست آورده صرف خرید محافظان کاروان میکند ![enshay.blog.ir]
افرادی که توسط فیض خریده شده بودند پدر او یعنی تاجر الدوله را بر زمین زده و شمشیر بر گلوی وی گذاشتند در همین میان دست پروردگان فیض فیض را فرا می خوانند فیض بر سر پدر خودش میرود . فیض صورت خودش را با سریری بسته بود به همین دلیل پدرش وی را نشناخت
تاجر الدوله میگوید :
_ای جوان تو کیستی؟ سریر از صورت خود بردار تا که قاتل خود در پایان عمرم بشناسم !
فیض جوابی نمیدهد اینبار تاجر الدوله با خشم میپرسد :
ای مردک تو کیستی که قصد جان و مالم را کردی سریر از صورت خویش بردار !
فیض سریر را از صورت خود برداشته
تاجر الدوله که حال پسرک خود را شناخته بود میگوید :
*"زی تیر نگه کردمو پر خویش عیان دیدم**ما ز که نالیم از ماست که برماست !"
*شعر : ناصر خسرو با اندکی تغییر (زی تیر نگه کردو پر خویش عیان دید *** گفتا ز که نالیم از ماست که برماست )
نویسنده: مرتضی کبیری سامانی
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: دختر
دختر یعنی تمامِ لحظههای خوبِ لبخندهای خدا از تَهِ دل از ابتدای ریشه زدنِ ریشههای زندگی در خاکِ وجودِ تک تکِ انسانها.
دختر یعنی کاشتنِ هر روز یک درخت و کمک به سبزتر کردنِ صمیمیتِ انسانها.
دختر تنها کسی است که روزی خدا پنجره اتاقش را باز کرد و پروازش داد روی زمین.
در مسیر راه کم کم بالهایش از بین رفت و شکلِ زیبایی گرفت. او شد تنها کسی که وقتی روی زمین راه میرود، بارانِ نعمتهای خدا از بازترین پنجرهها، زمین را رنگا رنگ میکند.
او با یک سفینه پُر از ابرهای باران زا و آرزوآور آمد. آمد تا بگوید قشنگترین لحظهها را میشود در کنارش سپری کرد. فقط کافی هست قدر تو را بدانیم.
صلاً اگر او نبود، دوردانه بودن هم معنایی نداشت.
او انتظارِ خوش آب و رنگِ مادر است
او بازکننده ابروهای گره خورده پدریست، که هنوز بارِ توی دستهایش را روی زمین نگذاشته، روی شونههایش یک جای خالی دارد که میتواند برای او محکم و همیشگی باشه تا بتونی بهش تکیه کنی و بِبالی. بخاطرِ بودنش، بخاطرِ بودنِ خودت…
میدانی؟…تو میتوانی در بعدازظهر یک روزِ برفی پایت را روی زمین بگذاری و سردیها را از بین ببری. سیاهیها را از بین ببری… زشتیها رو نابود کنی…
کسی که پایههای یک آشیانه محکم است از همان ابتدا تا هر وقتی که صبح از خواب بیدار میشود و بتواند چشمانش را باز کند آورنده لبخند به روی لبها و پاشیدنِ طعمِ لبخندهایی از جنسِ رنگین کمونی همیشگی است .
دختر یعنی یعنی پیچیدنِ بویِ گلهای یاس و مریم درونِ باغچه زندگی.
دختری که با وقار و غرورِش همه را به وجد میآورد. کسی که با حجابش تمامِ پلهای متانت را یکی یکی آجر چینی میکند و همه را به تحسین وا میدارد.
تو بانوی دُردانه هستی، خواهرِ برادری غریب که به داشتنت هر لحظه و هر کجا میبالد. الگویی مثال زدنی که پشتِ برادرش است.
دوستی ماها طوری است که حتی فاصلهها هم نتواند آن را پیر و ناتواش کند، همان دخترِ شیرین و مهربونی باشیم که سختیها رو به تنهایی در آغوش میگیرد تا نخواهد کسی آب توی دلش تکان بخورد.
