موضوع انشا: سرنوشت تلخ
صدای گریه ی کودکی می آید خورشید زیبایی نور خود را بر سراسر گیتی می گستراند.
شادی و شعف امروز در دل کشاورز پرسه می زند زیرا دانه هایی از جنس رویش و طراوت با دستان پر مهرش راهی دیار نورند .
خورشید گندم زار را در آغوش می گیرد وگیسوانشان را نوازش می کند و آنها را مادرانه می پروراند .
گندم زار پس از سال های سال با ثمره ی خود از دست رنج کشاورز زحمت کش تشکر می کنند و بالاخره روز موعود فرا می رسد روزی که قرار است با ملکه گندم زار وداع کنند و دستان خود را از دست گرم خورشید جدا کنند ؛ درختان با چشم های اشک آلود آنها را بدرقه می کردند چرا که برای آنها سخت بود وداع با خاطرات خوشه های طلایی ؛ کشاورز دست به کار شد و آنها را با خود برد.[enshay.blog.ir]
با رفتن گندم ها آرامش گندم زار به هم می خورد چرا که خورشید دیگر آغوش آنها را تجربه نخواهد کرد .
شاید با رفتن گندم ها گندمی در گندم زار وجود نداشته باشد اما مهر گرم آن در نان داغ پاورجاست .
نانی که با وجود گرم خورشید و دستان پرمهر کشاورز به سرنوشت تلخی دچار می شوند ؛ آری این ما هستیم که سر نوشت گرم و داغ نان ها را سرد می کنیم و آنها را راهی ویرانه ها می کنیم .
نسیم حیدرزاده - پایه نهم
موضوع انشا: یار تنهاییم
در اوج دلتنگی ودلشکستگی در نهایت بی کسی و بغض زمانی که همه فراموشت کرده اند و محبت و دوستی را از تو دریغ میکنند ان زمان که دستی نمیبینی که به یاریت بشتابد و نشانه های خسته گی و غمگینیت را پناهی باشدقطعا همیشه گوش شنوایی منتظر شنیدن غصه های توست ارام غصه هایت را بگو و بغض های کهنه و شکسته ات را در حظورش بشکن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس .
تنهای تنهایم ،تنهاتر از همیشه. درست زمانی که حس کردم همه یاری و کمکم میکنند تنهایم گذاشتند و رهایم کردند درست زمانی که نیاز به یک دوست و همدم داشتم کسی را ندیدم که در اغوشش جای بگیرم،درست زمانی که دوست دارم با کسی قدم بزنم یاری برای رفتن نمیبینم ،درست زمانی که میخواهم با کسی صحبت کنم تا ارامش درونم را پیدا کنم کسی را نمیبینم که همچون سنگ صبوری به حرفهایم گوش بدهد ،درست زمانی که گریه میکنم و اشکهایم همچون باران جاری میشود کسی را نمیبینم که اشکهایم را پاک کند و دلداریم بدهد ، درست زمانی که ناراحتم و بغض گلویم را همچون سنگی سنگین گرفته و نیاز دارم کسب ارامم کند کسی را نمیبینم که کنارم باشد.
ولی نه درست زمانی که احساس میکردم همه رهایم کردند و کسی را ندارم که برایش درد و دل کنم کسی همچون نوری در تاریکی میبینم که همیشه در کنارم بوده و من در اغوش پرمهرش بودم ولی هرگز اورا ندیدم با اینکه ۳ حرف بیشتر ندارد ولی برای پر کردن تنهاییم همتایی ندارد دوستت دارم خدا که همیشه کنارم بودی.
نویسنده: زینب رحمانی
موضوع انشا: علم زندگی را هموار می کند
مقدمه:
تا به حال به کلمه علم اندیشیده اید؟
به نظرتان علم یعنی چندین سال درس خواندن یا کسب کردن تجربه از کسان دیگر؟
بدنه:
علم تنها یه این معنا نیست که کتاب های مختلف را بخوانی یا چند سال پی یا پی به مطالعه کتاب های مختلف بپردازی علم واقعی یعنی عمل کردن به آموخته ها علم بدون عمل مانند این است که از مادرت قدر دانی کنی ولی دستش را نبوسی و این فایده ای ندارد. انسان دانا علاوه بر خود بلکه به اطرافیانش هم سود می رساند. علاوه بر خود میتواند ناهمواری های زندگی انسان های دیگر را هم هموار کند علم به زندگی امید و زندگی را رنگی میکند.
