موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
در پی این جهان خواب آلود، هیچگاه دستی به سویت دراز نمی شود، هرکس در خواب جهالت خویش بهسر می برد و تو میمانی و تو، در خلوتی از جنس خواب هایی که هیچگاه به یادشان نمی آوری؛ شاید اگر روزی بیدار شوی در مییابی که از هیچ کس جا نمانده ای. آری، اینان همان مردمانی اند که در خواب هایشان هم مغرورند قلبشان برای عشق نمی تپد و دستشان رغبتی برای یاری کردن ندارد نمی توان کسی را از چاه بیرون کشید تا وقتی که خود تو هم در همان چاهی ؛ هرچه تلاش می کنی بیشتر در مرداب جهالت فرو میرویی و باز هم هیچ دستی نیست. خواب های طلایی ما شیرینی مغزهای خفته مان نمی شوند بلکه در فراسوی ثانیه ها آن قسمت از شب که زندگی چون خطی صاف در قلب ساعت میتواند چون کابوسی میشوند که در دستان خود را در گردن ما حلقه می کنند و ما را با خود به شهری در اعماق خواب می میبرند که مردمانش از چاه خون می مکند. میخوابند و در خواب رویا هایی می بینند که از بستر دروغ پا میگیرد. استخوان می ترکانند و رشد میکنند ،فکر میکنند بالنده شده اند و می توانند جهانی به شیرینی طعم رویاهایشان، بنا کنند ،اما نمیدانند که در خوابند و هرچه پلک بر چشم می کوبند و هرچه در خواب فریاد برآورند ،نه بیدار میشوند و نه بیدار می کنند ،هم بسترانی که سالهاست در خواب رویایی پایکوبی می بینند. در خواب هایشان جهانی را می دیدند که در آن خانه هایی از جنس صلح، آسمانی از جنس آزادی و زمینی به پهنای ضمیر پاکشان که به خوبی می ماند؛اما خواب بودند، تنها غلطی که در دفتر تمام سفید زندگی ایشان، بود آن بود که خواب بودند ،خواستم فریاد بزنم و بر سر و گوششان بکوبم، روح بیداری در جانشان بدمم اما من نیز خواب بودم و تنها در میان رویایی که فریاد برمی آورند تا گوش هایم کر باشد و به سر و صورتم کوفتند تا چشمانم نبیند مهر سکوت بر دهانم زدند و دستهایم را در غل و زنجیر دروغ بودنشان بستند تا بدانم که همه خوابند و نمی توانم کسی را از خوابی بیدار کنم که سخت به آن دچارم.
نویسندگان: فاطمه رییسی، نسترن صادقی، یلدا رحیم زاده دهم تجربی دبیرستان حضرت معصومه (س) دبیر: خانم اعظم همتی
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
الهی،دانی به چه شادم؟باآنکه نه خویشتن به توافتادم.توخواستی،نه من خواستم.دوست بربالین دیدم چون ازخواب برخاستم.(خواجه عبدالله انصاری)
اعتراف آخر:
من احمدبن منصوری رمضانی،جاهلی بیش نبودم،من سعادت رادرتن پروری زیبایی رادرزیورآلات وعیش رادرخواب می دیدم؛زیراپدرم دوست ویاورمن بوداومرابه این مسیل طویل هدایت کردوعمرمرابه سخره گرفت.همه گفتندکه:
نامردچوهم پیاله ی مردشود
درمان هم اگرهست همه دردشود
زنهاربه گرم محفلش راه ندهید
تااهل دلی ز دیدنش سردنشود
(محمودپدیده ی تبریزی)
عمری به دنبال هدفی پوچ گشتم.پدرم نتوانست راهی درست نشانم دهد ودرآخرمن ماندم وپدرم؛روزی درپی یاری نیکو،دوستی اهل گشتم.
جزخداوندکریم دوستی نیکوترنیافتم:
همه شب برآستانت شده کارمن گدایی
به خداکه این گدایی ندهم به پادشاهی
ز دودیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این هاگل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب درنیایدبه بهانه ی گدایی
درگلستان چشمم زچه رو همیشه بازاست
به امیدآن که شایدتو،به چشم من درآیی
به کدام مذهب است این،به کدام ملت است این
که کشندعاشقی راکه توعاشقم چرایی
نه به سروتکیه کردم نه به قامت صنوبر
نه به توتکیه کردم ای مه که توسایه خدایی
به طواف کعبه رفتم،به حرم رهم ندادند
که تودربرون چه کردی که درون خانه آیی
دردیرمی زدم من،که ندا ز در،درآمد
که در آ،درآ عراقی که توهم ازآن مایی
(سعدی)
من دوستی به و یاری نیکوترازکریم رحمان نیافته ام؛اوبه من راه درست زیستن راآموخت ومن عیش زندگانی راآموختم.خداراسپاس که ازدوستی بانادانی چوپدرم رهایی یافتم.ونداآمد:احمدخفته راخفته،کی کندبیدار؟
دبیرستان شاهدشهدای اقتدارملارد
نویسنده: مهدیس بیدارویند
دبیر:سرکارخانم ولی زاده
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
روزی بود و روزگاری بود؛در زمان های بسیار دور ،در خطه ی کوچکی از این جهان پهناور ،مردمانی می زیستند که طعام روز و شبشان موهبت بود و فعلشان صداقت.
در این سرزمین کوچک که آبادی بود سر سبز و خرم،زن و شوهر سالخورده ای روز گار سپری می کردند ؛کلبه ای داشتند درویشانه ،مرد سحرگاه به مزرعه می رفت ،می کاشت و برداشت می کرد ؛چنان قامتش چون کمان خمیده می شد و بیل بر زمین می کوبید که گویی اورا این گونه سرشته اند. این مرد با اخلاص که کمال نام داشت همواره از دست کارهای همسرش ناز خاتون می نالید ؛ناز خاتون از آن دسته زنانی بود که به قول معروف می توانست اول خرش کرد و بعد هم بارش!! همواره در امور مختلف سادگی و گهگداری هم ابلهی چاشنی کردارش بود.
روزی از روز های فصل سپید پوشی زمین ،زمانی که لایه ی عظیمی از برف زمین را مفروش کرده بود ،پیر مرد بیچاره چنان حال و روزی را دچار شده بود که خود را برای ملاقات با حضرت عزرائیل آماده کرده بود ؛در همین حال که ناز خاتون با قدسی خانم در اتاق زیر شیروانی مشغول فال گیری و خرافه بودند ،ناگهان فضای خانه آکنده شد از ناله و فریاد های پیر مرد ؛هر دو وحشت زده به نزد کمال شتافتند ،قدسی خانم هم که دید اوضاع به اصطلاح قاراشمیش است دست از هشلهفت گویی برداشت و با ناز و کرشمه خاص خودش آنجا را ترک کرد؛کمال بیچاره که از دردمندی و ناله و فریاد به خس خس افتاده بود به مشقت دهان گشود و خطاب به همسرش گفت:((تورا به هر چه که می پرستی قسم؛آن پنبه های درون گوشت را که سال هاست آن تو کپک زده!در بیاور و به هر آنچه که می گویم گوش بده!
من دیگر نه اموالی دارم که ببخشم،
نه مهری در سینه مانده که خرج کنم،
نه وصیتی دارم که نگارش کنم
ونه اعمال مطلوبی دارم که باخود به گور ببرم؛
تنها چیزی که برایم باقی است ،
ترس است از حضرت عزرائیل!!
تنها این بار را منت بر سرم بگذار و لطف کن آن طبیب در به در شده را به نزدم بیاور و باز هم منت بر سرم بگذار و لطف کن و به نزد هیچ ابله دیگری چون خودت مرو))!!
ناز خاتون هم که متأثر حرف های شوویش شده بود سر به زیر افکند و خجل زده در برف و طوفان راهی منزل طبیب شد.
به سختی و مشقت فراوان برف و کولاک را طی کرد و از هفت خوان رستم گذشت تا در نهایت به منزل طبیب رسید ولی حیف و دریغ از کوچکترین نتیجه!!
از قضا و بد اقبالی این زن طبیب هم دراز به دراز رو به قبله خوابیده بود ؛ناز خاتون هم دردمند و آرزده راه منزل را در پیش گرفت تا خبر ناگواری را که به همراه داشت به گوش کمال برساند ؛دست بلند کرد تا کوبه را بکوبد اما ,امان از سری که درونش به جای مغز کاه است!! از تصمیمش منصرف شد و دوباره به راه افتاد و این بار قصد رفتن به نزد کسی را کرد که از خودش دو سه وجب کم عقل تر بود! یعنی رقیه باجی ،کسی که کارش به دنیا آوردن بچه بود!!
ناز خاتون هنگامی که به نزد وی رسید دستش را کشاند و بدون هیچ حرفی اورا به دنبال خودش روانه کرد؛هر دو شتاب زده و هر کدام با گمانی به سوی خانه حرکت کردند ؛رقیه باجی که فکر می کرد قرار است نوزادی متولد شود سرعتش را بیشتر کرد و فریاد کشید:((ناز خاتون عجله کن, این زائوی بیچاره تلف شد ))
نازخاتون نادان ماجرا هم ایستاد و رو به رقیه باجی گفت:((زائو کجا بود خجالت بکش زن! کمال که زائو نیست!! ))
رقیه باجی هم که تازه دوزاریش افتاده بود از سر نادانی و کمی هم طمع به پول، به راهش ادامه داد ؛وقتی رسیدند،درب خانه را باز کردندو بالای بستر کمال حاضر شدند. پیرمرد که فهمید باز زنش نادانی کرده دودستی بر سرش کوبید و زیر لب زمزمه کرد:((میدانستم. آخر خفته را خفته کی کند بیدار))!!!
نویسنده: مریم قویدل
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
حتما از تاثیر گذاری دو دوست روی هم مطلع هستید؛ چه خوب که دو دوست دارای ویژگی های خوب باشند تا یکدیگر را به حد کمال برسانند.