ما افتخار میکنیم که دختریم
نوشته: مریم نیکخواه - کلاس هشتم
موضوع انشا: سفرنامه خیالی
یکی از روزهای سرد زمستان که زمین لباس سفید برتن کرده بود در راه رفتن به مغازه بودم که چشمم به مورچه ای افتاد که با دستانش بر سر خود میزد و می گفت:”کمک ،به دادم برسید “نزدیکتر که شدم از او پرسیدم “مگرچه شده که این قدر فریاد می زنی ؟
گفت زمین غذاهای مارا می بلعد.
با دستگاهی که داشتم خودم را کوچک کردم به داخل که رفتم دیدم که راست می گوید.
صد ها مورچه نینجا را آماده کردم ،زمین را که کندیم دیدیم که راه زن های مورچه ای را دیدیم که در حال دزدی کردن هستند
به آن ها حمله کردیم که متاسفانه ۳۰ نفر از نینجا های من کشته شده و خوشبختانه تمامی دزدان کشته شدند.
سپس غذاها ی دزدیده شده را به صاحبانشان برگردانده شدند .
با دستگاهی که اختراع کرده بودم
اندازه ی خودم را به حالت اولیه تبدیل کردم
حال شب شده ومن به این فکر هستم که مادرم چه تنبیهی برای من در نظر گرفته است
نوشته: علی فتح الهی
موضوع انشا: تب داغ عاشقی
باران دوباره میخواهدبا احساسم بازی کند،چون تارهای گیتارمینوازد وموهای خیسم راکه باد با خود این طرف وآن طرف می برد،نسیم ملایمی که دیگرآرامبخش روح لطیفم نیست!واشکهایی که بی اختیار روی گونه هایم سرمیخورد وچون شوری نمک لبهای زخمی ام رابه دردمی آورد؛ تا برسدبه شانه های ناآرامم. بوی نم باران که در فضا می پیچد عطر خاطراتی که به مشامم می رسد عجیب با زخم های قلبم بازی می کند.. براستی من اسباب بازی ام یا اینجا شهر بازیست؟ من به غمگین ترین حالت ممکن شادم!خدایا؟ حسرت یک لبخند از ته دل را روی دلم گذاشتی! بغضی در گلویم خانه کرده !بغضی ازجنس سنگ،دلی از جنس شیشه،وحالی از جنس بی حالی!خدایا بکدامین دردم بگریم؟ خدایا بکدامین گناه اینگونه مجازات میشوم؟آن روز یادت هست؟آن روز که شانه به شانه روی برگهای پائیزی قدم بر می داشتیم ،گرمی دستانت لطافت انگشتانت که آرامش روح بیقرار وبیتابم بود ! صدای خش خش برگ های پائیزی هنوز توی گوشم می پیچد ! پائیز غم انگیز ترین فصل دل انگیز من است! بهاری که این بار حالت پائیز را تداعی می کند! نمیدانم چرا برای من همه ی فصل ها حال وهوای پائیز را دارند..پائیزی که دیوانه را ودیوانه تر و عاشق را عاشق تر می کند..چه فلسفه ی خاصی است حال وهوای پائیزی!لعنتی مگر نگفتم صدایم که می زنی آن "میم"مالکیت را بردار؟نگفتی دیوانه ام می کنی؟ دیدی چگونه تن خسته ام را بی حس کردی ؟ آوای کلماتت که چون سنتوری در دست آدمی خسته دل به دیوار تکیه داده قلبم را تضعیف می کند ،می شود باز هم صدایم بزنی؟من تو را مَجازی نمی خواهم ؛ من حضور ثانیه به ثانیه نگاهت را در زندگی نیاز دارم!یادت می آید چگونه آرام تکیه برشانه ات دادم؟حس امنیت شانه هایت می ارزد به تمام دنیا ، ماه شبهای تارم!!! غباری از غم در فضا میچرخید ، نسیمی ملایم، هوایی نیمه ابری،نوای دلآرام جاری شدن آب،پشت آن درخت! آن قولی که دادی؟