خود را درون یک فضا پیما فرض کنید که روی ماه فرود آمده
فضا پیما وسیله ای است که انسان را برای بردن به فضا وکره هایی که در اطراف زمین وجود دارد ساخته شده است.
درون فضا پیما بودم، فضا پیمایی بزرگ که با همه فضا پیماهای دیگر فرق داشت خیلی از انسانها درون آن بودند ودر داخل ان از خاطره های زمینی خودشان با یکدیگر گفتگو می کردندبعضی از خاطره های آنها مانندقهوه تلخ بودندوبعضی مانند فالوده ی شیرازی شیرین، هر کدام از آنها سرنوشتی جدا داشتندکه باعث شده بود هریک از آنها را در داخل یک فضا پیما به یکدیگر برساند هر کدام از آنها برای رفتن به فضا هدف دیگری داشتند.
من هم یک هدف دیگر، در آخرین صندلی فضا پیما نشسته بودم همه ی گذشته های خودرا مرور می کردم گذشته های خیلی از مسافران داخل فضا پیما مانند شعله های بخاری سوخته بودندومانند باد کولربه باد رفته بودندهرچقدر که به یاد گذشته می افتادم وخاطراتم را مرور می کردم سرعت فضا پیما تندتر می شد انگار فضا پیما هم درک می کرد که چه چیزهای سختی را تحمل کرده ایم.
باز تندتر وتندتر فضا پیمادر اوج سرعت بود، که ناگهان ایستاد وتمامی مسافران از ان پیاده شدند میان انها همهمه ای به پا شده بودکه اینجا کجا می تواند باشد، همه از یکدیگر می پرسیدندکه این چه جایی است؛ یکی از آن مسافران با صدای بلند فریاد زد ویکباره این شلوغی به سکوتی مطلق تبدیل شد. یک زن جواب همه ی آنها را داد وگفت: اینجا همان جایی است که آرزویش را داشتیم، اینجا همان جایست که برای فراموش کردن خیلی از جیزها آمده ایم، اینجا همان جایی است که سالها می خواستیم داشته با شیم وبالاخره به ان رسیده ایم، اینجا همان جایست که برای زندگی کردن آمده ایم، اشک از چشمان تمامی جمع سرازیر شد، آری اینجا همان کره ی ماه بود که با امدن این افراد شکوه وزیبایی عظیمی را به خود گرفت. بعضی اوقات باید برویم باید به راه بیا فتیم تا ان کسانی که قدرمان را ندا نسته اند بفهمند که چیز با ارزشی را از دست داده اند.
بودیم وکس قدر ندانست
باشد نباشیم وبدانند که بودیم.
نوشته: مهسا اموت کلاس نهم دبیرستان فدک
موضوع: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
حواستان باشد شمارش معکوس شروع شد تا 56ثانیه دیگر سفرمان شروع می شود.این صدای رئیس ما است که دارد تذکرات و بقیه مطالب را توضیح میدهد.چه صدای مهیبی احساس می کنم دارم از زمین کنده می شوم با سرعتی که تا به حال مانندش را ندیده بودم احساس عجیبی است زمین دارد ذره ذره کوچک می شود دیگر ابرها زیر پایم است چه تکانی، فکر می کنم از جو خارج شدیم از مرکز اعلام می شود که با موفقیت وارد مدار خود شدیم . کسی بامن حرف نمی زند من هم میل و علاقه ای ندارم که با کسی حرف بزنم چون آنقدر چیز های عجیب و مجهول است که دیگر کسی به فکر حرف زدن نمی افتد احساس می کنم مانند ذره ای از گرد و غبار هستم که در هوا معلق شده ام احساس عجیبی است ولی لذت بخش، این لذت را در هیچ فیلمی ندیده بودم دیگر زمین، زمین نیست بلکه همچون توپ پینگ پونگ است که انگار تا دلت خواست آن را می گیری و در جیبت می گذاری وبرای همیشه از صحنه ی روزگار محوش می کنی در آن دور دست نقطه ای سفید می بینم از زمین کوچک تر است ولی چنان برقی میزند که چشم نیز تمایل دارد این سفیدی را ببیند تا آن زمین رنگارنگ را گویی غرق در عالمی هستم که تابه حال حتی نتوانسته بودم تصورش کنم احساس حقارت می کنم که من با این همه ادعا وبه قول قدیمی ها دم و دستگاه در سیاره ای هستم که انگار نه انگار وجود دارد و بود ونبودش فرقی به حال این دنیا نمی کند خورشید جور دیگر می تابد گویی سر جنگ دارد در دلم میگویم چه شده، ای خورشید گله ای داری ؟