اما اگر دو دوست نادان باشند نه تنها تاثیر خوبی نمیگذارند بلکه روز به روز معاشرتشان به نادانی و سردرگمی شان افزوده میشود.
در این حالت اگر یکی از انهاهم به راهی نادرست رود، دیگری با دادن مشورتی غلط او را گمراه تر میکند؛ مثلا دختر من بخاطر همین اشتباهش اعتیاد پیدا کرد .هر روز جان من هم با او به می سوزد. در ابتدای دوستی شان، اعتماد مرا جلب کردند و من هم با سادگی اجازه رفت و آمدِشان را میدادم. دخترم ساده بودو تا جایی که یادم هست دوستان دیگرش را نصیحت میکرد تا در زندگی شان خطا نکنند؛ اما الان... .
خلاصه هر روز دوستش او را به پارک میبرد .بعد از گذشت چند روز متوجه اوج فاجعه شدم.
او هر روز شکسته و شکسته تر میشد تا زمانی که قصد داشت مرا بکشد. او را به کمپ بردیم.
قصدم از گفتن این داستان، اهمیت بالای انتخاب دوست داشت و اینکه اگر یک دوست نادان باشد دیگری را چگونه میخواهد به راه درست هدایت کند؟
نویسنده: زهرا رجبى
مطالب مرتبط:
انشا در مورد ضرب المثل: هر که در پی کلاغ رود، در خرابه منزل کند
از زمانی که انسان به دنیا می آید با مجموعه ای از انتخاب ها روبرو میشود.انتخاب یکی از اساسی ترین اصول زندگی است.من انتخاب کردم و با انتخابم به خودم و دیگران توضیحاتی دادم،توضیحاتی که شاید در زبان و قلم نگنجد ولی میتواند کامل ترین حرف ها باشد. اگر ماشین زمان را برداریم و به زمان های خیلی خیلی دور برویم از همان حضور ابتدایی انسان ها در زمین متوجه نقطه ی اشتراکی بین تمام انسان ها میشویم ، نقطه ی اشتراکی که در مرکز قلب هایمان قرار میگیرد. کسی یا کسانی که میخواهم در انشایم از آن ها یاد کنم افرادی هستند که بودنشان برایم تمام معنای زندگی را زنده میکند.من خودم را در قایق این رفاقت ها می اندازم تا ثابت کنم هستم و تا پایانش همراهی میکنم دوست میتواند مسیر درست زندگی را به تو بیاموزد و تو هم راه آموزش او را در بر بگیری. هردویمان میشویم معلم،من برای او و او برای من...... میشویم کسی که میخواهد شاگردش در اوج باشد ، میشویم کسی که با تمام عشق و وجود به ما می آموزد ، میشویم همان کسی که میگوید تو ادامه بده و من پشت سرت قرص و محکم همراهی میکنم . چقدر زیباست اگر دوست ، دوست باشد ؛ یعنی مشق رفاقت را بلد باشد از ابتدا تا انتها ....... اما چقدر دردناک است اگر دوست به تو پشت کند و تو در دریای رفاقت او غرق شوی .......... بیچاره کلاغ که نقل ضرب المثل امروز ماست ، شاید کلاغ در دوستی خودش خیلی بیشتر از ما مرام رفاقت را بلد باشد ولی ما انسان ها میگوییم اگر به دنبال کلاغ برویم در ناکجا آباد منزل دایر میکنیم. انسان باید از ابتدای زندگیش هدف داشته باشد،وقتی دوستم با من باشد و در راه رسیدن به هدف من را همراهی کند چه لذتی خواهم برد! ولی وای به حالت اگر دوستی داشته باشی که نه مسیری برای زندگی خودش داشته باشد و نه بتواند تو را همراهی کند!!! وقتی که در این جاده قدم میگذاری اگر مسیر را بلد باشی راه درست خودت است ولی اگر مسیر را بلد نباشی مطمئن باش اگر ابتدای مسیرت درست باشد پایان کار اگرچه با زحمت ولی به مقصدت خواهی رسید .
نویسنده: عطیه رضایی دبیرستان: نمونه دولتی خرم اصفهان
انشا در مورد ضرب المثل: هر که در پی کلاغ رود، در خرابه منزل کند
همه مرا می شناسند، تنها ادمی هستم که به بدی خودم افتخار میکنم. همه سعیم را میکنم تا انسان های خوب را هم مانند خودم کنم. اسمم هم زشت است، شیطان.
میخواهم برایتان یکی از بهترین و موفقیت امیز ترین تجربه هایم را برایتان بگویم.
دختری بود که در خانواده ای مرفه و تحصیل کرده بدنیا امده بود. مادر وپدر او مذهبی بودند و از او هم همان دین و مذهب را توقع داشتند . چند وقت پیش او بیست ساله شد، مدام دنبال راه فرار میگشت،من هم فرصت را غنیمت شمردم و در قالب پسری زیبا به سمت او رفتم؛
خلاصه او را با وعده های دروغین فریب دادم و با او به خارج از کشور رفتیم؛
یک روز که به خانه برگشت با خانه ای خالی مواجه شد. من همه پول ها و وسایل خانه را برده بودم. مگر از دنیا چه میخواهم جز دور کردن انسان ها از خدا و زندگی کردن به طور دلخواه.
او الان بی کس در دور دست ها گریه میکند تا یکی صدای گریه ی او را بشنود.عاقبت او به من مربوط نیست ؛زیرا کسی که دنبال بدی ها میرود عاقبت و اخرت او هم بد میشود. ان دختر بین من و خدا ،من را انتخاب کرد پس هر چه سرش اید کم نیست.
نویسنده: زهرا رجبی
موضوع انشا: هر که در پی کلاغ رود در خرابه منزل کند
دو شب از اعتراضات مردمی علیه گرانی گذشته بود. که سومین شب من از بالا ی ساختمان طبقه چهارم باچشم خود آن صحنه درد آور را می نگریستم.
درمیان آن ها جوان و نوجوان های زیادی بودند ،که بعضی از آن ها شعار هایی میدادند که نظام جمهوری اسلامی را با نادانی هایشان زیر سوال می بردنند.صحنه هایی که برایم جای سوال داشت این بود،که افرادی نقاب زده در میدان قرار داشتند که مردم را به کارهایی مثل آتش انداختن زیر ماشین ها و...تشویق می کردند. این اعتراضات متاسفانه امنیت و آرامش را از مردم سلب کرده بود.در این فکر بودم که مردممان هنوز روش اعتراض کردن قانونی را نیاموخته اند. با این حال چگونه می توانیم خودمان را از جهان سوم بالاتر ببریم.
درهمان حین مردی پرچم بدست درآن میان قرار گرفت .و پرچم را به آتش کشاند.آن لحظه تمنای معجزه ی ابراهیم در گلستان شدن آتش بودم .با دیدن آن صحنه به یاد لحظه ی بمباران و شهیدشدن پدرم افتادم، ولی این درد فراتر بود.همه گل های لاله ای که جان باختند تا عزت و شرف پرچم را حفظ کنند. اشک ریزان می خواستم خود را از بالا پرتاپ کنم، که به خودم آمدم .در آن حال امام خمینی و شهیدان را در شعله ها مجسم می کردم یاد حرف مادرم افتادم که می گفت: نگران پدرت نباش حال، او مهمان خداست ، با آتشی که در وجودم شعله کشیده بود فریاد زدم پدددددر.....
وقتی نیرو های انتظامی درحال تعقیب او بودن درهمان حین کارتی از جیبش می افتد. بادیدنش گفتم شکار در دام شکارچی افتاد.بعد از دو روز دستگیری و طی بازجویی های شدید زبان چرخاند و گفت: من ابتدا ترس داشتم ولی کسی نزدیک شد و گفت برای تثبیت خودمان باید پرچم را بسوزانیم و خون بریزیم . من گفتم افتخار آتش زدن پرچم با من است ،او مرا خیلی تشویق کرد .گفتم آن را می شناسی گفت: نه رو پوشانده بود. ولی هیکل و اندامش را به یاد دارم .ما کسانی که در این اغتشاش ها دستگیر کرده بودیم را روپوشانده نشانش دادیم گفتیم :کسی از میان اینها نیست ؟ به سمت کسی اشاره کرد که طی بازجویی ها فهمیده بودند که تبعیت ایرانی ندارد و فردی از گروه های تروریستی است که واردشده ،من با نفرت نگاهش کردم و گفتم :هر که پی کلاغ رود ،در خرابه منزل کند.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: قار قار کلاغ
در زمان های گذشته تا به کنون مردم عقیده داشتند و دارند که کلاغ به دلیل رنگ سیاه بدون نشانه نحسی و اتفاق شوم است .به خصوص زمانی که در حال بیان حرفی یا اتفاقی باشید و همان لحظه صدای قار قار کلاغ بیایید می گویند که باید در انجام این کار تعلیل صورت بگیرد چرا که کلاغ نشانه شوم بد است و عاقبت خوبی ندارد بعد از صدای کلاغ آن کار انجام شود یا خیلی از مردم وقتی صدای کلاغی را بشنوند سعی می کنند که کلاغ را با سنگ یا تیر کمان یا تفنگ بادی بزنن یا به اصلاح دیگر بکشند.[enshay.blog.ir]
اما از نظر شخصی من اگر در این که کلاغ با صدایش قبل از کاری نشانه می دهد که باید در کاری که می خواید انجام دهید بیشتر فکر کنیم و با دقت بیشتر آن را انجام دهیم بسیار هم خوب است . زیرا که مثل اژیری برای ان فرد می ماند که قار قار خود به آن فرد یاد آوری می شود که باید قبل از انجام هر کاری ایتدا با حواسی جمع و با دقت فراوان انجام شود.
گاهی این کلاغ به اصلاح شوم می تواند با دقت و یا پرهیز و پشیمانی آن فرد موجب خودشانسی و خوشبختی آن فرد باشید.
بیایید مثبت بین باشیم.
موضوع انشا: یک روز برفی
مقدمه: به نام خدا انشای خود را در مورد یک روز برفی شروع میکنم.
