موضوع انشا: خانه قدیمی
بوی عطر غذا در خانه پیچیده، منتظر است هوا کمی دیگر تاریک شود تا چراغ ها را روشن کند.
سماورش مانند همیشه دست به کمر روی طاقچه کنار گاز است و آبنبات های رنگی را که در کیسه ی پارچه ای در کنار آن قایم کرده تا هر گاه جمعه ها صدای جیغ و فریاد های بچه ها که در حیاط بازی می کنند؛را شنید برایشان آبنبات با کشمش هایی که پدربزرگ همیشه در جیبش دارد ببرد.
صدای زوزه ی باد از لابه لای پرده های گلدوزی شده به خانه سرک می کشد. خانه در سکوت فرو رفته و تنها صدای رادیو و عصای مادربزرگ است که این سکوت را می شکند. همیشه عصایش دستش است با لباس های گلدار بلندی که خود با دستان پر چروک و با محبتش دوخته و چارقد سرخابی رنگش که هر گاه به حیاط می رود سرش میکند.
می ایستد و گلدان های نزدیک پله را آب میدهد. بوی نم خاک و گل های شب بو فضا را پر می کند. چراغ های حیاط روشن اند، مانند دل مادربزرگم که مهر مادری را به تک تک فرزندان و نوه های کوچیکش که حال قد علم کرده و هر از گاهی به او سر میزنند،آموخته است.صدای کلیدهای پدربزرگ می آید که با دوچرخه سیاه رنگش و کلاه لبه دار قدیمی اش درخانه را باز می کند. در دستش پاکت میوه است و نان سنگک را روی دسته ی دوچرخه اش خوابانده.
خانه سوت و گور است اما چقدر دلش شاد میشود وقتی که مادربزرگ را با چادر سفید و گل های قرمز در کنار گلدان ها می بیند. هر دو منتظر هستند تا باز دختر هایشان در حیاط بدوند و پسران نوجوانشان از سرکار بازگردند و برای مادرشان خرید کنند. اما آنان نیز بزرگ شده اند و فرزندانی شبیه خود دارند.حال منتظر جمعه هستند تا نوه های کوچکشان هر کدام در اطراف حیاط بدوند و شیطانی کنند تا باز هم صدای جیغ های بچه ها خانه را پر کند. اما سال هاست چراغ های این خانه تاریک است،گویا سماور مادربزرگم هم خوابیده، گمان میکنم گل های شب بو قهر کرده اند و سجاده مادربزرگم روی خود ملافی خاکی چهن کرده است.
آبنبات های زنگی خود را قایم نمیکنند و پرده ها دیگر با باد حرف نمیزنند. سال هاست که گلدان های کنار پله منتظر آب نیستند و فکر میکنم دو چرخه ی پدربزرگم مدتی است دیگر به خرید نمی رود. و میبینم که عصای مادربزرگم چقدر تنهاست.
دلم برای تمام آن ها تنگ شده. کاش میتوانستم همان طوری که این انشا را در حال می نویسم و در حال میخوانم، ای کاش میتوانستم آن را در حال نیز حس کنم.
خدایی عالیهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
من که لذت بردم
پر بود از احساسات
مهم احساست نسبت به انشاس نه بند و نتیجه از همین الان میتونم حست رو با نوشتنت درک کنم خوب بود