موضوع انشا :گذر رودخانه
خورشید تازه سلام کرده است می شنوی؟ ای چشمه از دل کوه میجوشدوبه سختی سنگ های ریزودرشت را کنار میزند وروشنی را که میبیند سینه پهن میکند.
قطرات آب که به هم پیوسته ودست به دست هم داده اند از میان کوه ها ودل تپه ها ماند وخبر سلامتی آن هارا به جنگل هاودرختان کنار رود میرساند.
گاهی نسیمی میورزد ودست نوازشگرش خنثی دلچسبی را میهمان گونه هایمان میکند.
برای ما که در شهر زندگی میکنیم رودخانه یادآور شادی، تفریح، هوای پاک و...است.
راستی این همه آب کجا میروند؟
مردو روستاها وآبادی ها وشهر های کنار رود برای آبیاری مزارع درختان میوه از آب. رود بر میدارند.
کمی پایین تر سدی بزرگ ساخته اند واز حرکت وگردش اب وبرق وروشنی میگیرند تا چرخ صنایع بگردد.
ودر آخر رودخانه ها بعد از سفرخود دست به دست هم میدهند ودرحال آنان را مانند مادری که فرزندش رادر آغوش میگیرد در آغوش میگیرد وبازهم در ساحل دریا به خوابی آرام فرومیروند.
نوشته: زهرا عزیزی - پایه نهم
موضوع انشا :گذر رودخانه
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن و با هز سنگریزه راضی به ناراضی گفتن زمزمه ی رود چه شیرین است.
صبح گاهی که به روستا برای دیدن مادر بزرگ رفته بودم بعد از خوردن صبحانه لذیدی که در حیاط خانه ی مادربزرگ خوردم در دل من غوغایی به پاشد شوق رفتن صحرا در دل من بدجوز تالاپ و تلوپ میکرد پس به راه افتادم در مسیری که میرفتم برای خود آواز میخواندم و صدای چه چه بلبل ها نیز با من همکاری می کردند و موسیقی خوبی در صحرا بوجود آمده بود ،صدای هوهوی باد مرا تا دور دست ها میبرد و بادستان لطیفش صورت مرا همانند مادر مهربان نوازش میکرد بادنیز باتکان خود گلها را میرقصاند و گیسو های طبیعت به این سو و آن سو میبرد
و محشری بر پاکرده بود درختان بزرگ و کوچک که شاخسارهایشان همانند دستان مومنی بود که در دل شب دعا می کرد وقتی کنار رودخانه رسیدم شوق وصف ناپذیری داشتم رودخانه ای پر جنب و جوش،خزوشان و ذلال که هر انسانی را به فکروامیداشت.آری!وقتی پروردگار قلم صنعش بدست گیرد همه عالم در عجب می ماند باخود گفتم برزیر سایه ی درختان بنشینم تا پاهایم درون آب گوارای رودخانه بگذارم وقتی پاهایم را درون آب نهادم آب ازلای انگشتانم می گذشت و این برایم ناب ترین حس بود.
به رود گفتند چرا انقدر زلالی؟رود گفت گذشتم و چه زیباست مانند رود گذشت داشته باشیم.
موضوع انشا: گذر رودخانه
باران سختی شروع شده قطرات باران همچون سربازان آسمان به زمین حملهور شدندو زمین همچون دژی ایستادگی میکند.قطرات روی زمین سنگ دامنه کوه روان میشوند,آنها با سرعت هر چیز را از پیش رو کنار می کشند انگار کسی جلودار شوق رسیدن آنها به دریا نیست.سرعت آنها به حدی بالاست که همه را از خاک و سنگ تا بوته با خود همراه میکند.اما صبر کنید!!!
سرزمینی بزرگ و بی آب و علف است جلوی آنهاست.آری; کویری بزرگ.کویر این رود جوان مارا به مبارزه می طلبداما رود از هیچ جدالی نمی ترسد؛حمله می کند قدم هایش کند است ما پیش می رود.گاهی چنددانه خاک با اوهمراه می شود اما بقیه خاک سخت مقاومت میکند.رود به این طرف و آن طرف می رود تا راهی بیاورد و هر طرف سختتر از طرف قبل.