من عاشق برف هستم.
چون برف خیلی کم می آید .
بعضی جاهای دنیا انقدر برف می آید که بچه ها خسته می شوند و دعا میکنند هوا آفتابی بشود.
ولی چون در ایران برف کم می آید . در روز های برفی ما بچه ها خیلی خوشحال میشویم.
البته پدر ها و مادر ها هم خوشحال میشوند.[enshay.blog.ir]
برف خیلی قشنگ است چون مثل برف شادی روز هم جا میبارد.
و وقتی ما صبح از خواب بیدار میشویم انگار روز زمین و درخت و خیابان ها و ماشین ها پنبه ریخته اند.
وقتی برف می اید انقدر همه جا سفید میشود که انگار اینجا بهشت است.
من دوست دارم وقی برف آمد با دوستانم بازی کنم . ما در برف به هم گوله برفی پرت میکنیم.
و روی برف راه می رویم و به جای کفش روی برف نگاه میکنیم
یا روی برف میخوابیم.
یا با پدر و مادر و دوست هایمان یا بچه های همسایه با هم آدم برفی درست میکنیم .
انشا یک روز برفی
من همیشه دوست دارم به آدم برفی کلاه و شال گردنم را بدهم تا سردش نشود.
من دوست دارم وقتی برف بارید با دوست هایم برف بازی کنم
و وقتی دست ها و صورتم یخ کرد به خانه بیایم و دستم را بگیرم روی بخاری تا گرم شود.
خیلی بخاری کیف میدهد. و دست آدم روی بخاری سوزن سوزن میشود.
ولی بعضی ها در زمستان بخاری ندارند و بابا هایشان پول ندارند بخاری نو بخرند و ما باید به آنها کمک کنیم .
چون زمستان ها خیلی سرد است.
و باید به آنها پول بدهیم که کلاه و دستکش و کفش بخرند که دست ها و پاهایشان یخ نکند .
ما در زمستان لبو و شغلم میخوریم چون گرم است و به آدم می چسبد.
انشا یک روز برفی
من خیلی برف را دوست دارم چون وقتی برف میبارد همه خوشحال میشوند و با هم بازی میکنند و می خندند
گاهی وقت که برف میبارد مدرسه ها تعطیل میشود
و من خیلی خوشحال میشود که میتوانیم بیشتر با دوستانم بازی کنم.
برف نعمت خدا است . باران هم نعمت خدا است. برف و باران باعث میشود گل ها و گیاه ها رشد کنند .
و مادر بزرگ من میگوید وقتی برف می آید یا باران می آید اگر آدم دعا کند . خدا دعای آدم را قبول میکند .
من دوست دارم برای همه دعاهای خوب بکنم .
من دعا میکنم یک روز که از خواب بیدار شدم همه جا سفید شده باشد . آمین .
این بود انشای من.
نتیجه گیری: برف نعمت خدا است و همه را خوشحال میکند.
جواب تصویر نویسی نگارش پایه هشتم
تصویر نویسی صفحه 23:
موضوع: روستا در زمستان
زندگی روستایی یکی دیگر از پدیده هاییست که در اطراف ما وجود دارند و اکثر مواقع پیش نیامده تا به آن بیاندیشیم. سرد شدن هوا را بعد از گذر گرما به وضوح احساس میکردم. با ذهنی سرشار از کنجکاوی درباره روستا و روستا نشینان مشغول پرسه زدن در کوچه های خاکی که حال غرق برگ های آتیشن بود بودم. خانه های کاهگلی و آجری توجهم را جلب میکرد به نظر میرسید مردم خودشان این خانه هارا ساخته بودند. سردی در بدن پیچیده بود و مدام میلرزیم. زندگی کردن در این جور جاها مخصوصا برای شهر نشینان ناز نازی واقعا سخت است، اما زیبایی های دلنشین خودش را دارد.زندگی آسوده در این ده و روستا ها چ کویری و چ سرسبز هر کدام زیبایی های خود را دارند و به نحو خود فوق العاده اند.
خش خش برگ های زرد و نارنجی حس لطیفی به فرد منتقل میکند که اینهم بی نظیر است. حال ک فکر میکنم دوست میدارم در چنین جاهایی حیات داشته باشم تا هر صبح که چشمانم را میگشایم هوای پاک وخنک فارق از آلودگی تنفس کنم. درختان نیز منظره زیبایی به وجود آورده بود درختانی که حال دیگر هیچ ثمر و برگی ندارند و تنها اثر باقی مانده از آنها برگ های پاییزیست که زیر پای عابران و رهگذران به صدا در میآیند.
برخی از خانه ها نیز به واسطه پله یا یک پل به همدیگر وصل میشوند. اینجا دگر خانه هایش مانند شهر ها آپارتمانی نیست و کودکان بی گناه میتوانند هر قدر که خواستند در اطراف خانه کودکی کنند. از بوی نان هایی ک میتوان حدس زد دست ساز اند هم که دیگر نگویم، بوهایی که کل فضای روستا را در بر گرفته بود در کل زندگی روستایی سرشار از حس و حال طراوت و تازگیست بی هیچ واهمه ای.
ما نیز میتوانیم بیشتر به این مظاهر زیبایی که گاهی اوقات خیلی به ما نزدیک اند اما به چشم نمی آیند دقت کنیم زیرا اینها همه از خلقت های خداوند مهربان است.
نویسنده: نگین پیرزاده - تهران
تصویر نویسی صفحه 23:
موضوع: روستا در زمستان
هواسرد است،درختان پوششی ندارند وزمین لباس سفید رنگی برتن کرده،رنگی که درختان را به لرزه انداخته است،رنگی که سکوت را به ما هدیه داده است.
دیگر برفی نمی بارد ،دیگر صدای پرنده ای نمی آید،دیگر خزنده ای نیست درکمین باشد وپرنده ای نیست که از ترس آن فرار کند،تنهاروستایی ست که مردمانش درخانه اند، مردمانی که از سرمای زمستان میترسند وبه خانه پناه برده اند.
خورشید به آسمان آمده است،خودش نیست،گرمایش اینجاست،گرمایی که با تمام توانش درمقابل سرمای زمستان ایستاده است ومی خواهد سرماراشکست دهدوبراو غلبه کند،ولی چه فایده،بالاخره شب میشود،خورشیددرآسمان گم میشودوسرما دوباره باز می گردد،اینبار وقت تلافی ست، تلافی شکستی که سرمای زمستان را دگرگون کرد.
انشایم کوتاه ولی به بلندی شب یلداست که گرمی دل ها سرمای آن شب رااز یاد همه می برد،گرمای دل هایی که خورشیدشان جاودانه است وسکوت زمستان را درهم می شکند.
نویسنده: محّمدمتین شاهی
تصویر نویسی پایه هشتم صفحه 84 مقایسه عکس ها
تصویر شماره اول
کوچ عشایری
گله ی گوسفند ها با همراهی سگ گله که جلودار گله است در بیابان بی آب و علف با رهبری صاحبان خود که سوار بر اسب ها، یکی نوزاد کوچکش را به کول خود بسته است. دونفر دیگر او را در آغوش گرفته و مردی که با لباس بختیاری خود و اسلحه ی آویزان بر دوش خود جلو دار و رهبری کل کاروان را بر عهده گرفته تا در صورت خطر و حمله ی گرگ ها و دزدان از کاروان و گله ی خود محافظت کند و اما این کاروان به قصد سفر یا مهاجرت با کوچ و بار و بندیل خود از میان دشت و بیابان و کوه گذر می کنند و تمام سختی های راه را برای مقصد خود به جان می خرند.
تصویر شماره دوم
اما تصویر شماره دوم دو زن سوار بر اسب را نشان می دهد که لباس های زیبا و خوش رنگی را بر تن کرده اند و هر کدام فرزند خود را در آغوش گرفته اند و مرد به همراه پسر بزرگ خود که در آینده جایگزین مرد خانواده می شود به همراه پدر خود جلودار راه می رود و بار و بندیل خود را به همراه اسب و خر و بز و گوسفند و بره ی خود با خود همراه نموده اند و به قصد سفر یا مهاجرت در کادر تصویر کوچ می کنند.
موضوع انشا: دورویی
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺎﺳﻒ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤـﺎﻡ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐـﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿـﮑﻨﻨﺪ
ﺣـﺲ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ
ﻧﻤـﯽ ﺷﻨﻮﻧـــﺪ
نمیچشــــند
ﻓﻘـﻂ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺘﻬـﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
خدایا به آدم هایت بیاموز
تــــو خدایــــی نه آن ها
دســـت از خدایی کردنـــشــان بردارند..
خدایا حکم کن دست از خدایی کردنشان بردارند
چه بسیار بی گناه هایی که گناه کارند
و چه گناه کارهایی که بی گناه شناخته شدند
خدایی و از حال دلشان خبر داری.
خدایا میدانند خدایی هم وجود دارند؟
میدانند تو ناظر همهٔ عمل هایشان هستی؟
تک تکشان میدانند :
ریاکارند و ساده جلوه میدهند
دوستند اما دشمنی میکنند
کام کارند اما ناکامی می کنند
دارایی های زیادی دارند اما نداری میکنند
همکارند و رقابت میکنند
جوانند و ادعای پیری میکنند
رفیق هستند امـا نامردی میکنند
متقلبند اما پر تکاپو نشان میدهند
خدایا چه خنجر هایی که در تن ها فرو نکردند
چه تهمت هایی که نزدند
چه بی توجهی هایی که نکردند
خدایا بالایی و همه چیز را میبینی
خدایا !