یادت هست؟ یادت هست چه قولی دادی؟ آرام ومظلومانه امّا با همان غرور همیشگی ات به چشمانم زل زدی و من محو تماشای نگاهت بودم و گفتی:دوستت دارم..گفتی تا ابد کنارت می مانم تا آخرین نفس های عمرم !مرد باش قول مردانه ات را فراموش نکن، نگذار قلبم بشکند! هنوز آن تک ثانیه خاص زندگی که در کنارت بودم در ذهنم هست! آن موقع که نگاهم به دستانت خیره شده بود برای حلقه زدن دور کمرم! من آن دختری هستم که با عشقی پاک به چشمانت خیره شدمونگاهت را به جان خریدم؛ترنم باران روی شانه هایمان چه تصویری از عاشقانه هایمان کشیده بود..اگر بزنی زیر قولت من هم میزنم زیر همه چیز!از گریه گرفته تا زندگی ام !اگر بروی من دیگر آن دخترک شوخ و خندان قدیمی نمیشوم به شیطنت هایم پایان نده..چه بچگانه بزرگانه عاشق همیم..آرام زیر گوشت آن دوکلمه ی خاص را زمزمه میکنم همانیکه شبها بغضی میشدند در گلویم و دیوانه ام میکردند!عشق من عطرنیست که دوروزه بپرد ..در تلاطم زندگی چه سختی هایی که نکشیدم،خدایا؟!؟ من صبورم امّا آه این بُغض گِران صَبر چه میداند چیست؟! این روزها عجیب تاریکی اتاق قلبم را فشار می دهد..آری !من همان دخترکی هستم که روح ضعیفم را به بازی گرفتندکه قلبم راشکستند ! اما من که کوتاه نیامدم تکه هایش رابا خون چسباندم وکنارهم گذاشتم!نمیدانم چرا این جورچین احساسم به هیچ روشی حل نمی شود! هربار آن ها را کنار هم می گذارم چیز دیگری درست میشود..چیزی که دیگر یا برای تو جایی ندارد یا همه اش مال خودت است! اشک هایم تنها همدمم در این شبهای دلتنگی است، براستی که اشک های فرهاد شیرین بود ! قسم میخورم بعد "تو" گیتار هم آغوشم بود و باران دستی برای پاک کردن اشک هایم.سخت است..سخت است درک کردن دختری که غمهایش را خودش می داند وبس،که همه حسرت می خورند بخاطر شاد بودنش،به خاطر لبخند هایش و فقط خودش می داندکه چقدر تنهاست،که چقدرمی ترسداز باختن از یخ زدن احساس و قلبش ..از زندگی! از من نرنج نه مغرورم نه بی احساس فقط خسته ام از اعتماد های بیجا! دم از بازی حکم میزنی!دل میزنی! پس به زبان " قمار" برایت میگویم ؛ قمار زندگی را به کسی باختم که تک"دل"را با "خشت" برید، باخت زیبایی بود ؛ یادگرفتم به" دل" دل نبندم، یاد گرفتم از روی دل حکم نکنم! سرفه هایم صدای شیشه خرده میدهند انگارچیزی دردرونم شکسته است..آن قدر بغض هایم رافرو دادمو خندیدم که خدا هم باورش شد چیزی نیست! خدایا بعضی ها چه راحت قول می دهند چه راحت فراموشش میکنند، آنکه رفت به حرمت آنچه با خودبردحق برگشت نداردرفتنت مردانه نبودلااقل مردباشوبرنگرد!خدایاوقتی میگویم خدایاشکرت خودت خنده ات نمیگیرد؟هرکه حال دلم راپرسیدگفتم روبراهم اماهیچکس نفهمیدروبه کدام راه.
نوشته: راضیه موسوی - کلاس نهم
موضوع انشا: نقاشی من جور دیگری وارونه شد
با تندی قلم را روی بوم تکان میدهم...
