موضوع: زندگی بدون اگرها زیباست
زندگی زیباست؛اگرنیمه ی پرلیوان رادر نظربگیریم٬ اگرتنهازیبایی های پیرامون خودراببینیم٬ اگر بدی هاراکنار بگذاریم وفقط خوبی های افرادراببینیم وبسیاری از اگرهای دیگر؛اماتنها این اگرها کافی نیستند.برای رسیدن به یک زندگی زیبا وخوب باید اگرهای زندگی راحذف کرد.
من شخصی نابیناهستم٬ همانطورکه گفتم٬برای رسیدن به یک زندگی زیباوخوب اگرهای زندگی ام را حذف کرده ام٬ من با اینکه تونایی دیدن راندارم اما چشم دلم همواره روشن است٬ چشمی که باسعی وتلاش من٬ تنها زیبایی هارا میبیند٬چشمی که باعث و بانی امیدواری من برای رسیدن به یک زندگی زیبا وخوب است٬چشمی که بدی های افراد راکنار میگذارد وتنها خوبی هارامیبیند٬چشمی که تمام افرینش نقاشی شده برروی زمین رادرذهنم به تجسم درمی اورد٬ چشمی که باعث گسترده شدن فکرو ذهن من شده است.
درمقابل من وامثال من٬افرادی هستندکه بینا اند٬اما درحقیقت هیچ چیز را نمیبینندو چشم دلشان همیشه خاموش است. انهاخودرا زندانیی٬درزندانه کوچکی که زندانبان ان خداست تصور میکنند؛زیرا فکروتصورانها از خداوافرینش٬ محدود است درواقع انها کوته نظرهستندوتنها زشتی های اطراف خودرا میبینندو توجهی ب زیبایی ها ندارند؛ به همین خاطراست که امیدی برای رسیدن به زندگی زیباراندارند. انان تنها چیزی راکه میبینند٬باور میکنند و ب عمق موضوع یا حقیقتی نمی اندیشند وهنگامی که یکی ازانهامرا میبیند که دیدمن به اطرافیان و پیرامونم چگونه است٬بسیار متعجب میشوند! فقط متعجب میشوند وهیچ تلاشی برای رهایی از این کوته نظری نمیکنند.
ایامانبایدبه عمق وژرفای هرحقیقت یا موضوعی بیندیشیم وبرای رسیدن به یک زندگی زیباوسرشاراز ارامش وخوب اگرها٬افسوس ها٬ای کاش هاو بسیاری از کلمات ناراحت کننده ی دیگر رااز زندگی خود حذف کنیم؟ زندگی بدون اگرهاست که زیباست.
موضوع انشا: گم شدن
یعنی گم شدن فقط این است که پلاک خانه ات را فراموش کنی؟یا که میشود در لابه لای خاطرات نیز گم شد؟؟؟به راستی گم شدن چگونه است؟؟من خیلی وقت است گم شده ام...در لابه لای تار موهایش...در عمق دریای طوفانی چشمانش...در مستی نگاهش...در گرمی دستانش...در آغوش بی منتش...در بخار چای آلبالویی دست سازش...آری من خیلی وقت است در او گم شده ام...شاید او نیز در من گم شده باشد..نمیدانم اما دلم آشوب است ازاین گم شدن ها،میترسم...اگر دیگر پیدایش نشوم چه؟؟!میترسم آنقد در لابه لای خاطراتش گم شوم ک خودش را فراموش کنم...اما مگر میشود کسی را فراموش کرد ک در همه چیزش گم شده باشی؟
چه کنم که حتی در بوی عطرش هم گم شده ام...و او نیز دست نیافتنی ترین گم شدنی است...و ای دست نیافتنی ترینم یادم نمی آید شبی را ک بدون فکر کردن ب تو خوابم برده باشد...شاید گم شدن همین است..گم شدن میان "تو" زیباترین گم شدن جهان است.
به قول خودم "تا باشد ازاین گم شدن ها"...
موضوع انشا: هیس!
بچه که بودیم خیلی دست گل به آب میدادیم .
عاشق کارهایی بودیم که خطرش زیاد بود انگار سرشتمان را با دیوانگی های کودکانه بافته بودند .
یک روز سرد_زمستانی در خانه مادربزرگ کنار بخاری چوبی نشسته بودیم ؛ هوا آنقدر سرد بود که نمیشد از کنارش تکان خورد .
با خاله زاده هایم سر آنکه کدام رو به روی بخاری بنشینیم دعوایمان شد و یهو پایمان خورد به بخاری و تالاپی صدا کرد و بووووووم !
آمدیم جیغ و هوار راه بیندازیم که ارشدمان گفت : هیس ! از کسی صدا در بیاید خاکسترش را میریزم تو ی شیر میدهم گربه بخورد .
همه ساکت شدیم و تلاش کردیم آتش را خاموش کنیم که پدربرزگ آمد .
همه با صدای بلند داد زدیم : هیس !
انگشت اشاره اش را جلوی دماغش گرفت و آرام گفت : هیس ! چه خبر است ؟! دست گل به آب دادید جیغ هم میزنید ؟!!
عاشقش بودیم یک جورایی مثل ما بچه بود .
با یک حرکت دست همه مان را جمع کرد و نقشه ای کشید :
بچه ها قالی قدیمی دستباف مادربزرگتان را که ارث مادرش بوده سوزانده اید ! اگر بفهمد دارتان میزند ! همه باهم مثل همیشه بروید بیرون دنبال بازی تا من هم فکری بکنم مفهموم ؟
به نشانه تفهیم سری تکان دادیم .
اما واویلا میشد ؛ امشب مهمان داشتند خانزاده می آمد .
اگر مادربزرگ می فهمید چه بر سر قالی دوست داشتنی اش آمده یا ما می میردیم یا زبانمان لال خودش !
ساعاتی بعد که کارهای حیاط تمام شد همه خواستند بروند داخل تا آماده شوند ؛ آنقدر قلبمان تند میزد که صدایش تا ته حیاط می رفت و با رنگ سفید صورتمان میشد ده خانه را رنگ کرد !
