موضوع انشا: از دل تا قلم
شهر خسته؛مردمان بی روح،امید ها ناامید،آسمان اندوهگین،و خورشید شرمگین از قضاوت بی رحمانه ی مردم؛با چشمانشان قضاوت می کردند!حس نمی کردند،نمی شنیدند،نمی چشیدند،فقط می دیدند و متهم می کردند!ریاکار بودند و ساده جلوه می کردند.دوست بودند و دشمنی می کردند.مرد بودند و نامردی می کردند.بنده ای بیش نبودند و خدایی کردند.متهم میکردند،متهم می کردند،متهم میکردند....
امام آمد؛آمد و روح دمید به عالم پر درد.درد خودش درد ندارد؛این بی همدم بودن بود که درد را بر آدمیان غلبه می کرد!کاش دنیا هم مکثی کرده بود،کاش توقف می کرد اندکی در برابر غم ها.آمد!دل ها فریاد می زدند:"آمدی جانم به قربانت ولی...."نه،هیچ وقت دیر نیست.تو بیا که با آمدنت زود می شود.جانی دگر گرفته بودند مردم.تاریکی از شهر رخت بر بست و رفت.چاره ای جز رفتن نداشت وقتی می دید دل ها هوس نور در سر دارند.در آن ورای مرد آسمانی،ایران ایستاده بود. یک ایران پر از درد،پر از روح های به سرقت برده شده!پشت مردی ایستادند که وقتی به زانو در آمدند به جای تحقیر یاریشان کرد؛به جای تضعیف حمایتشان کرد و به جای نفرین دعایشان گفت.برای اولین بار حق به حقدار رسیده بود.برای اولین بار پول،رای دادگاه را عوض نکرد.دادگاه خدا که پول نمی شناسد.
شاه رفت.!.خوشی به ایران رخ نشان داده بود. همه خوشحال از کنار روح خدا بودن...آسمان هر روز نیلگون تر از دیروز ...بهشتی شده بود ایران؛!...نه...خوشی به ما نیامد.آسمان رنگ عوض کردو در غروبی دلگیر به عزای روح الله ،سیه پوشید.زمین مرد!زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد.زمین مرد؛دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد.آهِ نفس های غریبش ز جنس غم و ماتم،آتش زده بود به دل عالم و آدم.به جای نم شبنم خون جگر دم به دم از عمق نگاه ها میچکید.نکند باز ماه محرم شده بود که چنین دل فاطمه آشوب شد؟!؟گریه کردند؛گریه و خون،گریه کردند آری!!سکوتی مرگبار بر فضا حکمرانی می کرد؛فضایی خفقان و اشک آلود...صدای مردی دلشکسته می آید،صدایی پر از بغض:"من که نرفته ام....من که نمرده ام.نبینم اشک و آهتان را.خمینی رفت ،اما من که مانده ام؛تنهایتان نمی گذارم.رهایتان نمی کنم.نه،خمینی نیستم اما الگویم ک بود ؛خدا نیستم اما خدا را که می شناسم.دستتان را رها نمیکنم ....و نکرد....سال هاست از آن روز ها می گذرد.خوب و بد روزگار را چشیده ایم،درد ها را کشیده ایم ،اشک ها را ریخته ایم و نبودن ها را شمرده ایم...یکی بود که هدایتمان می کرد.مردی از تبار آسمان؛هست هنوز.از خدا می خواهم باشد.دل ها به او گرم است .میبینی دلمان را آقا؟!؟گرم نگهش دار..به حمایتت و بودنت نیاز داریم.سید علی،همراهمان باش
نویسنده: نیلوفر موسوی