نتیجه:
البته انسان بی علم مثل درختی است که میوه نمیدهد اما برای اینکه علم داشته باشی و زندگی برایت هموار باشد. باید سرمایه رسیدن به علم را هم داشته باشی
نویسنده: Mahsa AF
موضوع انشا: قدم زدن در یک روز برفی
از خانه بیرون اومدم با قطرات برفی ک جلوی پایم فرود آمد نگاه کردم با خوشحالی دستانم را به هم ساییدم و شروع به قدم برداشتن کردم
مثل یک دوربین با چشمانم از همه چیز فیلم برداری میکردم از کار ها ی ادم ها که زیر چتر و با سرعت به طرف مقصدشان میرفتند یا به دختر و پسری که دست در دست هم راه میرفتند که آنقدر غرق دنیای خود بودند که سردی هوا و گذر زمان را حس نمی کردند
یا پسری که دستانش در کاپشن خاکستری خود کرده و بی توجه به اطرافیان به عکس کفش خود ک در هر قدم روی برف ها حک میکرد زل میزد که انگار کشتیش به گل نشسته بود
به درختانی که زیر برف ها زیبایی شان دو چندان بود یا سنگ فرش هایی که سفیدی برف روی آن هارا پوشانده بود
از نگاه کردن دست کشیدمو بی توجه به سردی نوک بینیم که میتوانستم سوزشش را حس کنم به راهم ادامه دادم قدم زدن در این هوا حس لذت میبخشید غیر از این ها شهر آرامش عجیبی داشت!
نویسنده: Mahsa Af
موضوع انشا: یکی از جلوه های زیبایی آفرینش خداوند آب است
آبی که از آسمان به صورت باران نازل می شود و گاه به شکل رودخانه ای بر روی زمین جاری می شود و طراوت و سرسبزی را به طبیعت هدیه می کند. رودخانه با گذر از میان جنگل، روح پژمرده ی گیاهان را بار دیگر به وجد می آورد و آنان را شاداب و سرزنده می گرداند.
وقتی رودخانه ی جاری و زیبا از روی سنگریزه ها عبور می کند، چه صدای دل انگیزی ایجاد می شود صدایی که به انسان آرامش می بخشد. این آرامش با گذر رودخانه از مسیر همیشگی اش ،ادامه می یابد و هر بار افراد بیشتری را به خود علاقه مند می کند.
گذر و حرکت پیوسته ی رود می تواند درس های زیادی را به هر بیننده ی آگاه بیاموزد. کمک به دیگران یکی از این تعالیم است. رودخانه بارها از روی هزاران هزار سنگریزه ی کوچک و بزرگ می گذرد و آنهایی را که می خواهند به پایین کوه بروند، بی هیچ منتی با خود حمل می کند و به مقصد می رساند .
گاهی هم نمونه ای برای از خودگذشتگی است؛ او وقتی صدای ناله ی جوانه ها را می شنود، به جوی های کوچکی تبدیل می شود تا به یاری آنان بشتابد . رودخانه چه مهربان است گویا این مهربانی از خدایش سرچشمه دارد.
خدایا هر چه در سراسر این جهان است همه آفریده ی توست و اگر همین رودخانه ی زیبا نبود این آرامش همیشگی از کجا پدیدار می گشت؟
یا کدام یک از آلات موسیقی می توانست چنین نوای گوش نوازی را ایجاد کند؟ پروردگارا این نعمت گرانبهایت را از ما نگیر و برای همیشه آن را جاری و روان نگه دار.