وقتی رفتیم داخل منتظر محاکمه بودیم اما ...
اما نه اثری از سوختگی قالی بود و نه بخاری مشکلی داشت .
نگاه مان چرخید روی پدربزرگ که آرام گفت :
هیس!
موضوع انشا: طعم لبوی داغ
آخ سرم درد گرفت، نگاهی به خودم انداختم و دیدم سرم را با سیخ سوراخ کرده اند؛ فهیدم زندگیم روب ه پایان است. از دوستانم که داخل قابلمه بودند خداحافظی کردم.
از طرفی خوشحال بودم که بالاخره کسی من را انتخاب کرده، آخر من و دوستانم برای همچین وقتی، لحظه شماری می کردیم. الان نوبت من بود. فروشنده من را همراه باسیخ چوبی به دست پسرکی داد. پسرک مرا نگاه می کرد و لبهایش را با زبانش تر می کرد. نگاهش لذت بخش بود. احساس خوبی داشتم که توانسته ام باعث خوشحالی کسی شوم .در همین لحظه پیرمرد فقیری از آنجا می گذشت . لبخندی به پسرک زد و آب دهانش را قورت داد.
پسرک نگاهی به من و نگاهی به پیرمرد انداخت. پیرمرد را صدا کرد و گفت :«آقا سلام، لبو دوست دارید؟» پیرمرد از پسرک تشکر کرد و گفت :«ممنون عزیزم ٬مال خودت. نوش جان !»یک دفعه بدنم قارچ شدودیدم نصف بدنم در دست پیرمرد است. پیرمرد اشک می ریخت و من خوشحال از اینکه مال دو نفر شده بودم... پسرک دوان دوان به خانه رسید. نصف دیگرم سرد شده بود. پسرک مرا در قابلمه ای گذاشت و رویم نمک ریخت تا داغ شوم ؛ مثل همان موقع ای که فروشنده مرا تحویل پسرک داد.. پسرک داشت مرا می خورد که.... به آرزویم رسیدم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: زندگی یک پیراهن
سلام. من می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم.
من پیراهنی بچّه گانه در یک فروشگاه پشت ویترین بودم و هر روز، افراد زیادی برای خرید من می آمدند امّا به خاطر قیمت که خیلی گران بود کسی مرا نمی خرید.
تا این که روزی پسر بچّه ای با اصرار به خاطر عکس زیبایی که بر تن من دوخته بودند پدرش را مجبور کرد تا مرا هر طور که هست بخرد. از آن روز به بعد، پسرک هر روز مرا به تن داشت و از من جدا نمی شد و ساعت ها به تقش گربه ای که روی من بود خیره می شد و حتی برایش اسم هم انتخاب کرده بود. روز ها همین طور می گذشتند و پسرک بزرگ و بزرگتر و می شدمن کوچک و کوچکتر، تا اینکه روزی مادر پسرک مرا از تنش بیرون آورد و پیراهن نویی به او داد و به او گفت پسرم، تو دیگر نمی توانی این پیراهن را بپوشی چون برایت کوچک شده است.
هم پسرک و هم من خیلی ناراحت شدیم زیرا به هم عادت کرده بودیم. پسرک از آن روز به بعد، مرا همه جا حتی در مدرسه هم می برد و گربه را به بچه ها نشان می داد.
شب ها مرا از خودش جدا نمی کرد و از نظر او من فوق العاده بودم. او از من عکس می گرفت و من را خیلی دوست می داشت.
تا اینکه روزی، پدر پسرک آستین های مرا قیچی کرده و باقیمانده مرا به عنوان شیشه پاک کن و دستمال ماشین، استفاده کرد و پس از مدتی من را دور انداخت. پسرک خیلی ناراحت شد و گریه کرد. شب اول گربه ای را می دیدم که ساعت ها به من خیره شده بود. به گمانم فکر می کرد عکس خودش را می دید. امّا در شب دوم اوضاع بدتر بود و من در ماشین زباله بودم و هر روز به یک جا می رفتم و در حال حاضر، مرا جلوی ماشین بسته اند تا اگر حشره ای بخواهد وارد دم و دستگاه ماشین بشود نتواند.
بد هم نیست چون که هر روز به یک جای تازه سفر می کنم.
موضوع انشا :گذر رودخانه
خورشید تازه سلام کرده است می شنوی؟ ای چشمه از دل کوه میجوشدوبه سختی سنگ های ریزودرشت را کنار میزند وروشنی را که میبیند سینه پهن میکند.
قطرات آب که به هم پیوسته ودست به دست هم داده اند از میان کوه ها ودل تپه ها ماند وخبر سلامتی آن هارا به جنگل هاودرختان کنار رود میرساند.
گاهی نسیمی میورزد ودست نوازشگرش خنثی دلچسبی را میهمان گونه هایمان میکند.
برای ما که در شهر زندگی میکنیم رودخانه یادآور شادی، تفریح، هوای پاک و...است.
راستی این همه آب کجا میروند؟
مردو روستاها وآبادی ها وشهر های کنار رود برای آبیاری مزارع درختان میوه از آب. رود بر میدارند.
کمی پایین تر سدی بزرگ ساخته اند واز حرکت وگردش اب وبرق وروشنی میگیرند تا چرخ صنایع بگردد.
ودر آخر رودخانه ها بعد از سفرخود دست به دست هم میدهند ودرحال آنان را مانند مادری که فرزندش رادر آغوش میگیرد در آغوش میگیرد وبازهم در ساحل دریا به خوابی آرام فرومیروند.
نوشته: زهرا عزیزی - پایه نهم
موضوع انشا :گذر رودخانه
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن و با هز سنگریزه راضی به ناراضی گفتن زمزمه ی رود چه شیرین است.
