موضوع انشا: دیدن مورچه ای که باری را می کشد
حوصله ام سر رفته بود نمی دانستم که چکار کنم تا اینکه یاد بازی منچ افتادم ،بااین که بازی منچ دونفره است ولی من برای اطلاف وقت خود به حیاط رفتم و منچ بازی کردم.
خودم هم کم کم داشتم از این کار خسته می شدم که ناگهان تاسی که انداختم برکف حیاط افتاد وگم شد ،از جای خود برخاستم تاتاس را پیداکنم که چشمم به بارگرانی افتاد که مورچه ای داشت آن رابر دوش می کشید وبه خانه اش می برد.ازخلقت خداوند تعجب کردم که مورچه ی به آن کوچکی می تواند باری به آن بزرگی وسنگینی رابه دوش بکشد.
موچه رادنبال کردم تا خانه اش را دیدم ،چند قدمی دور تر نبود،البته بایدبگویم که چند قدم برای من بود ولی فکرکنم که مورچه چند هزار قدم را پشت سر گذاشت تا به خانه اش برسد، ای کاش فقط چندهزار قدم می شد،حیف نبودی که ببینی درطی این مسیر چند بار برزمین افتادولی دست ازتلاش و کوشش نکشید وباآن پشتکاری که داشت توانست به مقصد ومقصود خودبرسد. من هنوز در تعجب ام که مورچه ی به آن کوچکی پشتکار واراده ی به آن بزرگی دارد.
بنابراین باید از خلقت ایزد دانا وتوانا یی که چنین موجودی را با چنین اراده ده ای آفریده است متحیر شویم ومورچه را سر مشقی برای خود قرار دهیم و دست از تلاش و کوشش نکشیم.