موضوع انشا: آدمک های خنثی میخندند
درمیان بازی با آدم هایی که میان این همه آدمک یوی از آدمیت نبرده اند خریت محض عقل هایمان است. در لوکیشن های این دنیا تقلید به بودن ادمک های خنثی خیلی وقت است عادت محض و مغزهایمان شده است گریه کنیم و با صدای بلند بخندیم.اسکار آدم ها شده سکوتمان.وقتی میان ما در سرحروف الفبا کلاه برود واویلا به دل های ما ک خیلی وقت است شنونده شده ایم خیلی وقت است متکی ب وحده بوده ایم.از شنیدن ها زیاد رنجیده ایم.و ازگفتن ها فقط یک کلام ب کار بردیم:خوبم...همه ی این هارا ب دوش میکشانیم گاهی هم سرانجام یک اتفاق ساده و کوچک همیشه بد نیست بعضی ها هر چقدر بخواهی کم است تمام نمیشوند و حضور گرمشان میشود احساس گرمی وخز پالتوی عشق برایت...و تمام محبت هایشان خواسته قبلیت میشود ولی امان از چرخاندن فلک و افتادن از عرش به فرش.مجبور میشوی بگذرانی آن روزهای پرجملات را پشت روز های خود پنهان میکنیم پشت جملات تلخ همرنگ میشویم وی خشتگی های روزمره ان میکنیم.عجب ادمک های خنثی ای هستیم.میخندیم:)به درون قلبمان را کوه یخ میکنیم و به ظاهر به ادمک هایی با لبخند هایی عروسک دوخته نتیجه اش میشود.ادم ها خراب میکنند عرضه ی دوست داشتن این زمانه ب قرارهای کوچه خیابانی و زمان خاموش شدن گوشی ها شده است.خودمان را با خاطره های سیاه میپوشانیم و از خاطرات غولی به مغروریت میسازیم.دروغان را به تظاهر سیاه میکنیم ولی امان از چشم های دهن لق که مارا لو میدهند:)همه ی خاطراتی که تلخیشان به خلوصشکلات تلخ هشتاد درصد زندگیمان را ب زهر میکشاند رنگ خدایی را فراموش میکنیمخودرا ب جنون غم میکشانیم سیاه و سفید میشویم،درونی سفید ب ظاهر سیاه و اما هر چقدر هم بد باشد وقتی به آن ها مکرر میشوند عسل هم برای شیرینی ان کم میشوند.میشویم هرگز وجود حاظر و غایب را شنیده ایم!ما ادمک های خنثی ب لب هستیم من در میان جمع و دلم جای دیگریست.
خاطرا ابراهیم زاده - خرمشهر
نگارش یازدهم درس چهارم
دوباره به پارک رفته بودم. آن پیر مرد را دیده بودم. دیگر از کنجکاوی داشت ذهنم منفجر می شد. نزدیک یک سال بود که من به این محله آمده بودم و هر روز که به پارک می آمدم اورا می دیدم، که روی سومین نیمکت پارک از بالا نشسته بود به آن تک درخت گیلاس خیره می شد.
دیگر نمی توانستم این کنجکاوی را تحمل کنم، پس قدمی به جلو برداشتم اما باز هم یک قدم به عقب آمدم. کمی در ذهنم جست و جو کردم و با خودم حرف زدم، که اصلا به من چه مربوط است که بروم و از سؤال بپرسم که چه چیز این گونه فکرت را مشغول کرده است اما چیزی دستگیرم نشد. پس این دفعه عزمم را جزم کردم و کامل به جلو رفتم.
به نمیکت رسیدم، دقیقا کنارش اما او به هیچ چیز توجهی نداشت و همچنان به ان درخت گیلاس زل زده بود.
_ببخشید آقا
رویش را به سمتم برگرداند و کمی چهره ام را نگریست
+بله بفرمایید
_ببخشید میشه اینجا کنارتون بشینم اخه هیچ نیمکت خالی اینجا نیست منم یه مقدار خسته شدم.
باز هم کمی نگاهم کرد و سپس مکثی کرد و سرش را به علامت بله تکان داد و به آن طرف تر رفت. به جلو رفتم و سپس گوشه نیمکت نشستم. چهره اش را مدت ها بود که میدیدم پس نیازی به دید زدن صورتش نبود. می خواستم بروم سر اصل مطلب پس گفتم:
_ببخشیدا من یکمی کنجکاوم به خاطر همین می خوام ازتون یه سوال بپرسم. نزدیک به یک ساله که من هر روز صبح میام اینجا و عین همه اون روزا شما رو اینجا میبینم که کاملا سکوت می کنید و به این درخت زل میزنید یه جوری نگاش میکنید آدم فکر میکنه این درخت چی میتونه داشته باشه که یکی اینجوری نگاش کنه.
+الان منظورت اینه که واست توضیح بدم چرا هر روز میام اینجا؟
این را گفت اما هیچ عصبانیتی در صدایش نبود اما رنگ نگاهش تغییر کرد و غم چشمانش بیشتر شدو سرش را پایین انداخت.
+الان که فکر میکنم شاید اگه بعد از سالهابا یکی در و دل کنم راحت تر شم اما بعید میدونم.
دستی در جیب کتش کرد و عکسی را به بیرون آورد. عکس قدیمی بود اما قیافه ها در آن کاملا واضح بود. اولین شخص داخل عکس زن جوان و بسیار زیبایی بودکه دختر کوچکی با موهای خرگوشی بغلش بود و سومین شخص داخل عکس مرد جوان خوش قد و بالا و جذابی بود که درکنار زن جوان ایستاده بود که گمان کنم ان مرد خودش بود. عکس را جلوی چشمانش آورد.
+سی سالا پیش بود. تولد سه سالگیش یادم میاد وقتی به دنیا اومد حس عجیبی داشتم از همون اول عاشقش شده بودم. اسمش رو گذاشتم پریزاد. حالا عزیز من سه سالاش شده بود. اون روز من اورده بودمش پارک دقیقا همینجا می خواستیم با هم یه درخت بکاریم، یه نهال گیلاس. آخه گیلاس خیلی دوست داشت. با اون دستای کوچولوش یه بیلچه رو گرفته بود و داشت خاک رو میکند. تقریبا یه یک ساعتی از کاشتن نهال گذشته بود. من رفتم براش بستنی بخرم مثل ابلها تنهاش گذاشتم دخترم رو دقیقا روی این نیمکت نشونده بودم با دوت بستنی توی دستم برگشتم اما چه فایده دختر کوچولوم نبود غیبش زده بود کل دنیارو گشتم اما نتونست پیداش کنم.
برق اشک را درچشمانش دیدم مرد مغروری که من طی این مدت شناخته بودم می خواست گریه کند حسابی ناراحتش کرده بودم و حالا حرفی برای گفتن نداشتم.
_ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم.
اما او دیگر چیزی نگفت و باز هم به همان تک درخت گیلاس زل زد. من هم دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشتم پس راهم را کشیدم و رفتم.
گاهی وقت ها نباید زندگی دیگران را زیاد کاوید و آن را گشت. چون برای بعضی ها نبش خاطرات مانند همان ریختن نمک بر روی زخمی کهنه است.
نویسنده :دریا سعیدی
دبیرستان: آزرم کرمانشاه
دبیر: خانم پرستو رستمی
آرام آرام زمان طلوع فرا می رسید. قلبش دیوانه وار به سینه مشت می زد. خورشید، دلبرانه از پشت کوه ها سرکی می کشید. پشت چشمی نازک میکرد و دل می برد.
بعد از لحظاتی چند، که انگار چندین سال گذشت، لحظه موعودِ کویر فرا رسید. خورشید طلوع کرد و چهره زیبایش را سخاوتمندانه، به رخ عالمیان کشید.
سر تا پای کویر،همه چشم شده بود.ولی فقط نگاه نبود که روانه معشوق می کرد. عشق بود، عشق!
زمزمه وار گفت:طبقات آسمان را گشته ام؛ صحرای ابدیت را درنوردیده ام؛ اما مخلوقی زیبا تر از تو به چشم ندیده ام!
دریا در همان حوالی نظاره گر کویر و خورشید بود.
خواست که رخ نمایی کند. بادی به موج هایش انداخت و خروشی به آنها داد.
توجه خورشید جلب شد. از دور نگاهی به دریا کرد. در نظر خورشید،دریا زیبا تر از کویر بود.
خورشید،لبخند گرمی به دریا زد.کمی آتش روی گونه هایش ریخت تا گونه های قرمز و برجسته اش، سرخ تر و دلبرانه تر شوند.
خورشید به مقصد دریا حرکت کرد.
کویر غمگین شد. دانه های شن و ماسه از چشم هایش سرازیر شدند.
بین خودمان بماند؛ کویر هم روزی دریا بود.اما به خاطر عشق به خورشید، دوستی او را برگزید و تبدیل به کویر شد.
