موضوع انشا: عاقبت فرار از مدرسه
مقدمه: گاهی یک تصمیم اشتباه یک لحظه غفلت و یا یک لحظه جوگیری ساده منجر می شود به یک عمر تباهی آینده و یک عمر حسرت و پشیمانی.
تنه انشا: مدرسه فرصتی برای پیشرفت، برای انتخاب مسیر زندگی و برای گزینش هدف آینده ی خود است مدرسه مانند کودکی نوپا گام گذاشتن در این مسیر را مانند مادری مهربان می آموزد و پله های پیشرفت و ترقی را به ما نشان می دهد و ما نیز با سپردن خود به این مادر مهربان به او در یاری رساندن به خود کمک می کنیم و با گوش جان سپردن و اجرا نمودن خواسته هایش همراه با او قدم های زندگی را محکم می گذاریم و یا مانند کرم ابریشمی که با پیله بستن به دور و گذراندن دوره ایی تبدیل می شود به پروانه ایی خوش رنگ و زیبا که بال هایش را می گشاید و در اوج آسمان پرواز می کند. انسان نیز دقیقا همین حالت را دارد. در گام های اول مانند کرم ابریشمی می ماند و با گذراندن دوران مدرسه و علم و دانش مانند پروانه ایی از پیله ی خود بیرون می آید و به سمت پیشرفت و ترقی بال می گشاید و اوج می گیرد.
اما امان از روزی که از این دوران شانه خالی کنیم و یا از آن فرار کنیم مانند مسافری که در فکر خود راه هزارساله را یک شبه سفر کند و یا شروع نشده کار خود را به اتمام برساند. می دانی عاقبت فرار از مدرسه چیست؟ عاقبت آن کودکی سرشکسته و بی سواد خواهد بود که تنها قد می کشد. اما از نظر عقلی و فکری هیچ چیزی به آن اضافه نمی شود مگر سرکوفت و توهین که هرکه از راه می رسد یکی بر سر او می کوبد و می گذارد و با صدای بلند و لحنی سخره آمیز به او می خندد و می گوید: آدم فراری و بی سواد را چه به بزرگی و کرامت! و یا تصور کنیم بزرگ شدیم و کودکی کوچک، ما را پدر یا مادر خطاب کرد و از ما تقاضای یک نامه و یا نوشتن متنی ساده کرد آن لحظه در حالی که ما حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداریم جواب کودک خود را چه دهیم؟
نتیجه گیری: فرصت ها در زندگی زمانی که در خانه ات را کوبید سفت آن را بچسب و نگذار که از دست برود زیرا که فردا روزی می رسد و تو تنها چیزی که برایت می ماند حسرت است و پشیمانی و تنها آه می کشی در حالی که کاری از دستانت برنمی آید. پس تا زمانی که دیر نشده بلند شو.
موضوع انشا: تعطیلات عید نوروز خود را چگونه گذراندید
مقدمه: بعد از سپری کردن شش ماه کاری و درسی بهار و عید نوروز بهانه ایی می شود برای کمی استراحت و با هم بودن و این با هم بودن ها از تعطیلات نشات می گیرد. تعطیلاتی که برای بیشتر ما یکی از بهترین تعطیلات سال است.
تنه انشا: در ابتدای شروع بهار و نوروز تعطیلات بهاری شروع می شود و تا ۱۳فروردین ادامه دارد. تعطیلاتی که با عید دیدنی و عیدی گرفتن و آجیل و شکلات شروع می شود که بخش مورد علاقه ی اکثر ما است که بتوانیم در این تعطیلات حداکثر لذت کافی را ببریم اما باید مراقب باشیم که به اندازه بخوریم و از اسراف و زیاده روی دوری کنیم زیرا تنها خود ما به آسیب های دچار می شویم. روز اول عید با رفتن به خانه مادربزرگ و پدربزرگ و نشستن دور سفره ی هفت سین شروع شد و تا چند روز آتی به صله ی رحم و دید و بازدید خانه ی عمو و خاله و دایی و عمه ادامه پیدا کرد. در این بین کمی با فامیل های هم سن و سال خودم بازی کردم و از خوراکی های خوشمزه ی عیدانه خوردم اما حواسم بود که زیاده روی نکنم. در این بین خانواده تصمیم گرفتند سفری کوتاه و چند روزه به شمال کشور داشته باشم که من به شخصه از آن خیلی استقبال کردم و خیلی از این موضوع خوشحال شدم. خلاصه که سفر شروع شد و بعد از سپری