به مایاد بده و
در وجودما بِدَم
انسانیم و خطا میکنیم
مانند تو هم نیستیم که از همه اشتباه ها بگذریم
چگونه میتوانی از گناه های بزرگ بگذری؟
خدایا به ما بیاموز مثل خودت مهربان وبخشنده باشیم
مثل خودت ساده و بی کینه باشیم و مثل تو در عوضِ کار های نیکی که در حق دیگران میکنیم بر سرشان منت نگزاریم
بی خداباش هرچه خواهی کن / با خدا باش پادشاهی کن
نویسنده: مریم نیکخواه - پایه هشتم - شهر قدس
موضوع انشا: توصیف یک قصر باشکوه
در عمارت را به آرامی باز کردم نگاهی کلی به حیاط عمارت انداختم
حیاط نبود بلکه یک باغ عظیم بود باغی که دور تا دورش را درختان تک منفرد احاطه کرده بود از پله ها بالا رفتم صدای جا جور بله های باغ نشان دهنده ی عمر طولانی این عمارت بود در سالن را باز کردم پیش از هر چیز پاکیزگی قصر توجهم را جلب کرد
بزرگی عمارت واقعا شگفت زده ام کرده بود
پنج اتاق فقط در یک سالن؟
یک حس غریبی میگفت که به یک به یک اتاق ها نگاه کن
در اولی رو باز کردم با دیدن اتاق برای چند لحظه دهانم باز ماند
سالنی بزرگ که بخش بزرگی از دیوار پر از کمد بود
و تخت طلایی که ب نظر از طلا بود داخلش جای داده شده بود
از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم آسمان صاف بود بدون هیچ ابری بدون هیچ آفتابی انگار آسمان این عمارت با آسمان دنیا فرق داشت!
از اتاق خارج شدم و در کسری از زمان وارد اتاق دومی شدم بر خلاف اتاق اولی اتاق نسبتا کوچک با تخت صورتی و کمد و میز کوچک به نظر می آمد اتاق مطعلق به یک دختر باشد موقع خارج شدن از اتاق پنجره دری توجهم را جلب کرد به طرف پنجره رفتم فک کنم زیر زمین عمارت باشد؟
ولی چرا اینجا؟[enshay.blog.ir]
در ته باغ دور ؟از چشم ها؟
با حس کنجکاوی از اتاق خارج شدم عمارت غرق سکوت بود اتاق سومی در سفیدی داشت با فکر کردن به اینکه چرا در این اتاق با در دیگر اتاق ها فرق میکند حس کنجکاوی من را برای سرک کشیدن دو چندان میکرد دستگیره در را چرخاندم ولی در باز نشد
قفل بود!چرا فقط این اتاق؟
حس میکردم از داخل اتاق صداهایی می آید صدایی مثل صدای آواز خواندن یک دختر
با دستم به در کوبیدم کسی اینجاست؟
صدا قطع شد!
حس عجیبی مرا سمت زیر زمین این عمارت میکشاند
با عجله قدم برداشتم موقع خارج شدن سالن بزرگی توجهم رو جلب کرد سالنی که فقط یک میزه غذاخوری را در خود جای داده بود به نظر می رسید سالن غذا باشد
بی توجه شانه ای بالا انداختم و به طرف زیر زمین رفتم
دستگیره در را چرخاندم باز نشد
اه لعنتی این هم قفل بود![enshay.blog.ir]
با میله ای که کف باغ افتاده بود قفل را شکستم و وارد شدم
نه نه امکان نداشت! این یک زیر زمین نبود
سالن بزرگی که کفش موزاییک های طلایی برق میزد ستون هایی که جنسش از طلا بود
صندوقچه های کوچکو بزرگ در نهایت تابلویی که رویش با پارچه ای پوشیده شده بود توجهم رو جلب کرد پارچه را کنار زدم
با دیدن عکس شگفت زده شدم عکس مردی در کنار زنی که شبه خوده من بود شاید هم دقیقا تصویر من بود
این زن که بود؟
همان زنی که در هر زمان در چشمم ظاهر میشود و فک میکنند من دیوانه ام
اره همان زن بود
شاید این زن وحشت من بود!
نویسنده: Mahsa Af
موضوع انشا: هدف از مدرسه آمدن
هدفم از مدرسه آمدن
اگر کلی بخواهم توضیح دهم هدفم تبدیل کردن زندگی فعلی به زندگی که بتوانم و شجاعتش را داشته باشم که انتخاب کنم ودنبال علایقم بروم زندگی ای که شبیه رویاهای کودکی ام باشد
البته بعضی روز ها هم هست که به مدرسه می ایم اما نه برای
درس خواندن و نه برای حرف زدن و دیدن دوستانم شاید بخاطر اینکه می خواهم از یک سری ادم ها و از یک سری اتفاق ها دور شوم و جایی هم برای رفتن ندارم جز مدرسه ...
گاهی وقتا هم هست که خودم را مسیر م و آرزو های رنگینم را میان یک دنیا تاریکی گم میکنم و دنبالشان در مدرسه میگردم ...
اما بعضی وقتا هم هست که این سوال را از خودم میپرسم اما جوابی ندارم که به خودم بدهم ...
نگارش یازدهم درس پنجم - سفرنامه
۱۶ ساله بودم دلم هوای امام رضا کرده بود ؛ نمیدانستم به کدام سو بروم تا شاید دلم آرام بگیرد.
با خانواده تصمیم گرفتیم به بهترین مکان برای تفریح و زیارت، یعنی مشهد مقدس برویم.
با ماشین های شخصی خود در نوروز سال۱۳۹۸ به زیارت رفتیم... نوروزی که بهارش بوی امام رضا را داشت و دل ،هوس ِ رفتن به حرم او را داشت.
در راه همه چشم انتظار بودند و دل ها بی قرار دیدن آن گنبد طلایی بود.
بعد از این که دو روز در راه بودیم به مشهد مقدس رسیدیم. بعد از یک ساعت ،جستجو و انتخاب سوئیت برای سکونت به داخل آن سوئیت وارد شدیم ، پنجره سوئیت روبه روی حرم بود.
بعد از کمی استراحت همراه با خانواده به حرم رفتیم، در راه رفتن به حرم همه قوم ها را می دیدم که برای زیارت امام رضا آمده بودند ...قوم هایی از قبیل ترک، عرب، کرد و شیعیان و...
به حرم که رسیدیم دلم وا شد. صدای نقاره های حرم در گوشم موج میزد ،نزدیکتر رفتم ،گنبد طلایی حرم آقا امام رضا را دیدم که همچون طلایی ،براق و درخشان و تابان بود.
موجی از جمعیت غرق تماشای صحن و سرای گنبد آقا امام رضا بودند.
حس عجیبی داشتم. عطر دلنشین حرم و دستان ِ رو به آسمان برده ی مردم و کبوتر های سفیدی که روی زمین و گنبد نشسته بودند و همچنین پرندگانی که بالای سقاخانه ی حرم بودند و دانه می خوردند، برایم بسیار زیبا و دلنشین بود.
روزهای بهاری سال بود ،باران نم نم می بارید و فضای صحن و سرای حرم را زیبا کرده بود.
بعد از اینکه باران تمام شد به داخل حرم رفتیم و ضریح امام رضا را زیارت کردم بعد از بیرون آمدن از حرم وارد صحن شدم و در آنجا نماز خواندم.
هنگام برگشت از حرم، دلم از آن بغض و کینه ای که در دل داشت خالی شد و حس بسیار خوبی داشت... احساسی که همه خانوادهام در آن با من شریک بودند.
بعد از زیارت ِ حرم همراه پدر و مادر و خواهرم به بازار رفتیم و خریدهایی را انجام دادیم.
بهترین هدیه ای که آقا امام رضا در آن روز به من داد این بود که مهمان ِخانه ی او شدم و برای صرف نهار به هتل امام رضا رفتیم.
به به چه غذاهایی!چه عطر و طعمی! چه حس دلنشینی .
همه ی این ها مرا محو تماشای عظمت امام رضا کرده بود.
در هنگام برگشت از هتل امام رضا ،همراه خانواده به موزه ی حرم امام رضا رفتیم و از آنجا دیدن کردیم و عکس هایی گرفتیم .
در روزهای بعد هم صبحها و شبها برای نماز و زیارت به حرم می رفتیم و عصر ها به بازار یا گردش در باغ های مشهد می رفتیم .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از یک هفته ماندن در مشهد و حس خوبی داشتن، تصمیم گرفتیم که به شهرستانهای دیگر هم برویم .در هنگام برگشت از مشهد به مسیر هایی همچون شمال ،گیلان و ...رفتیم
شمالی که پر از درختان سرسبز، باران نم نم و جنگل هایی پر از گل های رنگارنگ بهاری بود .
خلاصه بعد از گردش ۱۵ روزه به شهرستان میناب بازگشتیم.
*سفرها می آیند و می روند مهم این است که همراه خود از سفر ها چیزهایی را به همراه بیاوریم و خاطره های زیبا و دلنشینی از آنها بر جای بریم*
🚎. 🚎. 🚎. 🚎
نویسنده: مائده امینی
دبیرستان:شاهد ضرغام قاسمی شهرستان میناب
دبیر: خانم سرکار خانم زارعی
_________________________________
نگارش یازدهم درس پنجم - سفرنامه
موضوع: سفر به نگین خزر
سرم را بالا گرفتم .تابلوی بزرگی را کمی جلوتر دیدم :" به چابکسر ، نگین خزر، خوش آمدید ". با خوشحالی گفتم : بالاخره رسیدیم ! برای سفر به چابکسر اگر مبداتان رشت باشد و مقصدتان چابکسر حدوداً یک ساعت و نیم راه است اما آن روز به دلیل تعطیلات آن قدر ترافیک بود که ما سه ساعت در راه بودیم !
چابکسر آخرین شهر گیلان است و شهرهای پس از آن جز استان مازندران به حساب می آیند . چابکسر شهر عجیبی است : اگردرمرکز آن باشید ، یک سمت ان دریای خزر و سمت دیگر آن کوه ها هستند . یعنی حدوداً ده دقیقه با دریا و ده دقیقه با کوه فاصله دارید .
به همین دلیل شهری توریستی است . ویلاهای بسیار زیبا و زیادی در این شهر ساخته شده اندکه بیشترآن ها را مرکزنشینان کرایه کرده اند.