نور خورشید دریا را کویر کرده بود.اما همان خورشید، به خاطر زیبایی دریا را برگزید.
کویر نزدیک تر رفت. به خورشید و کویر رسید.
از کویر پرسید: چرا خورشید تو را انتخاب کرد؟
دریا گفت: به خاطر اینکه من زیباترم.
کویر گفت: من که به خاطر خورشید از زیباییام و همه چیزم گذشتم؛هر روز گرمای طاقت فرسای نزدیکی به خورشید را با جان و دلم تحمل کردم و باز عاشقش بودم.
دریا گفت: مشکل تو همین جاست، برای اینکه دیگری را بیشتر از خود دوست داشتهای. کویر همان طور که در فکر حرف های دریا بود از آنجا دور شد.
کمی بعد، شعله های خورشید را دید که یک به یک بر سطح دریا خاموش و سرانجام ناپیدا شدند.
نویسنده: هانیه برومند
دبیرستان پروین اعتصامی برازجان
دبیر: معصومه محتشمی
روی زمین همچون همیشه بر محور خود در حال چرخش بود.احساس شادابی داشت و همین طور می چرخید و می چرخید.....
ناگهان توجهش به تعدادی انسان جلب شد که بر روی کوه با حیرت به آسمان می نگرند و از شگفتی اینگونه خلقتی در عجب هستند.
زمین به آسمان رو کرد و با چهره ای عصبانی و دلخور گفت:ای آسمان تو چه داری که این انسان ها از دیدنت حیرت می کنند و به منی که تمام کارهایشان را فراهم می سازم بی توجه اند؟!
آسمان به زمین روی کرد و گفت :اینها محو رنگ آبی من هستند.
زمین گفت:من که از تو رنگا رنگترم و دریایی دارم همچون تو آبی...
آسمان گفت :آری مشکل همین جاست که تو یک رنگ نیستی و علاوه بر آن من از تو بالاترم و انسان ها به هرچیز و هرکس که بالاتر است اهمیت میدهند.
زمین همچنان که در فکر بود دید که انسان ها در خانه های روی او پناه گرفته اند....
نویسنده: زهرا فنایی،
دبیرستان صلای دانش،
خراسان رضوی، شهرستان گناباد
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
انشای جانشین سازی با موضوع دل
آه خدای من مگر من چه کرده بودم که مرا آفریدی؟حق من از دنیای قشنگت فقط شکستن بود؟
با تمام وجود از دردهایم از گریه هایم و از شکستن هایم میگویم.به یاد دارم اولین درد را :من برای اولین بار عاشق شده بودم نمیدونم ولی چگونه ولی با دیدنش هوش از سرم میرفت و تند تند به دیواره خونین بدنم کوبیده میشدم زمان زیادی گذشت که بالاخره صاحب من با آن کسی که دوستش داشتم آشنا شد ولی امان از دست عشق های بیخودی عشق هایی که سر انجام به جدایی خطم میشود .حدودا ۶ماه گذشته بود که صاحب من فهمید که معشوقش اون را دوست ندارد و این یعنی ته نابود شدن من .صبح تا شب گریه های بی امان صاحبم گله گذاری از خدا و بهانه گیری و ناراحت و گوشه گیر شدن و من روز به روز غمگین تر از دیروز .....
هر روز بر سر من کوبیده میشد نمیدانم با چه چیزی ولی درد داشت سرم را شکست باعث شد که من آسیب ببینم اینقدر درد داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد خوابی که باعث شد صاحبم هم بخوابد فقط فهمیدم که مرا با یک دستگاه از خواب بلند میکردندولی من چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم ....