کردن طبیعت زیبای راه و ترافیک سنگین به گیلان زیبا رسیدیم اما در میانه راه با جنگل آتش گرفته ایی مواجه شدیم که متاسفانه در اقسام نقاط گیلان این اتفاق ناگوار افتاده بود و از سر غفلت بعضی از مسافرین جنگل های زیبا سوخته بودند. از این موضوع بسیار ناراحت شدیم و همان جا بود که برای همیشه در ذهن خود ثبت کردم که همیشه آتش را خاموش کنم و به دیگران نیز این موضوع را یادآور شوم تا خسارت های این چنینی کمتری رخ دهد. بعد از آن به دریای زیبا رفتیم و از جنگل های زیبای شمال دیدن کردیم. همچنین به همراه خانواده به شهربازی رفتیم و خانوادگی از آن فضای زیبا خیلی استفاده کردیم و شاد بودیم و خندیدیم و در روز آخر یعنی۱۳ فروردین که روز طبیعت است به طبیعت رفتیم تا روز خود را در طبیعت بگذرانیم اما متاسفانه با طبیعت به همراه زباله مواجه شدیم اما کاری که انجام دادیم و از انجام آن خیلی خوشحالم این است که قبل از حرکت به سمت خانه همگی دسته جمعی کیسه زباله ایی برداشتیم و آن منطقه ایی را که نشسته بودیم از زباله پاک کردیم. آن روز تا لحظه ی آخر لبخند بر لب هایم نشسته بود و در ذهن خود این سفر را به عنوان یکی از بهترین سفرهایم ثبت کردم زیرا هم لذت بخش بود و هم درس بزرگی را به من آموخت.
نتیجه گیری: سالانه جنگل های زیبای زیادی در تعطیلات عید یا در آتش می سوزند و یا در زباله دفن می شوند. این تعطیلات فرصت مناسبی است که کمی بیشتر مراقب طبیعت باشیم و با زیبا نگه داشتن طبیعت از داشتن آن و استفاده از آن لذت کافی را ببریم.
موضوع انشا: طعم خورشت قورمه سبزی
مقدمه: غذای مورد علاقه اکثر ما ایرانی ها قورمه سبزی است زیرا با استشمام بوی عطر آن غرق می شویم در دنیای خاطرات شیرین.
تنه انشا: بوی عطر قورمه سبزی ما را به غروب جمعه زمانی که همه ی بچه های فامیل دور هم جمع شده ایم و بازی می کنیم می کشاند. به لحظه ایی که مادربزرگ ملاقه به دست ما را به صرف شام دعوت می کند و با شادی و سر و صدا به آغوش او می رویم تا تشکری کوچک گفته باشیم و دل مهربانش را شاد کنیم. طعم خورشت قورمه سبزی برای من حداقل یکی از بهترین طعم های زندگی است که به زیر دندان می کشم و ذره ذره ی آن را جذب جان و تنم می کنم. مگر می شود ایرانی باشیم و عاشق غذای مخصوص مرز و بوم خود نباشیم! غذای محبوبی که اگر نظرسنجی برگزار شود گزینه ی اول هر ایرانی می شود و رتبه ی اول را به خود اختصاص می دهد. البته بسیاری از غذاهای پرچرب اما لذیذ جایگزین غذاهای مفید و قوی شده اند مانند پیتزا و لازانیا. اما همه ی غذاها یک طرف و طعم لذیذ خورشت قورمه سبزی یک طرف دیگر که با خوردن آن گویی در بهشت گام بر می دارم و سفر می کنم به لحظات خوب زندگی. می دانم که در آینده این روزهایم تبدیل می شود به یکی از بهترین خاطرات نوجوانی ام که در کنار عزیزانم طعم دلنشین قورمه سبزی را لمس می کردم و مادر بزرگ و مادرم لبخند زنان از شوق و ذوق غذای مورد علاقه ام به من لبخند می زنند و اما من عجولانه غذایم را می خورم تا نکند غذایم سرد شود یا کسی از من آن را بگیرد. من هرگز طعم لذیذ غذای مورد علاقه ام را با غذاهای دیگر عوض نمی کنم با اینکه می دانم هر غذایی به نوبه ی خود خوشمزگی و لذت خاص خود را دارد اما طعم خورشت قورمه سبزی ایرانی چیز دیگری است.
نتیجه گیری: خیلی از اتفاق ها با آدم ها با طعم غذاها برایمان می تواند در گوشت و استخوانمان ثبت شود و با فکر به آن و یادآوری آن حال خوب و حس دلنشینی ما را سرشار کند مثل طعم خوب خورشت قورمه سبزی.
موضوع انشا: روز پدر
می خواهم برای پدر بنویسم.
