موضوع انشا: صحنه ورود یک موش به خانه
ساعت3 بعدظهربود.روی تختم نشسته بودم ویک دفعه صدای جیغ مادرم بلندشد از اتاقتم بیرون رفتم و دیدم که مادرم دنبال موش میدودوجیغ میزند ویک دفعه مادرم دنبال موش بود فکر میکرد که موش از خانه بیرون رفته واومد پیش من نشست ودر حالی که داشت برنامه میدید یک دفعه من دیدم که موش از کنار در خانه وارد شد و رفت توی اتاق من و من هم جیغ زدم و دویدم که در اتاقتم را ببندم ومن داشتم دنبال موش میدویدم که اصلا مادرم نمیدانست که موش دوباره اومده خانه و اصلا به این موضوع اهمیتی نمی داد وشاید نمی دانست .بعد از چند دقیقه ای که پدرم به خونه آمد وبه مادرم گفت چه خبر است مادرم که درحال توضیح دادن به پدرم بود یک دفعه موش به آشپزخانه رفت ومادرم جیغ زد وبه پدرم گفت که موش را بگیرد وپدرم که داشت سعی می کرد ک موش را بگیرد یک دفعه موش از کنار پای پدرم ردشد و به اتاق برادرم رفت و پدرم دوید ک موش را بگیرد و یک دفعه مرا صدا زد و گفت بیا در اتاق را ببند منم رفتم و در اتاق را بستم بعداز چند دقیقه ک پدرم از اتاق بیرون اومد موش را کشته بود وخلاصه ما یک همسایه داریم ک خیلی خیلی ازموش میترسد و من هم رفتم اون موشی که پدرم کشته بود را جلوی در آنها انداختم و وقتی ک همسایه میخواست از در بیرون بیاید یک دفعه موش را دید و اون هم مثل مادرم جیغ کشید منو داداشم داشتیم بهش میخندیدیم و مادرم مرا صدا زد گفت بیا کمکم کن که تمام ظرف های آشپز خانه را بشوریم خلاصه امروز هرچقدر خندیدم مادرم از من تا نصف شب کار کشید و خواستم به رختخوابم بروم اما جون نداشتم و دیگر توبه کردم به مادرم یا همسایه نخندم.
موضوع انشا: صحنه ورود یک موش به خانه
واااااای موشششش!صدای جیغ مامان بود که از روی صندلی میز آرایشش بسرعت پرید و رفت روی تخت.واااای موش وااااای موش!خیلی خنده دار شده بود.صحنهءباحالی بود.ماسک روی صورتش بود و روی تخت بپربپر میکرد.
منم ترسیده بودم اما این صحنهءخنده دار اصلا بهم فرصت نمیداد که بخوام فراد کنم.دستمو گذاشته بودم روی شکمم و هرهر میخندیدم.یک آن حس کردم یچیزی داره پامو قلقلک میده.فکرکردم یکی از نخ های شلوارمه.اما تا دستمو گذاشتم روی ساق پام،متوجه شدم که یچیز فسقلی و نرمه.وااااای موششششش.جیغ میزدم و گریه میکردم.فقط ایستاده بودم و چشمامو بسته بودم.یدفعه پامو محکم زدم تو میز که دیدم موشه پرید بیرون و مثل جت رفت.آآآآآآآخ پام.همونجوری گریه میکردم که چشمم افتاد به مامان.حالا مامان نشسته بود و از شدت خنده اشکش در اومده بود.بابا از سرکار اومد.درو که باز کردو مادوتارو دید،در جا حالت تعجب به چهرش نقش بست.منم از قیافهءبابا خندم گرفت و دیگه گریه نمیکردم.بعد از اینکه بابا وسایلشو گذاشت،یه چایی وایش ریختم و همهءقضیه رو واسش تعریف کردم.باباهم داشت از خنده منفجر میشد.درکل روز باحالی بود.
واسه ی دبستانی ها خوبه ولی برای ما که راهنمایی هستیم اصلا خوب نیست 😕😕😕
باسه ابتدایی هم بنویسی معلم ها نمره کم میدن چه برسه ما کا راهنماییم