به آخر این راه که می رسداکثرآب این رود بخار شدهو مانند ارواح به سمت آسمان جهیده است.حال دیگر یک جویبار کوچک است.اما ناگهان صدایی به گوشش می رسد
صدای لالایی موجهای دریاهمچون ماه کامل که به گرگینه نیروی دهد جویبار ما را نیروی تازه میبخشد.هنوز دریا معلوم نیست اما ناگهان آبی بیکرانی باعث درخشش چشمانش می شود.حال این سواره خسته همچون رخش می تازدتا به دریا برسد ولی دریایی مغرور دست به سویش دراز نمی کنداما دیر شده جویبار به دریا رسیدحال این جویبار میتواندبه آن کویر سخت و خشکسبزی و طراوت هدیه کند.
موضوع انشا: گذر رودخانه
آیا دختری 6و7 ساله میتواند عشق را احساس کند؟
کودکی تنها در کنار رودی همچو جاری
نشسته بود پاهای خود را در میان گذر اب رود خانه جای داده بود،چشمان بسیار زیبایش را روهم گذاشته و تند تند نفس میکشید حال و هوای عجیبی را داشتم دختری بسیار زیبا را موهای طلا ک کمی بغض دارد را میدیدم.
به سمتش چند قدمی برداشتم نزدیک تر که شدم پیشش نشستم وقتی متوجه امدنم شد چشمانی که پر از اشک بود را باز کرد
چشمان ابی رنگ او ک میان رگه های قرمز میدرخشید مرا غرق در نگاه خودش کرد لب های گلبه ای کوچکش را باز کرد ...
«این دختر واقعا زیباست»
با نگاهش مرا جذب خود کرد.
از او پرسیدم چه شده است و هنوز صحبتم تمام نشده اشکانش جاری شد موژه های بلند قهوه ای اش که خیس شده بود و اورا زیباتر کرده بود با نگاهی خسته و با چشمانی پر از حلقه های اشک گفت:عروسک زیبای مو طلایی ام را در همین گذر رودخانه گم کرده ام روز اخر مادرم در همین جا این عروسک را به من داد و دیگر اورا ندیدم تا اینکه بادِ وحشتناکی این عروسک را از من گرفت .
نمیدانستم که چه بگویم ولی بلند شدم ک بروم شاید چیزی دستگیرم شد.
کمی بد ک نا امید برمیگشتم یک پسری حدود 8 ساله را کنار دختر موطلایی دیدم تعجب کردم ولی ب سمتش نرفتم ترجیح دادم دور بمانم و واقعیت را بفهمم .
صدای گریه دختر و صدای ارام کردن پسر در میان صدای رودخانه و نسیم ملایم پنهان شده بود و شنیدن صدای ان دو سخت تر شده بود
همان لحظه ک چشمانم را ب دهانه پسر دوخته بودم چیز عجیبی مرا مست و دیوانه کرد.
پسر:گاهی گذر رودخانه میتواند خیلی چیز هارا به ما دهد و شاید در کنارش چیز هایی را نیز بگیرد .
پسر با بغضی ک داشت از دختر سوال کرد ک چرا گریه میکنی دختر در جواب این را گفت: عروسک مو طلایی ام را گم کرده ام ...
حلقه اشک هایی ک از صورت پسر جاری میشد دختر را متعجب کرده بود
حال این بار دختر سوال کرد ک تو چرا گریه میکنی؟
بداز کمی مکث پاسخ داد ؛عروسک موطلایی ام گریه میکند.
موضوع انشا: گذر رودخانه
چیک؛اینم آخرین عکس،اِمروز آنقدر عکس گرفتم که خسته شدم دوربینم را در دستم گرفته بودم و در حال نگاه کردن عکس هایم بودم که ناگهان حس کردم پاهایم خیس شده اَست به زیر پایم نگاه کردم که دیدم درست وسط رودخانه ایستاده اَم. کفش هایم خیس شده بود،تصمیم گرفتم بر روی تخته سنگی که در کنار رودخانه بود بنشینم و کفش هایم را در زیر نور آفتاب قرار دهم تا هر چه زودتر خشک شود. روی تخته سنگ نشستم و دوباره دوربین خود را برداشتم و به اِدامه نگاه کردن عکس ها پرداختم،عکس هایم تقریبا فوق العاده شده بود. تمام عکس هایی را که گرفته بودم تماشا کردم عکس های زیبایی شده بود.نگاهی به گُذَرِ رودخانه که در حال نوازش کردن پاهایم بود و بادی که در حال کشیدن دست نوازش بر روی شاخ و برگ درختان بود کردم تصمیم گرفتم که اَز این رودخانه زیبا و درختان بلندقامت چند عکس بگیرم. عکس هایم را گرفتم و به سوی کفش هایم رفتم تقریبا خشک شده بود آنها را برداشتم و پوشیدم و به سمت ماشین خود حرکت کردم سوار ماشینم شدم و به سوی خانه پیش رفتم،بعد اَز رسیدن به خانه و کلی سلام و احوال پرسی با خانواده اَم به سمت اتاق خود رفتم و مموری دوربینم را درآوردم و به لبتاب خود وصل نمودم و به تماشای عکس هایی که گرفته بودم پرداختم وقتی به عکس رودخانه و گذر آب در آن و درختان تنومند رسیدم با خودم گفتم:《خداوند چگونه این همه زیبایی ها را در سراسر جهان آفریده است؟》کمی که در فکر فرو رفتم فهمیدم که اَندیشیدن به خداوند و زیبایی ها و آفریده هایش دیوانه کننده اَست.
موضوع انشا: گذر رودخانه
مقدمه: پاهایم را درون آب قرار می دهم. آب سرد خواب از سرم می پراند. آب با حرکتش دست نوازش به لای انگشتان پاهایم می کشد. چشمانم را بسته ام و گوشهایمم را به دست رودخانه سپرده.
صدای رودخانه دست مهربانی بر روی روحم می کشد. انگار که آب برایم قصه می گوید. بلبل بی قرار، یک دم می خواند وصدایش درون ذهنم ثبت شده است . انگار دارد خدارا شکر می کند که همسایه ی او رودخانه است .
آب به سنگ های کف رودخانه رنگ و نقش داده است . آنقدر که آب دست بر گیسوان سنگ ها کشیده است و گیسوان را شانه زده است، دیگر سنگ ها به آن عادت کرده اند. گویی آب مادر تمام سنگ های کف رودخانه است.
لاله های وحشی با پونه های جوان کنار رودخانه باهم همسایه هستند . هر روز صدای آن هارا می شنوم که از مهربانی رودخانه سخن می گویند. نسیم می وزد و بوی پونه ها در میان نسیم گم می شود و زمین و زمان را معطر می کند بوی پونه ها حرف از خدا می زند.
درختان دست های سبزو خرمشان را به سوی آسمان بلند کرده اند. رودخانه همهی سخنان درختان را می شنود . دل درختان پر از غصه است. درختان از غصه هایشان برای رودخانه می گویند و رودخانه آن هارا با خود می برد. جایی که هیچ کس نمی داند کجاست. یعنی آن جا کجاست؟! نزد خدا؟....
رودخانه یکی از زیبایی های خلقت است . رودخانه یعنی جریان زندگی . بیاییم خدارا بخاطر این نعمتش که کمتر به آن فکر میکنیم شکر کنیم.
موضوع انشا: گذر رودخانه
رودخانه، با آرامش توصیف نشدنی بر فرش زمین دراز کشیده است.وقتی از بالا به ایثار و فداکاری این رودخانه نگاه میکنم احساس می کنم که کوزه ی دلم خالی شده است. انگار کودکی گم شده و در تلاش و کوشش و پشتکاری است که به راه مادر (دریا) دست یابد.به به!!!! چه منظره ی دل انگیز و پرشوری به همراه دارد.
خدای من!! اینچه صدایی است؟ که مو های بدنم را سیخ می کند؟؟ آری !! صدای گذر رودخانه است که گوش های مرا نوازش می کند.روی صخره ای در کنار رودخانه پرطلاتم و جاری نشسته بودم و به طبیعت زیبای بهاری نگاه می کردم باران تازه بند آمده بود .وباران شاهکاری های خود را به طبیعت پخش کرده بود و نتیجه ی این ، صحنه ی زیبا نتیجه ای جز به مشام رسیدن بوی گل و کاهگل نبود.
درختان از نگاه به ابن رودخانه پر طلاتم سیر نشده اند.انگار رود خانه می خواهد همراه با ایثار و فداکاری همانند شهید مطهر ما ، شهید حججی به ما انسان های غافل نشان دهد.
چه انشاهایی گذاشتین
خدایی الان ما عروسک مو طلایی رو برا معلم مون بخونیم ازکلاس پرتمون نمیکنه بیرون؟
انشا خوبی بود یکم خودم تغیرش دادم تا معلمم نفهمه ک از اینترنت گرفتم 😂😂