بعد از مدتها از خواب بیدار شدم دیگر خبری از سر شکسته من نبود ولی جایش در بدنم خود نمایی میکرد صاحبم دیگر نمیخندید گریه هم نمیکرد .من سنگ شده بودم دیگر احساس هیچ دردی را نمیکردم فقط صبح تا شب خیره به زخم روی بدنم بودم زخمی که خودمم نفهمیدم چطور شد مگر من کار اشتباهی کرده بودم من فقط کسی رو دوست داشتم ولی قدر دوست داشتن مرا نداشتن و مرا شکستن آری صاحبم مرا شکست مرا غمگین ترین قلب دنیا کرد مرا تا مرز مردن کشاند ولی من هنوز زنده ام ،زندگیی که اگر نباشم خیلی بهتر است چون احساسم مرد احساسی که به من تولد و شکوفاشدن زندگی جدیدی بخشید زندگی که خنده در آن حرام بود و فقط شکنجه دادن دیگران جایز بود آری یک زخمایی هستن ، بجای اینکه پوست را باز کنند ، چشم هارا باز میکنند :)
زندگی جدیدت مبارک من
نویسنده: شقایق صالحی شهرقدس
موضوع انشا: طلوع خاطرات
در رد آرام قلم روی بوم روزگار، طراح هستی را میبینی و رنگین کمان زیبای غروب، چشم هایت را می نوازد!
اما... حسی عجیب خود را به رخ این زیبایی ها می کشد...
حسی که بوی دلتنگی میدهد؛
یاد تک تک بهار ها و تابستان ها و پائیز ها و زمستان هایی می افتی که لحظه به لحظه شان را لمس کردی!...
و آدم هایی که روزی دوستشان داشتی و سال هاست در باغ قلبت، نیمکتی دارند برای همیشه!...
و یاد کودکی هایت می افتی... چقدر زود در کتاب زندگی، صفحاتشان را ورق زدی!...
و خنده هایی که گرمابخش دل ها بودند و گریه هایی که دست و پای باران را گم می کردند...
در انعکاس این غروب زمستانی، تمام لحظاتی را مرور میکنم که خیلی زود دیر شدند!...
لحظاتی که بی هیاهو آمدند و بدون خداحافظی رفتند...
و قدمشان حسرتی شد از جنس خاطره...!
همان هایی که وقتی دلت میگیرد، زودتر از همه به عیادتت می آیند...
هنگام غروب، طلوع میکنند...
وسط نوشیدن یک فنجان چای دلتنگی...!
نویسنده: ماریه سیف اللهی
نگارش دهم درس پنجم
جانشین سازی
این روز ها شده ام اسطوره قوی بودن! برای هر مثال که ثابت کنند طرف شخصی قوی است مرا نام میبرند.
پدر من مانند کوه استوار است.شما فقط شکل ظاهری من را میبینید اما اگر ب درون من بیاین میبینین چقدر سختی کشیدم تا ب این عظمت برپا شوم.
درون من تیکه تیکه سنگ هایی است ک سال ها برای جمع کردن انها تلاش کردم.
خودم را از صفر به صد رساندم و باعث افتخارم است.
البته سختی هایی هم دارد.
من در سرما میمانم در صورتی که درخت پاییز و بهار یه حال و هوای خاصی دارد.
تابستان ها گردشگران از من بالا میروند
قلقلکم میگیرم .تصور کنین هزاران مورچه از بدن شما بالا برود.
اما با این حال من خیلی از موجودات را در خودم پرورش میدهم!
خانه امن برای حیوانات کوچیک و بزرگ.مثل یک مادر .
من گاهی دلسرد میشوم از تکرار و تکرار اما هیچ گاه اجازه ندادم که موجودات دیگر بفهمند در من چ میگذرد.
اما من میدانم روزی بلند میشوم و از اینجا میروم.ان روز دیر نیست!
انسان ها برای مثال میگویند قلبش سنگی است.و عاطفه ندارد.
اما قلب سنگی بسیار زیبا تر است جاودان میماند.
و میتواند سال های زیادی ب موجودات کره زمین سود برساند!
چه صحنع دردناکی ک من از این بالا سوختن جنگل هارا تماشا میکنم.
دردناک است ک من هزاران سال میمانم و شاهد از دست دادن تک تک دوستانم میشوم!
خیلی دلم میخاست با کسی حرف بزنم مثلا وقتی ادما اومدن و لا به لای سنگ های من فریاد میزنند و درد دل میکنند بجای تکرار حرف خودشان من هم درددل کنم که شاید باری از رو دوشم برداشته شود و احساس راحتی کنم.
به هرحال هرچه که هست با وجود تمام سختی هایی ک میکشم من به خودم افتخار میکنم!
نویسنده: مبینا طهماسبی
دبیر: خانم زهرا ایرانى،