خطوط شکستهٔ تیره ای، ظاهر میشوند...
آری خودم هستم؛
با شاخه هایی شبیه ریشه، سینهٔ ابر را می شکافم...!
خیال نیست، خواب نیست
بومِ من، روح دارد!
حواسم نبود... ابرهارا خراب کردم!
بوم را بر میگردانم... حالا درست میبینم؛
آسمان، زمین، درخت...
اما آسمانش تیره و تار است!
کاری از دستم بر نمی آید؛ نمیشود رنگ ها را پاک کرد؛ بارانی هم نمی بارد که همه چیز را بشوید و از بین ببرد!
رنگ هارا یکی پس از دیگری روی بوم می پاشم...
ناگهانی، صفحه طوفانی شد...
همه چیز به هم ریخت...
نقاشی ام پریشان است و درخت زیبایش، پادرهوا!
نه!
اینبار دیگر آن مرد هیزم شکن نیست که همیشه در قصه ها بد می خوانند بی چاره را؛
این بار رنگ ها هستند... که خودم و خودمان پاشیدیم...
رنگ های دروغین...رنگ های نفرت آلود...
رنگ هایی که خیانت میکردند و دزدی بیش نبودند...
دزد قلب های صادق و نگاه های معصوم؛
رنگ هایی که فقط ادعای دوستی میکنند...
با لباس زیبای هوس...
که هر چشمی را گول میزند!
آری! روی بومِ من، طوفان رنگ هاست؛
رنگ هایی که حقیقت شان، غباری است بر صفحهٔ دل روزگار...!
و درخت بیچاره... معلق در میان این طوفان!
درختی که هر تار ریشه اش، عشق و زندگی را مینوازد...
اما دستانِ داغِ طوفانِ این زمین، ذره ذره اش را میسوزاند...!
قلمِ من، تار و پود درخت را، محبت آمیز بافته... و قلبی برایش رسم کرده که مملو از عشق است...
چشم دیدن بدی ها را ندارد...
نقاشیِ من، جور دیگری وارونه شد!...
دروغ، خیانت، دزدی، نفرت، دشمنی، هوس های شیطانی و... ، طوفان راه انداختند، اما...
آسمان به زمین نیامد؛
این درختِ من بود، که وارونه شد تا زیبا زندگی کند...!
نوشته: سیف اللهی
موضوع انشا: آشپزخانه
وقتی من از حال پذیرایی وارد آشپزخانه ی زیبایمان می شوم ،آشپزخانه مان را مانند رستورانی که همیشه برروی اجاق گاز آن غذاهای لذیذی وجود دارد می بینم.
در سمت راست اجاق گاز ،سینک ظرفشویی است که مانند حوضچه ایی که اردک ها یعنی همان ظرف ها در آن ،شنا می کنند.
بعدی در روبروی ظرفشویی قرار دارد ونام آن کابینت است ،کابینت مثل فلامینگویی بزرگ به رنگ سفید است که در درون شکم بزرگ آن وسایل های آشپز خانه مادرم جای دارد که عین گل در گلستان چیده شده است.
درسمت چپ کابینت ،یک لباسشویی قرار دارد که مثل هیولایی قد کوتاه که نصف قد من است ،لباسهای مارا به همراه مواد شوینده یی که فکر میکند آب میوه است حل میکند. ولی گاه می ایستد تا استراحت کند .ودر کنار لباسشویی یخچالی است که قدش از دومتر بزرگتر است که سرمای آن شبیه سرمای قطب است وخوراکی ها را با عمر طولانی نگه می دارد.
وآخرین مورد در آشپزخانه ما فرشی شش متری است به رنگ سبز پررنگ ،که گلهای ،قهوه ای در آن است وآن فرش را شبیه به باغچه ای کوچک کرده است.