سرولات یکی از محل های گردشگری چابکسر است . سرولات به معنی مکانی پر از سنگریزه است که در آنجا سرو وجود دارد . از زمان قدیم این منطقه به دلیل وجود سروهای بلندقامت مشهور بوده است. امروزه نیز پر از سروها و کاج های طلایی است که زیبایی خاصی به ان بخشیده اند.
در بالای جاده ی اصلی سرولات ، رستوران بزرگ و مشهور "خاور خانم " قرار دارد . و قتی عظمت رستورانش را دیدم خیلی تعجب کردم ! هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که دکه ی خاور خانم به رستورانی با ان عظمت تبدیل شود!
اولین روزها خاور خانم ، زن مسن سرولاتی با فروش غذاهای محلی در دکه ای کوچک خرج زندگی اش را درمی آورد . بعد از مدتی آوازه ی غذاهایش در شهر پیچید . کم کم آنقدر در کارش موفق شد که توانست رستوران بزرگی با نام خودش تاسیس کند.
قسمتی از دریای چابکسر را دریای گل سرخ می نامند.در این محل حدود پانزده سال پیش گل فروشی بزرگی بوده که گل های رز سرخ آن معروف بوده اند . از آن زمان این منطقه به گل سرخ مشهور شد . درساحل این دریا غرفه های کوچک و بزرگ زیادی وجود دارند که در آنها صنایع دستی وشیرینی محلی می فروشند.
یک دیگر از مکان های دیدنی چابکسر " پارک ساحلی شهید انصاری" است . این پارک در ساحل دریا ساخته شده و پر از درختان زیبا است: درختان مرکبات ، کاج های طلایی ، سروها ، گل های خرزهره ، گل های شیشه شور و درختان پیوندی . حتی گاهی درختانی وجود دارند که بیش از سه نوع میوه روی آنها رشد می کنند!
بازارهای محلی هفتگی از دیگر جاذبه های این شهر هستند . معروف ترین آنها " چهارشنبه بازار" است . در این روز ، دست فروش ها از همه ی شهرهای اطراف به محل مخصوصی که نزدیک دریاست ، می آیند و در آنجا دست فروشی می کنند . آنها صنایع دستی ، شیرینی های محلی ، انواع سبزی ها و مرغ های محلی می فروشند .
چابکسر شهر نسبتاً کوچکی است اما تاریخچه زیبایی دارد و یک شهر توریستی است که هر نقطه ی آن می تواند برای همه جذاب و دیدنی باشد .
سفر یک روزه ی ما به چابکسر یکی از لذت بخش ترین خاطرات نوروزی مان بود.
نویسنده :پریا خوان پایه
کلاس یازدهم
دبیرستان علامه لاهوری رشت
دبیر : سرکار خانم علوی
کارگاه نوشتاری با رعایت مراحل نوشتن
مقدمه: زندگی خود سفری طولانی است که انسان با پیمودن این مسیر از زمانی که کودک و کوچک است تا وقتی که جوان و بزرگ می شود با به دوش کشیدن کوله باری از تجربیات و خاطرات بار سفر را می بندد و به مقصدگاه ابدی خود می رود.
تنه انشا: یکی از سفرهای زندگیم که هم خوشی به همراه داشت و هم ناراحتی سفر به شمال کشور یعنی گیلان(رشت) بود که یکی از خاطرات خوب زندگیم را رغم زد. جاده ی شمال با آسمان آبی و ابرهای پراکنده ی سفید با باران های گاه و بی گاهش و عطر و بوی دلنشین و هوای دلپذیرش تبدیل شده است به خاطره ی خوب هر رهگذر و مسافری که با هر بار تجربه ی آن در ذهن و یاد آن به عنوان بهترین سفر ثبت و ضبط می شود.
در سفر ما به شمال باران نم نم می بارید و بوی خاک تازه تر شده همه جا را فراگرفته بود. درخت ها بر جاده های پر پیچ و خم شمال مانند چتری سایه انداخته بود و صدای پرنده ها از گوشه و کنار به گوش می رسید
اما متاسفانه ترافیک هم از شهرهای دیگر به همراه بقیه مسافران بار بسته بود و به اینجا آمده بود و باز هم تلفات و آسیب ها به چشم می خورد و لحظات تلخی را به وجود می آورد اما با این حال گذر کردیم و به مناطق دیدنی گیلان رفتیم تا با جزئیات بیشتر آشنا شویم و از مناطق زیبای دیگر آن هم دیدن کنیم.
به امام زاده ابراهیم رفتیم و برای گذشتگان طلب آمرزش و رحمت کردیم. به قلعه رودخان با آن همه پله های طولانی و بلند، بالای کوه رفتیم و از میراث فرهنگی اصیل گیلان دیدن کردیم و تابلوی زیبای قلعه را خریدیم تا با خود به خانه ببریم، به این وسیله برای همیشه لحظات خوب و شیرین و طبیعت زیبای قلعه رودخان را به خاطر بسپریم. و همچنین تجدید خاطراتی کرئده باشیم و لبخند به روی لب هایمان بیاید.
سفر ما ادامه داشت با گذر از مغازه ها سوغاتی فروشی شهر رشت با شیرینی فومن و نان زرین و کوکی های خشمزه و غذاهای محلی خشمزه. همراه خانواده به رستوران محلی آن جا رفتیم و در منوی آن مرغ ترش و ترش تره و ماهی شکم پر، باقالی قاتوق، میرزاقاسمی وجود داشت و ما مرغ ترش آن را انتخاب کردیم که بسیار خشمزه بود.
و همینطور به موزه ی میراث روستایی رشت رفتیم و از صنایع دستی خوش رنگ و زیبای آن جا دیدن کردیم و همچنین موزه ی میرزاکوچک خان جنگلی و جنگل های سراسر پوشیده از درخت های کاج و صنوبر که منظره ی زیبا آفریده اند دیدن کردیم. استان گیلان آنقدر زیبا است که هر چه از آن بگویم کم گفته ام .
زمان ما خیلی زود گذشت و تمام گشت و ما مجبور شدیم به خانه بازگردیم اما در مسیر بازگشت ماهیگیران زحمت کش را دیدیم که تور به دست به سمت دریای آبی می روند و یا مزرعه های برنج که عطر برنج تازه خوشه زده همه جا را پر کرده بود و همچنین زیتون های خشمزه که از درخت ها آویزان بودند و رنگ سبز و زیبایش هارمونی قشنگی با اطراف و طبیعت به وجود آورده بود.
نتیجه گیری: سفر ها در زندگی می آیند و می روند تنها چیزی که مهم است این است که همراه خود از سفرها چه چیزی را به همراه بیاوریم و چه خاطره ای ثبت کنیم. زندگیتان سرشار از خاطرات و سفرهای خوب و شیرین.
سفرنامه
در حوالی شهریور ماه، در این روزهای گرم تابستان، با خانواده تصمیم گرفتیم که به دریای خزر برویم، برای حالی بهتر و یک دورهمی ماندگار...
کل مسیر گفتیم و خندیدیم،
با اینکه هنگام رسیدن خسته بودیم، ولی با دیدن وسعت دریای خزر ، کل خستگی مان مثل یک چشم به هم زدن از سرمان پرید .
خورشید بر دل دریا چنگ میزند و ماهی ها رقص کُنان با آهنگی که پرندگان به آنان تقدیم کرده، میرقصند.
صدای امواج دریا همه را به یک آرامش مطلق دعوت می کند.
بر روی تخت هایی که برای گردشگران و بینندگان دریای خزر بود ، نشستیم .
تابلویی درمورد اطلاعات دریای خزر در آن جا بود که:
۲۱مرداد روز ملی دریا خزر،
در گذشته ی دور بخشی از دریای تتیس بود که اقیانوس آرام را به اقیانوس اطلس متصل میکرد،
که از ۶۰میلیون سال پیش راه خزر به اقیانوس آرام و اقیانوس اطلس کم کم بسته شد
و از سال ۱۳۸۱ نام رسمی آن(دریای خزر) و در مکاتب انگلیسی (کاسپین) خوانده شد...
رفتم و گوشه ای کنار ساحل نشستم تا غرق در صدای امواج دریا شوم .
به جلو که نگاه می کنم تا چشم کار می کند فقط آب هست ،
آبی همانند حال دل آدم، که با باریدن باران حال دلش همانند دریا طوفانی می شود.
در اینجا خیلی ها مشغول به کارهای عجیب و غریبی هستند ،
یکی تنها مانده از یار رفته اش را بر روی شن های ساحل می نویسد ،
خیلیا هم که دلو زدن به دریا و رفتن سوار قایق شدن تا زیبایی دریای خزر و عظمتش را از نزدیک تماشا کنند، خانواده هایی هم هستن که می خواهند یک خاطره ماندگار در عکس های دست جمعی و شایدم در حافظه ی ذهنشان ثبت کنند
و یا زوج های جوانی که دست در دست هم دادن و کنار ساحل قدم می زنند ...
مادری که پسرش بعد از رفتن به دریا دیگر بازنگشت،
می توان دید که اشک هایش دل دریای خزر را هم به درد می آورد. حال دلش به بدی حال کسی بود که دوس دارد کنار دریایی که فکر و خیال پسرش آنجا باشد ، بنشیند
و ساعت ها با مرور کردن خاطرش خورشید را از طلوع دوباره اش خجالت دهد.
صدای قهقهه ی بچه ها هنگام ریختن آب به همدیگر کل فضا را پُر کرده است،
عکس گرفتن دو زوج عاشق و موج زدن لبخند در چشمانشان میتوان بی شک گفت : که دنیا روی مدار خوشبختی شان و عاشقانه هایشان با یک رقص دلنشین ، می چرخد ....
چه سوال هایی که ذهنم را درگیر خودش نکرده بود. اینکه دریا خزر کجا و دریاچه ی ارومیه کجا؟ دریای خزر تا چشم کار میکند آب هست ولی در مقابل ، دریاچه ی ارومیه سال هاست که وجودش لک زده برای قطره ای آب....