صبح گاهی که به روستا برای دیدن مادر بزرگ رفته بودم بعد از خوردن صبحانه لذیدی که در حیاط خانه ی مادربزرگ خوردم در دل من غوغایی به پاشد شوق رفتن صحرا در دل من بدجوز تالاپ و تلوپ میکرد پس به راه افتادم در مسیری که میرفتم برای خود آواز میخواندم و صدای چه چه بلبل ها نیز با من همکاری می کردند و موسیقی خوبی در صحرا بوجود آمده بود ،صدای هوهوی باد مرا تا دور دست ها میبرد و بادستان لطیفش صورت مرا همانند مادر مهربان نوازش میکرد بادنیز باتکان خود گلها را میرقصاند و گیسو های طبیعت به این سو و آن سو میبرد
و محشری بر پاکرده بود درختان بزرگ و کوچک که شاخسارهایشان همانند دستان مومنی بود که در دل شب دعا می کرد وقتی کنار رودخانه رسیدم شوق وصف ناپذیری داشتم رودخانه ای پر جنب و جوش،خزوشان و ذلال که هر انسانی را به فکروامیداشت.آری!وقتی پروردگار قلم صنعش بدست گیرد همه عالم در عجب می ماند باخود گفتم برزیر سایه ی درختان بنشینم تا پاهایم درون آب گوارای رودخانه بگذارم وقتی پاهایم را درون آب نهادم آب ازلای انگشتانم می گذشت و این برایم ناب ترین حس بود.
به رود گفتند چرا انقدر زلالی؟رود گفت گذشتم و چه زیباست مانند رود گذشت داشته باشیم.
موضوع انشا: گذر رودخانه
باران سختی شروع شده قطرات باران همچون سربازان آسمان به زمین حملهور شدندو زمین همچون دژی ایستادگی میکند.قطرات روی زمین سنگ دامنه کوه روان میشوند,آنها با سرعت هر چیز را از پیش رو کنار می کشند انگار کسی جلودار شوق رسیدن آنها به دریا نیست.سرعت آنها به حدی بالاست که همه را از خاک و سنگ تا بوته با خود همراه میکند.اما صبر کنید!!!
سرزمینی بزرگ و بی آب و علف است جلوی آنهاست.آری; کویری بزرگ.کویر این رود جوان مارا به مبارزه می طلبداما رود از هیچ جدالی نمی ترسد؛حمله می کند قدم هایش کند است ما پیش می رود.گاهی چنددانه خاک با اوهمراه می شود اما بقیه خاک سخت مقاومت میکند.رود به این طرف و آن طرف می رود تا راهی بیاورد و هر طرف سختتر از طرف قبل.
به آخر این راه که می رسداکثرآب این رود بخار شدهو مانند ارواح به سمت آسمان جهیده است.حال دیگر یک جویبار کوچک است.اما ناگهان صدایی به گوشش می رسد
صدای لالایی موجهای دریاهمچون ماه کامل که به گرگینه نیروی دهد جویبار ما را نیروی تازه میبخشد.هنوز دریا معلوم نیست اما ناگهان آبی بیکرانی باعث درخشش چشمانش می شود.حال این سواره خسته همچون رخش می تازدتا به دریا برسد ولی دریایی مغرور دست به سویش دراز نمی کنداما دیر شده جویبار به دریا رسیدحال این جویبار میتواندبه آن کویر سخت و خشکسبزی و طراوت هدیه کند.
موضوع انشا: گذر رودخانه
آیا دختری 6و7 ساله میتواند عشق را احساس کند؟
کودکی تنها در کنار رودی همچو جاری
نشسته بود پاهای خود را در میان گذر اب رود خانه جای داده بود،چشمان بسیار زیبایش را روهم گذاشته و تند تند نفس میکشید حال و هوای عجیبی را داشتم دختری بسیار زیبا را موهای طلا ک کمی بغض دارد را میدیدم.
به سمتش چند قدمی برداشتم نزدیک تر که شدم پیشش نشستم وقتی متوجه امدنم شد چشمانی که پر از اشک بود را باز کرد
چشمان ابی رنگ او ک میان رگه های قرمز میدرخشید مرا غرق در نگاه خودش کرد لب های گلبه ای کوچکش را باز کرد ...
«این دختر واقعا زیباست»
با نگاهش مرا جذب خود کرد.
از او پرسیدم چه شده است و هنوز صحبتم تمام نشده اشکانش جاری شد موژه های بلند قهوه ای اش که خیس شده بود و اورا زیباتر کرده بود با نگاهی خسته و با چشمانی پر از حلقه های اشک گفت:عروسک زیبای مو طلایی ام را در همین گذر رودخانه گم کرده ام روز اخر مادرم در همین جا این عروسک را به من داد و دیگر اورا ندیدم تا اینکه بادِ وحشتناکی این عروسک را از من گرفت .
نمیدانستم که چه بگویم ولی بلند شدم ک بروم شاید چیزی دستگیرم شد.
کمی بد ک نا امید برمیگشتم یک پسری حدود 8 ساله را کنار دختر موطلایی دیدم تعجب کردم ولی ب سمتش نرفتم ترجیح دادم دور بمانم و واقعیت را بفهمم .
صدای گریه دختر و صدای ارام کردن پسر در میان صدای رودخانه و نسیم ملایم پنهان شده بود و شنیدن صدای ان دو سخت تر شده بود
همان لحظه ک چشمانم را ب دهانه پسر دوخته بودم چیز عجیبی مرا مست و دیوانه کرد.
پسر:گاهی گذر رودخانه میتواند خیلی چیز هارا به ما دهد و شاید در کنارش چیز هایی را نیز بگیرد .
پسر با بغضی ک داشت از دختر سوال کرد ک چرا گریه میکنی دختر در جواب این را گفت: عروسک مو طلایی ام را گم کرده ام ...
حلقه اشک هایی ک از صورت پسر جاری میشد دختر را متعجب کرده بود
حال این بار دختر سوال کرد ک تو چرا گریه میکنی؟
بداز کمی مکث پاسخ داد ؛عروسک موطلایی ام گریه میکند.
موضوع انشا: گذر رودخانه
چیک؛اینم آخرین عکس،اِمروز آنقدر عکس گرفتم که خسته شدم دوربینم را در دستم گرفته بودم و در حال نگاه کردن عکس هایم بودم که ناگهان حس کردم پاهایم خیس شده اَست به زیر پایم نگاه کردم که دیدم درست وسط رودخانه ایستاده اَم. کفش هایم خیس شده بود،تصمیم گرفتم بر روی تخته سنگی که در کنار رودخانه بود بنشینم و کفش هایم را در زیر نور آفتاب قرار دهم تا هر چه زودتر خشک شود. روی تخته سنگ نشستم و دوباره دوربین خود را برداشتم و به اِدامه نگاه کردن عکس ها پرداختم،عکس هایم تقریبا فوق العاده شده بود. تمام عکس هایی را که گرفته بودم تماشا کردم عکس های زیبایی شده بود.نگاهی به گُذَرِ رودخانه که در حال نوازش کردن پاهایم بود و بادی که در حال کشیدن دست نوازش بر روی شاخ و برگ درختان بود کردم تصمیم گرفتم که اَز این رودخانه زیبا و درختان بلندقامت چند عکس بگیرم. عکس هایم را گرفتم و به سوی کفش هایم رفتم تقریبا خشک شده بود آنها را برداشتم و پوشیدم و به سمت ماشین خود حرکت کردم سوار ماشینم شدم و به سوی خانه پیش رفتم،بعد اَز رسیدن به خانه و کلی سلام و احوال پرسی با خانواده اَم به سمت اتاق خود رفتم و مموری دوربینم را درآوردم و به لبتاب خود وصل نمودم و به تماشای عکس هایی که گرفته بودم پرداختم وقتی به عکس رودخانه و گذر آب در آن و درختان تنومند رسیدم با خودم گفتم:《خداوند چگونه این همه زیبایی ها را در سراسر جهان آفریده است؟》کمی که در فکر فرو رفتم فهمیدم که اَندیشیدن به خداوند و زیبایی ها و آفریده هایش دیوانه کننده اَست.
موضوع انشا: گذر رودخانه
مقدمه: پاهایم را درون آب قرار می دهم. آب سرد خواب از سرم می پراند. آب با حرکتش دست نوازش به لای انگشتان پاهایم می کشد. چشمانم را بسته ام و گوشهایمم را به دست رودخانه سپرده.
صدای رودخانه دست مهربانی بر روی روحم می کشد. انگار که آب برایم قصه می گوید. بلبل بی قرار، یک دم می خواند وصدایش درون ذهنم ثبت شده است . انگار دارد خدارا شکر می کند که همسایه ی او رودخانه است .
آب به سنگ های کف رودخانه رنگ و نقش داده است . آنقدر که آب دست بر گیسوان سنگ ها کشیده است و گیسوان را شانه زده است، دیگر سنگ ها به آن عادت کرده اند. گویی آب مادر تمام سنگ های کف رودخانه است.
لاله های وحشی با پونه های جوان کنار رودخانه باهم همسایه هستند . هر روز صدای آن هارا می شنوم که از مهربانی رودخانه سخن می گویند. نسیم می وزد و بوی پونه ها در میان نسیم گم می شود و زمین و زمان را معطر می کند بوی پونه ها حرف از خدا می زند.
درختان دست های سبزو خرمشان را به سوی آسمان بلند کرده اند. رودخانه همهی سخنان درختان را می شنود . دل درختان پر از غصه است. درختان از غصه هایشان برای رودخانه می گویند و رودخانه آن هارا با خود می برد. جایی که هیچ کس نمی داند کجاست. یعنی آن جا کجاست؟! نزد خدا؟....
رودخانه یکی از زیبایی های خلقت است . رودخانه یعنی جریان زندگی . بیاییم خدارا بخاطر این نعمتش که کمتر به آن فکر میکنیم شکر کنیم.
موضوع انشا: گذر رودخانه
رودخانه، با آرامش توصیف نشدنی بر فرش زمین دراز کشیده است.وقتی از بالا به ایثار و فداکاری این رودخانه نگاه میکنم احساس می کنم که کوزه ی دلم خالی شده است. انگار کودکی گم شده و در تلاش و کوشش و پشتکاری است که به راه مادر (دریا) دست یابد.به به!!!! چه منظره ی دل انگیز و پرشوری به همراه دارد.
خدای من!! اینچه صدایی است؟ که مو های بدنم را سیخ می کند؟؟ آری !! صدای گذر رودخانه است که گوش های مرا نوازش می کند.روی صخره ای در کنار رودخانه پرطلاتم و جاری نشسته بودم و به طبیعت زیبای بهاری نگاه می کردم باران تازه بند آمده بود .وباران شاهکاری های خود را به طبیعت پخش کرده بود و نتیجه ی این ، صحنه ی زیبا نتیجه ای جز به مشام رسیدن بوی گل و کاهگل نبود.
درختان از نگاه به ابن رودخانه پر طلاتم سیر نشده اند.انگار رود خانه می خواهد همراه با ایثار و فداکاری همانند شهید مطهر ما ، شهید حججی به ما انسان های غافل نشان دهد.
موضوع: اتوبوس شلوغ
اسم انشا: دستی که جاماند
با هزار بدبختی خودم رو توی اتوبوس جا کردم . اتوبوس خیلی شلوغ بود تا آمدم یکمی جلوتر برم (دستم لای در گیر کرد ) همون موقع داد زدم 😵 (دست ، دست، دست)
یهو همگی شروع به دست زدن کردن منم مات و مبهوت 😦 بهشون نگاع می کردم.
تو اون گیر و دار سه تا پسر بچه ی تخس و شیطون فاز خوانندگی گرفته بودن می خوندن :🎤 (دست دست دست بیا . جون ننه اقدس بیا)💃
که یهو بلند داد زدم ( دستــــم لای در گیر کرده😤)همه ی سرها به سمت من برگشت منم با مظلوم ترین حالت گفتم😣 (دستم لای در گیر کرده)
راننده گفت:(اون پشت چه خبره؟؟؟؟؟)
داد زدم :(بابا دستم لای در گیر کرده )
راننده یه نگاهی کرد و گفت :(آها اشکال نداره یکم دیگه به ایستگاه می رسیم در و باز می کنم.)😳
منم مات و مبهوت به ایستگاهی که خیلی از ما دور بود نگاه می کردم😟
موضوع انشا: آدم فضایی
گوپ، گوپ، گوپ. این صدای بلند برای چیست؟
می دوم سمت پنجره ی اتاقم، به حیاط نگاهی می اندازم؛ چیزی نمی بینم؛ صدا قطع شده است.
نه!!! می بینم؛ صدا این بار وحشتناک ترشده.( هاهاها، هوهوهو، یوهو... )
صدا ازکجا می آید؟ به سمت چپم نگاه می کنم؛ به خانه ی همسایه مان. نورهای رنگی یکی پس ازدیگری می تابندواین صدا ها پشت سر هم تکرار می شوند.
شما می دانید این چیست؟ من می دانم؛ این صدای یک آدم فضایی ست واین نورها برای بشقاب پرنده اش است. ولی این آدم فضایی این جا چه می کند؟
آهان امده تا زمین را ببیند! شاید هم بنزین بشقاب پرنده شان تمام شده!
نه... امده تا همسایه ی ما را به فضا ببردو...
در تفکرات خودم غرق بودم که سایه ای روی پنجره افتاد وبه سمت در رفت؛ اوه، امده تا من را هم به فضا ببرد.
چه لحظات ترسناکی بود؛ قدی نزدیک دو متر داشت، وزنی حدود یکصد کیلو، با کله ای بزرگ وموهایی مثل پشم گوسفندان ایرانی، چشمانی خماروبینی بزرگ و وحشتناکی که سوراخهایش مثل تونل قطاربود.
وااای، درمی زند. در خانه را می زند؛ آیا در را به روی این ادم فضایی زشت و بی رحم وآدم خوارباز کنم؟
اخر امده من را به فضا ببرد. شاید هم امده من را بخورد! هرچه باشد او خوفناک است ومن را صدا می زند!!
چه عجب اسم من را هم می داند! پس با نقشه ی قبلی وبا برنامه ریزی امده.
چی!؟ خوب گوش می کنم چه صدای آشنایی! به سمت در می روم وبا هزار صلوات در را باز می کنم وچشمانم از تعجب گرد ولبانم تا بنا گوش به خنده باز می شود؛ آیا می دانیدچرا؟
آدم فضایی وحشتناک، زشت وبی رحم وادم خواری که می خواست من را بخورد؛ پسر همسایه مان بوده که در حیاط خانه شان رقص نوری را که برای تولدش اماده کرده بود را امتحان می کرده وحالا امده بود تا مرا به تولدش دعوت کند.
به نظر شما ایا به تولد این آدم فضایی زشت بروم؟
نوشته: گزل پشمکی کلاس نهم
موضوع انشا : آدم فضایی
آدم فضایی کوچک به آسمان نگاه می کرد .او غرق در اندیشه بود.چراغ های سوال ،یکی پس از دیگری به خانه ی خاموش ذهنش روشنایی می بخشیدند.به سرعت به سوی پدر شتافت.پرسش های ذهنش بر روی کاغذ سخن جاری شد.پدر!آیا در کیلومتر ها آن ور تر،در کهکشان راه شیری،در زهره و زمین و زحل،موجودی هست که قلب در وجودش بتپد و خون در رگ هایش جاری باشد؟
پدر لبخندی زد و گفت آری.در آن دور دست ها ،موجودی است که قلبی مملو از علاقه و عشق و عاطفه در هستی اش می تپد و خونی به رنگ سرخ در رگ های غیرتش جاری است.آنها موجوداتی لبریز از فهم و درک و دانایی هستند.موجوداتی که حق و عدالت و انصاف را از ناراستی ها جدا می سازند.موجوداتی که در جای جای سرزمینشان در پی یاری مظلوم اند.آنها انسان اند ،انسان.اشرف مخلوقات.
آدم فضایی قصه ما ساعت ها در آسمان رویا و خیال در حال پرواز بود تا تصمیم گرفت به زمین سفر کند.او بال های خود را گشود و راهی شد.روز ها و ماه ها و سال ها طول کشید تا به زمین برسد.در راه، سیاه چاله ها و ستارگان و شهاب سنگ ها از سرعت بی نهایت او می کاستند و بر انتظار می افزودند.
وقتی با ذوق و شوق بسیار پا بر زمین نهاد،بویی که استشمام می کرد او را آزار داد.این،بوی ناله های خاموش کودکان بی گناه است.بوی بی عدالتی و ناحقی که در تک تک این خشکی ها ریشه کرده.بوی سرد گرسنگی فقیران و غم فراق عاشقان
قدمی دیگر برداشت. اما صداهایی گوش خراش قلب کوچکش را تکه تکه کرد.صدای تلخ فریاد های مردم فلسطین و عراق و سوریه ها ،صدای رسای استعمار و تنفس آلوده ی زمین .
او در جای خود مات و مبهوت ماند.زیرا از زبان پدر چیز دگر شنیده بود.گویا سرزمین خیالش جهنمی بیش نبود.آدم فضایی کوچک ما به کهکشان خود بازگشت و تا سالیان ساااال به نوه ها و نتیجه ها و نبیره هایش گفت(انسان ها ،دگر انسان نیستند )
موضوع انشا : آدم فضایی
میخواهم خاطره ای ازرفتن من ودوستانم به فضا ودیدن ادم فضایی ها را برای شما معرفی کنم .
زمانی که به محل پرتاب سفینه رسیدم دیدم که همه ی بچه ها درحال اماده شدن هستند ولباس های مخصوص فضا نوردی رامی پوشند وهمه خوشحال بودند من هم از خوشحالی درپوست خود نمی گنجیدم شروع به پوشیدن لباس مخصوص کردم وازاین که تاچند دقیقه ی دیگر بادوستانم درفضا خواهم بود شادی می کردم دراین هنگام مسئول سفینه گه ما به اومهندس می گفتیم :گفت بچه ها سوارشوید ماهمگی سوار سفینه شدیم وسفینه پرید وبه آسمان رفت ازمیان ستاره های زیبا وسیاره ای منظومه شمسی می گذشتیم سفر واقعاتماشایی بودسیاره ی مشتری نپتون پلوتون زحل که ازهمه ی آن ها زیباتر بود را دیدیم حلقه ای طلایی وزیبا دور زحل را فرا گرفته بوداز کنار خورشید که گذشتیم دلمان می خواست به آن نزدیک شویم اما گرمای زیادآن مانع ازآن شدکه به آن نزدیک شویم دوستم که خیلی هیجان زده شده بوددستش رااز سفینه بیرون آوردامادست اورا گرمی وحرارت خورشیدسوخت وتاول زدبعداز آن تصمیم گرفتیم به کره ی ماه برویم سطح کره ی ماه حفره های زیادی داشت و شبیه به پنیر بود مشغول نگاه کردن به اطراف بودیم که دیدیم از پشت بلندی های سطح ماه شاخک هایی درحال تکان خوردنوقتی دقت کردیم متوجه شدیم جاندارانی باشاخک هایی بلند و چشمانی از حدقه بیرون آمده که روی کره ی ماه ساکن بودندماراتماشا و کنترل می کردند همین هنگام چند چیز تیز شبیه تیر به سوی ما پرتاب شد وما همگی ترسیده بودیم هراسان به طرف سفینه دویدیم وسوار آن شدیم آن ها نیز به سفینه حمله کردند وبه آن چسپیدیم ماشروع به جیغ زدن کردیم درحال جیغ ودادبودیم که دیدیم یکی از آدم فضایی ها به سفینه ی ما چسپبد ه است ولی به دلیل سرعت زیادی که سفینه داشت ازآن جدا شد وبر روی سطح ماه افتاد.
موضوع انشا: آدم فضایی
اگر یک روز غول چراغ جادو به پیش شما بیاید و بگوید تنها میتوانید یک آرزو بکنید ، آن آرزو چیست؟
از خودم شروع میکنم!
اگر تنها میتوانستم یک آرزو بکنم ، یک آدم فضایی بزرگ ، قوی و با امکانات مجهزی که انسان ها هنوز آنها را اختراع نکردند و برایشان جای تعجب بود میخواستم و اینکه تمام دستورات من رو دونه به دونه انجام بدهد! انوقت میتونستم با یک تیر هزار نشان رو بزنم
اینگونه تفنگ کوچک کننده آدم فضایی ام را با خود به مدرسه میبردم و معلم هایم را کوچک میکردم! انوقت نه خبری از زنگ های زل زدن به تخته و گیج شدن بود ، نه خبری از امتحان...! اینگونه قهرمان تمام همکلاسی هایم میشدم
یا اینکه میتوانستم از آدم فضایی ام بخواهم یک لیزر چشمی برایم درست کند تا بتوانم همه چیز را با لیزرم پودر کنم انوقت یک فروشگاه بزرگ میزدم و هرکسی که از من خرید نمیکرد را تهدید به پودر شدن میکردم !
اصلا چه کاری است؟
به آدم فضایی ام دستور میدادم یک ربات غول پیکر زد گلوله برایم بسازد و انوقت خودم میتوانسم سرقت مسلحانه ای به بانک ها داشته باشم!!
یا حتی بهتر! میتوانستم جنگ جهانی سوم را راه بیاندازم! یا اینکه در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنم! یا اینکه دانشمندارو مجبور کنم راه همیشه زنده بودن رو پیدا کنن!..
یا..
یا..
یا...
متاسفانه
خبر رسیده غول چراغ جادو فقط علاالدین رو دوست داره و سمت من نمیاد!
یعنی چی؟ انقدر خواسته هام ترسناکن؟
اصلا مهم نیست! راه های دیگه ای برای تبدیل شدن به یه رئیس جمهور جنگ جهانی راه اندازه معلم اندازه مورچه کن ، مُشتری پودر کُن و...
وجود داره!
پی نوشت : لطفا این صفحه از افکارم رو به دست معلم هام ندین.
موضوع انشا: آدم فضایی
ادم فضایی که من میشناسم نه ان ابر قهرمان های فیلم های تخیلی شما است و نه یک ربات با تجهیزات به روزی است که در کتاب ها نوشته اند . ادم فضایی که من سراغ دارم یک فرد سرد است و با هیچ انسانی گرم نمیگیرد ادم فضایی که من میشناسم بیشتر از 400 سال عمر کرده است و شغل های مختلفی را داشته است. او یک استاد دانشگاه است ،مانند انسان ها زندگی می کند . از قدرت هایش استفاده نمیکند و ماسکی بر چهره نمیزند او هم تمام احساسات را دارد ،گریه میکند، عاشق می شود ،میخندد،بیمار می شود ،دلتنگ و نگران می شود...
ادم فضایی من دیگر زمین خود را خانه خود می داند ،انسان را هم یک فرد ی می داند که فقط درخواست کمک دارد ،زندگی اش را بیهوده میگذراند .
ادم فضایی من مرگ انسان های خوب و بیگناه را با چشمان خود دیده است،عشقش را از دست داده است،او مرگ کودکان زیر 5 سال را دیده است،دیگر برایش همه چیز زمین عادی شده است،مرگ و خونریزی و جنگ و کشت و کشتار... دیگر وحشی بودن و طمع داشتن انسان ها برایش مانند پیام های بازرگانی حوصله بر شده است . او هر روز میبیند که یک کتاب یا یک فیلم درباره ی قدرت های ادم فضایی ها از زیر دست انسانهاساخته میشود،وهر روز میبیند در مدارس انشائی باموضوع ادم فضایی به دست دانش اموزان مینویسند و همه ی اینها هم به یک موضوع اشاره میکند یک ادم فضایی که جهان را نجات میدهد . در این حال که ان ادم فضایی به نادانی مردم پوزخند تلخی میزندو هرچه از ماندنش در زمین میگذرد میفهمد ک دیگر زمین جای زندگی نیست.
موضوع انشا: آدم فضایی
ادم فضایی ،منظور از ادم فضایی چی هست یا چی میتونه باشه من که نمیدونم البته اون همه دانشمند هنوز کشف نکردن بعد من با این معلوماته کم و سطح سوادم که در مقابله انها از یه بیسواد هم کمتره میتونم بفهمم .
از ادم فضایی به نظره من چند نمونه میشه برداشت کرد ، به ادمی که به فضا سفر کرده و این لقب نصیبت شده مثلا ما ایرانی ها وقتی میریم سفر زیارتی لقب اون شهر میاد کناره اسممون و طرف میشه مثلا کربلایی محمد یا حاج حسین ، شاید این هم مثل اونه و اسم فضایی اینجوریه که شده آدم فضایی ، شاید هم نه شاید ادم هایی مثل ما تو فضا زندگی میکنند ، ولی خب مگه ممکنه ؟ مگه میشه مگه داریم بدونه آب و غذا و حتی هوا
ممکن نیست اخه شنیدم که اونجا تو فضا نه آب هست نه غذا پس چطور ادمی یا موجودی میتونه زندگی کنه یا اصلا نفس بکشه چون اکسیژن هم ندارند جالبه ، احتمالا اونا هم همینطور که ما مشتاقیم بریم سیاره شون اونا هم کنجکاون که بیان زمین ، اگه بیان به خاطره زیبایی هایی که داریم فک کنم خیلی ازینجا خوششون بیاد حتی بیشتر از سیاره خودشون .
یعنی شبیه ما انسانها هستند که بهشون میگن آدم فضایی فک نمیکنم شبیه ما باشن همیشه تو فیلمها دیدم چهره های زشتی دارن ، تو بعضی فیلمها شاخکهایی هم دارند و همیشه هم میخان بیان و زمین رو نابود کنند یا انسان هارو ازبین ببرند و جای انسانهارو بگیرند ولی من که میگم خالی بندیه اگه اونها میخاستن زمین رو یا انسانها را نابود کنند زودتر ازینها که ما عقلمون برسه انجامش داده بودند نمیدونم شاید هم حق با اوناست و من اشتباه میکنم . ولی خب اگه اینطور بود و میخاستن انسانهارو نابود کنند این همه فضانورد و انسان واسه تحقیقات در مورده ماه و ستاره ها و بقیه سیاره های دیگه درسال نمیرفتن فضا .
راستش به نظرم اونا خیلی از ما مهمان نواز تر و مهربون ترند ، چراکه کافی فقط یه بار اونا بیان زمین و قیافشون با ما فرق داشته باشه سریع نابودشون می کنیم یا اینکه بیهوششون میکنیم و میفرستیم ازمایشگاه تا دانشمندان تحقیقاتشون رو شروع کنن که چی هستند ،ساختار بدنشون چطوریه و از کجا اومدند و کلی سوال دیگه ، حالا فقط کافیه اونا یه نگاهه چپ به ما کنند دیگه تمومه ماه و بقیه سیاره هارو به گلوله میبندیم اخه کسی نیست بگه دانشمندان عزیز بجای این کارا باهاشون دوست شین تا شاید دوستای خوبی واسه هم بشیم اینجوری که شما مثل موش ازمایشگاهی داری ازمایشش می کنین اگه مهربون ترین موجود هم میشد بازم از کوره در میرفتن و نابودتون میکرد چه برسه به اینکه میگین موجوداته خشن و ترسناکی هستند و از اول بفکره نابودی زمین اند .
موضوع انشا: دریا
نزدیک به غروب بود کنار ساحل دریا نشسته بودم، به صدای تند و وحشتناک موج های دریا گوش می دادم، صدای وحشتناکی بود اما به من آرامش میداد، آرامشی که با هیچ چیز نمیتوان عوض کرد...........یک لحظه به فکر فرو رفتم وبا خودم میگفتم دریا یعنی چی؟...یعنی ساحل شنی با خرچنگ های رنگارنگ که بی خبر از شن ها سر بیرون آورده بودند.... یعنی شنیدن قشنگ ترین انشاء درباره ی مرغ های دریایی....یعنی وسعت و زندگی بی پایان.... . هرچه به غروب نزدیک تر می شودیم صدای موج های ناآرام بیشتر به گوشم می رسید، انگار موج ها باهم دعوا داشتن یک دعوای هروز و دوستانه ، دعوای که یهو یکی از آنها صدای خود را بالا می آورد..... .
می ترسیدم، می ترسیدم از صدای دریا ناآرام و ترسناک ، می ترسیدم از تاریکی هوا ، می ترسیدم از دریایی که با تاریکی هوا بیشتر به من نزدیک می شود .... .
به افق خیره شدم، هنگامی که خوشید غروب میکرد انگار داشت پشت دریا قایم می شود، مانند یک قاب نقاشی گران قیمت و زیبا بود که یک نقاش داشت ، یک نقاش ماهر و بزرگ و توانمند که خداوند بود..... .
دریا چه دل پاک و نجیبی دارد......
چندی ست که حالات عجیبی دارد......
این موج که سربه صخره ها میکوبد......
با من چه شباهت عجیبی دارد......
موضوع انشا: دریا
«دریا»
بوی خوش ساحل در مشامم پیچید . پاهایم را نرم نرمک ، بر ماسه های سرد حرکت دادم . آرام آرام قدم زدم تا از حرات پاهایم داغ واز شرم و خجالت خیس شوند .
حس مبهمی داشتم . آرامشی عجیب ، شانه های خسته ام را در آغوش کشیده بود . پلک هایم را بر هم نهادم ؛ صدای برخورد دستان سهمگینش با صخره ها و سنگ های ریز و درشت ، گوشم را نوازش میکرد . قلب بی قرارم ، برای صخره ی صبور تپید . لشکر بی رحم اشک از هر سو بر چشمانم هجوم آوردند . صخره ها به مرگ تدریجی خود ادامه میدادند و من ، گوی های درخشان اشکم را ، برای دل عاشقشان پایین میریختم .
صخره ها هم ، همچون من عاشق بودند . عاشق زیبایی و عظمتش ، و آرامش و لطافتش ! خوب یا بد ، زشت یا زیبا ، بزرگ یا کوچک با هر ظاهریا باطنی دوستش داشتند . اگرچه سرانجام در این راه جان خواهند داد ؛ اما با نگاهی شیدا به دریا می نگریستند و با استقامت ، در برابر مشت های زهرآگینش ، صبوری خرج میکردند .
آنقدر در موسیقی آرامش بخش دریا فرو رفته بودم ، که از زمان غافل شدم . چشمانم را که باز کردم ، دریا غرق در سکوت ، پیش رویم بود . انگار دلش برای صخره سوخته بود که دیگر نمی خروشید . او به حرمت عشق صخره ، قفل خاموشی بر دستان قدرتمندش زده بود و خود را از حس پرواز منع کرده بود . او حال آرام بود ، همچون دل من که دیگر بی تابی وصال را نمی کرد.
نویسنده : غزل نادی
دبیرستان : فرزانگان تالش
پایه : دهم ریاضی
دبیر : خانم پور جزی
موضوع انشا: دریا
صدای موجت ای دریا/برایم شعر زیباییست/پر از راز و پر از لذت/همانند معماییست ....!
هرگونه دردی،هرگونه مریضی،هرگونه مشکلی که داشته باشیم درمانی دارد...؛لیکن از نگاه من دریا تنها آرامشی است که از هر مسکن و درمانی در بدترین شرایط ممکن آرامش بخش تر از همه چیز است...
چه زیباست لحظه ی آرام آرام آمدن موج ب کنار ساحل و آرام آرام پر خروش شدنش...!
و بازگشتنش به دریا چه نمایی ایجاد میکند...؟؟؟
سنگ های زیبا و صدفها و مروارید ها چقدر مگر میتواند زیبا باشد؟؟؟
نشستن روی یک سنگ بزرگ و خیره شدن به امواج دریا و نگاه دورادور به غروبی که هر لحظه پر رنگ تر میشود ....
یکباره و بی خبر موج به صخره میخورد و سکوتی که در آنجا ساکن بود و خانه ساخته بود را میشکند....!!!
هرلحظه و هر بار موج کفی را ب ه وجود می آورد و مروارید ها درخشانی خود را به ارمغان میگذارند....
وقتی ک صدای آب دریا با صدای پرندگان و گنجشک ها با هم مخلوط میشوند موزیکی را به وجود می آورند .....
که.....
نمیدانم نامش را چه بگذارم،نمیدانم خواننده ی آن موزیک کیست!
همیشه دوست داشتم مثل دریا باشم ...
گاهی پر از سکوت ...
و...
گاهی پر از هیاهو ...
عمیق و گود و پرخروش ...!
دریا تنها یک واژه نیست!
دریا یعنی:
آرامش
دریا یعنی:
زیبایی
دریا یعنی:
دلنشینی
یعنی:
نعمتی که خدا ما را لایق آن دانسته و آن را به ما داده است ...!
از دریا باید آموخت که آدمها بد زندگی ات را ببری ساحل در همان جا بگذاری و بروی ......
و...
آدمهای مهم زندگی ات را در اعماق وجودت جای بدهی...
دریا احساسی ترین و با غرورترین نعمت دنیاست....
مثل ساحل آرام باش تا دیگران مثل دریا بی قرارت باشند ....
موضوع انشا: تیر برق
به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست
خطوط عاصی رگ هایشان را همچون خطوط دفتری به دستان دیگری می بافند و در این رگ ها صمیمیت جرقه هاست، جرقه!به نقطه ای کور خیره شده اند و پیشانی فولادین خود را به آسمانی که ترس فرو باریدن آن است ، فشرده اند.آنچنان دست هایشان را بال مانند در کنار خود گشوده اند که گویا آرزویشان پریدنی است بی بال.تیربرق های کسل آلود خمیازه کشان که در غروبی که انگار تا ابد از تپش ایستاده است ، رنگ باخته اند و به مشت گداخته ی آفتاب چون سایه ای از خویش نیستند.
کوچه ای هست از خاطرات سیاه و سفید و خش دار که من هر شب در آن متولد خواهم شد ، که در آن تیر برق هایش استوار و فولادین با اتحاد دست های یکدیگر را گرفته اند. و آه آن صمیمیت پنجه های کوچک گنجشکان بر این رگ ها ، این خط های دفتر ، و آواز طربناکی که در گوش زمخت آن ها می خوانند.
دل من غمگین است. دل من غمگین است. اینجا کسی فکر نمی کند ، قلب کوکی تیربرق ها شاید روزی بایستد.کسی فکرنمی کند شاید تیربرق ها عاشق شوند یا که بلکه دلشان هوس کند در زمستان چکمه های ظریفی بپوشند.تیربرق ها گرفته اند.تیر برق ها گرفته اند.کسی آن ها را در آغوش نمی گیرد و بدان ها همانند درختان نخواهد گفت « برگ هایت را دوست می دارم.» باور کنید من برگ تیربرق ها را دیده ام . آن ها را در چراغ های در دستشان می دمند تا که سایه ها ی کوچه ها را بسوزاند.می دانم!می دانم!
من بر روی خط هایی که درونشان جرقه همچون آهوان می جهند ، خواهم نوشت«تیربرق ها می رویند.»تا که بلکه شما ، در روز نمناک پاییزی ، از پنجره های خیس، به زوال آتشین درختان ننگرید و تیربرق ها را عاشقانه بنگرید ، سطر مرا بخوانید وَ زمزمه کنید « تیربرق ها می رویند !»