نوشته:عسل شبانی - کلاس پنجم
موضوع انشا: سالی که گذشت
سال ها پی در پی میگذرند تو خود میدانی چه کنی که هر سالت رنگ تازه تری به خود بگیرد. یک سال قرمز،یک سال آبی،یک سال بنفش هر سالت را رنگ کن اما مشکی را از رنگ هایت جدا کن؛نگذار خاکستر بنشیند روی سال های رنگی ات.
من در سالی که گذشت یاد گرفتم زندگی چیزی جز پوچ نیست باید شاد زیست؛باید جور دیگر به این وضعیت خاکستری نگاه کرد.
یاد گرفتم اعتماد نکنم حتی به هواپیمای فوق پیشرفته ای که وارداتیست،حال آدم هایی که هرروز رنگ عوض میکنند جای خود دارند.
فهمیدم دریا با آن همه بزرگی اش ناتوان است در برابر شعله های آتشی که افتاده بود به جان کشتی که سانچی نامیدنش همان کشتی که در بغل دریا آرام گرفت این یعنی غمگین ترین پارادوکس دنیا.
اولین رنگ تیره ی امسال را زلزله زد بر بوم رنگارنگ این کشور که لرزاند کرمانشاه استوار را کشت مردم قوی و بی گناه کرد را،چنان لرزاند این کشور رنگارنگ را که ریخت تمام رنگ هایش از غصه و جایش را گرفت رنگ خاموش مشکی.
در این سال خاکستری و تیره برای آرامش باید پناه می بردی به بازی های کودکانه تا کمی لبخند جا خوش کند بر لبانی که خندیدن را فراموش کردند از گریه مرد کردی که کمک می خواست از زوج جوانی که عشقشان در آتش سوخت و از کوهی که سر راه هواپیما قرار گرفت. ولی من در این سالی که گذشت استوار بودن را به خوبی یاد گرفتم پس استوار میمانم تا مادر کشورم دوباره لباس رنگی به تن کند و بوم این کشور بشود پر از رنگ هایی که زندگی را معنا می کنند.
نویسنده: آتنا یعقوبی
موضوع انشا: تظاهر
ب ظاهر خوب و بی عیبه اما هیچ چیز اونجوری که به نظر میرسه نیست درونش پر از نقص و کاستی ک با هیچ چیز پر نمیشه
حالش توی جمع ی تظاهر مسخرست ک گاهی خودش هم باور میکنه و دوباره امید وار میشه
خوبه چون بهت این امکانو میده که از واقعیت برای چند ساعتم که شده دور باشی کمکت میکنه که نرمال به نظر بیای
مجبور نباشی که توضیح بدی ...
شاید چون نمیخوام راجب حاله بدم حرف بزنم همیشه به تظاهر کردنم ادامه میدم اما خسته نمیشم هر روز به چیزای بی معنی الکی می خندم و تو جمع هایی هستم که توش ادمای پرحرفو شوخ تب هست
اره روزا حالم گرچه ظاهریه اما بهتر از شبه
نوشته: حانیه
موضوع: روز آخر مدرسه
زنگ آخر به صدا درآمد / سوی خانه بی بهانه
ناگهان خالی شدم از شوق خانه / آخر امروز روزمان روز دگر بود
آخرین روز هم به سر بود / آخرین روز مدرسه
درکنار در ایستاده با هم / یک نگاهی به سر درِ یک نگاهی به گذشته
خاطرات و شیطنت ها / روز باران روز برفی روز امتحان آخر
زنگ ورزش زنگ پرسش / با تو خنده با تو گریه
بی تو حالا به چه شوقی بروم دگر به خانه / راه آشنای خانه ، در کنار هم در این دم
بچه ها این هم گذشت... / عمر ما هم بگذرد
عرصه ای دیگر به پشت سر نهیم / من چقدر دلتنگتانم بچه ها
اشکم الان بر دو گونه است بچه ها / این نگاه ها را ببین ،هرکدام طبل جدایی می زند
من چقدر دلتنگتم ای مدرسه / ما فراری صبح خسته
روز آخر پای بسته / ای دل من دل بکن از مدرسه
رسم روز آخرها همینه / من هم اینجا با شماها عهد دیدار دوباره می نویسم
وعده ما ثبت نام بعدی / هرکسی هم که نیامد یا که سرنوشت جداش کرد
توی باغچه ی دلهامون / به جای او یک گل یاد می کاریم
به امید دیدار بچه ها / او نگهدار شما....
موضوع انشا: روز آخر مدرسه
روز آخر مدرسه واقعا روز عجیبی است...
روزی که همه خوشحال هستند اما من...
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت...
حسی عجیب سراغم می آید...
خوشحال از این که به مدرسهٔ جدیدی خواهم رفت و در آن جا دوستان جدیدی پیدا خواهم کرد...
و ناراحت از اینکه دیگر نمیتوانم هرگز لحظاتم را با معلمی همچون شما بگذرانم...!
روز های آخر مدرسه امسال به من حس عجیبی می دهد...
حسی که تا بحال برای هیچ معلمی نداشتم...
حسی عجیب...
ناگهانی...
بی مقدمه...
نسبت به شما، خانم حسین حقی عزیزم...
حسی که اجازه نمی دهد برای روز آخر مدرسه، لحظه شماری کنم...
بلکه اجازه این را میدهد که آرزو کنم کاش آن روز هیچ وقت فرا نرسد...!
«و هزاران بار معبودم را سپاس میگویم که لحظاتم را با گلی خوشبو، چون شما معطر کرد...
و تشکر میکنم بخاطر بودنتان...
مهربانی بی انتهایتان...
و چشم های قشنگتان که قاب زیبایی هاست...!
و بزرگ ترین آرزویم داشتنتان برای همیشه است!»٭
و یقین دارم امسال میزبان یک بغض سنگین خواهم بود!
نویسنده: مهساپایدار
موضوع انشا: بازنویسی ضرب المثل گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل
مقدمه: هر کسی از بهر وجود و ذات خودش سنجیده و شناخته می شود و فرقی نمی کند که لقبش چیست؟ یا پسر کیست؟
تنه انشا: همان طور که گفته شد انسان ها از طریقه ی ذات خود و براساس عقل و دانسته های خود سنجیده و شناخته می شود و فرقی ندارد پسر پادشاه شهر باشد و یا پس فقیرترین شخص باشد و همچنین ربطی ندارد که پدرش دکتر باشد و یا دانشمند. بلکه باید دید فرزند او نیز مانند پدر او فاضل و دانشمند هست؟ شاید از بهر پدرش هیچ چیز نیاموخته باشد و حاصل دانسته های فرزندش به اندازه ی یک کف دست باشد و یا شاید به اندازه ی مزرعه ایی که پایانش به چشم نمی رسد.
این ضرب المثل که از گذشتگان ما به زمان حال رسیده است نیز حکایت گر داستانی شیرین بوده است که با کمی تفکر می توان برایش داستانی ساخت و از طریقه آن به درک بیشتر آن ضرب المثل دست یافت. به نظر من انسان فاضل کسی است که زمانی به گذشته اش نگاه کرد چیزی برای آموختن داشته باشد و چیزی به کسی آموخته باشد.
شاید از پدری فاضل فرزندی دزد به دنیا آمده باشد و یا شاید از پدری دزد فرزندی فاضل! فاضل کسی است که از تجربیات گذشته اش درس بگیرد و ما نیز باید از این ضرب المثل چنین درس بگیریم که آدم ها را همانطور که هستند قضاوت کنیم و با این تصور که پدرش فاضل است و حتما فرزند او نیز فاضل و دانشمند است پیش نرویم و قبل از قضاوت خوب ببینیم و با سبک و سنگین کردن بعد نام پدر و اجدادش را به زبان بیاوریم.
نتیجه گیری: ما هر چه هستیم از خود هستیم اگر نیکیم از خودیم و اگر بدیم از ذات خودیم. شناسنامه ی ما تنها یک دفتر است نام خود را در ذهن ها ثبت کنیم.
مطالب مرتبط: