موضوع انشا: بانوی شکفته گونه ی من
به نام ایزد دانا وتوانا
ای بانوی شکفته گونه ی من،ای نور دیدگانم،ای مرغ عشقی که ضوء صورتش خورشید را فروکش می کند،ای شمیم گلبرگ های گل یاسمن،ای که نازش بلای دلم گشته است،ای که مدح درش بهترین کار دنیاست ، ای مهتاب شبهای تاریک من ،فقط تو کنارم باش مگر جز نفس کشیدن چیز دیگری می خواهم ؟
ای بانوی شکفته گونه ی من ،تو بارزترین بهانه ی زیستنی،تو ان نامی هستی که اوازه ی لسان خویش شده است،تو ان درخت طوبایی هستی که در من ریشه دوانده یا شاید خروس سحر خوانی هستی که مرا از کابوس می دراند.
ای بانوی شکفته گونه ی من، لهجه ی شیرینت، آن شمرده شمرده سخن گفتن هایت ،ان چشم های عسلی که متانت را بر هر احدی فروزان می کند و ان ابروان پر پشت و کشیده از من مجنون زمان ساخته است.
ای بانوی شکفته گونه ی من ، من حتی به شرابی که تو ان را سر می کشی حسادت می کنم،من حتی به مسیری که تو در ان پای مینهی حسادت می کنم ، من حتی به نسیمی که بر گیسوانت بوسه می زند حسادت می کنم .
ای بانوی شکفته گونه ی من ،با این که نقاش نیستم ولی لحظه های بی تو بودن را درد میکنم،لحظه هایی که پروانه می شوی ،شمع می شوم و میسوزم و اب میشوم.
ای دلبندم ای، سوگلی جانم، پیر شدن در دیارت ارزوی دلم است ،کل کل کردن های زن و شوهری ، گریه و شادی ، قهر و اشتی ،برد و باخت ، جشن و عزاداری باچند خاتون و کاکل پسر های قد و نیم قد چنان که خستگی های روزگار با صدا های بابا گفتن هایشان سوت و کور شود، آرزوی دلم است.
مهران میرزایی(دهم تجربی)
دبیر:استاد وحید یوسف پور
مدرسه نخبگان برتر (تبریز)
موضوع انشا: صدای خیس و بارانی ابرها
باران شاید، یکی از زیباترین و شیرین ترین رازهای آفرینش هستی باشد که می توان آن را تبسم آسمان نامید.گاهی اوقات که دل آسمان می گیرد و سینه اش محکم تر می تپد، قطرات بازیگوش از پهنه آبی بی کران آسمان می بارد و می بارد و می بارد. باران، نه تنها خود بوی بهار می دهد، بلکه برای دانه های خاک نیز رایحه بهار به ارمغان می آورد.[enshay.blog.ir]
راز آرامش، در شیرینی دلچسب بهار، گرمای خیال انگیز تابستان، رنگارنگی حیرت انگیز پاییز و سرمای سپید زمستان از سقف بی ستون آسمان می بارد. بوی خاک های خیس باران خورده برای بعضی ها رایحه آرامش است و برای بعضی دیگر رایحه درد.
برای بعضی از انسان ها، تفسیر احساس بی نظیر خود از باران غیر ممکن است اما برخی دیگر، ریزش قطره های باران را در امتداد آشفتگی های خود می بینند؛ باران، دست های خیس و نمناکش را بر شانه های آنها می گذارد و لبخند تلخ خویش را به آنها نشان می دهد؛ اما کم نیستند انسان هایی که آرامش شیرین و طعم ترانه انگیز باران را با هیچ چیز عوض نمی کنند.
وقتی باران می بارد، گویی آزمون عشق آغاز می گردد و آیینه خیال به ناکجا آباد می رود. ابرهای بی ریا با نگاه خیس خود، جلال و جمال و عزت و حکمت و قدرت و ابهت و عظمت خدا را به موجودات جهان یادآور می شوند. بارش باران، شروع اندیشه ای نو در دل انسان هاست؛ اندیشه ای به بلندای نردبان خیال در آن سوی افق نگاه.[enshay.blog.ir]
بی شک، ایستادن در پهنای سایبان آبی آسمان زیر چتر مخملی مهتاب در یک شب بارانی می تواند یکی از شیرین ترین تجربه های هر شخص باشد، تجربه ای به شیرینی عسل و به رایحه آرامش.
نویسنده: مائده حسنی
موضوع انشا: جانسوز شبهایم
میان درختان سیب فرشته ای دیدم...سجده کردم به او ....سجده کردند سبزه ها ...میان دل ادم ها دلی دیدم از جنس زندگی ....سجده کردم به او ..سجده کردند ادم ها ...میان این زیبایی ها زیباترینی دیدم ...سجده کردم به او ...سجده کردند آسمان ها . مادرم زیباترین فرشته ی نجات زندگیم است که از او گذشت و فداکاری آموختم تا برای هر چیزی که لایقش است فداکاری کنم. [enshay.blog.ir]
ای مادرم بگو چگونه شب هایی که نخوابیدی و مرا در دستان پر از مهر خودت نگه داشتی . بگو چگونه شبهایی که در تب داغ می سوختم دستمال به پیشانیم گذاشتی و مرا از جهنم داغ روح خودم آزاد کردی بگو چگونه این همه رنج هایی که در این مدت برایم کشیدی را جبران نمایم تا من قد بکشم و جسور و تنومند بشوم و روی پای خودم بایستم و حال می توانم به خدایم سپاس بگویم که چنین مادری به من عطا کرد تا بتوانم به زندگیم امید بخشم و زندگی کردن را از او بیاموزم و چیزهایی از او یاد بگیرم که تا به حال از هیچ کس این آموزه ها را نیاموخته ام. [enshay.blog.ir]
مادرم خدا که تو را آفرید ... ستاره ی بعد از نم باران پیدا شد ...خورشید شب را سوزاند ..... ماه در کنجی از صبح طلوع کرد . آتش شهر را خیس کرد .......
با این همه آشوب چگونه عاشقت نشوم آرامش دلم ؟ ... تقدیم به خدای زمینی ام ... مادر
مریم جودی کلاس نهم
موضوع انشا: نماز ستایش زیبایی ها
خداوندا اکنون بااین حال زار گریان دراین نیمه ی شب به دیدارتو آمده ام تا جلوه ای از جمال توراببینم،مراراهی دراین ظلمت قرار ده و چراغی که راه رابرای من هموارکند به من عطاکن مشکلاتم را درهم کوفته ام خستگی تن رابردوش کشیده ام وازخواب نازبیدارگشتم تادرحریم امن تو ماوا گیرم واز زلال رحمت تو بهره مند شوم و جرعه نوش نیمه شب توباشم ونمازمیگزارم نمازی با عشق نمازی همچون نمازشب،آهسته وضومیگیرم ودرگوشه ای آرام میگیرم ،جانمازم رامیگشایم وتسبیح خود رابه دست میگیرم روبه تومی ایستم ونمازمیگزارم آنگاه خستگی روز ازتنم بیرون می رود وچشم های خواب آلوده و خمارم ،خمارتو می شود،دردهای خودرافراموش میکنم ودرباغ پرازصفای تو آهسته قدم می زنم وتورامی خوانم استغفار می کنم ،چشم هایم ازشوق خو واز ترس عذاب می گرید ومی گویم:الهی العفو ،زبانم به لرزه می افتد ومی گویم:استغفرالله ربی واتوب الیه .گوشهایم سکوت رااحساس میکنندوبانگ الله اکبر زمین وزمان رامیشنود دستانم روبه تودراز وازتوطلب توبه میکنند قامتم برپاهایم ایستاده و سرم به زیر است .خدایا دراین موقع شب دلم به امیدتوخوش است ،دلم به زیبایی پرتلالو جذاب تو خوش است ،مات مبهوت می مانم وگریه امانم نمی دهد،ازپرکاهی سبکترم،احساس خوشی دارم ،کاش همیشه همینطور بود تو زیبایی ،زیبایی ،زیبایی.
نویسنده: مرضیه دهکانی
موضوع انشا: ایل بختیاری
اینجاچهارمحال وبختیاری سرزمینی کهن است.سرزمینی که گرگ قادربه گذرازمرزهایش نیست وتنهازوزه اش طنین اندازمیشود.سرزمینی که غرش شیرمردانش هرکوه استواری را به لرزه درمی آورد.سرزمینی ک دلش با تاخت اسبهای شیهه کش و تندروی مردان بختیاری ب لرزه در می امد.