اینکه در جغرافیای زیستنم پدر بودن طاقت جانکاهی می خواهد به وسعت شرمندگی نداشتن قدرت تامین کمترین ها برای خانواده!
اینکه عرق شرم بر پشتت نشسته است اما با نهایت قدرت، با چهره ای خندان و رویی گشاده به استقبال کانون گرم خانواده ات می روی.
باید پدر باشی تا رنج پدر بودن را دریابی. آنجا که مسئولیت سنگین یک خانواده بر دوشت می نشیند و هر لحظه ممکن است در زیر این سنگینی طاقت فرسا فرو بریزی!
اما نه!
تو حق نداری فرو بریزی؛
تو...
روز پدر بر همه ی پدران عزیز مبارک😍❤️
و روح پدران آسمانی شاد و در جوار قرب الهی🙏🌺❤️
حمیدقربانی لاکمه سری
دبیر ادبیات رودبنه گیلان،
_______________________________
موضوع انشا: روز پدر
تقدیم به پدرم
پدر، روز مرد نزدیک است
پدریعنی یار هستی در وجود
پدریعنی همدم و یک هم صدا
پدر یعنی عشق هستی، زندگی
پدر یعنی یک جهان پایندگی
پدر تو سنگ بنای وجودت را با غرور گذاشته اند ،مبادا غرورتو را کسی زیر گام لجاجتش له کند
پدرم تو پراز حرفها و غصه های نگفته هستی,گوش شنوای حرفهایت هستم
پدرم تو اگر دلت تنهایی می طلبید هیچ گاه شانه های مردانه ات را به زیر بار هزاران تعهد خم نمیکردی تا آشیانی ، برای خانواده ات با گرمای عشق و محبت بسازی
پدرم ؛ سالاری است از جنس خانواده اش؛ آرامشی است از جنس آسمان ؛ تکیه گاهی است از جنس غیرت,او کسی است که به او اعتماد داشتم ،دارم،خواهم داشت
پدم ای آفتاب منور شادی بخش
بدان همان طور که به پایم مردانه ایستادی
به پایت مردانه خواهم ایستاد
نوشته: żåhřäè§màïļì
موضوع انشا: سایه آدم (طنز)
هرجاکه می روم همراهم است مثل یک دوست گاهی ازمن بلندتروگاهی ازمن کوتاه تر تنهایم نمی گذاردزیرامی ترسدگم شوم یاکاری دست خودم دهم.
زمانی هم که تنهایم می آید وباهم دردودل می کنیم وبرای هم چاره می اندیشیم .
همیشه پابه پای من است نه عقب می ماندونه جلوتر می رود.
اوهمیشه توسی است وهیچ وقت درمورداینکه چرابه رنگ دیگری درنمی آیدحرفی نمی زند.
کاش میشدبغلش می کردم اماحیف...
وای دوباره گمش کردم ،دالی من اینجام،نه اونجام.
وهماناپخش زمین شدم ومدام دورخودم می چرخیدم سایه هم هم همراه من می چرخیدوکمکم کرد بلندشم.
اوموهایم رابافت تکالیفم راکامل کردحتی شام راهم باهم خوردیم.
چشم هایم رابازکردم روی صندلی خوابم برده بود،وای نه همه چیز خواب بودسرم رابلندکردم پایین صندلی نشسته بود؛بیدارشدی؟
نوشته: معتمدکیا
موضوع انشا: سایه آدم
سلام به شما ای یاران همیشه بهار... نام بزرگم را که می دانید... من از سایه ام نمی ترسم.دوستمم نمی ترسد به هر حال هیچکدام نمی ترسیم.ولی من مطمئنم یکی هست که بترسد. می دانم که اگر من را ببیند به من حسودی میکند .ولی من با کمال مهربانی زبانم را به همراه تمام اعضایی که با باز کردن دهان در معرض دید قرار میگیرد به او نشان می دهم تا که دریابد حسرت را... و سایه ام! زیبا ترین سایه!خوش اندام ترین سایه! و بهترین سایه ای که تا به حال خانم محمودی دیده وهمیشه دلش ضعف می رود وقتی که آن بی نهایت دلبر را می بیند و همچنان افتخار می کند به داشتن چنین دانش آموز افتخار آفرینی. سایه سیاهی انعطاف پذیری است که گاهی آن قدر کوچک میشود که باید سرت را تا ته حلقت پایین ببری بلکه وی را ببینی و گاهی اینگونه نیست! بل طوری بلند می شود که یادت رفته آرزو داشتی قدی بلندو رعنا داشته باشی! ولی من از داشتن سایه بلند هم محروم مانده ام! ومهمتر از این هیچوقت آن قیافه با جوش های رنگی در آن آشکار نیست...و همچنان این است حقیقت سایه... (نویسنده غزل مرام حق)دبیر"خانم محمودی
موضوع انشا: سایه آدم (طنز و غیر طنز)
غیرطنز
از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز می کند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهٔ آدم همواره پشت سرش در حرکت است. تاریک ترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی محضی که شاید همان بدی های انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیره تر است.
سایهٔ آدم شاید با همراهی اش می خواهد به ما بفهماند، بدی های گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمی دارند و به ما یادآوری کنند باید از سایهٔ خود بترسیم.
طنز
من سایهٔ یک آدم هستم. ما سایه ها خیلی کارمان دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی. من سایهٔ یک پسربچهٔ تنبل هستم. بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود. ورزش نمی کند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من _یعنی سایه اش_ از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم. برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهٔ زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهٔ خودش نیز می ترسید!
نوشته: مریم دهقانی حنیفه
موضوع انشا: تفاوت (طنز)
من عاشق هوای بارانی هستم.هوای بارانی به به!فکرش رابکن درخیابان هموار راه بروی وراه بروی وراه بروی وهمچنان راه بروی ودیگر راه نروی چون چراغ سبز است وصاحبان ماشین ها مثل زندانی هایی که همین الآن اززندان آزادشده اند،جدوآباد ماشین راجلوی چشمشان می آورند.
البته!وصدالبته!همه ی اینهایی که گفتم را عمرا توی خواب هم نمی بینید.آاا،یذره مبالغش زیادشد.خب توی خواب که می بینید ولی توی واقعیت امکان نداره،آخه اصلا به اردبیل میاد خیابوناش صاف وهموار باشه وچاله نداشته باشه؟؟؟!!!
اگه بخوای توی خیابون خیلی رمانتیک راه بری وحواست به خودت نباشه تابری به سر کوچه برسی توی 88128567700تاچاله افتادی وباید عین موش آب کشیده توی خیابون راه بری.حالاتوی88128567700تاچاله هم نیوفتادی،کلاغ ها!کلاغ های بی فرهنگ ومزخرف!همون هایی که وقتی عینک بوووووووووق تومنی زدی وداری توی خیابون راه میزی وداری آسمونونیگا میکنی وکفتر میپرونی،یهویکیش میادوباهدف گذاری خیلی دقیقی میادخودشو دقیقا روی چشمت خالی میشه وگورشو گم میکنه!!![enshay.blog.ir]
حالاکلاغ هاو چاله هاهم بگذارند مثل فیلم ها بشود امان از دست این باد بدجنس که اگه مثل فیلم های پلیسی از کنار دیوار(بارعایت شئونات اسلامی،مراجعه شودبه فیلم های پلیسی ببینید چطوری راه میرن)نری وچترتو عین اسلحه گرم نگیری،باید چندثانیه ی دیگه توی جنگل آمازون باشی وباشیرهای خوشگل همنشین بشی وبراشون قصه ای که مامان بابای خاله ی نداشته ی عمه ی حضرت بوووووووووق تعریف میکردوتعریف کنی که تهشم میفهمی دوساعته داری قصه ی رستوران زدن برادران بوق داش کسن ویله درق به جز برادر وسطی(احدنه اسدهم نه،فرزانه هم که دختر بودحالا بیخی......)روتعریف میکنی وتوسط همون شیر خوشگلا تبدیل میشی به پارچه های گل منگلی که عمه ی بابای ناصرالدین ساه می پوشید.
به نظر من چاره اینکه واسه ی کلاغ ها کلاس گیتار بذارن؛خب کلاغ هاهم حیوونن دیگه دلشون میخواد.اگه اینطوری سرشونو گرم کنیم دیگه ازاین خرابکاری هاهم نمیکنن.
چاله ها روهم که مردم یه سرانگشت فرهنگ داشته باشن باهاش بسازن و به همین قانع باشن.
برای گزینه باد هم نظر خاصی ندارم وترجیح میدم آقای ظریف توی مذاکرات 5+1باسران گفت وگو کنن.
هانیه واثقی
پایه ی هشتم،دبیرستان استعدادهای درخشان فرزانگان1،خانم فرامر
موضوع انشا: بهار آمد
بازتاب نوری که به پنجرهٔ اتاقم میتابید چشمانم را نوازش میکرد. رختِخواب پلکهایم را کنار زدم و چشمانم را رو به «امروز» گشودم. از جای برخاستم. پنجرهٔ اتاق مرا صدا میزد. گوشهایم را تیز کردم. او وعده از دنیایی دیگر به من میداد. پنجرهٔ اتاق را رو به دنیای بیرون باز کردم. زمین دامان خود را پهن کرده بود و آغوش خود را پذیرای قطرات باران بهاری اعلام میکرد. آوای نمنم باران، ریتم موسیقی پرندگان را میساخت و وظیفهٔ بیدارکردن حیواناتی که در خواب زمستانی بودند را برایشان آسانتر میکرد.[enshay.blog.ir]
چشمانم را میبندم و با تمام وجود هوا را نفس میکشم. تکتک سلولهای قلبم، عطر بهار را خود میگیرند.
بیم آن را دارم که اگر چشمانم را باز کنم، دیگر انعکاس آن تصویر بهاری که در ذهن خود ساخته بودم در دل پنجره قاب نشود. با پلکهایی که بههم رسیده بودند، پنجره را میبندم و روی صندلی چوبی مینشینم. صورت خود را در کاسهٔ دستانم قاب کرده و سراپا گوش میشوم. جملهٔ «آغاز سالهزاروسیصدونودوهفت » از تلویزیون بهگوش میرسد. تلویزیون را خاموش و چشمانم را بهروی سالی جدید و دنیایی نو باز میکنم. من مدتی پیش خبر آمدن بهار را از صدای قطرات باران هنگام برخورد با پنجرهٔ اتاقم شنیده بودم.
من اندی پیش از بلبلان شیدا نغمه ی آمدن بهار را در شیپور زندگی شنیدم.
من چندی پیش وجود بهار را در تاب موهای نیلوفر ،در صافی آب حوض،درنگاه زیبای آسمان دیدم.
عید بزرگ نوروز بر شما دانش آموختگان فرخنده باد
نوشته: زهرا اسماعیلی پایه هشتم
موضوع انشا: نامه ای به یکی از گربه های شهرتان بنویسید و از او برای یک مهمانی دعوت کنید
سلام به تو ای آواره شهر، مخملی آواره. میدانم که یک گربه چه میداند نامه چیست و آخه نمیتواند نام بخواند! ولی چه کنم که از سر دلسوزی می خواهم برایت نامه بنویسم، خدا را چه دیدی شاید این نامه را خواندی! پس حالا که قرار است برای تو چند جملهای بنویسم این طور شروع می کنم:
سلامی به گرمی آش رشته که با پیازداغ روش نوشته مرامت منو کشته…
اول از همه بگویم که با قسمت آخر جمله ام کاری ندارم! امیدوارم از آوردن اسم آش رشته هوس نکرده باشی. اصلاً مگر گربه ها هم آش دوست دارند آن هم آش رشته! نمیدانم آیا واقعاً آش دوست داری یا نه. تا آنجایی که من خبر دارم گربه ها بیشتر ماهی دوست دارند نمی دانم شاید هم گوشت… آهان!راستی شیر داغ هم دوست دارند اینطور نیست؟! ای کاش اسم این غذاها را نمی آوردم می دانم الان حسابی شکمت به قار و قور افتاده! منو ببخش آخه میخواستم شروع نامه ام خاص باشد ولی چه کنم که داخل آن آش داشت! اصلاً حالا که اسم غذا آوردم میخواهم دعوتت کنم به یک مهمانی. حتماً میپرسی چه مهمانی ای؟! مهمانی که میزبانش من و مهمان هایش خودت، خانواده ات،دوستانت و بقیه اقوامت می باشد که در این مهمانی هم آش رشته،هم ماهی و وهم گوشت و حتی شیر داغ سرو میشود. مهمانی که میز و صندلی هایش فقط و فقط مخصوص اقوام جنابعالی طراحی شده است که روی هر میز بشقاب هایی با نقش و نگار پنجه های شما مزین شده و قاشق و چنگال هایی متناسب با پنجول های شما. راستی خواننده هم داریم که با انواع و اقسام میومیوها و دستگاه های موسیقی میویی می تواند مهمانی تان را گرم کندو فکر نمیکنم کسی با این خواننده روی صندلی های گربه ای شان بند شود! اصلاً مگر گربه ها حرکت موزون بلداند؟! به هرحال امیدوارم زیاد شلوغش نکنید که حوصله دردسر ندارم آن هم از نوع گربه ای! تم روز مهمانی هم کروات با کلاه شیک می باشد که اگر رعایت کنید مهمانی عالی خواهد شد. به همراهانت هم بگو که رعایت کنند. اصلاً این چرت و پرت ها وخزعبلات چیست که من دارم میبافم؟! شما گربه ها اگر نظافت و تمیزی و شیک بودن بلد بودید که برای تمیز کردن خود،خودتان را به کف آسفالت خیابان نمیکشیدید... پس با این حال از قبل معلوم است آن مهمانی ای که قرار است شما مهمانش باشید چه ول وشویی به پا می شود! اصلاً برای چه با این گرانی من باید به یک مشت گربه ی خیابانی مهمانی بدهم.اگر قرار باشد مهمانی بر پا کنم خودم را به مهمانی دعوت میکنم و لذتش را میبرم...والا... اصلا همان بهتر که کنسل شد.امیدوارم اگر یک روزی اوضاعتان بهتر شد بتوانم با شما کنار بیایم و مهمانی برایتان بگیرم. البته امیدوارم که این نامه را بخوانی هرچند که هنوز هم در این باره شک دارم...
ای گربه ی کثیف خیابانی فراموشم نکن تا می توانی
پایان
مبینا هداوندمیرزایی
موضوع انشا: نامه ای به یکی از گربه های شهرتان بنویسید و از او برای یک مهمانی دعوت کنید
سلام بر مستر" میومیو "ی بزرگ! امیدوارم که حالتان بهتر شده باشد؛ زیرا دفعه آخری که شما را دیدم ،در حال یقه درانی و دعوا بر سر" ناز میو بانو "با بچه پرو های محلتان بودید و چنان گرد و خاکی به پا کرده بودین که تا همین چند روز پیش هم نامتان بر سر زبانها بود و احدی جرئت ورود به محله" نازمیو بانو" را نداشت .
این نامه را من میگویم و "جعفر میو خان" خواننده برایتان مکتوب میکند. بهش گفتم که شما تا کلاس سوم بیشتر نرفتهاید و نمیتوانید تند تند بخوانید، آرام آرام بنویسد که شما نامه را راحت بخوانید و عقب نمانید؛ البته حواسم هست که به همه گفته اید که سیکل دارید تا جلوی نازمیو بانو کم نیاورید به هرحال !
میدانم که مثل همیشه پشت کانتر قراضه ی سر کوچه یتان پنهان شده و یواشکی از شکاف بین پنجره ی اتاق "نازمیو" او را دید میزنید !بنده که شاهده این عشق پرسوز و گداز شما بوده و هستم خواستم بعد از آن بار آخر ی که به شما کمک کردم، در پست کردن هدیه تولد" ناز میو" که یک دست کت و دامن ست بود و مجبور شدم جدا جدا برایش پست کنم ؛و آن گل سینه ی بزرگی که برایش خریده بودین پاکت را سنگین می کرد ولی نگران نباشید گل سینه را جدا کردم و جدا گانه توی کارتون مقوایی برایش فرستادم.
این بار نیز خواستم لطفی کنم و این هجران چند ساله را به وصال تبدیل نمایم ؛از همین رو مهمانی ای ترتیب داده و تمامی گربه های شهر از جمله "نازمیو" را نیز به آن دعوت کرده ام و بساط سور و سات را فراهم نموده تا شما با اطمینان خاطر کنار عزیزتان قرار بگیرید .
و البته لازم به ذکر است که در این مهمانی نعمت فراوان است و دیگر لازم نیست از صبح تا شب دنبال یک لقمه موش باشید تا آن را تقدیم "نازمیو" کرده و چاپلوسی نمایید.
در این جا توی این مهمانی بزرگ نمی دانید که چه موش هایی پیدا می شود! به جان عزیز شما قسم که موش هست به اندازه ی یک خرگوش، بزرگ و خوشمزه! و خیالتان راحت که اصلا هم مزه ی موش های کوپنی و یخ زده را نمی دهد.
ببخشید ...معطل شدین؟!.. آخه "جعفر میو خان" خواننده رفته بود دستشویی، همین حالا برگشت !
راستی سگ حسن آقا هم مرد !
مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بیندازند، سگ طفلکی وقتی داشتم زیر دریا برای مرحوم پدرش قبر می کند؛ نفس کم آورد و مرد.!
البته این خبر خوبی برای شماست. تا دیگر با شنیدن پارس سگ دنبال سوراخ موش نگردین و نترسین! خلاصه فرصت خوبی است تا دلی از عزا در آورده و سر کیف بیایید. راستی:
خواستم برایتان یک خرده پول پست کنم ،ولی وقتی یادم افتاد، که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایتان پست کرده بودم.
امضا
از طرف :پیشی نازه به مستر میو میو
فرزانه غفاری - کلاس الف۶ علوم تربیتی - دانشجوی پردیس زینبیه پیشوا
موضوع انشا: نامه ای به گربه ی شهر خود بنویسید و آن را به مهمانی دعوت کنید...
سلام گربه جان!حال دل و وضع جیبت چطور است؟
نمی دانم تو را دوستی خوب خطاب کنم یا دشمنی بدطینت!به هر حال بگذریم!گربه ی خشن و هرازگاهی مهربان!این نامه را برای دعوت از تو فرستادم.شاید پیش خودت بگویی چطور شده است که خاله موشه ی ترسوی شهرما برای من دعوت نامه فرستاده است؟خب برایت می گویم که اوضاع از چه قرار است!هفته ی بعد تولد من است!همه ی دوستانم دعوت اند.گربه ها،موش ها و سگ های محل همگی دعوت شده اند.می خواستم تولدم را در لانه ام که در دیوار پشتی خانه ی شهردار شهر است بگیرم اما وقتی که کمی فکرکردم دیدم تو با آن قد رعنا و جثه ی بزرگت که نمی توانی وارد دیوار خانه ی شهردارشوی!به خاطر همین مهمانی من در شهربازی بزرگ شهر است.همه قرار است آنجا هم را ملاقات کنیم.من قرار است در مهمانی با پنیر های لذیذ🧀اوووومممم 🧀و خوراکی های خوشمزه از شما پذیرایی کنم.تازه! کیک زیبایی را هم سفارش داده ام که مطمئنم با دیدنش انگشت به دهان خواهی ماند.
من عاشق کادو و هدیه ام و بیشتر از همه،پنیر معروف لیقوان را دوست دارم!با آوردن این کادو مرا خیلی خوشحال میکنی!البته خیلی خوشحال میشوم که قدم رنجه فرمایی و مجلس ما را منور کنی!مهمانی که بدون تو صفایی ندارد!خلاصه قرار است در آن شب حسابی خوش بگذرانیم اما به شرطها و شروطها...بهتر است که فکر اذیت کردن مرا از ذهنت بیرون کنی و آن شب را آتش بس کوتاه مدتی بگیریم تا حالمان خوب باشد!بازم خوشحال میشوم که بیایی..آدرس و زمان مهمانی را برایت می نویسم..
از طرف دشمنی که قرار است یک شب دوستت بدارد《خاله موشه》
زمان:پنجشنبه شب..از ساعت ۸ تا هروقت که خوراکی ها تموم شه و کادوهامو بگیرم..
مکان:شهربازی بزرگ شهر
ریحانه شوری علوم تربیتی الف/6 - پردیس فرهنگیان زینبیه پیشو
قلَمِ من
ذهنم پر است...
قلبم لبریز عشق و احساس است...
خدایا هر آنچه زیباست در صندوق قلب و رنگین کمان ذهنم جا بده...!
قلم من؛
اگر تو نبودی مرا یارای آن نبود که گوشه ای از صندوق خانهٔ قلب و ذهنم را بر روی دوستانم آشکار کنم!
قلم من؛
تو را دوست دارم آنگاه که هر آنچه را که در قلبم جاری است نمایان میکنی...
قلم من؛
حرارتت گاه دستانم را میسوزاند آنگاه که عشق را دیکته میکنی...!
میلرزاند تمام کائنات را وقتی که از معبودم مینگاری...!
قلم من؛
تو رسم میکنی پرتوی از انوار قلبم را…
هیجان زیبای روحم چشمانم را گریان میکند…
نفسم به شماره می افتد و قلبم …
خدایا: متشکرم برای تمام زیبایی هایت… که ذره ای از آن را به بندگانت هدیه میدهی …
هرچه از تو تشکر کنم کم است...
خدایا …
دوستت دارم …
پروردگارمن ؛ عشقت نفس است ؛
ضربان قلبم است !
معبودم: شکرت که جان میدهی بر قلم بی جان من...!
م.س
شعر گردانی نگارش دهم
شعر گردانی صفحه ۹۷
🌹مگر دیده باشی که در باغ راغ
بتابد به شب، کرمکی چون چراغ
🌹یکی گفتش، ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
🌹ببین کاتشی کرمک خاکزاد جواب از سر روشنایی چه داد
🌹 که من روز و شب جز به صحرا نیم
ولی پیش خورشید پیدا نیم
🌹🌹🌹🌹🌹
_ در تاریکی شب تنها ستارگان نیستند که میدرخشند . ایا تا به حال کرم های شبتاب زیبا را دیده ای ؟🤔🦋🦋
_ من یکی را دیدم !😌 مدت ها بهش خیره شده بودم و سوالات توی سرم داشت منو منفجر میکرد . دلم میخواست جواب گنجینه ای از سوال ها که در ذهن خود را از او بخواهم . چندین بار جلو امدم ؛ اما نتونستم تا اینکه با نفسی بلند شروع کردم و پرسیدم : ((که ای کرمک نور افشان و فروزان چرا نمی توانم تو را در روز دیدار کنم ؟ ))
_ کرم که روشنایی اش مانند آتشی فروزان بود🔥 . آرم نورش را بر صورتم تابید و از سر عقل و ذکاوتی که داشت این چنین با من صحبت کرد : ((من تمام مدت عمر را در صحرا می گذرانم اما فقط در شب دیده می شوم . در روز مادر تمام روشنایی ها (خورشید ) جلوه گر اسمان می شود و من در برابر او نوری ندارم 😉😉.))