یا چرا یسری از این مکان ها به این زیبایی لذت نمی برند و فقط مشغول به اشتراک گذاشتن جاهای این منطقه در فضای مجازی هستن؟؟؟
یا آن نویسنده ای که کنار ساحل نشسته و مینویسد برای کسی که بود و حال دیگر نیست ،
از ماهی هایی می نویسد که بعد از رفتن یارش یک صدا تمنایش می کنند که برگرد،
حتی از موج هایی می نویسد که همگی خود را ملامت میکنند که چرا هنگام رفتنش مانع ای نبودن بر سر راهش،
همیشه بیم نبودنش موج هارا به جان دریا می انداخت و به نظرش از وقتی که رفت، شور و شعف دریا ، اینجا را هم ترک کرده است،
حتی رحشه های باران همه نمکی می شوند بر روی زخم این دریای غم دیده...
بوی کباب شده ی ماهی مرا از فکر بیرون آورد و به سمت خانواده کِشاند.
ماهی های معروف دریای خزر:
ماهی سفید،ماش ماهی،ماهی سیم،گاو ماهی گرد خزری و...
رد پای اخترهای آسمان را در زلالی آب دریا می توان دنبال کرد، سوار ماشین شدیم که برویم .
بنظرم گاهی کنار افرادی که حالت را خوب میکنند می توان گفت که کنارشان همیشه حال دلت به آرامی دریای خزر است ،
کل اون شب رو به کارهای دیگران فکر کردم...
اینکه یسری ها خاطره میسازن و یه دل سیر لذت میبرن و افسوس یه عده افراد دیگر فقط با دیدن دریا حال دلشان میگیرد...
روز خیلی خوبی بود واسم کاش همه با دل خوشی از یه جایی نهایت لذت رو ببرن...
نویسنده: آسیه قاسمی
دبیر: خانم نظری
دبیرستان ۱۲ بهمن رامهرمز
موضوع: سفر به تاجیکستان
نوروز ۹۳ تاجیکستان بودم. آنجا تنها جایی است که انسان احساس ایرانی بودن می کند حتی بیشتر از خود ایران! از لحظه ورود به فرودگاه دوشنبه که بیت حافظ را بر آن نوشته اند
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
این حس شروع می شود.
زبان زیبای فارسی با تلفظ کهن خراسانی اندیشه را تا دوردستهای دوران سامانیان واپس می برد با آن لغات فراموش شده کهن دری و پهلوی
وارد شهر که می شوی تمام کوچه ها و خیابانها با اسامی ایرانی نامگذاری شده و تندیس های خیام و ابن سینا و رودکی و فردوسی و .... همه جا به چشم می خورد.
واحد پولشان سامانی است که ناخودآگاه شکوه شاهنامه را در دل متجلی می کند .
نامهای زنان گیسو فروهشته آنها با آن لباسهای شاد و رنگی و پوشیده ،
اینهاست :
دلربا،
دلکش،
دلبر،
فرنگیس ،
مشک افشان،
گیسو سیاه،
نام مردانشان سیاوش و ایرج و فریدون و فرهاد ....
همه شهر به سبک ایران باستان غرق سرود و آواز و رامشگری و خنیاگری است .
و در تقویمشان شش ماه سال را عزا پر نکرده.
پیش از نوروز همه مردم در کوی و برزن می نوازند و می رقصند . روز اول نوروز در مکان بزرگی به نام نوروزگاه که به شیوه تخت جمشید آراسته شده جمع میشوند و هزاران هزار انسان دست افشان و پایکوبان شادی می کنند.
مکانهای جغرافیایی کشورشان برای اهل ادبیات و تاریخ نامهایی رویایی است: جیحون و بدخشان و خجند و... حتی مکانهایی که جزو تاجیکستان نیستند ولی وقتی در آن فضا قرار میگیری نامشان فرایاد می آید خوارزم و بخارا و سمرقند ذهن را به هرسویی می کشانند.
فاصله ده ساعته دوشنبه تا نزدیکترین ساحل فرارودان را با شوقی کودکانه طی می کنم و در ذهنم گذر کیخسرو از جیحون و تیر آرش و تسلیم شدن
سیاوش که میگفت :
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یک زمان بغنوم
و نبرد جلال الدین با همه تلخ و شیرینشان مرور می شوند.
دوست دارم به( فرارودان) بزنم و نهنگی هم سربر آرد و شعر مولوی را تجسم بخشد :
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیم دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بدان کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون...
نوروز ۹۳ در تاجیکستان نوروزی رویایی بود ابتدا اندوه می خوردم که چرا این تکه از بدن ایران جدا شده ولی بعدا اندیشیدم همان بهتر که جزو ایران نیست تا حداقل بر روی این کره خاکی که روزگاری چهل و چهار صد سرزمینهایش زیر پای پادشاهی داریوش بود ، زمین کوچکی باقی مانده !
موضوع: سفری به اصفهان
سفر جان آدمی است روح را روان می سازد و جا باز می گذارد برای شادی هایی به یاد ماندنی که خاطراتش تا به جایی که عصا بر دست بگیری در صندوقچه دلت قفل می شود.
اصفهان-شهریور ماه-1393. حوالی ده صبح بود که وارد شهر اصفهان شدیم شهری تاریخی همراه با هزاران آثار خارق العاده که پنهان از هیچ نگاهی نیست.
آن چیز که چهره خیابان را برای من جذاب تر می ساخت دوچرخه سوارانی بود که به رسم دیرینه خود مانده بودند و پا بر پدال آن به سوی مقصد خود رهسپار می شدند.
اولین مقصد ما سی و سه پل بود، ابهت و بزرگی اش از ان چند قدم دور هم ستودنی بود، حال اینکه با دستانم 416 سال عمر باستانی اش را لمس کنم.
زاینده رودی که فرشی از زیبایی برای آن سی پل پهن کرده بود نفس های آخرش را هدیه آسمان می کرد و چه ناخوشایند زمین از دوری اش ترک خورده بود.
چند ساعتی بعد در حال قدم زدن در بازار قدیمی امام بودم، صدای تیز برخورد تیشه بر ظرف های مسی که به بی شکلی آنها شکل می داد گاهی ناخوشایند به نظر می آمد، اما باید بگویم که واقعا بازار مسگرها را جذاب می دیدم.
طرح و نقش سنتی با آن همه بی شکلی همواره جایی در صنایع آنها باز کرده بود از طرفی لهجه زیبای فروشنده ها تو را وادار به چانه زدن می کرد، حداقل من دوست داشتم کمی بیشتر با آن مردم خونگرم هم زبان شوم و از لهجه بی مانندشان در ذهن کنجکاوم جایگاهی بسازم.
مسجد امام با آن گنبد زیبایش تو را به سوی خود فرا می خواند، نقش و رنگ فیروزه ای آن همراه با آسمان آبی جلوه ای دیگر بود.
کالسکه هایی که در آن اطراف به رسم قدیم مسافر می کشیدند تو را چند قدمی به سوی باستان می کشاند، کتیبه هایی که نقش بر ورودی ها و دیوار مسجد بود سازه را بی همتا می کرد، ایوان ها و دالان های متعدد، صحن باشکوه همراه آن حوض با فواره های اندکش باز هم ذهن پرهیاهوی مرا رنگین تر می ساخت.
اصفهان شهری است که تورا وادار می سازد به تأمل، به تفکر کردن درباره آنچه در گذشته گذشت و اکنون که اکنون باشد را اینگونه آباد ساخته است، شاید بهتر باشد تحفه ای برای آیندگانمان به جا بگذاریم.
نویسنده : فاطمه نعیمی
موضوع: سفرنامه صربستان
امروز قرار است از نووی ساد به بلگراد برگردم. موقع تحویل اتاق مسئول پذیرش هتل پرسید از کجا آمدهام، وقتی گفتم ایران گفت دوستش که چند روز پیش از یک سفر خیلی طولانی به صربستان برگشته، ۱۰ روزی را هم در ایران گذرانده ومعتقد است اگر بخواهد از بین ۵۰ کشوری که تا به حال دیده جایی را برای زندگی انتخاب کند، آنجا بدون شک ایران خواهد بود.
او حسابی از مهمان نوازی ایرانیها تعریف کرده و گفته در طول سفرش به ایران فقط دو شب در هتل و مسافرخانه گذرانده و بقیه شبها را مهمان ایرانی ها بوده.
من هم مهمان نوازی ایرانیها و زیبایی شهرهای ایران را تایید کردم و گفتم امیدوارم بعد از قانون لغو ویزا میان ایران و صربستان، صربهای بیشتری به ایران بیایند و زیباییهای ایران را ببیند.
تصمیم گرفتم امروز را در خیابان اصلی شهر بگذرانم، جایی که پر از مراکز خرید، رستوران و مغازه های صنایع دستی است.
در ابتدای خیابان گروه ۲۰ نفره از نوجوانان صرب مشغول نواختن موسیقی هستند و مردم بسیاری هم دور آن ها جمع شده و از آن ها فیلم می گیرند و تشویقشان میکنند.
همان ابتدای خیابان فروشگاه زارا را میبینم و داخل میشوم. لباسهای فصل پاییز با رنگهایشان دلبری میکنند. به خودم نهیب میزنم که ولخرجی نکن، همه این چیزها را بعدا در ایران هم میتوانی بخری. ولی خب همه لباسها قیمتی نصف ایران دارند و حتی به نظرم در مقایسه با استانبول (که همیشه جای ارزانی برای خرید کردن است) مقدار ارزانتر است. مدتی را داخل فروشگاه میگذرانم و چند چیز را نشان میکنم تا اگر روز آخر و بعد از خرید صنایع دستی صربستان، پولی برایم باقی ماند سراغشان بروم.