بختیاری،هویتی است ک دل هر درنده ای را با نام خود میدرد.نامی ک غیرت،مردانگی،شجاعت،دلیری و فدا کاری را ب ارمغان می اورد. اینجا جایی است ک جغرافیایش تاریخی کهن دارد.جایی ک غیرتش با وسعتش برابری دارد.جایی ک زنان مینا بسر بختیاری،دوشا دوش مردان غیور قطار بر کمر بسته وهمواره از سرزمینشان ک مهد شیران است محافظت میکنند. سرزمینی ک در ان مردمانش دارای گویش شیرین و گیرای لری ک همچون ترانه ای دلنشین ک نواخته میشود،هستند.
سرزمینی ک مردمانش خانه هایی دارن از جنس چادر،چادر هایی ک گرچه کوچک است اما سرشار از گرمای مهر و محبت و عشق است و همچون نگینهایی در دامان سر سبز طبیعت کوه های استوار شاه کوه و نساءکوه می درخشند.چادر هایی ک در هنگام شب ک تاریکی همه جا را در اغوش خویش گرفته است فانوس های نورانی ان همچون ستارگان چشمک زنی هستند ک گویی ب این سرزمین کوچ کردنند.آری این گونه بود ک دل هر دشمنی با شنیدن نام ایل بختیاری ب لرزه درمی امد.
تقدیم ب تمام بختیاری های لر زبان دوست داشتنی
نویسنده: مرضیه امیری
موضوع انشا: از دل تا قلم
شهر خسته؛مردمان بی روح،امید ها ناامید،آسمان اندوهگین،و خورشید شرمگین از قضاوت بی رحمانه ی مردم؛با چشمانشان قضاوت می کردند!حس نمی کردند،نمی شنیدند،نمی چشیدند،فقط می دیدند و متهم می کردند!ریاکار بودند و ساده جلوه می کردند.دوست بودند و دشمنی می کردند.مرد بودند و نامردی می کردند.بنده ای بیش نبودند و خدایی کردند.متهم میکردند،متهم می کردند،متهم میکردند....
امام آمد؛آمد و روح دمید به عالم پر درد.درد خودش درد ندارد؛این بی همدم بودن بود که درد را بر آدمیان غلبه می کرد!کاش دنیا هم مکثی کرده بود،کاش توقف می کرد اندکی در برابر غم ها.آمد!دل ها فریاد می زدند:"آمدی جانم به قربانت ولی...."نه،هیچ وقت دیر نیست.تو بیا که با آمدنت زود می شود.جانی دگر گرفته بودند مردم.تاریکی از شهر رخت بر بست و رفت.چاره ای جز رفتن نداشت وقتی می دید دل ها هوس نور در سر دارند.در آن ورای مرد آسمانی،ایران ایستاده بود. یک ایران پر از درد،پر از روح های به سرقت برده شده!پشت مردی ایستادند که وقتی به زانو در آمدند به جای تحقیر یاریشان کرد؛به جای تضعیف حمایتشان کرد و به جای نفرین دعایشان گفت.برای اولین بار حق به حقدار رسیده بود.برای اولین بار پول،رای دادگاه را عوض نکرد.دادگاه خدا که پول نمی شناسد.
شاه رفت.!.خوشی به ایران رخ نشان داده بود. همه خوشحال از کنار روح خدا بودن...آسمان هر روز نیلگون تر از دیروز ...بهشتی شده بود ایران؛!...نه...خوشی به ما نیامد.آسمان رنگ عوض کردو در غروبی دلگیر به عزای روح الله ،سیه پوشید.زمین مرد!زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد.زمین مرد؛دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد.آهِ نفس های غریبش ز جنس غم و ماتم،آتش زده بود به دل عالم و آدم.به جای نم شبنم خون جگر دم به دم از عمق نگاه ها میچکید.نکند باز ماه محرم شده بود که چنین دل فاطمه آشوب شد؟!؟گریه کردند؛گریه و خون،گریه کردند آری!!سکوتی مرگبار بر فضا حکمرانی می کرد؛فضایی خفقان و اشک آلود...صدای مردی دلشکسته می آید،صدایی پر از بغض:"من که نرفته ام....من که نمرده ام.نبینم اشک و آهتان را.خمینی رفت ،اما من که مانده ام؛تنهایتان نمی گذارم.رهایتان نمی کنم.نه،خمینی نیستم اما الگویم ک بود ؛خدا نیستم اما خدا را که می شناسم.دستتان را رها نمیکنم ....و نکرد....سال هاست از آن روز ها می گذرد.خوب و بد روزگار را چشیده ایم،درد ها را کشیده ایم ،اشک ها را ریخته ایم و نبودن ها را شمرده ایم...یکی بود که هدایتمان می کرد.مردی از تبار آسمان؛هست هنوز.از خدا می خواهم باشد.دل ها به او گرم است .میبینی دلمان را آقا؟!؟گرم نگهش دار..به حمایتت و بودنت نیاز داریم.سید علی،همراهمان باش
نویسنده: نیلوفر موسوی
موضوع انشا: گفتوگوی منو عشق
سلام عشق بدون من حالت چطور است؟
یادت است با خوشحالی واردت شدم با غمگینی مرا بگرداندی باقلبی کوچک که او را شکستی و با شکستنش به من آموختی که به انسان های بی وفای دنیا دلبسته نشوم آموختی عاشق نشوم آموختی که به هیچ کس نگویم دوستت دارم جز مادرم
آموختی تلخی و شیرینی دنیا را باور داشته باشم.
آموختی که اگر چه رفاقت و رفیق ها نامرد و بی وفا هستن من بهتر از حال باشم آموختی خدا بدون من هم خداس اما من بدون خدا هیچ هستم .
گفتی:با دعای مادر سختی ها آسان میشوند.
آموختی که اگر چه دنیا پر از خوبی ها شد خوبتر از مادر نیست آموختی آرامش یعنی خدا آموختی حال پدر را هیچ کس نمی فهمد او که اشکش را پنهان میکند او که اضطرابش را انکار میکند او که دردش را واگو نمی کند اما دنیا بر هم میزند بخاطر اشک گوشه چشم دلبندش
گفتی پر از مهربانی باش .. حتی کسی قدر مهربانیت را نداند آموختی سرنوشت را باور کنم .
گفتی عشق ، عشق من برادم است او نباشد من هم نیستم باور نمی کنی من برای راه رفتن هم محتاج دستانش هستم
گفتی:بخند تا عادت کنی به خندیدن دنیا آنقدر هم که فکر میکنی جدی نیست! من هم می گویم روزتان را پر از خنده های قشنگ کنین میگویم:هر قدر که بزرگتر می شوم بیشتر میفهمم که خانواده ام بهترین دوستانم هستند .
که تا به حال داشته ام
من عاشق
پدر
برادر
مادرم
هستم
نویسنده: هانیه حمزوی
موضوع انشا: صدای وزش شدید باد
سردش بود،خودش رابه درودیوار میکوبید...
گوشه های پالتوی بلندش را می شد حس کرد که چه وحشیانه به گوش درختان حیاط سیلی میکوبد و گوشواره های سرخ و زردشان را تکان میداد و می انداخت...[enshay.blog.ir]
دلهره نمناکی روی سینه باغ نشسته بود...
رد گام های بی اعتنا و بی تاب باد،درآخرین جمعه ی آذر...تب این زمستان ،نیامده ریشه های این عصر را لرزانده بود...
او نیز...هنوز سردش بود و خودش را به درو دیوار میکوبید...
نه من به خاطر می آورم که آن شب چه به سرزمین آمد و نه زمین،که چه به سرآسمان...
بی تابی بود یادلتنگی؟!!!!
نمیدانم...فقط صبح،می شد اشک چشم های ابر را روی شانه درختان سیلی خورده دید...
پشیمانی بود یا....؟!!!!
هرچه بود،نه خشونت این باد ماند و نه رد سیلی ها...
نه حتی گوشواره ای که روی زمین پرت شده باشد...
درآخر،ریشه هایی ماندند که تن به وزش شدید هیچ بادی ندادند...
نویسنده: نرگس ساداتی
موضوع انشا: گزارش سه عکس نوستالژیک از پدرم
پدرم از ان دسته انسان هایی است که رنگارنگی زندگی را چشیده و دریایی از تجربه و خاطرات گفتنی و شیرین را همواره با خودم می کند.
من سه گزیده و زبده ای از عکس های پدرم را کشف کردم و حال می خواهم برایتان شرح دهم.
عکس اول؛این عکس مربوط به سال ۸۳ می باشد و در سالن فرهنگی ورزشی باغشمال گرفته شده است.....اوف ببخشید یادم رفت بگویم ،پدرم زمانی ورزشکار دسته اول پرش ارتفاع بود یا بهتر است بگویم خسته ی این ورزش بود.