_ حرف های او مرا دوباره در فکر فرو برد.🤭 انسان وقتی که با پدیده حیرت اوری رو به رو می شود. 🤨 در ظاهر و نگاه اول او را به عنوان نمونه بزرگ از نشانه های خداوند می بیند . اما اگر کمی در نظام خلقت دقت کند خواهد فهمید که نشانه بزرگ تر وزیبا تر هم وجود دارد .😍
✍️زهرا ذوالفقاری
دهم تجربی_ گروه A
نام دبیر: خانم بنفشه فیضی
دبیرستان عطار❤️
_________________________________
شعر گردانی نگارش دهم
شعر ص۹۷ نگارش دهم
🍃مگر دیده باشی که در باغ و راغ🍃
🐛بتابد به شب کرمکی چون چراغ🐛
🌌یکی گفتش ای کرمک شب فروز🌌
🌞چه بودت که بیرون نیایی به روز🌞
ببین کاتشی کرمک خاکزاد🔥
جواب از سر روشنایی چه داد🌕
که من روز و شب جز به صحرا نیم.🌓
ولی پیش خورشید پیدا نیم🌝👎
🐛گول ظاهر را نخورید. بلکه به عمق آن باید توجه کنید. چیزهایی در دنیا
🌎وجود دارد که در ظاهر بسیار حیرت انگیز😲هستند اما در باطن بسیار ساده و بر عکس چیزهای به ظاهر ساده ایی در دنیا وجود دارد که در باطن بسیار پر رمز و راز😎هستند.
✨معنی : تا به حال دیده ایی که در باغ🌴و بیشه در هنگام شب🌛🐛کرمی مانند چراغی بتابد😳؟ 👨🌾یکی دیگر گفت: ای کرم 🐛کوچکی که شب ها نورافشانی🏙 می کنی به چه علت در روز و روشنایی🌞👎 بیرون نمی آیی🤔؟ کرم که مانند آتشی کوچک🔥 روشنایی داشت و از خاک زاده شده بود از سر عقل و درایت این چنین پاسخ داد🐛: که من روز و شب(تمام مدت) در صحرا هستم اما در شب دیده می شوم. زیرا که من در مقابل عظمت خورشید جلوه ایی ندارم.☹️😢
📔مفهوم شعر : تصورات ما با آنچه که در واقعیت وجود دارد فرق می کند. ما انسان های حکیم و دانشمند👩💻زیادی را می بینیم که از نظر عقلی و هوش و درایت بسیار بالا هستند و زمانی که از میزان عقل و هوش آن ها مطلع می شویم غبطه می خوریم و می گوییم این فرد همه چیز را می داند اما در واقعیت دانسته ها و آگاهی آن ها محدود است به یک مقطع و درجه ایی در حالی که درایت و آگاهی خداوند بسیار زیادتر از آن دانشمند است. دقیقا مانند نور همان کرم شب تاب🐛 در مقایسه با نور خورشید🌞که نور کرم شب در مقایسه با خورشید بسیار ناچیز است یا مانند پزشک👩⚕معالجی که با مداوای بیماری یک شخص بسیار شکرگزار و قدردان🤲 او می شویم اما در حقیقت این پزشک👩⚕در مقایسه با خلقت و معجزه ی خداوند بسیار ناچیز است. در حالی که خداوند همه ی خلقت خود را، سلول به سلول و اتم به اتم با چنان نظم و درایتی در کنار یکدیگر چیده است، تا این چیزی که ما می بینیم شده است.👀🌎
📚نتیجه گیری : در ظاهر که به کرم نگاه👁 می کنیم متوجه می شویم که این آفرینش بسیار حیرت انگیز😧است ولی با کمی دقت متوجه می شویم که این ها همه آفریده ی پروردگار است. ظاهر ماجرا ساده است اما کمی که تفکر🤔 کنیم متوجه می شویم انقدر سخت و پیچیده است که حتی فکر و ذهن ما گنجایش آن را ندارد.
فائزه نجاتی
پایه دهم تجربی
دبیر:خانم بنفشه فیضی
دبیرستان عطارشهرستان قوچان