موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
موضوع : پروانه ای هستید که در تاریکی شب شمعی روشن پیدا کرده اید.
مقدمه : دوباره بوی عید و فرا رسیدن فصل زیبای بهار آمده گل ها شکوفه می زنند ، درختان ، سرسبز و پر برگ می شوند و آسمان خوش رنگ، و حیوانات از خواب زمستانی بیدار میشوند و طبیعت جامه ی سبز رنگی را بر تن خود می کند.
بدنه : من یک پروانه ام و اسمم بانوی آراسته است. امروز عیده و همه مشغول شادی و چیدن سفره بودنند . من هم دست و رویم را با آخرین دانه برفی زمستان که خانم خورشید ذوبش کرده و تبدیل به آبی زلال شده بود شستم امروز با روزهای دیگر فرق دارد و من رنگارنگ ترین و خوشگل ترین لباسم را پوشیدم و بال بال زنان به طرف مزرعه ی گل های محمدی و آفتابگردان و بسیاری از گل های زیبا و و خوشمزه و جور واجور حرکت کردم . از خداوند مهربان به خاطر این همه قشنگی و نعمت تشکر میکنم و سپاسگزارم . در مزرعه دوستهای عزیزم را دیدم خانم زنبوری کفشدوزکی هر دوی آنها به من گفتند:《چه لباس زیبایی ! حتما خانم رنگین کمان این لباس زیبا را برای برای تو دوخته است خوشحالی به آنها گفتم : بله کار او عالی و بی نقص است و هر سه تایمان برای عید امسال ذوق کرده بودیم و بالا و پایین می پریدیم، کل اهالی جنگل خانه خانم جغد جمع میشوند و در کنار هم تحویل سال را جشن میگیرند.
در راه آقای ملخ را دیدم که مشغول کار کردن بود، با سرعت به طرفش رفتم و عید را تبریک گفتم .آقای ملخ خیلی مهربان و سخت کوش است او با خوشحالی و چهرهای خندان شیرینی عید را به من هدیه داد و سال نو را تبریک گفت.
امروز حس و حال دیگری داشتم و همه چیز برایم متفاوت بود و تازگی داشت انگار که تازه متولد شده بودم و از اینکه می دیدم همه خوشحال و شاد بودن و بدون دغدغه به خانههای خود باز میگشتند، من هم خوشحال میشدم و فقط به بهترین ها می اندیشیدم.
ماه کامل در آسمان شب می درخشید، باد تند و شدیدی می وزید و ما را با خود به این ور و آن ور می کشاند ، بارانی گرفت که صدای رعد وبرق وتاریکی اطراق دل هر کسی را میلرزاند. در این هوا و اوضاع نمی توانستم پرواز کنم بال ها و لباس هایم خیس شده بود ، ناگهان آسمان خشمگین شد رعد و برق پر خروش نمایان شد و من از آسمان به زمین افتادم همه جا تاریک بود ، خانوادهام را گم کرده بودم و فقط به دنبال
ذرهای نور میگشتم ، صورتم خیس و بالم ترک خورده بود و این بیشتر من را غمگین و عصبانی میکرد در همان حال از لابه لای بوته های گل آلود و خیس خورده در درخت کهن سالی شمعی را دیدم که اطراف خود را از نور پرکرده بود و گرمای آن همانند گرمای آغوش مادرم بود، در تاریکی و ترسناکی هوای شب تنها این نور و گرمای آن آرامم می کرد.که ناگهان خانم کفشدوزکی را دیدم و چشمانم پر از اشک شد و محکم بغلش کردم و تحویل سال را در کنار هم دیگر جشن گرفتیم و شب را با روشنی شمس پری کردیم و با طلوع خورشید به خانه هایمان بازگشتیم. خانواده هایمان از دیدن ما بسیار خوشحال شدند. با تعریف اتفاق شب عین همه را سرگرم کردیم من هم پا ترک بالم کنار آمدم و از نعمت های دیگری که خداوند به من داده استفاده می کنم و با امید بیشتری به زندگیم ادامه میدهم.
نتیجه: پس اگر با مشکلی روبرو می شویم باید در تلاش آن باشیم تا راه حلی برای برطرف کردن آن مشکل پیدا کنیم و هرگز یاد خداوند را فراموش نکنیم و به خودمان ایمان و امید داشته باشیم تا بتوانیم بهترین ها را نصیب خودمان و عزیزانمان کنیم.
نویسنده : یاسمین حویزه
پایه هشتم
_________________________________
موضوع انشا: پروانه ای هستید که در تاریکی شب نوری پیدا کرده اید
هوا بس ناجوانمردانه دلگیر است و من بر آن شدم تا در این غروب دلگیر با مساعت قلم و تکه کاغذی که در دست دارم پرسه ای در عالم تنهایی خویش زنم...
هوا بسی تاریک بود ومن میدانستم که این تاریکی واپسین لحظات حیات من است،و من برای اینکه چند صباحی دیگر در این عالم پر بکشم ازین سوی ظلمت به آن سو پرسه میزدم...و طمع به ادامهء زندگی در روح وتنم رخنه کرده بود.به دنبال کور سوی نوری می گشتم،که در دیاری دور ازینجا شعله ای در نظرم نمایان شد.بال بال زنان ب سوی شعله پر کشیدم و اندکی بعد خود را غرق در نور و روشنی دیدم...
چرخ زنان از فرط شوق میرقصیدم برای شمع،و او با شعله ی لغزانس نظاره گر ناز و عشوه ی بال های من بود...ساعت ها گرد شمع گردیدم و دیگر نایی برای رقصیدن به ساز شمع نداشتم ،و بی جان در برابر شمع به زانو در آمدم،
...و مرگ مغوله ای است که روزگاری نه چندان دور پروانه ی وجود مارا در تابش شعله های خویش خاکسترخواهد کرد...
تا زندگی میکنید،پروانگی کنید.
تقدیم به تمام کسانی که پرواز را میفهمند ولی دنیای بی رحم بال پروازشان را شکسته و قدرت پرواز را از آنان گرفته است...
نوشته: زینب قیصوری پایه یازدهم
موضوع انشا: کلاغ
در جهان هستی پرنرگان و حیوانات مختلفی با ویژگی های گوناگون بر روی زمین زندگی می کنند،در میان پرندگان،کلاغ، جزء باهوش ترین و زیرک ترین پرنده است .
کلاغ پرنده ایی معاشرتی است،که دسته جمعی در یک مکان زندگی می کنند و لانه خود را بر بلندی شاخه ها و صخره ها می سازند.آن ها وقتی که مشغول ساخت خانه خود هستند،گاهی از یکدیگر مصالح ساختمانی قرض می گیرند و اینگونه با هم همکاری می کنند.
کلاغ ها عمر بسیار طولانی ،حداکثر سن یک کلاغ 300 سال و حداقل سن یک کلاغ 17 سال است.به نظر من در میانگین سن پرندگان ،جزء آن دسته از پرندگان است که سن طولانی دارند.
کلاغ ها در موقع پرواز های دسته جمعی،سردسته آنان جلوتر از بقیه حرکت می کند و بقیه از او حرف شنوی دارند.آن ها قدرت هوش بالایی دارند و می توانند خطر را تشخیص بدهند،مثلا اگر کلاغ تکه نانی را پیدا کند که نتواند آن را با دندان خرد کند ،آن را خیس می کند سپس آن را می خورد.
حیوانات و پرندگان بر خلاف عقیده ما بسیار باهوش هستند و می توانند زندگی خود را ،به خوبی ادراه کنند.و ما باید دیدگاه خود را نسبت به آنان تغییر دهیم.
موضوع انشا: برکه خیال
زمین مرده است،خیلی وقت است، آری هنگامی که مرد رویا زندگی ،بوی خاک باران خورده روی انگشتانش بود.
چهره اش را به سردی روزگار سپرد، بارفتنش برگ های لغزیدن، درختان نوای رفتنش را به صدا درآوردن.
نوای تلخ رفتن همه ماراخواب کرده است. دریا واژه غریبی است، حوزن انگیز ، گفتن سخت است اما او حتی به عاشقانش وفا نکرده ، رفته است.
انگار فصل رفتن ورفتن است و همه ما باید از این پله بالا رویم . ماهی با رفتن یارش ترس مبهمی در دلش رخنه کرده است. گناهش چیست ؟ جرم سنگین کار هایی که بوی انسانیت نبرده اند را آن ها میکشند.
اشک وآه واژه هایی آشنا هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه باآن ها همراه است. تنها یک نفر گناهکار نیست، همه ی ما گناهکاریم .
زمین نخواست ببیندکه قلب واحساس نداریم، اگر داشتیم باچه دلی توانستیم باعث خشک شدن دریاچه ها شویم،احساس نداریم چون خشک شدن و ما به روی خودمان نیاوردیم، بی آنکه از مردن ماهی ها خبر داشته باشیم داریم در برکه دروغین روزگار شنا میکنم.
چطور دلتان نشکست ؟ من صدای شکستن قلب و روح دریاچه هارا شنیدم، به همه گفتم اما کسی گوش نکرد ،چنان برکه دروغین روزگار آن هارا در خود غرق کرده بود که حرف هایم را نشنیدن . تا کی شنا در این برکه ؟ خودتان هم نمی دانید .
زمین شکست ،درختان لرزیدن، دریاچه خشک شد ، ماهی همچنان قرمز است اما رنگ پریده ، او تنها کسی بود که فهمید به تابلو پایان راه نزدیک شده، چیزی که ما به قول خودمان انسان هم نفهمیدیم. پس دست از شنا در این برکه دروغین بردارید. به کمک در یاچه ها و زمین بشتابید اگر هنوزقلبی و ذره ای احساس در وجودتان است.
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
همیشه شلوغی و بینظمی انسان را میازارد و ذهن اورا به هم میریزد و گاهی نیز باعث تاخیر می شوداما انسان همیشه به دنبال راهی بود که خود را از شلوغی رها کند وبه آرامش برسد.
مانند همیشه برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس می شدم به ایستگاه اتوبوس رسیدم کمتر زمانی میشد که ایستگاه خلوت باشد وامروز مثل همیشه پر از انسان های مختلف پر بود (پیر، جوان،کودک، وبزرگسال) بعد از چند دقیقه ی نه چندان طولانی اتوبوس رسید در اتو بوس باز شد وهمه خود را به آن رساندند وسواس شدند چند دقیقه نگذشته بود که صندلی ها پر شدند وجایی برای نشستن نبود برای نشستن صندلی هارا نگاه کردم اما دریغ از یک صندلی هوا خیلی گرم بود وبرخاست از پنجره های اتوبوس باز بود وباد گرمی به صورتم می خورد وبهتر از گرمای طاقت فرسای داخل اتوبوس بود راننده هر از چند گاهی صورتش را بادست باد می زد کودکی از شدت گرما گریه می کرد تصمیم گرفتم خودم را سر گرم کنم و روز نامه ای برداشتم وشروع به خوندن کردم ولی با هر ترمز اتوبوس تکان میخوردم وحواسم پرت میشد تصمیم گرفتم از میله ی اتوبوس بگیرم تا ثابت بمونم به ایستگاه بعد رسیدیم برخی افراد پیاده شدند و کمی از شلوغی کاسته شد سکوتی بر فضای اتو بوس حاکم شد
روی صندلی نشستم واز شیشه به بیرون نگاه کردم و مردم پر هیاهو را میدیدم که به کاری مشغول بودند و روی چرخ زندگی می دویدند در تکاپوی خوشبختی
کمکم به محل کارم نزدیک میشدم دیگر از شلوغی آن روز کلافه نبودم ودیگر خسته نبودم از آن همهمه با دیدن آن انسان ها امیدی دو باره یافتم وبالاخره رسیدم واز اتوبوس پیاده شدم وبه جمع مردم پیوستم.
شاید هرروز اتفاقاتی مانند امروز پیش می آمد وزندگی تکراری به نظر میرسید اما هر وقت که با دقت به زندگی و جز ییات آن مینگرم یک روز خاص وجدید است
نوشته: زهرا عزیزی پایه نهم
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
ساعت و ثانیه ها میگذشت دیرم شده بود از خواب بلند شدم شروع به آماده شدن کردم.
به نظر خودم همه چیز را به همراه داشتم. دوباره به ساعتم نگاه انداختم حسابی دیر شده بود با تمام سرعت به سمت در حرکت کردم.
دری که قرار بود مرا از خواب و تاریکی به سمت بیداری و روشنایی ببرد.
خیلی احساس سبکی میکردم، کوله ام را جا گذاشته بودم.برگشتم و کوله ام را یا بهتر است بگویم:اساس و بنیاد آینده ام را برداشتم و با سرعت به سمت اتوبوس زندگی حرکت کردم.
کمی دیر رسیده بودم و اتوبوس حرکت کرده بود اما با دویدن و تلاش کردن میتوانستم خود را به او برسانم.بند کفش هایم را سفت کردم و از عقل دستور گرفتم، دستورِ تلاش، کوشش، اراده قوی و پشتکار.
تمامی این فرمان ها برای رسیدن به اتوبوس زندگی بود که من برای کمی بیشتر خوابیدن از او جا مانده بودم.
میدانستم که راه سختی برای رسیدن به این اتوبوس در پیش دارم؛ چاله ها، دست انداز ها، ماشین ها و...
حتی ممکن بود بارها در این راه زمین بخورم.موانع بسیاری بر سر راه من قرار داشت و همگی قد علم کرده بودند.
اما هدف من خیلی بزرگتر از این بود که با این موانع متوقف شوم، من هدفی به نام " ساختن آینده " داشتم.
در همین فکر ها بودم که دیدم راننده اتوبوس ایستاد.
انگار او مرا از آیینه اش دیده بود که چطور برای رسیدن به اتوبوس زندگی تلاش میکردم، او نیز تصمیم گرفته بود که مرا کمک کند. سوار که شدم اتوبوس مملو از جمعیت بود، هر ثانیه چند نفر از اتوبوس پیاده میشدند و یک کودک جای آنها را میگرفت!!!
من دیر رسیده بودم و هیچ جایی برای نشستن نبود...به همین خاطر روی پایین ترین پله اتوبوس جلوی در ایستادم. ناخود آگاه چشمم به راننده خورد...اولین راننده ای بود که او را اینقدر غرق در نور و معنویت میدیدم!
صدای فریاد مسافر ها به گوش میرسید؛ آقای راننده خسته شدم، لطفا نگه دارید میخواهم پیاده شوم.
بعضی میگفتند: حالت تهوع گرفتیم از این اتوبوس لعنتی، پیاده میشویم.
بعضی دیگر میگفتند: ما پولی برای حساب کردن کرایه اتوبوس نداریم، پیاده میشویم!
راننده تنها لبخند میزد!
عده ای با پریشانی و داد های بلند شکوه و شکایت میکردند؛ آقای راننده هیچ حواست به ما هست؟!
دیگری میگفت: آقای راننده من را از راه میانبُر ببر که عجله دارم و میخواهم راه صد ساله را یک شبه بروم!
و راننده باز لبخند میزد!!
حاج آقایی با پینه ای که بر پیشانی اش بسته شده بود یک ساک پر از پول به همراه خود داشت و عجله میکرد تا به پرواز حج برسد.
کارگری که بجای پیشانی، پینه اش بر کف دستانش بسته شده بود و بجای ساک پر از پول گونی بیچارگی هایش را حمل میکرد با حسرت تمام به ساک پر از پول خیره شده بود. نمیدانم حاج آقا کور بود یا خودش را به کوری زده بود!
و راننده باز لبخند میزد!!!
ناگهان داد و بیداد زنی بلند شد؛ آقای راننده پسر جوانم را از من گرفتی، من سالها به تو و رانندگی ات ایمان داشتم. از این پس نه تو راننده و نه من مسافر!
و راننده همچنان لبخند میزد!!!!
انگار که تیغی بغض گلویم را پاره کرد و اشک از چشمانم جاری شد.مردم تمام مشکلاتشان را به گردن راننده می انداختند و او همچنان لبخند میزد.
با صدای بلند شروع به گریه کردم راننده متوجه شد و دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:》 پسرم تو چرا آن پایین ایستاده ای و گریه میکنی؟ بالاتر بیا و با این دستمال اشکهایت را پاک کن که من اصلا طاقت ندارم اشک ها و ناراحتی هیچ یک از شما را ببینم.
گفتم:》 ولی خواسته های آنها همگی پوچ و بیهوده است آنها مثل طبل هایی تو خالی هستند و فقط دنبال کسی میگردند تا غفلت ها و کم کاری های خود را به گردن او بیندازن، شما چرا هیچ نمیگویید و فقط لبخند میزنید《؟!؟
و بازهم لبخند زد و گفت: آخر همگی آنها بنده های من هستند و گاهی اوقات که تنها میشوند و یا در سختی و مشکلات هستند به من پناه می آورند!
بعضی از آنها حتی توسط پدر ها و مادر هایشان رانده میشوند و فقط من را دارند، اگر من نیز با بد رفتاری و جواب عمل های آنان را با عکس العمل بدهم آنها حتی در سختی هایشان نیز به طرف من نمی آیند.
از شدت گریه تمام لباس هایم خیس شده بود، غوغا و هیاهوی اتوبوس ادامه داشت و راننده همچنان لبخند میزد!!!!!
گاه اوقات ممکن است ما با خواب غفلت از زندگی جا بمانیم اما با سعی، تلاش، اراده و پشتکار میتوانیم به او برسیم.
من یقین دارم؛ وقتی راننده اتوبوس زندگی که کسی نیست جز پرودگار مهربان...با دیدنِ دویدن و تلاش های ما اتوبوس زندگی را نگه میدارد تا ما سوار شویم.
ما همیشه میتوانیم به خدا اعتماد کنیم.
هیچگاه نباید مشکلات زندگی خود را به گردن او بیندازیم.
بدانید که صبر، گذشت، سکوت و لبخند همگی از صفات خداوند و رمز رسیدن به موفیت است!
ایمان بیاورید...پیامبر کوچکی ست لبخند!
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
داخل اتوبوس نشسته بودم ودر هر ایستگاه چند نفر اضافه میشد.
در ایستگاه سوم پیرمردی سوار شد و جوانی که رو به رو من نشسته بود جای خود را به پپیرمرد داد؛ پیرمرد نشست هنوز عرقش خشک نشده بود که گریه کرد.
در اتوبوس پر از همهمه هیچ کس حواسش به او نبود به پیرمرد نگاه کردم اشکش روی گونه های چروکش حرکت میکرد به او گفتم :
پدرم !چه اتفاقی افتاده که در این روز بارانی گریه میکنی ؟
با نگاه مظلومانه اش گفت:چیزی نشده!
-پس چرا این چنین گریه میکنی ؟
-دخترم راستش را بخواهی با دخترم دعوا کردم و او مرا از خانه بیرون کرده !دختری که یک عمر برای بزرگ شدنش زحمت کشیدم.
دستانش را نشانم داد و باز هم ادامه داد:این پینه ها را میبینی؟ هر کدام از این پینه ها نشانه روزهایی است که من برای دخترم زحمت کشیدم ولی او با رفتار امروزش جواب زحمات مرا داد !
حرفی برای گفتن نداشتم یعنی نمیتوانستم حرفی بزنم.
پس از ساعتی درنگ پیرمرد گفت : روزی که به دنیا آمد با خودم گفتم حالا من یک دلسوز دارم دختری دارم که بعد از مادرم و همسرم میتوانم یه او پناه ببرم.
پیرمرد صورتش را رو به پنجره کرد و با لحنی نا امیدانه گفت :
خدایا کاش هیچگاه دخترم به دنیا نمی آمد!
پیرمرد در ایستگاه چهارم پیاده شد و من با خودم فکر میکردم در این دنیا و این اتوبوس شلوغ چه دل های شکسته ای وجود دارد که هیچ درمانی ندارد.
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
بالاخره صبح شد بعداز شبی پر از خواب های رنگارنگ و بعضا اشفته چشمانم را گشودم به صبح سلامی دوباره باید دادوخود را برای یک روز پر مشغله ی دیگر اماده کرد خدای من بابت یک صبح زیبای دیگر که به من هدیه دادی متشکرم باید زودتر اماده می شدم اخر امروز در مدرسه برنامه ای داشتیم وباید زودتر در مدرسه حاضر میشدم طبق روال هر روز خودم رابه ایستگاه اتوبوس رساندم مدت زمانی سپری شد تاسر و کله ی اتوبوس بالاخره پیدا شد وای خدای من چه خبر است تا جلوی درب اتوبوس پر از ادم بود ولی ناچار بودم هر جور شده خودم را لابلای آن ازدحام جا دهم همینطور هم شد خودم را بالا کشیدم البته صدای اعتراض همه بلند شد ولی من خودم را به کرگوشی زدم مسافتی را طی کردیم من باید اخرین ایستگاهی که اتوبوس توقف داشت پیاده میشدم مسافت نسبتا زیادی مانده بود تا به مقصد برسم هر گوشه جمعیت را که نگاه می کردم هر کدام از مسافرها خود را با چیزی سرگرم کرده بود ولی انگار تب کار با گوشیهای موبایل بیشتر از همه داغ بود فضای مجازی انسانها را از اتفاقات دور وبر خود غافل کرده بود اکثرا سرگرم وغرق در دنیای مجازی شده بودند محو تماشای اطرافم بودم که ناگهان با صدای ترمز ماشین وپرت شدن به سمت جلوبه خودم امدم خدای من چه اتفاقی افتادصدای هیاهوی مسافران بلند شد ونگاهها از سمت موبایل به سمت جلوی ماشین هدایت شد عابری بی احتیاطی کرده و ناگهان جلوی اتوبوس ما ظاهر شده وراننده اتوبوس رامجبور به گرفتن ترمز شدید وناگهانی کرده اما انگار خدا را شکر به خیر گذشته و ماشین برخوردی با عابر نکرده است صدای پچ پچ مسافران بعد از مدتی مکث بلند شد و از فشاری که از ترمز ناگهانی به انها وارد شده بود ابراز ناراحتی می کردند این دفعه به خیر گذشت ولی ای کاش همانگونه که می خواهیم مردم را ترغیب به استفاده از وسایل نقلیه ی عمومی کنیم بستر های لازم برای این کار رافراهم اوریم مثلا تعداد اتوبوس های عمومی را زیاد کنیم تا این ازدحام ها باعث ازردگی و خدایی نا کرده بروز حوادث غیر قابل جبران برای مردم نشود یا اینکه مردم مجبور نباشند مدت زمان زیادی را منتظر وسایل نقلیه عمومی بمانند وعطای آن را به لقایش ببخشند
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
در ایستگاهی نشسته ام مروارید های سپید برف گل های نرگس را در آغوش گرفته اند، ابرها آسمان را غوغا و قاصدک ها هوارا چراغانی کرده اند، صدای شکستن بلورهای های شیشه ای باران جهان را بیدار کرده است،!! ترانه اش صدای لبخند ابر را به رخ میکشد، چشم آدم برفی ها به آسمان خیره شده است گویا با خدا خلوت کرده اند، گونه هایم همچون انار سرخ شده همانطور که زیر لب زمزمه میکردم کاش دستکش هایم را می پوشیدم ،ناگهان چرخهای هیولایی زرد رنگ رده پاه هارا خراب کرد و در همان جا ایستاد، دریک چشم به هم زدن سوار شدم و بر روی صندلی نشستم .اتوبوس شلوغ است درونش هیاهویی برپا شده است ،لبخند های مسافران قلبت را قلقک می دهد چترها همچون رنگین کمان در دل اتوبوس جا خوش کرده اند، برف و باران هم امروز نقاش شیشه های اتوبوس شده اند، تماشای کودکی که باعروسکش بازی میکند و با لبخند ها وخنده های شیرینش شادی های کوچک دنیا رابه رخ میکشد دل انگیز ودل انگیز است!! پیرمردی در کنار پنجره نشسته است واز نگاه هایش پیداست مجذور جشن های طبیعت شده است، زیر لب شعرهایی زمزمه میکند شاید یک نویسنده ی پیر است ، شایدم آن زیبایی ها رفتگر اندوه های قلبش شده است ، مادر بزرگی در کنار من نشسته است، همسفر او یک تسبیح ویک عصا، عصایی به رنگ پاییز و تسبیحی به رنگ بهار، نغمه های ذکرش قلبش را برنا کرده بود و اما زیباتر از باغ های بهاری و عاشقانه تر از کوچه های پاییزی فرشته کوچکیست که در آغوش مادرش آرام گرفته است، چشمان معصومش جز لبخند مادرش چیزی را نمیبیند ،گوش هایش جز نغمه لالایی مادرش چیزی را نمی شنود، شاید آرزو میکند کاش روی قلب مادرش آفریده میشد، کاش مادرش قصه گوی تمام قصه هایی باشد که میشنود ، چه زیباست وچه زیباست !!! لبخند های کوچک به این دنیا نگاه های عاشقانه به این آفرینش ، ذکر های صادقانه زیر لب های عاشقان خدا، و فرشته های کوچکی که دنیایشان خلاصه میشود در آغوش مادرشان ، مادری که زیباترین آهنگ زندگی اش صدای قلب نوزادش است ، آری!! اتوبوس شلوغ بود ،اما از نگاه من این هیاهو این شلوغی معنایی جز محبت، مهربانی وعشق به خدا نداشت . با تماشای محبت های درون اتوبوس دیگر سرما را احساس نمیکردم ، محبت وآرامشی از جنس زمستان، یک نوازش زمستانی را احساس می کردم .
لایق ستایش آن آگاه ومهربانی که از اتوبوسی در هزاران جاده زیبایی خود غافل نماند و آن را در کتاب عاشقانه ی زمین جا داد و زیبایی را در آن خلاصه کرد . چه کسی است نویسنده این کتاب؟؟!! چه کسی قاب زیبایی هارا دراین اتوبوس به نمایش گذاشته است؟!!! این هنرمند کیست!!؟ آری او خدا است خداو خداو خدا...
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
با هزار بدبختی خودم رو توی اتوبوس جا کردم . اتوبوس خیلی شلوغ بود تا آمدم یکمی جلوتر برم (دستم لای در گیر کرد ) همون موقع داد زدم (دست ، دست، دست)
یهو همگی شروع به دست زدن کردن منم مات و مبهوت بهشون نگاع می کردم.
تو اون گیر و دار سه تا پسر بچه ی تخس و شیطون فاز خوانندگی گرفته بودن می خوندن :(دست دست دست بیا . جون ننه اقدس بیا)
که یهو بلند داد زدم ( دستــــم لای در گیر کرده)همه ی سرها به سمت من برگشت منم با مظلوم ترین حالت گفتم (دستم لای در گیر کرده)
راننده گفت:(اون پشت چه خبره؟)
داد زدم :(بابا دستم لای در گیر کرده )
راننده یه نگاهی کرد و گفت :(آها اشکال نداره یکم دیگه به ایستگاه می رسیم در و باز می کنم.)
منم مات و مبهوت به ایستگاهی که خیلی از ما دور بود نگاه می کردم
موضوع انشا: داخل اتوبوس شلوغ
سرد بود،ساعت 6 صبح بود،اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود،در طول چند دقیقه چند مسافر سوار شدند،اتوبوس حرکت کرد.صندلی ها تقریبا پر شده بودند،به ایستگاهی رسید،توقف کرد،چند زن و یک پیرمرد سوار شدند.
پیرمرد خواست سلامی کند اما با دیدن صندلی های پر کمی دلگیر شد.
با خودم فکر میکردم:آیا این همه داستان هایی که خواندیم و شنیدیم برای این موقعیت نیست؟(استفهام انکاری)آخر پس از چند دقیقه تصمیمم را گرفتم.باچهره ایخندان و لحنی مناسب و صمیمی از صندلی برخاستم و به
سمت پیرمرد رفتم.گفتم:ببخشید!پدرجان،پدرجان،بفرمایید بنشینید.!پیرمرد نگاهی به من کرد.چندثانیه مکث کرد،وبا چهره ای خندان تر از قبل تشکر کردونشست.
مشغول تماشای اطراف بودم،هر نفر به کاری سرگرم بود،یکی پشت سر دیگران غیبت میکرد،یکی از خستگی خواب بود و یکی...،جوانی را دیدم با تلفن همراهش کار میکرد،کجکاو شدم.چند بار سعی کردم روی تلفنش نگاه کنم،هربار پاهایم می لرزید،با خودم حرف می زدم:این کار درسته؟ اگه خودم بودی عصبانی نمی شدم؟(استفهام انکاری) کم کم حواسم پرت مکان دیگری شد.این صحنه بسیار دلخراش بود؛پسرکی با صدایی لرزان به مادرش گفت:مامان،مامان،گشنمه!مامان گشنمه! متوجه وضعیت پسر شدم،بی اراده دستم را به سمت کیفم بردم،تغذیه مدرسه ام رابرداشتم،
با چهره ای خندان به سمت پسر رفتم؛تغذیه ام را دادم،تغذیه را گرفت، وقتی گرفت خیلی خوشحال شدم.در تمام مسیر پسر من را با خنده نگاه میکرد؛به مقصد نزدیک می شدم،به راننده گفتم:ببخشید!کوچه 9 پیاده میشم.ممنون.اتوبوس نگه داشت،دستم را داخل جیبم بردم،ناراحت شدم،
پول کرایه را نداشتم،میخواستم به راننده بگویم که...،با خنده به من گفت:
پسرم برو!حساب شده!!
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
در راهروی اتوبوس شاید به دنبال صندلی خالی قدم بر می داشتم. عجیب یک صندلی خالی کنار پنجره خالی بود.سرم را به شیشه تکیه دادم و سرگرم دید زدن رهگذران شدم. هر کدام به امیدی به یک سو می دویدند. یکی به دیگری تنه می زد. یکی کلاه پشمی دردانه اش را تا چشمانش به پایین می کشید که مبادا سرما بر او غلبه نکند. یکی بر روی صندلی چوبی برف گرفته نشست و لیوان شکلات داغش را میان دستانش چف کرد. یکی پتو را دور خود پیچیده بود و کنار بساط لباس های زمستانی اش نشسته بود. نگاهم را از بیرون گرفتم. میان جمعیت اتوبوس، دختری موهای بلند بلوندش را با کش خفه کرد و به پیر مرد سالخورده رو به رویش لبخندی زد. در کنار دیگری مردی با کت چرم مشکی بلندش ، با سیگاری در دستش بی حوصله به حرف های همسرش گوش می داد. اما چه شد! تمام همهمه قطع شد. خدای من ! درست میشنوم؟ همان صداست. آوازی اشنا مرا به 15 سال پیش پرتاب کرد.
( موهای هویجی کوتاهم را از صورتم کنار زدم و کوله ام را در آغوش کشیدم. ولنتینو با نیم نگاهی دوباره مشغول خواندن کتاب مسخره اش شد. جمعیت رد می شدند و بی توجه تنه های محکمی می زدند. ولنتینو بی اعصاب پایش را مدام تکان می داد. بی هدف به بیرون ضل زدم. میکس رنگ نارنجی و قرمز اتوبوس در ان هوای سرد، بدجور دل ادم را قلقلک می داد. کریستال های یخی برف وابسته تر از هر چیز دیگری، در کنار پنجره همدیگر را در آغوش گرفته بودند. ولنتینو سرش را از کتابش بیرون اورد و عینکش را جلو کشید و با همان پوزخند همیشگی گلویش را صاف کرد { هی با توام ، اتوبوس جای تک نوازی تو نیست!} اچرا چرت می گفت. حواسم را جمع کردم. اتوبوس در سکوت سنگینی فرو رفت. صدای اوازی مانند صدای تکنواز گروه کر یانی ، سکوت سنگین اتوبوس را شکست. چشمانم به دنبال صدا منبع، اتوبوس را برانداز می کرد که روی پسری در انتهای اتوبوس ثابت ماند. ناخودآگاه از جایم بلند شدم میان نگاه های مسافران به سمت شخصی در انتهای اتوبوس که دایره ای اهنی را در آغوش گرفته بود و بر روی ان می کوبید رفتم. انقدر حواسش پرت ان ساز عجیب بود که حضورم را حس نکرد. با انگشت اشاره ام به سار اهنی اش ضربه زدم. سرش را بالا اورد و با دو علامت سوال در چشمان درشت آبی اش به من ضل زد. اه خدای من یادم رفت. من من کنان سر صحبت را باز { سلام من مارگارتم. دانشجوی کالج موسیقی. در واقع صدای ساز شما منو از خود بی خود کرد. اولین باره که صدای این ساز را میشنوم.}
لبخندی زد و ساز را روی دستانم گذاشت. رو حکاکی ساز دست کشیدم. {هنگ درام- ویل اسمیت-کوبا} لبخندی بر روی لبانم نقش بست. با شوق دستم را روی حفره اول زدم که ای داد! صدای سوت بلندی توجه همه را به ما جمع کرد. صدای قهقهه دختر بچه کناریم مرا وادار به خنده کرد. ساز را گرفت و کاملا برعکس من به ارامی بر روی هشت حفره ان ضربه می زد و با پایش به زمین می کوبید. موهای لختش، نامرتب روی چشمانش ریخته بود چشمانی که موج های خشمگین اقیانوسش قدرت غرق کردن قایق نجاتم را داشت.}
صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. اسم روی صفحه تلفن دلم را قلقلک داد. {همسرم ویل}. اسکرین سرد تلفن را به گوش های پنهان شده زیر کلاهم چسباندم و از جایم بلند شدم و میان انبوهی از خاطرات اتوبوس را ترک کردم. بله اون یک اتوبوس شلوغ بود. اتوبوسی مملو از زندگی.
موضوع انشا: اتوبوس شلوغ
با مادرم در خیابانهای شلوغ شهر قدم برمیداشتیم. مادرم هر لحظه یکبار جلوی ویترین مغازهها میایستاد و آنها را نگاه میکرد. یکی نیست بگه آخه مادر من، اگه نمیخوای چیزی بخری چرا نگاه میکنی؟!»
بهسمت ایستگاه اتوبوس که چه عرض کنم، صف نانوایی بود رفتم! مگه داریم میریم دیدن رئیسجمهور که این صف طویل رو تشکیل دادین؟!
بالأخره اتوبوس روبهروی ازدحام مردم تسلیم شد و مردم پشتِسرِهم وارد اتوبوس شدند. مادرم هم پس از مدتی آمد و با هم سوار شدیم.
قرار بود ایستگاه آخر پیاده شویم و حالاحالاها مهمان اتوبوس بودیم. رفتهرفته اتوبوس شلوغتر میشد و به جایی رسیده بود که جای سوزنانداختن هم نبود. هر لحظه ممکن بود فاجعهٔ اتوبوسی رخ دهد! دیگر داشتم کلافه میشدم.
آخر میدانید چیست؟ یک پیرزن با زور و زحمت خود را به انتهای اتوبوس رساند تا خالهٔ دخترعموی همسایهٔ دخترخالهاش را ببیند و حالا قصد پیادهشدن داشت. همهٔ مردم از آخر اتوبوس بسیج شده بودند تا این خانم بتواند به ابتدای اتوبوس برسد.
در لحظهٔ پیادهشدنش هم چنان با آرنج به کلیهام زد که احساس کردم کلیههایم با ستون فقراتم جابهجا شد. یکی از او خوردم و یکی از در اتوبوس!
وقتی پیاده شدیم تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت سوار اتوبوس نشوم. ترجیح میدهم از این بهبعد، ویترین مغازهها را نگاه کنم و بههمین صورت به خانه بازگردم تا اینکه سوار اتوبوس شوم.
موضوع انشا: تصور یک اتوبوس شلوغ
برف تا زانو رسیده وهواسرداست٬ساعت هاست که منتظر رسیدن ماشین هستیم۰بچه ها از شدت سرما از جایشان جم نمیخورند ودستهایشان را تا ارنج درون جیب فروکرده اند۰بعداز چندساعت الافی بالاخره یک اتوبوس از راه رسید٬بچه ها اتوبوس رو که دیدند دست از پا نمیشناختند به جاده نزدیک شدیم و راننده ی اتوبوس ما رو که دید ماشین را نگه داشت۰در را که باز کردیم جای سوزن انداختن نداشت روی صندلی های دونفره چهار نفر نشسته بود از سوار شدن منصرف شدیم و میخاستیم برگردیم که راننده گفت:بیاید بالا چهارپایه دارم میدم بشینید وسط راهرو٬به راننده گفتم اخه ما پنج نفریم راننده جواب داد خودتو بچت باهم بشینیت رو یکی دوتا از بچه هاتم بزار رو یکی اون یکی رو هم بده من بزارم بغل دستم۰کمی فک کردم چاره ای نداشتم رفتیم بالا٬به هر بدبختی ای بود خودمون رو چپوندیم تو اتوبوس ۰نیم ساعتی بیشتر از سوارشدنمون نگذشته بود که جیغ دخترم از بغل راننده تو ماشین پیچید به زور خودم رو از میان جمعیت عبور دادم و به سمت راننده رفتم دیدم که دخترم راننده ی بیچاره رو خیس کرده ٬خواستم بزنمش که راننده گفت خواهر اذیتش نکن خاستم برگردم حالا راه نبود که برگردم سرجام چون راننده وایساده بودو دست فروشان داخل ماشین شده بودن ۰یکی داد میزد الو خشک اون یکی جوراب میفروخت دیگری میگفت تخمه بخور خوابت نبره بعد از ده دقیقه که کسی چیزی نخرید از ماشین پیاده شدن و من رفتم سرجایم نشستم۰کم کم چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم که خواب دیدم ماشین ما با کامیون تصادف کرده من سرو دست زخمی پی بچه هام میگردم یکدفعه از خواب پریدم و با جیغ دیگر افراد اتوبوس را هم بیدار کردم همه به طرفم برگشتن و مرا نگاه میکردن من هم برای اینکه کمتر ضایع شوم بلند داد زدم برای سلامتی اقای راننده صلوات٬نزدیک شهر شدیم راهی نمانده بود ناگهان بچه ها شروع کردن به خواندن٬و با هم میگفتن رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمیرسیدیم تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پشت بودیم ٬اقای راننده هم که خوشش اوجده بود هی تند تند بوق میزد حالاکه رسیده بودیم مسافران هر خوراکی که داشتن در میاوردن و به بقیه هم تعارف میکردن
موضوع انشا: تصویر مادر بزرگ درحال جارو کردن کوچه
دوباره مادربزرگ با کوه استواری از عشق و هنر روز خود را آغاز می کند .
وضویش را می گیرد و نمازش را می خواند و با خدا درد و دل می کند تا شاید امروز به خواسته اش برسد و بتواند ببیندش .
نمازش تمام می شود جا نمازش را جمع می کند و چادر گل گلی صورتی اش را به سر می اندازد و مثل همیشه دمپایی های جلو بسته اش را می پوشد .
در چوبی قدیمی را باز می کند و به آسمان می نگرد دوباره مثل همیشه دیوار کاهگلی غم و غصه هایش را روی زمین ریخته و مانند مادربزرگ در دل خود جای نداده است .
به حیاط بر می گردد و جارو به دست باز می گردد وشروع به جارو کردن کوچه می کند و مانند فرزندانش برای زمین آواز می خواند .
کمی از موهای سفیدش از چادر بیرون زده است دست های پینه زده اش یعنی تمام زندگی......
کمر گوژ پشتش نشانه ی تجربه هایش در تمام این سالهاست خوب ببین باز هم که از پا درآمده با یک دستش چادرش را گرفته و بادیگری جارو به دست دارد و لنگ لنگان،آهسته آهسته،آرام آرام
یک قدم به جلو بر می دارد و به خانه باز می گردد و دوباره کنار پنجره منتظر می ماند...
موضوع انشا: کلبه فقیرانه
هواتاریک است.ازدوردست ها نوری ضعیف دیده می شود و مرا به سوی خود جذب میکند.به آن نور خیره شده ام.کنجکاوی ام به نهایت خود رسیده است.کم کم به طرف آن نور می روم.
کلبه ای کوچک که با چوب درست شده است.با چوبهایی که سالها در برابر مشتهای بادوطوفان مقاومت کرده اند و سقفی که سوراخ است که انگار خسته و تسلیم شده است
سایه درختان مرا می ترسانند. از ترس وارد کلبه می شوم ؛
-سلام کسی اینجا نیست؟
چیزی راکه می بینم باور نمی کنم!.پیر مردی با لباس های کهنه و پاره در گوشه ای نشسته وشمعی که آخرهای عمرش است را درکناردارد.شمعی که کور سویی از روشنایی اش را به در دیوار می بخشد و اندک گر مایش را نثارپیرمردو کلبه ی کهنه و قدیمی اش میکند
ناگهان ابرها شروع به نزاع می کنند قطرات ریز باران از ترس فرارکرده وبه زمین پناه می آورند.باران از لابه لای درودیوار هاو سوراخ سقف به خانه حمله ورمی شوند.
باپیرمرد گفت وگو می کنم.او می گوید:"خوش به حالت که لباس های گرم وشال وکلاه داری"راستش دلم برای او می سوزد.
کمی ازلباس های زمستانی خودم را به اومی دهم.کم کم چشمانم سنگین می شود.می خواهم به خانه برگردم ولی زمین خیس شده و همه جاتاریک است.شب را در کلبه ی پیرمرد می مانم. سوزسرما از سوراخ سقف به داخل خانه می آید.به سختی می توانم بخوابم تا اینکه بالاخره صبح می شود با تابش افتاب روح بخش پاییزی از روزنه شیشه ای به داخل کلبه همه چیز رنگ طلایی به خود میگیرید من نیز به همراه پیرمرد بیدار میشوم
گرمای خورشید صورتم رانوازش می دهد کم کم بساط چای داغ اتشی وصبحانه ناب جنگلی مهیا میشود کنار اتش بودن چه لذتی دارد !
به خانه بازمی گردم.کمی لباس گرم،تخته،میخ چکش برمی دارم.همراه پدرم خانه ی آن پیرمرد راتعمیرمی کنم تا اوهم درآرامش زندگی کندوراحت بخوابد.وهم من با وجدانی اسوده از کمک به یک انسان راحت باشم.
انشا با موضوع آزاد
با حالی پریشان چشمانم را بستم و به صدای قدم هایش گوش سپردم...انگار لالایی مسکن بخشم بود...قدم به قدم نزدیک تر میشد..کم کم بوی عطرش به مشامم خورد،آه همان عطر همیشگی...دستانم را دور فنجان قهوه که بخارش شیشه ی عینکم را تار میکرد حلقه کردم...و با تمام توانم بوی عطر دلپذیرش را استشمام کردم..و بالاخره بالای سرم ایستاد،برگشتم و چشمانم را در دوتیله ی عسلی خوشرنگش دوختم...فدای آرامش چشمانت شوم...این دخترک سالهاست که در آنها غرق شده...کنارم نشست،یک دل سیر خیره اش شدم..لبانش را با زبان تر کرد:بسه دیگه چقد نگام میکنی؟تموم شدم...
نه اشتباه نکن،من تمام شدم..تمامِ تــــو...تمام چشمانت..تمامِ صدای تق تق کفشت..تمامِ لبخندهای دلنشینت...دستم را به سمتش دراز کردم ک دستانش را بگیرم...هنوز یخ بود...خواستم ببوسمش اما...
+خانــوم؟دیر وقته نمیخواین برین؟میخوایم کافه رو تعطیل کنیم....آآآه بازهم خیال بود؟باز رفتی؟چندین سال است اینگونه با خیالت سر میکنم...چندین سال است آمدنت آرزویم شده..سخت است تنها تکیه گاهت را از دست دهی و حسرت بوسیدن دستانش در قلبت لانه کرده باشد سخت است غریبه ای دیگر جای مادرت را بگیرد...ای کـــاش می آمدی..تا تمام میشد این بی تو بودن ها ..کاش می آمدی.با همان حال پریشان....با همان حال پریشان.
انشا با موضوع آزاد
دیگر روی جدول خیابان ها راه نمیروم...
در خیابان با صدای بلند نمیخندم...
با آبنبات چوبی اشکم بند نمی آید...
دیگر الکی سر هر چیز کوچکی قهر نمیکنم.
وسط حرف هایت قربانت نمیشوم..
دیگر..
دیگر..
دیگر آن دختر شاه پریان بازیگوشت نیستم....دیگر آن آدم دیوانه با شیطنت هایش نیستم...میدانی؟نمیخواهم اینقدر ضعیف باشم.اما دست خودم که نیست هربار ک میخواهی بیایی قلبم شروع میکند به تند تپیدن،قصه هایم پر از گل های رز و عطر اقاقی میشود،بهترین لباس هایم صف میکشند و موهایم پریشان!اما همین ک ب نبودت فکر میکنم،همه چیز در اطرافم مثل پتک ب جانم می افتد !این دخترک سالهاست اینگونه با یک آمد و رفت ساده زندگیش پر تلاطم میشود...محبوب من!میشود بمانی؟؟!میترسم این تلاطم ها پایان ناخوشی داشته باشد:)
انشا با موضوع آزاد
از اینکه روزها، هفته ها،ماها به انتظار دیدنت می نشینم، از اینکه در نبودت غذاب میکشم، از این کلافگی ها دلتنگی ها بغض و گریه های شبانه متنفرم
متنفرم ازینکه اینقدر دوستت دارم...متنفرم و دیگر خسته شدم از اینکه جز تو هیچ چیزو هیچ کس به چشمم نمی اید....متنفرم از اینکه جایت را هیچ کس جز خودت پر نمی کند.
وقتی دیگر صبرم سر می ایدو کم می اورم با خودم عهد می کنم که دیگر به تو فکر نکنم، فراموشت کنم
اما وقتی بعد از این همه مدت میایی
وقتی تورا می بینم
وقتی با آن چشم های مهربانت نگاهم میکنی ،،باز هم نا خداآگاه لبخند روی لبم می نشیند در دلم غوغا بر پا میشود و قلبم تند تند میزند......و عهدی را که با خودم بسته بودم فراموش می کنم 🙃
اما وقتی که وقت رفتنت میرسد در دلم طوفان بر پا میشود لبخندم تبدیل به بغض میشود، گریه ها و دلتنگی هایم شروع میشود.
اما حتی صد برابر این رنج ها و دلتنگی ها می ارزد به این که یک لحضه تورا ببینم.
انشا با موضوع آزاد
اینبار کمی قهرمان طولانی شد:)
هنوز هم در فکرم که چه شد؟دعوایمان سر چه بود؟شکستن لیوان بهانه بود نه؟آه باز که قهوه ام سرد شد...خودکارم روی کاغذ همچنان غلط میخورد...و من همچنان در فکر چشمانت در دیدار آخرمان هستم!عجب نگاه سردی،گویا میان منو تو هیچ نبوده است!اما همان چشمان سرد از خیلی وقت پیش مرا به اسارت خود درآورد...
گفته بودی می آیی،ساعت بیست و پنج روز سی و دوم همین ماه!پس چه شد؟من که از این تاریخ ها سر در نمی آورم،از هرکس میپرسم کی ساعت بیست و پنج روز سی و دوم میرسد؟جز خنده ی تمسخر آمیز چیزی نثارم نمیشود...اما من که معشوقه بودن بلد نیستم!با همه حرف دارم اما باتو...فقط صدای تپش قلبم شنیدنی ست که آن هم کلامی ندارد...پس تکلیف من چه میشود وقتی بیایی؟حتی تصورش هم برایم ثبات آرامش است..کاش زودتر برسد،کاش زودتر بیایی تا تمام شود این ساعت بیست و پنج نحس!
انشا با موضوع آزاد
آرام آرام قدم برمیداشتم با پایی برهنه،
خاک سرد و چمن خیس شده از باران صبح گاهی قدم هایم آرام بود گویا قصد رسیدن ب مقصد رسیدن را ندار.
صدای هوهوی باد،خش خش برگ درختان،صدای نرم و لطیف آب رودخانه آهنگ دلنشین را به گوشم می رساند.
نگاه کردم درست است کمی جلو تر رودی بود،
اطراف رود را نگاه کردم تک درخت استوارومحکم در کنار رودخانه برگ هایش را با کمک باد به رقصش در آورده بود.
جای دنج و آرامی برای نشستن به نظر می رسید.
گامی برداشتم،قدم هایم سریع شد.
دویدمخیلی سریع به کنار رودخانه رسیدم نشستم نفسهایم تند شده
هاااااااا هووووو هاااااااا هووووو
صدای نفس هایم آهنگ طبیعت را برهم ریخت .
آرام شدم پاهایم را تا زانو به درون آب رود خانه بردم.
گذر آب رودخانه از روی پاهایم
و خنکی آب جانی دوباره به جسمم داد .
به اطرافم نگاه کردم ساکت بود.
عالی و خوب درست جایی برای افکار پریشان من:)
به گذر آب رودخانه نگاه کردم و بلا فاصله گذر رودخانه را با زندگی هم معنا دیدم.
زندگی ما انسان ها درست است زیاد دربارهء خوبی ها و بدی هایش فرصت فکر کردن نداریم.
اما اگر دقت کنیم مانند اب همیشه رو به جلو حرکت میکند و امکان بازگشت به عقب را ندارد.
همیشه درحال حرکت است مانند آب .
مانند آب گاهی سنگ هایی مانع از حرکت راحت او میشوند اما آب باز هم با فشار بیشتر به جلو می رود.
همانند بعضی از انسان های موفق
که باهر سختی جون:بی پولی،نداشتن بدن سالم،از دست دادن عزیزان.
بازهم مقاوم و استواد رو به جلو میروند به امید فرداهایی بهتر...
کاش دقت ما انسان ها بیشتر از آن بود که فقط به فکر امروزمان باشیم،
گذر رود خانه و آب پر خروش آن همواره در تلاشند که
فرداهایی بهتر را برای خود بسازند.
در پناه خدا با آرزوی فرداهایی بهتر.
مطالب پیشنهادی:
درد و دل یک موش آزمایشگاهی(طنز)
به نام خالق تبسم های خالصانه
من موشی کوچک هستم که در یک آزمایشگاه فوق پیشرفته زندگی میکنم.در این آزمایشگاه همه چیز عالی است ،اینجا من چند پزشک شخصی دارم که هر روز سلامتی ام را چک میکنند تا مبادا مریض شوم.کارکنان اینجا آنقدر مرا دوست دارند که مدام آمپول و قرص های تقویتی به من میدهند تا همیشه شاد و سلامت باشم.حتی یک بار که حالم بد شد تمام پزشکان بالای سرم آمدند و مرا حسابی خجالت زده کردند.آنان با دستپاچگی مرا نگاه میکردند و غصه ی سلامتی ام را می خوردند! حتی شنیدم که یکی از پزشکان با ناله گفت:«وای پروفسور!اگر این بمیرد ما چه کار کنیم؟!»همان لحظه می خواستم بگویم«غصه نخور جوان!مرگ حق است . همهٔ ما روزی به دنیا آمده و روزی هم از دنیا میریم .بالأخره من هم سنی ازم گذشته تو خودت را اینقدر اذیت نکن!»اما افسوس! آن قدر حالم بد بود که نتوانستم پزشکانم را دلداری دهم...بعد هم که تلاش کردم بلند شوم و بگویم نگران نباشید آن قدر ها هم حالم بد نیست اما به خاطر سر گیجه هنوز بلند نشده پخش زمین شدم که همان موقع یکی از پزشکانی که علاقه زیادی به من داشت از ناراحتی با صدای بلند گریست.خدا خودش به این بیچاره ها صبر دهد ....
درد و دل یک موش آزمایشگاهی
نمیدونم از کی اما از وقتی که چشام رو باز کردم خودمو تو این خراب شده دیدم. اه دیگه حالم بهم میخوره از این اتاق وادماش هر کاری میخوان بام میکنن انگار که عروسک خیمه شب بازیشون هستم. هنوز اون روزی رو یادم نرفته که اون زهرماری رو به خوردم دادن علاوه بر مزه تلخ و چندشش باعث شد سه هفته تمام عین مجسمه اناهیتا خشک بشم .هه اما خوب تلافی کردماااا
چنان انگشت بد ترکیبشو گاز گرفتم که از درد کم مونده بود بره تو کما.
خدا به خیر کنه و منو از دست این دیوونه ها نجات بده.
اما باید بدونن که با کی طرفن نمیشه که هر کی از راه رسید بیاد تو و یکم انگولکم کنه و هر کاری میخواد بام انجام بده و ده برو که رفتیم. هر روزم باید کار های روز قبل رو انجام بدم تا اینا به نتیجه مزخرفشون برسن؛به عبارتی روز از نو روزیی از نو....
درد و دل یک موش آزمایشگاهی
سلام من یه موش سفید آزمایشگاهی هستم ، می خوام درد و دلی از زجرهایی که آزمایشگاه کشیدم را براتون بگم.
آخه شما بگین من بی نوا باید چیکار کنم من به این کوچیکی باید جور هیکلای آدمارو بکشم ؟
می خوان دارو درس کنن اول روی من آزمایش می کنن بعد میارن به آدما میدن ، می خواستن استامینوفن درس کنن میارن به من می خورونن آخه من کی سردرد گرفتم که خودم نفهمیدم ، می خوان برا خودشون دگزامتازون درس کنن من بیچاره رو با سرنگ سوراخ سوراخ می کنن اگه زنده موندم ازش استفاده می کنن و اگه فوت شدم تغییرش میدن و روی یه موش دیگه آزمایش می کنن تا حالا که شانس آوردم .
من آخه از دست این آدما چیکار کنم ، اونقد روی من آزمایش انجام دادن که همیشه حالت تهوع دارم و نمی توم حتی یه تیکه غذا بخورم .
حالا اینا تموم شد و دوران نانو و دانش های هسته ای اومده که از اونا بدتره آخه ما موشای بیچاره چه گناهی داریم که ما رو اینطوری زجر میدین شماها بگین من دردم از دست اینا کجا ببرم .
ضعیف تر از ما گیر نیوردن.
موضوع انشا: آب مایه حیات
آسمان صاف است و آرام،آسمانی که فقط اسم در آورده وگرنه قلبش همانند قلب بلبلی ،کوچک وتنگ است،که هر روز میگیرد وفیروزه و الماس را به چشمانش میهمان میکنند.
میهمانانش بسیار محترم و گران بها هستند، اما چه فایده که زیاد نمی مانند. آنها بر سرکره ی خاکی می ریزندکه مردمانش قدر آن ها را نمی دانند ودست در دست دیگری بر سر آنها قدم میزنند.
مردمانی که کوشا وساعی هستند، زنده دل اندو عاشق پس انداز شئ های با ارزش برای نونهال های آینده هستند.
آن ها طاقت دیدن بیابان های سوزان وتشنه لب را ندارند و بادیدن چنین مناظری به پهنای صورت اشک می ریزند.
در کره ی خاکی موجوداتی زندگی می کنند که بسیار منظم ومرتب هستند،، دوست دار شست و شو هستند و هر روز باید ، حیاط،ماشین،پله هاو......
شست وشو دهند وبه دلبندان خود بیاموزند که باید منظم ومرتب بود.آنها به علاوه محیط زندگی به آراسته بودن خود اهمیت می دهندو ساعت ها در حمام مشغول شست وشوی خود می شوند.
پس چرا این موجود به ظاهر ، آداب دان، کوشا و پاکیزه که عاشق پس انداز برای نسل های خود هستند، این قدر آب را هدر می دهند.
مگر آب مایه ی حیات نیست؟ این انسان ها تحمل دیدن بیابخانای سوزان را ندارند ،پس چگونه می خواهند در آینده ی نزدیک در بیابان های محله ی خود زندگی کنند؟
آب در دست ما امانتی است که باید به دست کودکانمان برسانیم.
پس آداب دان باشیم از آب مراقبت کنیم ودر حفظ آب کوشا باشیم وآن را پاکیزه نگهداریم.
موضوع انشا: تنگ بلور یا وسعت دریا
در فضای بیکران دریا می گشتم به دنبال چه نمیدانم اما همین قدر می دانم که دلم چیزی می خواهد...
چشم می گردانم و به اطراف خیره می شوم، به ماهی های در حال پرواز که خوشحالی و شادمانی از جشمانشان کاملا مشهود است ؛اما من همچنان در پی احساس امنیت، امنیتی که آن را در تنگ بلورینی تجربه کردم که گمان می کردم که آزادی ام را گرفته است...
جستجو را با پیداکردن حفره ای در صخره ای مرجانی پایان دادم و در همان جا اتراق کردم چشم برهم نهادم تا خستگی راه از تنم دور شود.
کف تنگ پر بود از سنگ های ریز و رنگی که رنگ های زیبا و چشم نوازش در شفافیت آب نمایی دیگر یافته بود.
پسرکی که اسمش را نمیدانم روبروی تنگ می ایستد و با تعجب به بازی من با حباب و آب نگاه می کند و من غوطه ور در فضایی کوچک اما امن و ساده پایکوبی می کنم.
ناگهان از خواب بیدار می شوم خوابی که سرگذشتم را در تنگ کوچکی بیان می کرد در خانه ای در نزدیکی دریا...
باری دیگر به گردش درون آبزم با خود فکر می کنم ای کاش به تنگ بلورین راضیم اینچنین درمانده نمی شدم.
کوسه ای را روبروی خود دیدم با آخرین توانی که داشتم پا به فرار گذاشتم.
در نزدیکی های ساحل با دیدن قلاب ماهیگیری بارقه امیدی در من تابید خود را به طعمه رساندم و پس از آن...
تنگنا همیشه هم بد نیست گاهی فرصتی است برای زندگی آسان.
من اکنون در تنگی کوچک با ماهی دیگری به نام پانی آشنا شدم ؛دوست خوبی است امیدوارم زندگی آرامی داشته باشم.
گاهی اوقات آزادی های زیاد امنیت مان را می گیرند...