در این تصویر پدرم را با شماره ی هفت مقدس در حال پرش از ارتفاع ۲/۲۶ متری می بینم ، گفتنی است که تاپ سرخ و سفید رنگ،شرت مارک آدیداس ، دستبند فلزی ، جوراب کشی و احتمالا پاره، مو های ژولیده ، صورت رنگ پریده و چشم های وزق زده عناصر زیبا کننده ی این عکس می باشد؛این عکس بی نوبه ی خود بی نظیر محسوب می شود. [enshay.blog.ir]
عکس دوم مطلق به دهه ی هفتاد است.ان زمان پدرم در حال در برگیری فنون پرورش اندام بود؛این تصویر نیمه لخت در خانه ی پدری پدرم گرفته شده است.بازوان تیز و برنده ،سیکس پک تمام عیار،لبان از غنچه شکفته تر ، پهلو های تخت ، سینه های پف کرده ، سرشانه های تکه تکه و پهن والبته چهر هی زیبا و مو های مدل چپکی که بی شک خبر از سرزندگی و سلامتی وی می دهد ، مرا دیوانه می کند.
من در ارزوی رسیدن به چنین استایلی هستم و فکر میکنم ارزویم را با خود به گور می برم .
اما عکس سوم؛جزء گنجینه های دوران قبل از ازدواج است. در سال ۷۸ شکار شده .در این عکس بینی پدرم نسبت به دیگر عکس ها بزرگتر می زند ولی با وجود کت مخملی ، موهای دلبر کش ، کمر بند سفید چرم با سگک طلایی،پیراهن یقه خردلی و گشاد ، کفش کتونی و شلوار نخی و کرمی رنگ این موضوع را کمتر به چشم می زند.
این عکس ها برای من منحصر به فرزند و تاکه دنیا دنیاست ، ان ها را مثل چشمانم نگه خواهم داشت.
مثل نویسی دل که پاک است زبان بی باک است ...
مقدمه: انسان های بی باک دل های پاک دارند و دل های پاک، به هر چیزی دست بزنند طلا می شود. زیرا آن ها چیزی دارند به اسم صداقت.
تنه انشا: دل های پاک حرف هایشان بوی حقیقت می دهد، بوی درستی، بوی انسانیت. همان چیزی که خیلی از مردم از آن بی بهره هستند. همان هایی که در ظاهر دوست تو هستند ولی در باطن از یک دشمن هم دشمن ترند. همان هایی که با دروغ و تظاهر سرت را شیره می مالند. زیرا که دلی ناپاک و سیاه دارند، آن ها کارشان را با دروغ پیش می برند . همان دروغی که کینه می آورد و خانه ها را خراب می کند.
در روزگاران قدیم مردی ساده و بی آلایش زندگی می کرد. او همیشه بدون هیچ نوع سیاست و نیرنگ کار می کرد و اهالی شهر از مرد ساده نالان بودن و می گفتند این مرد با سادگی خود و سیاست نداشتن در کار، کار ما را نیز خراب می کند. مرد ساده هر بار از سخنان مردم ناراحت می شد. زیرا که دل مهربانی داشت و نمی خواست کسی از او ناراحت شود اما نمی توانست ذات خود را تغییر دهد و با دروغ و نیرنگ اجناس خود را به فروش برساند تا سایر مغازه داران نیز بتوانند اجناس خود را گران تر بفروشند. از این ماجرا چند صباحی گذشت. مرد به قصد خرید عسل وارد مغازه ی عسل فروش شد، مرد عسل فروش که به همراه پیرمردی کهن سال که محاسنش سپید شده بود در حال گفتگو بود، مرد ساده لوح را که وارد مغازه شد شناخت و قصد اذیت و آزار آن مرد را کرد. مرد سراغ قیمت عسل را گرفت. مرد عسل فروش دو برابر قیمت حقیقی عسل را گفت در حالی که عسل ها مرغوبیت خوبی نداشتند. مرد ساده دل، براساس سادگی خود بسیار تعجب کرد و گفت: این بسیار گران است در حالی که ارزش واقعی این عسل بسیار کمتر است و این عسل نیز اصلا کیفیت خوبی ندارد. مرد عسل فروش بسیار خشگین شد. ولی پیرمرد که شاهد ماجرا بود با لبخندی که نشان از با تجربگیش بود گفت: تو بسیار آرام و ساده دل هستی، زیرا که هر کس جای تو بود هرگز این حرف را نمی زد. بنابراین دل که پاک است زبان بی باک است.
نتیجه گیری: دل های پاک دنیا را زیباتر می بینند. سخت نمی گیرند و با دلی ساده و لبی خندان زندگی می کنند و لذت می برند.
مطالب مرتبط: