موضوع انشا: تنهایی بد دردی است؟؟
به این فکر کرده اید که اگر تنها شوید یا به قول برخی دیگر از طرف دیگران ترک شوید چه اتفاقی رخ میدهد؟؟
بعضی ها فکر میکنند روحیه شان داغون میشود یااینکه افسرده خواهند شد.
خیر اینطور نیست.تنهایی به شما یک فرصت دوباره میدهد تاخودتان را باز یابید.شاید عقاید قدیمی ک داشتید ودر لابه لای خاطراتتان باشخصی خاک میخوردند،امروز با ترک شدن از طرف آن فرد به خود اجازه ی حرکت دهند.اجازه ی اینکه به شما یادآوری کنند که فردی ک مدتی با او به ظاهر خوش بودید،زندگی ارامی داشته باشید.شاید هم در مدت زمانی که تنها هستید به نتایج جالبی برسید.نتایجی ک شاید قبلا هم از طرف کس دیگری به شما گفته شده بود ولی به آن اعتنایی نداشتید.اما حالا خودتان تجربه کرده اید.و به این نتایج رسیده اید.نتایجی که اگر واقعا از ته دل به انها رسیده اید،بی شک مسیر زندگیات راعوص خواهد کرد.تنایجی ک نفر مسبب آنهاست اما برای هزاران نفر کاربرد خواهد داشت.
وقتی از طرف کسی ترک شده اید،عداب وجدان نگیرید.واز طرف مقابلتان فوری معدرت خواهی نکنید.یادتان باشد که شما مقصر نیستید.طرف مقابلتان است که ضرر کرده وشما برنده هستید.لااقل هرچیزی راهم که از دست داده باشید،باطن فرد به ظاهر عزیزتان رابدست آورده اید.
اردبیل فرزانگان ناحیه1
موضوع انشا: باید کسی باشد :)
خسته شده بودم از تنهایی ،تنهایی هایم پایان نداشت تنهایی من بدون شخص نبود دورم شلوغ بود پر از ادم های رنگارنگ
آدم هایی که دغدغه شان داشتن پول است
بعضی جاها باید فکر کنیم و به خود بیاییم
تمام دنیایمان شده است داشتن پول و ثروت
اما باید بگویم حداقل درد من با پول دوا نمیشود
من دلم محبت میخواهد محبتی عمیق و باید کسی باشد ؟ زن و مردش را کاری ندارم کسی باشد تا سر برشانه اش بگذارم و فقط کمی اشک بریزم کسی باشد که با او بشود رفت و فریاد زد دردهایی که سالهاست مانند تکه سنگی جلوی اشک های چندین ساله ام را گرفته است و تبدیل شده است به بغض
کسی را میخواهم که دوست باشد ، به او بگویم چه شده و این دخترک شاد را چه از این رو به اون رو تبدیل کرده است :)
بگویم برایش کسی باشد که خسته نشود
بگویم چه شد و الان در چه چاهی افتاده ام و کسی را میخواهم برای بیرون اوردن همان دختر شاداب
آن دختر به دستی نیاز دارد.
آیا کسی هست در این دنیا ؟
نوشته: مریم احمدی
موضوع انشا: قلب، چشم، عقل
دلم خیلی گرفته بود تنهای تنها توی قفسه سینه نشسته بودم قبلا شنیده بودم دلتنگی خیلی سخته اما به خودم می گفتم من قلب روزهای سختم. داشتم به تموم خاطرات با اون فکر می کردم تموم اون نگاها، تموم اون لبخندها همشون مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد که یک دفعه چشم گفت:سلام قلب حالت خوبه؟ با صدای بغض آلود گفتم نه امروز خیلی خوب نیستم چشم گفت چرا؟ نکنه بازم حرفش و قطع کردم و گفتم آره بازم دلم براش تنگ شده. با نگرانی گفت مگه تو به عقل قول ندادی که فراموشش کنی؟ مگه قرار نبود اونو از دلت بیرون کنی؟ با تردید نگاهش کردم : تو خودت تونستی اون نگاه و اون چشمها رو فراموش کنی؟ چشم دستپاچه شد و گفت: راستش نه منم هیچ وقت نمی تونم نگاه پر از آرامش اون چشمها رو فراموش کنم.
قلب:دیدی حتی تو هم نمی تونی فراموشش کنی پس چرا از من میخوای تنها کسی که موفق شد برای اولین بار منو تسخیر کنه، وابستم کنه و حتی عاشقم کنه فراموش کنم؟ تو خودت بهتر از هر کسی می دونی که من توی زندگیم فقط به اون اعتماد کردم، همونی که هر وقت باهاش درد و دل می کردم بدون این که نصیحتم کنه به حرفام گوش می کرد، درکم می کرد و حتی گاهی وقت ها با شوخی و شیطنت باعث می شد تموم غصه هام یادم بره. حتی خود تو حاضر نبودی جلوی کسی غرورت شکسته بشه و اشک بریزی ولی وقتی اشک توی چشمای اون موج میزد و ناراحت بود تو هم پر از اشک می شدی و گریه می کردی. چشم که با به خاطر آوردن اون لحظه ها دلتنگ شده بود عصبانی شد و گفت:ولی قلب من به خاطر تو که عاشق شدی اون همه اشک ریختم، حتی بعد از اینکه به دستور عقل قرار شد هممون فراموشش کنیم من گاهی وقت ها دوباره اونو می دیم و داغ دلم تازه میشد. قلب با ناراحتی گفت :اما من تقصیری ندارم این تو بودی که برای اولین بار اونو دیدی و باعث شدی که من عاشق بشم. چشم متوجه شد که قلب راست میگه دلیل اصلی این عشق اون بود. رو به قلب کرد و پرسید :حالا چی کار کنیم؟ منم نمی تونم بدون اون زندگی کنم هر بار که می بینمش نمیتونم خودمو کنترل کنم و فقط به اون نگاه میکنم. قلب از چشم پرسید:به نظر تو اونم مثل من ناراحته؟ بهم فکر میکنه؟ به یاد اون روزها مثل تو گریه میکنه؟ چشم :راستش قلب میدونی که اجازه ندارم خیلی اونو ببینم ولی چند باری که دیدمش مثل همیشه نبود یه غم عجیبی داشت، دیگه از اون آرامش خبری نبود اما هنوزم عشق توی اون چشمها جاری بود به خاطر همینه که می تونم بگم اون من و فراموش نکرده. قلب که یک کم از حرفاهای چشم امید گرفته بود گفت نمی دونم چرا ولی منم حسم بهم میگه اون فراموشم نکرده، بهم فکر میکنه یا حتی دلش برام تنگ شده. چشم که دید حال قلب خیلی بده گفت من میتونم برات کاری کنم قلب؟ قلب گفت گریه کن چشم گریه کن شاید دلم آروم بگیره. چشم شردع کرد به گریه کردن تا اینکه صدای عقل بلند شد : شما دو تا چی کار میکنین آهای چشم با مگه با تو نیستم چرا بدون اجازه ی من گریه میکنی؟ چشم که ترسیده بود گفت آخه،آخه قلب اصلا حالش خوب نیست و این منم که باعث حال بد و ناراحتی اونم این من بودم که با یک نگاه اونو عاشق کردم ای کاش هیچ وقت اونو نمی دیدم. عقل که عصبانی شده بود اومد سراغ قلب :مگه من بهت نگفتم دیگه بهش فکر نکن؟ مگه نگفتم از دلت بیرونش کن؟ تو به من قول دادی قلب. قلب با عصبانیت داد زد من به هیچ کس قولی ندام تو مثل همیشه من و مجبور کردی اما باور کن نمی تونم به خدا هر کاری میکنم نمی تونم فراموشش کنم ولی عقل هنوزم روی تصمیمش پافشاری می کرد با صدایی که عصبانیت توش موج می زد گفت :دیگه هرگز به اون فکر نمیکنی. قلب فریاد زد اما من خیلی دوستش دارم چه طور دلت میاد؟ عقل :محاله که بزارم بهش برسی غیر ممکنه. قلب که می دونست عقل هر کاری رو که بگه انجام میده مطمئن شد دیگه راهی وجود نداره به خاطر همین تصمیم گرفت به جای زندگی کردن با غم عشق و جدایی خودشو از کار بندازه و این کارو کرد بعد از این تصمیم قلب حتی عقل هم نتونست کاری کنه....