برای خرید سوغات چیزهای کوچک و جالبی وجود دارد، شیشههای کوچک حاوی "راکیا" شراب سنتی صربستان، تصاویری از کوچه ها و خیابانهای صربستان (که با آبرنگ نقاشی شدهاند و توسط نقاش در خیابان به فروش میرسند)، عروسکهای کوچکی که لباسهای سنتی مردان و زنان صربستان را به تن دارند و کفشهای آویز تزیینی کوچکی که روزگاری کفشهای سنتی صربستان بودهاند. همهشان دلبری میکنند و خواستنی هستند.
نویسنده: بنفشه حجازی
موضوع: سفر به شهر مقدس قم
شهر قم در مرکز ایران واقع شده و آب و هوای گرم و خشکی دارد. مکان های زیارتی و جاذبه های فرهنگی زیادی در آن نهفته است و سالانه پذیرای زائران و مسافران زیادی است. زائرانی که یا برای زیارت به حرم مطهر حضرت معصومه (س) می آیند و یا آوازه سوهان قم را شنیده و هوس خوردن آن را کرده اند. علاوه بر آنها طلبه هایی نیز هستند که برای تکمیل مدارج حوزوی خود به حوزه علمیه قم می روند.
بهار ۱۳۹۶ اولین بار بود که به شهر قم می رفتم و برخلاف همیشه این بار دوستانم همراهان سفرم بودند. وارد شهر که شدم حس عجیبی داشتم و می خواستم هرچه زودتر به دیدن حضرت معصومه (س) بروم. حرف های زیادی برای گفتن داشتم و حس می کردم با گفتنشان به آن حضرت آرام می شوم ولی مسیر زیادی را از ارومیه تا قم آمده بودیم و همه خسته بودیم. برای همین ابتدا به هتل ولایت، هتلی که قرار بود چند روزی در آنجا بمانیم رفتیم و بعد از خوردن نهار به اتاقمان رفتیم و در آنجا با سه نفر دیگر هم اتاق شدیم و جمعا هشت نفر شدیم. یک روز در هتل استراحت کردیم و صبح روز بعد یک روحانی برایمان سخنرانی کرد. او متفاوت از بقیه آخوندها حرف می زد. به همین دلیل همه مجذوب صحبت های او شده بودند و هرازگاهی نیز سالن به خاطر صحبت های شیرین ایشان پر از صدای خنده می شد.
بعد از تمام شدن سخنرانی و خوردن نهار آماده رفتن به حرم شدیم. هرچه به آنجا نزدیک تر می شدیم حس کشش را در وجودم بیشتر احساس می کردم. فضای بیرونی حرم بسیار زیبا بود اما زیباتر از آن داخل حرم بود که دیوارها و سقف های آن شیشه کاری شده بود و هنر هنرمندان ایرانی را نشان می داد و هر بیننده ای را لحظه ای محو تماشا می کرد.
بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در آنجا ، به هتل برگشتیم و بعد از خوردن شام به محوطه هتل رفتیم و بر سر مزار شهدای گمنام فاتحه ای خواندیم. بچه ها و مربیان روی زمین زیرانداز پهن کردند و همه آنجا نشستیم و حدود دو ساعت از ارزش های دینی و مجاهدت های شهیدان برایمان سخنرانی کردند.
صبح روز بعد به مسجد جمکران رفتیم. صحن مسجد با سنگ های مرمر سفید پوشیده شده بود که زیبایی خاصی به آن بخشیده بود. بعد ازگرفتن چند عکس از نمای گنبدی شکل مسجد وارد آن شدیم و هر کس در گوشه ای نشست و مشغول ذکر و تسبیح و زمزمه دعا شد.
بعد از اینکه دعای توسل و فرج را در آنجا خواندیم با همراهی مربیان به بازار رفتیم تا سوغاتی بخریم و این برای همه بچه ها خیلی لذت بخش بود.
همان شب برای بازگشت به ارومیه به راه افتادیم و گرچه این سفر بسیار لذت بخش و به یادماندنی بود ولی همین که به خانه رسیدم تازه قدر غذاهای مادرم و آسایشی را که در خانه مان داشتم دانستم. تا یک ماه ، هرشب قبل از خواب تمام چیزهایی که در یک هفته سفرم به قم دیده و شنیده بودم در ذهنم مثل یک فیلم مرور می شدند و من از اینکه توانسته بودم این تجربه سفر با دوستانم را به دست بیاورم واقعا خوشحال بودم.
نویسنده: فاطمه نجاتی
موضوع: ماهی که عاشق ماه شد
همیشه میگویند کنجاوی بیش ازحد باعث دردسر است ومن بالاخره چوب رادارهای همیشه فعالم را در آن شب خوردم. ای کاش آن شب فضولی نمیکردم،اصلا ای کاش مریض میشدم و به گوشه ای میافتادم یا اصلا منی وجود نداشت.
14اردیبهشت 96 بود.فضایی که درآن شب به وجودآمده بود متفاوت تر از همیشه بود . زیبا ، دلنشین و رویایی !
من یه ماهی کوچولوقرمز هستم که در یک برکه کوچک اما عمیق که اعماق آن پر ازجلبک ها وسنگ های ریزوشن وماسه است وعمیق ترین قسمت برکه یک تخت سنگ بزرگ قرار دارد؛ زندگی میکنم. آن تخته سنگ دوست وهمدم مناست .من همیشه به این طرف وآن طرف برکه میروم تا چیزهای جدیدی کشف کنم.
آن شب برای اولین بارشب زود نخوابیدم وبه سطح آب رفتم هرچه بالاتر می رفتم آب روشن ترمیشد ،تااینکه آب به بالای سرم رسید و نگاهم به سکه ای درخشان و نقره ای رنگ در دل آسمان افتاد که دامان سیاه شب را نورانی کرده بود نگاهم در نگاهش قفل شد.چشمانش مانند یک زندان بود و کلید آزادی از آن هم در دستان ظریف خودش جای گرفته بود. نمیتوانستم لحظه ای از او چشم بردارم.با غروروجذبه ی خاصی نگاهم میکرد.حس میکردم ضربان قلبم به هزار میرسید و هر آن امکان داشت سینه ام را بشکافد و به سوی دلبر نقره ای پیراهنم پرواز کند . نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم .دستپاچه شده بودم وتمام بدنم بی حس بود.
تا وقتی که نفس هایم به شماره افتاد نگاهش کردم و سپس به اعماق آب رفتم.انقدرپایین رفتم که نتوانم آن سکه ی درخشان روببینم.پشت تخته سنگ بزرگم پنهان شدم.حس کودک خطاکاری را داشتم که میخواهد از نگاه مچ گیر مادرش دور بماند .حس میکردم ازهمه چیزوهمه کس حتی خودم و جلبک های داخل آب خجالت میکشم. اماهمزمان آرامش خاصی داشتم چیزی که تابه آنروز تجربه اش نکرده بودم.
سعی کردم آن را از ذهنم بیرون کنم اما مگر میشد! آن نگاه پرتابش لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمیرفت و تمام تمرکزم را گرفته بود
روزها و ماه ها گذشت
هرروز کنار آن تخته سنگ اشک میریختم و حرفای دلم را به او میگفتم .اغراق همنیست اگر بگویم او هم پابه پای من اشک میریخت. متاسفانه یا خوشبختانه من دلم را به نگاه پرتابش باخته بودم یا بهتر است بگویم یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم.شب ها بهترین لباسم را به تن میکردم ، خود را می آراستم تا عیب هایم را بپوشانم . میخواستم ازدید معشوقم بهترین باشم .هرشب سعی میکردم به او نزدیک شوم اما دلبرم انگار از سنگ بود نه آن سکه ی نرمی ک من تصور میکردم .هر شب فقط با آن نور درخشان وچشمای پرغرور به من زل میزد.
روزی تصمیم گرفتم شب که شدانقدربالابپرم تابه دلبرم برسم،تصمیمو به سنگ نگفته بودم میخواستم وقتی به عشقم رسیدم این مسئله را با او در میان بگذارم.
بالاخره شب شدولحظه ی موعودفرارسید.
(شب است؛ رویای دوردست تو نزدیک می شود !)
اززبان راوی:
ماهی کوچک عاشق جهید و هنگام پایین آمدن باسنگ و کلوخ های کنار برکه برخوردکرد و سخت مجروح شد . وقتی روی آن سنگها نفس های آخرش را میکشید ونگاه های پایانی اش را به ماه می انداخت دنیا پیش چشمانش تیره و تارشدو چشمانش را از این دنیا فروبست وماه همچنان با نگاه پرغرور همیشگی اش او را نظاره میکرد.
(تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی/ اندوه بزرگیست زمانی ک نباشی)
نویسنده:زهرا عطاری
موضوع: کویر
من کویرم! کویری به وسعت دریا ، دریایی بدون آب. من کسی هستم که توان و طاقت مرا کسی ندارد. روزها دوست همیشگیم آفتاب همراهم است آفتای که صبح تا شب را پیش من است و هیچ گاه مرا همانند انسان ها تنها نمیگذارد. این پیمانی است که بین من و اوست
تا ابد پایدار...
آفتاب حکم معشوقه ی مرا دارد با بودنش وجودم گرم و سرشار از عشق و حس خوب است . او مرا از عشق خود لبریز و گرم می کند من با آفتاب هیچ گاه تنهایی و خستگی را درک نمیکنم ، تمام زمین من پر است از عشق او به طوری که اگر انسان ها در اینجا بیایند این گرمای وجود مرا به خاطر آفتاب میفهمند و حس میکنند .
من آفتاب معشوقه ی خود را به گونه ای دوست دارم که حاضر نیستم به خاطر آب او را برای ساعاتی نبینم . اون شب ها مرا مثل مادر خود دشت لوت می خواباند و برایم لالایی میخواند و هنگامی که لجبازی میکنم و نمیخوابم و حرص او را در می آورم از شدت خشم قرمز میشود و من عاشق این صورت او هستم در هنگام عصبانیت ... و بعد از آنکه خوب او را دیدم به خواب می روم و آفتاب داغ سوزان من از پیشم میرود.
نویسنده: حانیه کاشانی
موضوع: آرزوی دیرینه قالی
با نوازش های دست قالی باف از خواب ناز و شیرین کودکی هایم بیدار شدم،ولی ای کاش هنوز در خواب کودکی هایم فرو رفته بودم .دنیای آدم ها خیلی بی معرفت تر از این حرف هاست ،نمی دانند ،نمی دانند من هم مثل آنها آرزوهایی دارم.آرزوهایی از جنس لطافت کودکی هایم و از جنس سنگدلی انسانها.از آرامشی غیر قابل وصف به هیاهویی بی انتها رسیدم .
داشتم از آرزوهایم برای مادرم می گفتم :چه میشد می توانستم برای اولین بار قدم های لطیف یک کودک را از نزدیک احساس کنم.قدم هایی که دم از حیات می زنند .دوست دارم برای اولین بار این من باشم که صدای گردش خون را در رگ های یک کودک بشنوم چه ارزوی لطیفی.
دوست دارم به اوج فلک پر بکشم واز دست این دنیا خلاص شوم .هر روز میمیرم و زنده می شوم .هر روز هزار بار از خودم می پرسم چرا آمدم ؟چرا دیگر نمی روم ؟من نمی خواهم اسوه ی فروتنی و پایداری و یکرنگی باشم ، می خواهم پر بکشم ،آزاد شوم ،رهاشوم ،بروم و کنار پدرم بنشینم واز رویاهای بر باد رفته ام بگویم .از آن رویا هایی که دیگر قادر به تحقق نیست و تنها در یک حرف خلاصه می شوند .بیزارم ،بیزارم از انسانهایی که به مهابا به من لگد می زنند. من لطیفم و روحم از زندگی سرشار است .........کمی مهربان تر باشیم .
نویسنده: هستی حاتمی - یزد
موضوع انشا: قطره و خدا
قطره در آرزوی رسیدن به دریا بود و در این راه بسیار تلاش کرد.باران شد.منجمد شد.برف شد اما دریا را ندید.روزی از سر شوق و امید رو به آسمان کرد و گفت:خدایا دلم میخواهد دریا بیکران را ببینم.
خداوند پس از آن همه سختی، در چشم بر هم زدنی آرزوی قطره را بر آورده کرد.قطره در حالی که با شور و شوقی عجیب بر لب دریا ایستاده بود و به عظمت آن مینگریست پرسید:
آیا جایی بزرگتر و بینهایتتر از دریا هم وجود دارد؟
خداوند گفت: آری وجود دارد.
قطره مشتاقانه پرسید: وجود دارد؟کجا؟
خداوند جواب داد: قلب انسان!آنجا محل بینهایتهاست!
قطره با بیصبری گفت:دوست دارم به آنجا بروم. میشود؟
موجی از راه رسید و او را با خود به عمق دریا برد. به خواست خدا، روزی از رگهای آدم گذشت و وارد دریای بیکران قلب او شد. سرانجام لحظهای آدمیزاد دلتنگ شد و قطره از دو سوی چشمش بار دیگر وارد این عالم شد.
نویسنده: ریحانه ماپار - مدرسهی گل نرگس، اهواز
گفت و گوی صمیمانه ی: (دل شکسته و خداوند)
بشکن دل بی نوای مارا ای عشق/این ساز شکسته اش خوش اهنگ تراست (سید حسن حسینی)
دل می تواند نماد پاکی و قداست باشدو جلوه گراوج جمال و کمال باری تعالی،می تواندزلال چون چشمه و منبع پرتو ایزدی و یا عکس ان می تواند محل حضور شیطان باشدو پر از حقدوکینه ویا شکننده چون شیشه.
شبی سردوزمستانی،با اسمانی پر از ابرهای سیاه،ابرهایی که گویی نویدباران داشت.دل مضطرب و نگران و مبهوت از نامهربانی هاوجستجوگر همدمی وفادارو یاری دهنده ای بی منت،باخود گفت: کاش کسی بود که میتونست مرهم دردهایم باشد،ناگهان،ندایی دلنشین رشته ی افکارش را پاره و نگاه جستجوگرش رامیخکوب نمود
_چرا انچه را درون توست در بیرون از خود می جویی
_کیستی؟چه صدای ارامش بخشی داری ؟
_منم،افریدگار دوجهان.
_یارب تنهایم،راهنمایم باش در یافتن دستانی مهربان،همدم و همراهی وفادارو رازدار در گذشتن از طوفان حوادث.
خداوندگفت:بخوان مرا اه و ناله های سحرگاهی تو می تواند اجابت کننده ی دعاهایت باشد،دل شکسته گفت: معبودم تو را کجا بیابم؟خداوندگفت:بسیار نزدیک به تو هستم من با این همه عظمت،در زمین و اسمان ها نمی گنجم اما در دل تو باوجود کوچکی جای می گیرم،ایا مرتبه ای بالاتر از این می تواند برای تو باشد؟دل گفت: هرگز نیست.
و اینگونه شد که دل با صدایی لرزان گفت: ای مهربان ترین مهربانان،پناهم باش.و روشنایی صبح با ریزش قطرات مروارید گونه ی باران همراه شد.
نویسنده: اکرم شعبانی
موضوع: سفر به دربند
یکی از محلات قدیمی شمیران وشمال باغ سعد آباد دربند است که تقریبا از میدان قدس در حوالی تجریش شروع شده و به ارتفاعات شیر پلا و آبشار دوقلو ختم میشود.
دربند از جاهای بلند تهران است و یکی از راه های اصلی صعود به البرز مرکزی است...
صبح زود من و دخترم _نغمه_ شال و کلاه کرده به سمت دربند راه افتادیم تاروزی جذاب را رقم بزنیم . .
از تاکسی پیاده شدیم تندیس کوهنورد، نغمه را به خودش جلب کرد.
تندیسی باصلابت اماچهره ای مهربان... تندیس دلاوری از زاد بوم آرش... تندیس زنده یاد سرهنگ امیر شاه قدمی...
گروهبان امیر شاه قدمی در آن دوران مربی کوهنوردی و مرکز آموزشی کوهستان و مربی اسکی بوده وجناب مهام شهردار وقت تهران مدل ایشان را میپسندد واقای رضا لعل ریاحی پیکر تراش قهار ایرانی با زبر دستی پیکر این مدل واقعی را میتراشد و تا کنون چشم نواز راهیان دیار میباشد. جالب است بدانید که در جریان سقوط یک هواپیمای آمریکایی بر روی زرد کوه بختیاری زنده یاد شاه قدمی در سرمای منفی سی درجه به تجسس میپردازد وسرنشینان هواپیمای ساقط شده را نجات میدهد واز زنده یاد جان اف کندی رییس جمهور فقید آمریکا مدال لیاقت میگیرد.
ایشان در سال 91خورشیدی در سن 80سالگی درگذشت.. نامش ماندگار . . .
هوا بسیار سرد است.. من در فصول مختلف به در بند و با افراد مختلف آمده ام اما میخواستم امروز به این محل گل گشت به دیدی دیگر بنگرم.. محکم و استوار من ونغمه به پیش میرویم.. در کنار یک آدم برفی می ایستم و چند عکس میگیریم در کنار آبشار کوچکی نیز متوقف میشویم.. اینجا زمستان رنگ دیگری است.. رستوران ها هوای زمستان دارند حال و هوای زمستان های دوره قاجار و پهلوی اول همه چیز صاف و ساده و جان دار است مصنوعی نیست. کوچه ها بوی شعرهای ایرج میرزا را میدهد... رستوران ها آدم را به یک فضای قدیمی میبرد که باید رفت یک دست جگر و قلوه با پیاز و سبزی خورد.. لواشک و آلوچه ها که هر چندبا رنگ های مصنوعی درست شده اند آما آدم فکر می کند خون الو است که باعث زیبایی رخساره الو و لواشک شده است.
گذر از کوچه ها وگذر های مختلف دربند صفایی خاص دارد که هر تازه وارد و حتی چندین بار رفته را به وجد می آورد و خستگی را انسان به فراموشی میسپارد ودوست دارد به جلوتر برود.کوچه باغ های ایرانی که نمادی از کوچه باغ های دوران صفویه تا عصر پهلوی دوم است. راه صعب العبور است ...
نویسنده: استاد مجید تنگسیرى
(دبیر شیمی مدارس آبادان)
موضوع انشا: سفرنامه رود
خداوند نگارنده گیتی است و سفرنامه رود یکی از زیباترین نگار گری های پروردگار است.
بعد از آن که از دل کوه جاری می شود بر روی زمین سینه پهن می کند . خورشید با آن دامن طلایی اش به رود خسته سلام می دهد . خورشید خیلی مهربان است او همیشه با گرمایش خستگی رود را از تنش در می کند .
رود جانی تازه می گیرد و لبخندی به وسعت جنگل به نگین طلایی آسمان می زند ، فرصت زیادی برای تشکر بیشتر نداشت باید جاری می شد و به ملاقات درختان تشنه و کشاورزان زحمت کش آبادی می رفت .
قطره های آب دست در دست هم با نغمه جان بخش بلبل ها شادی کنان و رقصان خبر سلامتی پدر استوارشان یعنی کوه را به تمام اعضای خانواده جنگل تقدیم می کند.
کمی پایین تر جلوی رود را بسته اند و سدی بزرگ ساخته اند و از حرکت و گردش آب ، برق روشنایی می گیرند تا شب ها تاریک و هراس آور نباشد و چرخ صنایع بگردد.
آب ها بعد از ملاقات با خانواده جنگل به دیدار دریای مواج می روند ، دریا هم چون مادری مهربان با روی گشاده ورود رود و فرزندانش را خوش آمد می گوید.
آبی که در رودخانه جاری است حیات بخش انسان ها و تمامی موجودات است و سرانجام در آغوش دریا به خوابی آرام فرو می رود و دیگر شب است و نگارنده گیتی شب خواب آسمانش را برای میهمانان دریا روشن می کند و دیگر زمان خوابی آرام در سکوت شب است.
سحر رضایی - پایه نهم