موضوع انشا: زندان تنهایی
میان احساسی که همه ما انسان ها در این خاکدان غم داریم حس تنهایی ، برای خیلی ها رخ نشان داده است.
گاهی وقت ها در اقیانوس وجود خود ،روی قایقی مینشینیم و هیچکس را نمیبینیم.گاه و ناگاه میبینی حتی پارویی هم برای رهایی از این اقیانوس نداری.وآنوقت است که شمع وجودت سرد می شود و دیگر هیچ امیدی نداری...
هنگام تنهایی است که لبخند سکوت بر روی لبت جاری میشود ونمیتوانی غم هایت را روی هیچ برگی از کاغذ بنویسی.نمیتوانی هیچ جمله ای بگویی جز اینکه در اعماق وجودت سکوت را فریاد بزنی و بگویی تنهایی...میترسی از اینکه حرفی بر زبان بیاوری وهیچ شنونده ای برایش مهم نباشدکه چه میگویی.از این میترسی که کسی نیست بخواهی غم های دلت را با او قسمت کنی.حسی که همه را گریبان گیر میکند.میخواهی از تنهایی در کویر قلبت که هیچ کس در آن نیست ،جزآفتاب سوزان که تنها ترمیکند تورا رها شوی.
فقط به دنبال معجزه ای،به دنبال چیزی که همه عطر و بویش را در زندگی ات رهاکند و تورا از باتلاق تنهایی بیرون بکشد.به دنبال کسی که درکت کند،ترکت نکند،ولی فقط یکی از گلدانها در این باغ گل،این عطر را دارد.[enshay.blog.ir]
میبینی ومی بویی و با خود میگویی کجاست آن معجزه؟ناگهان مست و مدهوش می شوی درراه تنهایی .تمام تنهایی ات در یک آن درهم میشکند .بانگ آزادی ات از قفس تنهایی به گوش میخورد.رها میشوی از کلبه محزونی که برای خودساخته بودی.از جایی که کسی در آن جایی نداشت.
ولی چه کسی گل امید را به دستت داد؟چه کسی به همه حرف هایت گوش کردو آوای فریاد سکوتت را از درون قلبت شنید؟ناگهان گویی زمان ایستاد،به آسمان نگاه میکنی ومیگویی :"خدا".آری تنها کسی که میتواند صدای درون را ،حتی از جنس سکوت بشنود خداست.و دگر وقت آن است که خود را در آغوش پر مهر نماز بیندازی و با خداوند هم صحبت شوی...
نوشته: مبینا شهسواری - پایه نهم قزوین