موضوع انشا: کتاب خوب، دوست خوب
یادت می اید وقتی به مدرسه می امدم اولین کسی که مرا تحت تاثیر خود قرار داد تو بودی.وقتی در خانه هیچ کس حتی مرا به یاد نداشت و همه در کارو زندگی خود غرق بودند تو مرا به خود غرق کردی.زمانی که قصد داشتم به کسی دروغ بگویم،تو در دل خود درباره ی دروغ چیز هایی نوشته بودی که می خواستی من ان ها را بخوانم.هیچ وقت ان جمله ها از ذهنم خارج نمی شود که گفته بودی دروغ مانند یک باتلاق میماند که هر چهقدر دروغ بگویی بیشتر داخل ان فرو می روی. یادم می اید وقتی با دوستانم دعوا کردم تنها تو برایم باقی ماندی.تو از تمام دانایان داناتر؛از تمام گل ها دلنشین تر و از تمام دوستان صمیمی تر هستی.تو همیشه مرا به راه درست هدایت کردی و حتی یک بار هم نشد که من از داشتن تو پشیمان شوم.به من میگفتند گوشه نشین،به من می گفتند کسی که دوستی ندارد،به من می گفتند ساکت و ساده ولی کسی نمی دانست که فکرم کجاهاست.فکر من پیش موضوعاتی که تو داشتی بود و انقدر من به تو فکر میکردم که دیگران را هم فراموش می کردم. بعضی از موضوعاتت طنز بعضی ها درام و بعضی ها هم تخیلی بود.من هر وقت تو را می خواندم موضوع هایت را نمیدانستم ولی این را می دانستم که هر وقت شروع به خواندن حرف های دلت میکردم،پرده ای از اشک چشمانم را می پوشاند.برادر من همیشه میگفت دوست خوب کتاب خوب است ولی من می گویم کتاب خوب است.تو همیشه برای من می نوشتی ولی این بار می خواهم من برای تو بنویسم.می دانم قرار است همه به من بگویند این فرد به یک چیز که کر و لال است؟انشا می نویسد ولی منی دانند اگر ان ها هم به این چیز پی ببرند ان وقت مثل من قدرت تخیلشان افزایش خواهد یافت.کتاب ها دوستان فوق العاده ای هستند لطفا ان ها را نیز عضوی از خود بدانیم.[enshay.blog.ir]
نویسنده: طناز خاکی، پایه هشتم، دبیرستان: درستکار اصل، تبریز
موضوع انشا: درد مزمن
ساعت ک جلو میرود
شب ک میشود، از دوازده ک میگذرد
قلب تند میزند، نفس ها عمیق میشوند، فکر ها طولانی میشوند، انگار ک تمام تنت پک و پک هوای پر سرب است ک میکشد درون خودش.
اصلا چه کسی با شب و واژه ی تاریکی مشکلی پیدا کرده ک هرشب شده عذابِ ما؟ کسی ناراحتش کرده شب را؟ ماه چرا دلگیر میتابت امشبی ک باید خوب باشم، باید پای قول هایم قاطع بایستم.[enshay.blog.ir]
با همه ی این تفاسیر
غمگین ک شدی، ناراحت ک شدی، خاطره ها ک یادت امد،.. من همان جای همیشگیِ پر از استرس ،به کتاب ها زل زده ام و هوای پُرِ سرب را پک میزنم...
نوشته: مهتاب محمدی، پایه نهم، دبیرستان دانشفر
موضوع انشا: نویسندگی
نویسندگی یک شغل نیست
بلکه هدف است
برای نویسنده شدن باید یک هدف داشته باشی
نویسنده میخاهد تمام درد های زندگی اش را دریک جمله به پایان برساند
من دارم دوباره میگم نویسندگی یک شغل نیست بلکه غرور است تکبر است برای نویسنده شدن باید چندبار غرورت له بشه تا بتونی بقیه رو درک کنی و بتونی بنویسی در وجود یک نویسنده یک غم است که تو وجود منو تو انسان نیست....
نوشته: محدثه ولی - دبیرستان شهیدخشکباری
نگارش دهم درس هشتم
نوشته های داستان گونه
شخصیت های داستان: سه برادر و مرگ و یادگاران مرگ(ابر چوبدستی،سنگ رستاخیز،شنل نامرئی)
روز روزگاری سه برادر بودند که در هنگام صبح در حال سفر بودند سرانجام به رودخانه ای رسیدند که از بس متلاطم بود نمیتوانستند از آن بگذرند.
سه برادر که در جادوگری استاد بودند با کمک یکدیگر بر روی رودخانه پلی پدید آوردند.
اما پیش از آنکه از آن عبور کنند فردی با پیکری عظیم و جامه ای سیاه راهشان را سد کرد.
او مرگ بود که فکر میکرد فریب خورده چرا که معمولاً مسافران در رودخانه غرق میشدند اما مرگ حیله گر و مکار بود او در ظاهر به جادوی فوقالعاده سه برادر به آن ها تبریک گفته و به آنها گفت ب علت زیرکی در گریز از مرگ آنها سزاوار پاداشی هستند.
برادر بزرگتر خواست یک چوب دستی قدرتمند داشته باشد که نظیر آن در دنیا وجود نداشته باشد سپس مرگ از درختی که در آن نزدیکی بود برایش قدرتمندترین چوب دستی جادوگری را ساخت.
برادر دوم از مرگ خواست چیزی به او بدهد تا بتواند عزیزانش را که مرده اند زنده کند بنابراین مرگ سنگی را از رودخانه برداشت و به او داد.
سر انجام مرگ رو به برادر سوم کرد او که مرد متواضعی بود برادر سوم چیزی از مرگ خواست تا بتواند از آن مکان برود و جان سالم به در ببرد و در زندگانی اش مرگ در تعقیبش نباشد و اینگونه بود که مرگ تکه ای از شنل نامرئی خودش را به او داد.
برادر اول به دهکده ای سفر کرد و با در اختیار داشتن ابر چوب دستی، جادوگری که قبلاً به او بدی کرده بود را کشت او از شکست ناپذیری خود مغرور شد و قدرت و عظمت چوب دستی اش را به نمایش میگذاشت اما آن شب جادوگر دیگری چوب دستی را دزدید و برادر را کشت به این ترتیب مرگ اولین برادر را ازآن خود کرد.
دومین برادر به خانه خود رفت و سنگ را برداشت و از آن استفاده کرد در کمال تعجب دختری که آرزوی ازدواج با او را داشت اما در طی سانحه ای مرده بود در برابرش ظاهر شد با این حال دختر غمگین و افسرده بود چون به دنیای فانی تعلق نداشت. دومین برادر نا امید از برآورده شدن آرزویش از شدت غم و ناکامی خود را کشت تا به دختر در دنیای مردگان بپیوندد و به این ترتیب مرگ دومین برادر را نیز گرفت.
اما با این حال که مرگ سال ها به دنبال سومین برادر گشت ولی هرگز موفق به یافتنش نشد برادر کوچکتر که طی سال ها زندگانی بسیار پیر شده بود و از زندگی اش بهره و لذت کافی را برده بود تصمیم گرفت که بلاخره شنلش را در بیاورد و به مرگ بپیوندد و به این صورت شنل را به پسرش داد و خود به دنیای مردگان رفت.
نویسنده: حسین شعبانی،
دبیر: آقای فرهاد حسنی
دهم تجربی مدرسه صنایع پوشش
ناحیه یک رشت،
_______________________________
نگارش دهم درس هشتم
نوشته های داستان گونه
گلناز در حالی که نگاهش به آب های گل آلود جمع شده در اتاقش بود، به قاب عکسی نگاه کرد که هر چند زوار در رفته از خشونت سیل بود، امّا خوب می توانست چهرهٔ گلپری و ساناز و مهدیه را از محتوای آن تشخیص دهد، راستی چه روز خوبی بود روز جشن تکلیف شان، چه حس غروری داشتند از اینکه دیگر بزرگ شده اند و میهمان سجادهٔ عشق می شوند؛ گلپری و ساناز را سیل در خود فروبرد و گلناز با انبوهی از خاطرات و امّا گریه ای تلخ بازماند. اشک در چشمانش حلقه زد، دوست داشت با صدای بلند فقط گریه کند...فقط گریه کند!
«گلناز! گلناز! دخترم کجایی؟ بیاگروه های جهادی اومدن بقیهٔ گل ها رو از خونه دارن تمیز می کنن، خدا خیرشون بده الهی»
گلناز از اتاق بیرون آمد، با دیدن پیرمردی که به شدت گلی شده بود و داشت به سختی کار می کرد،یاد تصاویر جبهه و جنگ و پیرمردان مبارز در وجودش قوت گرفت.به سمت او رفت،پیرمرد وجود کسی را پشت سر خود حس کرد، صورتش را برگرداند و با دیدن گلناز، لبخندی از روی محبّت زد و دلسوزانه گفت:
«نگران نباش دخترم، همهٔ ایران با شما هستند،به زودی همه چیز آروم و مرتّب می شه.»
و مشغول ادامه کارش شد.
گلناز ناخودآگاه دفتری را روی دستان گلی پیرمرد دید،دفتری که انگار دیگر چیزی بر ای از دست دادن نداشت: آخرین انشای آخرین روز مدرسه قبل از سیلاب بزرگ؛ تنها گوشه ای از آن مانده بود،از آن انشای بزرگ تنها جمله آخرش :
آفرین دخترم!
کارِت عالیه!
و گلناز...دیگر نتوانست حلقوم به بغض نشستهٔ خود را کنترل کند او ماند و گریه ای که خود شرح تمام ماجرا بود...
نویسنده: خانم سکینه شاعری،
دبیر دبیرستانهای شاهد و فرزانگان شهرستان میناب، هرمزگان
نگارش دهم درس هشتم
نوشته های داستان گونه
صدای سوت قطار که در فضا پیچید،پدر به ساعت ایستگاه نگاهی کرد.تا وقت حرکت چند دقیقه بیشتر باقی نمانده بود. در چند قدمی او،نزدیک چمدان ها،همایون کنار مادرش غمگین ایستاده بود. پدر نزدیکش رفت،دست روی شانه اش گذاشت و گفت:«کم کم باید راه بیفتیم.»
همایون،مضطرب و منتظر. به اطرافش نگاه میکرد. حواسش به پدر نبود؛انگار با خودش حرف میزد:«هنوز که سهراب نیامده.»
مادر،نگاه خود را به میان انبوه مسافران برد و گفت:«شاید برایش کاری پیش آمده.»
اشک به سراغ همایون آمد، همه چیز در برابر چشمانش، رنگ مبهم و دگرگون پیدا کرد. بعد از سال ها دوستی، اینک از سهراب جدا میشد.پای خود را به زمین فشرد.چقدر از این مسافرت بدش می آمد، کاش قطار خراب میشد و راه نمی افتاد.بغض سخت و سنگین،گلویش را به درد آورده بود.یک سوت دیگر قطار، می توانست این بغض را بشکند؛اما به جای آن، صدای سهراب که از دور می آمد، این بغض را شکست.
صدای آشنای سهراب، از میان همهمه ی مردم راه خود را باز کرد و به گوش همایون رسید.
_همایون همایون!
سهراب و پدرش از میان جمعیت پیدا شدند.
سهراب و همایون هردو به سمت هم دویدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
بغض همایون شکست ؛خیلی تلاش کرد جلوی اشک هایش را بگیرد اما دل بی تابش به این تلاش اعتنایی نکرد.
سوت قطار آن دورا به خود آورد.سهراب اندوهش را فرو برد و پرسید :«کی برمیگردید؟! »
همایون به پدرش نگاه کرد،پدر لبخند زد و گفت :«ما مجبوریم چند سالی از شما دور باشیم اما قول میدهم تابستان آینده حتما سری به شما بزنیم.»
پدر سهراب رو به همایون کرد و گفت:«خب دیگر اینقدر غصه دار نباشید، چشم بهم بزنید دوباره تابستان میشود.»
مادر همایون گفت :«تازه تا آن موقع میتوانید برای هم نامه بنویسید، عکس بفرستید و از خبر های تازه همدیگر را باخبر کنید انگار که باهم حرف میزنید.»
پدر همایون گفت :«بله میتوانید باهم مثل الان حرف بزنید فقط فرقش در این است که نامه در حقیقت حرف های بی صداست.»
همایون اشک هایش را پاک کرد،به زور لبخندی زد و گفت :«سهراب! تو تا به حال نامه نوشته ای؟»
سهراب گفت :«بله! برای دایی ام زیاد نامه نوشتم.»
پدر همایون، چمدان ها را برداشت و گفت :«بسیار خب دیگر باید برویم.»
اندوه رنگ باخته در چهره سهراب و همایون دوباره رنگ تازه گرفت.برای آخرین بار یکدیگر را در آغوش گرفتند ؛ سپس بی آنکه خداحافظی کنند از هم جدا شدند.
همایون دلش میخواست باز حرف بزند اما میترسید تا لب باز کند اشک هایش سرازیر شود. با پدر و مادرش وارد قطار شد.وقتی در کوپه ی خود رفتند از پشت پنجره سهراب و پدرش را دید.
قطار سوت ممتدی کشید و آهسته به حرکت در آمد.
سهراب ابتدا با قدم های آهسته و سپس تند تند به دنبال قطار راه افتاد.
نگاهش تنها به همایون بود.
همایون سرش را از پنجره به بیرون برد.سرعت قطار بیشتر و بیشتر شد و سهراب کوچک و کوچک تر،آنقدر که دیگر در نگاه همایون نقطه ای شد و کمی بعد از آن، نقطه هم غیبش زد.
سهراب و همایون با سکوتشان حرف های زیادی باهم زدند.حرف های بی صدا! درست شبیه نامه.
نویسنده: مهرشاد میرعباسی
__________________________________
مطالب مرتبط:
نگارش دهم نوشته های داستان گونه با موضوع معالجه چشم های زن عمو
موضوع انشا: درخت وارونه
درختی که پا در هواست، در خیال من مانند کوزه ای به رنگ سبز بود یا ریشه هایش جای اینکه روی زمین گسترده شوند در ابر ها فرو رفته و شاخه و برگش به جای آسمان در زمین وسیع شده بودند، ریشه های درختانی که کنار هم رشد میکردندو به سوی آسمان رفته و به هم پیچیده شده بودند و منظره ی خارق العاده ای به جای گذاشته بودند. شاخه هایش نیز مانند ریسمانی روی زمین این بهترین چیزی بود که میشد با چشم دید.
باغبان ها آمدند و درخت را از شاخه هایش بریدند...
دیگر از ریشه هایی که قرار بود از ابر ها عبورکنند هم خبری نبود.
پسرک قلطی زد ،روی زمین نشست و از حالت وارونگی در آمد...
نوشته: شبنم عبادتگر
موضوع انشا: درخت وارونه
درختی هستم وارونه...ریشه هایم در هوا و برگ هایم روی زمین...درختی هستم پریشان.. درختی که با تمامی درختان عالم بشریت متفاوت است. درختی هستم که زندگی وارونه را تجربه کرده است و از خوب و بد روزگار خبردارم.
درختی هستم که زلف های پریشانم را روی زمین روانه کرده ام... آری ... من هستم... یک درخت وارونه.. من ،من هستم. پی شماهم شما باشید .زندگی از دید من برای خودم زندگی عادی و در عین حال زیباست اما دنیای شما با تمام افکار من متفاوت است.. گویی دنیای شما ویراستار مخصوص خودش را دارد و دنیای من هم همینطور... انسان ها از نظر من زندگی عجیبی دارند... اما نه... این فقط انسان ها نیستند که زندگی شان عجیب است.... حالا که فکر میکنم این من هستم که با همه گیاهان و درختان اطرافم متفاوتم.
این من هستم که دیدگاهم با ،طرز فکر اطرافیانم هیچ وجه شبهی ندارد.... آری این من هستم... من همان درخت گردوی کهنسالی هستم که تمام زندگی ام را وقف این کرده ام تا اثبات کنم این من نیستم که فرق دارم بلکه این بقیه پدیده های جهان هستند که متفاوت اند... اما نه...
حالا که به خودم آمده ام میبینم که خیلی هم بد نیست متفاوت بودن....
گاهی باید متفاوت باشی تا خاص و زیبا جلوه شوی..(((((:
نوشته: ماعده میرزایی
موضوع انشا: تنها
به درجه ای از زندگی رسیده ام که تنهایی را به شلوغی ترجیح میدهم!
دوست دارم دور باشم از این آدمهایِ نامَرد!
ازاین آدم هایی که فقط ادعا میکنند که همیشه همراهت هستند و حتی یک لحظه هم از دوست داشتنت دست برنمیدارند
این افراد همان کسانی هستند که ساعاتی بعد درحالیکه درحالِ ترک کردنت هستند لبخندی میزنند و به راهشان ادامه میدهند!
حال...
من مانده ام و این همه تنهایی!
آنها فقط آمدند و قول دادند و رفتند...
و من را فراموش کردند!
آنها حتی به این فکر نکردند بعد رفتنشان برای من چه اتفاقی خواهد اُفتاد!
و اکنون من از همه ی آدم های اطرافم بیزارم!
به همین دلیل است که خود را در اتاقم زندانی کرده ام!:)
سارا مردانلو
موضوع انشا: شب های من
شب است و دیر وقت آسمان تاریک تاریک خالی از ستاره، خوابم نمی آید در کنار پنجره نشسته ام به تماشای شاخه های درخت که باد آنها را به لرزش درآورده است.
پنجره را باز میکنم چه هوای خوبی خیلی خنک است، هرچند هوا تاریک است ولی میتوان تشخیص داد که ابریست آری این باد هم باد بارانیست .
چه شب آرام کننده ای کاش ابری نبود و ستاره بود تا عاشقانه می شد ، نگاه میکنم همراه با نگاهم دقیق گوش می دهم ساکت است ، صدایی نیست که توجه ام را به خودش جلب کند موسیقی میگزارم که به این شب بیاید و از هر آرامی آرام ترم کند همانطور همراهش زمزمه میکنم .
سرعت باد کم می شود و نسیم می شود ،نسیمی خنک،نفس میکشم ، نفسی عمیق از ته دل،عجیب است!بوی دریا را استشمام میکنم به گونه ای که انگار در حوالی ام اقیانوسی به بزرگی آرام است .
از فکرم لبخندی میزنم سکوت را میشکنند ماشین ها ، سرم را میان دو دستم گرفتم وای که چقدر صدایشان سرسام آور است .
از ترس اینکه مبادا آن میگرن عذاب آور دوباره صدایم بزند ، پنجره را میبندم و دوباره آن هوای خوب و آرام کننده جایش را با هوای بد و کسل کننده عوض میکند ..
از شدت بد بودن هوا نفسم تنگ میشود گلویم را می فشارم و سرفه میکنم از سرفه های محکم گلویم سوز می دهد اسپری را بر میدارم و به زور در دهانم فرو میکنم نفسم کمی برگشت خدایا نفس کشیدن چیست؟ از باوفا بودنش خسته شدم همه با بغض گلویم را گرفتند این با نفس...
نفس کشیدن بدون همنفس معنایی ندارد.
نوشته: فاطمه اسماعیلی - کلاس هشتم