جنگی داری؟ چرا چنین سوزانی؟ انگار دوست نداری ما را در نقطه ای خارج از قفسمان ببینی فضا در اینجا خیلی زیبا و در عین حال بی رحم به نظر می رسد با خود فکر می کنم اگر گم شوم تا کجا می توانم ادامه دهم اصلا پایانی هست یا هرچه ادامه دهم جز به بی پایانی نمیرسم تکان شدیدی خوردم چه تکانی بود ترسیدم، یک لحظه فکر کردم افکارم دارد به واقعیت تبدیل می شود می ترسم از این جهان بی انتها ،از این خورشید سوزان، از این حقارت نسبت به این دنیا، ناگهان در باز شد نمی دانستم چه کنم گویی می خواهم وارد دهان هیولایی شوم که مافوق تصور است در بالا سیاهی ترسناکی است ولی به روی این کره گویی رنگ شادی و امید ریختند سفید است همچون عروسی که خوشحال در این فضای بی کران یکه تاز میدان است ناگهان چیزی را زیر پایم حس می کنم که تا به حال بشر حتی فرصت دیدن آن از این فاصله را نداشته نمی دانم چه بکنم قدمی دیگر بردارم و چون کودکی خوشحال به این طرف و آن طرف بدوم یا بمانم و غرق در این همه سوال بی پاسخ باشم چیزی را دیدم که حسابی متعجبم کرد پرچم هایی را دیدم از انسان هایی شجاع که جرأت کردند به این جا پای بگذارند خواستم قدمی بردارم ولی چیزی توجه ام را جلب کرد نزدیک بود پا روی آن بگذارم چیزی که صاحبش به خاطر آن تا اینجا آمده بود جای پای کسی بود ولی نمی دانم مال چه کسی بود ولی نمیتوانم به خودم اجازه دهم روی این سمبل صبر و استقامت پای بگذارم چیزی درونم می گفت برو برو پرچم میهنت را بر این سیاره ی دست نخورده به رسم یادگار بر سطح سفیدش بکوب تا همیشه یادش باشد که میزبان چه کسی بوده ولی نمی توانم قبول کنم که سوغات و تحفه ای برای کسانی که در آن در سیاره آبی هستند نبرم دلم میخواهد تا می شود از این......نمیدانم اسمش را چه بگذارم بلاخره باید فرقی میان خاک ما واین چیز باشد و اگرچنین نباشد حماقت است که برای به دست آوردن آن تا اینجا بیایم ولی صدحیف که دیگر وقت بازگشت است دلم نمی یاید پایم را از این گوی درخشان جدا کنم ولی دیگر مجبورم وارد این قوطی فلزی شوم و از دنیا ی شگفت انگیز به دنیای خاکی خودم برگردم
ولی یادم می ماند که چقدر کوچکم نسبت به این جهان بی انتها .یادم می ماند که چقدر عظیم است خالق این شاهکار
موضوع: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
به نام خالق کهکشانها
احساس عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفته است؛باورم نمی شود به آرزوی چندین ساله ام رسیده ام ،من الان جایی هستم که شب را تا صبح در خیالاتم خود را در آن تصور میکردم و از فکر کردن به آن غرق لذت میشدم.حالا که به هدفم رسیده ام احساس سبکی میکنم گویی بار سنگینی از دوشم برداشته شده و دینی مهم را ادا کرده ام ،آری هدف من از کودکی سفر به ماه بود...
از پنجره ی کوچک فضاپیما به فضای سیاه کهکشان راه شیری خیره میشوم،سیاهی مطلق مرا یاد آسمان شب می اندازد؛آسمانی که شب ها با خیره شدن به ماهش به خواب میرفتم .در سفینه را باز میکنم و آرام از نرده ی فلزی سفینه پایین میروم ،هنگامی که اولین قدم را روی ماه میگذارم احساس شیرینی در جای جای وجودم نفوذ میکند ،خاک نرم ماه مانند پنبه زیر چکمه های فولادینم پخش میشود و این امر حس شیرینم را صد چندان می کند.حالا که روی کرهٔ ماهم گویی تمام آموزش هایم را از یاد برده ام و تنها می خواهم مانند کودکی خردسال با کنجکاوی چیز های جدید پیرامونم را کشف کنم.همین طور که با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکردم موجود کوچکی توجهم را جلب کرد ،یک موجود سبز رنگ با چشم های درشت که اندازهی کف دست بود ،بینی کوچک و لبان غنچه ای سرخ به من خیره شده بود و با تعجب مرا برانداز میکرد ؛همیشه دلم می خواست با یک موجود فضایی رو در رو شوم اما نمی دانستم تا چه حد میتوانند برای ما خطرناک باشند .از یک سو دلم می خواست این موجود را بیشتر بشناسم و از یک سو نگران واکنش آن بودم و جرعت تکان خوردن نداشتم .نمی دانستم میتواند حرف بزند یا نه اما تصمیم گرفتم به سویش لبخند بزنم تا دوستی ام را با او اظهار کنم از این رو یک لبخند مسخره روی صورتم نشاندم زیرا ترس مانع لبخند زدنم میشد ،سعی کردم با مهربان ترین لحن ممکن صحبت کنم:«سلام!من یک انسانم خوش حالم که تو را دیدم دوست عزیز!»ناگهان آدم فضایی به سمت من دوید ،من از شدت شک و ترس قادر به تکان خوردن نبودم اما با کمال تعجب با آن قد کوتاهش که به زور تا زانوهایم میرسید مرا در آغوش کشید و سخنان نامفهومی گفت ؛البته به نظر من نا مفهوم بود ،آن موجود بیچاره زبان مرا نمی دانست و با زبان خودش با من صحبت کرد که البته چیزی از آن نفهمیدم و فقط سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم . خدا را شکر که امروز به هر دو آرزویم رسیدم؛اولی سفر به ماه و دومی دیدار موجودات فرازمینی...
موضوع انشا: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
دنیای من در این سیاره ی ابی خلاصه نخواهد شد بی انتهاست....
در چشم دل منک نمیگجند....
ماه ؛ قمر این سیاره ی ابی ک ب دورش میرقصد و زمین را در قعر تاریکی نور افشانی میکند،ماه همان چیزی ک مانند میکنی به هرچیزی ک در نظرت درخشان و زیباست،همان ک شبت را روشن میکند ،همان مرواید سپیدی ک در چادر سیاه اسمان جا خوش کرده است،همان ک گاه در پشت ابری پنهان میشود،همان چیزی ک در کودکی ب ان زل میزدیم و ارزو میکردیم،همان چیزی ک در شبهای مهتابی احساس شاعرانه ات را برمیانگیزد.....
این ماه کیست؟چست؟
دهکده ی تاریکی را در روزها در کجا پنهان میکند...؟ در شبها چطور؟ روز را چگونه میبلعدک اثری از شید زر نمی بینی!...
میدانی برخی از شبها چنان خودنمایی میکند ک دلت گنج میرود؛
وقتی ک غرق در نگاهش میشوم اهی از دلم پر میکشد اصلا دیوانه میشوم، مست میشوم....
حالم ک خوش باشد ماه را خندان میبینم ناخوش ک باشم ماه را مونس درد هایم میبینم گاه ب ان چشم می دوزم و از درد دل فانی ام میگویم گاه شاهد اشک هایم بوده گاه همدمم میشود و حس سنگین مرا تسکین میدهد گاه سیگار تنهایی ام را خاموش کرده!
اصلا این ماه کیست !? ماهیتش چیست!?
کاش بشود روزی سفر کنم....ب سفر ماه بروم! ب دیدار او... او را لمس کنم! بدانم کیست!
میخواهم با فضاپیمای ب سفر ماه بروم ب سوی ساقی بروم! همان ک هرشب مدهوشم میکند!
او را از نزدیک دید زنم و حسش کنم بروی ان قدم بزنم و دورش کنم، رد پای از خود بر جای گذارم.....
خداوندا!؟ چگونه میتوانی این همه عظمت و حس لطافت و دیوانگی را در یک گوی جمع کنی؟ خداوندا ماهت چرا اینقدر مدهوشم میکند؟ چرا اینقدر زیباست؟
موضوع انشا: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
دوشنبه ،روز مورد علاقه من ودوباره کتاب علوم و معلم علوم وماجراهای شیرینش.
امروز قراراست معلم علوم ما درس جدید را که راجب سفر به فضاست درس بدهد.
معلم مشغول تدریس می شود وناگهان من در رویای خود فرو می روم رویای همیشگی ام سفر به فضا ، نمیدانید چه زیباست جز نخستین نفراتی باشی که به یکی از سیاره ها سفر می کند.
ایندفعه دوست دارم کره ی ماه را برگزینم وبه آنجا بروم ،اکنون من درون فضاپیما شخصی خود نشسته وآماده ی پرتاب به کره ی ماه هستم....وااااااای خدای من چقدر دکمه اینجاست یعنی چه کاری میتوانند انجام دهند؟!!
سرم را برمیگردانم یک کپسول اکسیژن به همراه مواد غذایی روی میز پشت سرم چیده شده است و آن طرف هم.......وااااای خدای من آن دیگر چیست؟؟!!؟؟
از صندلی ام بلند میشوم،به سمتش می روم ،وااااای فقط یک سوسک کم داشتیم،باترس برای کشتنش جلو می روم که ناگهان شمارش معکوس شروع میشود...
قلبم تند تند میزند فکر کنم سوسک هم میشنود باخود می گویم حتما این سوسک هم قصد سفر داشته پس بهتر است سفرش را خراب نکنم .
با عجله به سمت صندلی ام می روم ،شمارش دارد به پایان می رسد همیشه دوست داشتم این لحظه جیغ بزنم.
1،2،3 و.....جیغغغغغغغغغغغغ....
که ناگهان با پس گردنی معلم علوم به خودم آمدم که داشت میگفت:(چه شده چرا وسط درس یکدفعه جیغ میزنی؟؟؟)
من با تاسف نگاهم را به زمین می دوزم وباخود زمزمه می کنم :چرا؟؟چرامن؟؟؟چرا رویای من باید با یک پس گردنی تمام شود؟؟؟
موضوع انشا: فضا پیمایی که روی کره ی ماه فرود آمده
دنیای من در این سیاره ی ابی خلاصه نخواهد شد بی انتهاست....
در چشم دل من که نمیگجند....
ماه ؛ قمر این سیاره ی ابی ک ب دورش میرقصد و زمین را در قعر تاریکی نور افشانی میکند،ماه همان چیزی ک مانند میکنی به هرچیزی ک در نظرت درخشان و زیباست،همان ک شبت را روشن میکند ،همان مرواید سپیدی ک در چادر سیاه اسمان جا خوش کرده است،همان ک گاه در پشت ابری پنهان میشود،همان چیزی ک در کودکی ب ان زل میزدیم و ارزو میکردیم،همان چیزی ک در شبهای مهتابی احساس شاعرانه ات را برمیانگیزد.....
این ماه کیست؟چست؟
دهکده ی تاریکی را در روزها در کجا پنهان میکند...؟ در شبها چطور؟ روز را چگونه میبلعدک اثری از شید زر نمی بینی!...
میدانی برخی از شبها چنان خودنمایی میکند ک دلت غنج میرود؛
وقتی ک غرق در نگاهش میشوم اهی از دلم پر میکشد اصلا دیوانه میشوم، مست میشوم....
حالم ک خوش باشد ماه را خندان میبینم ناخوش ک باشم ماه را مونس درد هایم میبینم گاه ب ان چشم می دوزم و از درد دل فانی ام میگویم گاه شاهد اشک هایم بوده گاه همدمم میشود و حس سنگین مرا تسکین میدهد گاه سیگار تنهایی ام را خاموش کرده!
اصلا این ماه کیست !? ماهیتش چیست!?
کاش بشود روزی سفر کنم....ب سفر ماه بروم! ب دیدار او... او را لمس کنم! بدانم کیست!
میخواهم با فضاپیمایی ب سفر ماه بروم ب سوی ساقی بروم! همان ک هرشب مدهوشم میکند!
او را از نزدیک دید زنم و حسش کنم بروی ان قدم بزنم و دورش کنم، رد پایی از خود بر جای گذارم.....
خداوندا!؟ چگونه میتوانی این همه عظمت و حس لطافت و دیوانگی را در یک گوی جمع کنی؟ خداوندا ماهت چرا اینقدر مدهوشم میکند؟ چرا اینقدر زیباست؟
موضوع: پلاک 22 خیابان 56
سر همین خیابان 56، ته کوچه 209، پلاک22
خانه ای است ؛ خانه ای که همیشه یک جای خالی دارد!
یک جایی که نمیشود پرش کرد . اصلا اگر خودت هم بخواهی نمیتوانی کسی را جای آن جای خالی بگذاری .
میدانی آنجا جای خالی فرزندی است که صبح با صدای نعره های پدر و ضجه های مادر بیدار میشد ؛ جای خالی فرزندی که به جای پدرش کار میکرد تا نان آور خانه باشد .
جای خالی فرزندی که به جای مدرسه رفتن ؛ سر چهار راه ها کفش مردم را واکس میزد .
پلاک 22 در خیابان 56 خانه ای است سرشار از مردانگی های پسری مرد.
پلاک 22 هرگز نمی تواند فراموش کند صدای کمربند پدر را که بر کمر پسر فرو می آمد ؛
نمیتواند از یاد ببرد گام های خسته پسرک را و آرزو هایی که همراه مرد کوچک در
بهشت زهرا دفن شد!
پسرک دوست داشتنی آرزو داشت مثل تمامی بچه های دیگر مدرسه برود ؛ درس بخواند ،
با پدرش عصرها را به گردش بگذراند ، سرش را روی پاهای مادرش بگذارد ؛
اما حیف که رفت!
شاید هم حیف نشد!
آنجا خدا هست .
خدایی که هم پدر است هم مادر ، خدایی که میتواند معلمش باشد ، برایش دوچرخه بخرد ؛ عصرها او را ببرد وسط باغ بهشت و دوچرخه بازی یادش بدهد و بعدش یک بستنی شکلاتی مهمانش کند !
اما جای خالی مرد کوچک پلاک 22 خیابان 56 هیچ وقت پر نمیشود!
"به یاد کودکان کار باشیم آنها هم حق زندگی دارند."
موضوع:یک بغل تنهایی
زخم به وجود آمده رانمیتوان درمان کرد ودوباره به حالت اول برگردانداما میتوان کمی ازسوزش ودردش راکم کرد.
قلب به درد آمده زمین،فشرده می شود وناگهان صدای تکه تکه شدن آن به گوش میرسد.
نفس های آخرش است،اما حال وقت مردن نیست،هنوز ریشه ای درقلبش وجود دارد.ریشه درختی که جز بیابان های وسیع وخالی ازهیچ گونه گیاه همدم ویاری ندارد،تنها درخت آن بیابان بود وعزیزدردانه دشت ها.
آری عزیز بودنش ،امیدی به او داده بود امیدی که باعث رویش برگ هادرشاخه های آن درخت تنومند بود.صدای قدم های مردی به گوش درخت رسید،مردباتبری دردست به سمت درخت میرفت وهرقدمی که برمیداشت لبخندش بیشترمیشد. مردبه درخت که رسیدطناب های دور تبر رابازکردوتبر دردست ضربه اول رابردرخت واردکرد، قلب زمین بیشتر فشرده شد،ضربه دوم راهم مماسه همان ضربه زدتبر را بالا برد تاضربه سوم راهم بزند که متوقف شد کمی اندیشه کرد، آری جز آن درخت درخت دیگری نبود پس چرا باید آنرا هم ازبین ببرد؟
باهمان تبر که از جنس درخت بود باطناب به دور درخت بست که شایدجای زخم راترمیم کند.اما دیگر نوش دارو بعد مرگ سهراب بود وپشیمانی بی فایده. کمرخم شده وسربه پایین راه برگشت را پیش گرفت. زمین لبخند زد، درخت هنوز هم زنده است وخوشحال ازبودن بین خواهانش وچه زیباست وجود امیدی در ناامیدی...
موضوع: زندگی بدون اگرها زیباست
زندگی زیباست؛اگرنیمه ی پرلیوان رادر نظربگیریم٬ اگرتنهازیبایی های پیرامون خودراببینیم٬ اگر بدی هاراکنار بگذاریم وفقط خوبی های افرادراببینیم وبسیاری از اگرهای دیگر؛اماتنها این اگرها کافی نیستند.برای رسیدن به یک زندگی زیبا وخوب باید اگرهای زندگی راحذف کرد.
من شخصی نابیناهستم٬ همانطورکه گفتم٬برای رسیدن به یک زندگی زیباوخوب اگرهای زندگی ام را حذف کرده ام٬ من با اینکه تونایی دیدن راندارم اما چشم دلم همواره روشن است٬ چشمی که باسعی وتلاش من٬ تنها زیبایی هارا میبیند٬چشمی که باعث و بانی امیدواری من برای رسیدن به یک زندگی زیبا وخوب است٬چشمی که بدی های افراد راکنار میگذارد وتنها خوبی هارامیبیند٬چشمی که تمام افرینش نقاشی شده برروی زمین رادرذهنم به تجسم درمی اورد٬ چشمی که باعث گسترده شدن فکرو ذهن من شده است.
درمقابل من وامثال من٬افرادی هستندکه بینا اند٬اما درحقیقت هیچ چیز را نمیبینندو چشم دلشان همیشه خاموش است. انهاخودرا زندانیی٬درزندانه کوچکی که زندانبان ان خداست تصور میکنند؛زیرا فکروتصورانها از خداوافرینش٬ محدود است درواقع انها کوته نظرهستندوتنها زشتی های اطراف خودرا میبینندو توجهی ب زیبایی ها ندارند؛ به همین خاطراست که امیدی برای رسیدن به زندگی زیباراندارند. انان تنها چیزی راکه میبینند٬باور میکنند و ب عمق موضوع یا حقیقتی نمی اندیشند وهنگامی که یکی ازانهامرا میبیند که دیدمن به اطرافیان و پیرامونم چگونه است٬بسیار متعجب میشوند! فقط متعجب میشوند وهیچ تلاشی برای رهایی از این کوته نظری نمیکنند.
ایامانبایدبه عمق وژرفای هرحقیقت یا موضوعی بیندیشیم وبرای رسیدن به یک زندگی زیباوسرشاراز ارامش وخوب اگرها٬افسوس ها٬ای کاش هاو بسیاری از کلمات ناراحت کننده ی دیگر رااز زندگی خود حذف کنیم؟ زندگی بدون اگرهاست که زیباست.
موضوع انشا: گم شدن
یعنی گم شدن فقط این است که پلاک خانه ات را فراموش کنی؟یا که میشود در لابه لای خاطرات نیز گم شد؟؟؟به راستی گم شدن چگونه است؟؟من خیلی وقت است گم شده ام...در لابه لای تار موهایش...در عمق دریای طوفانی چشمانش...در مستی نگاهش...در گرمی دستانش...در آغوش بی منتش...در بخار چای آلبالویی دست سازش...آری من خیلی وقت است در او گم شده ام...شاید او نیز در من گم شده باشد..نمیدانم اما دلم آشوب است ازاین گم شدن ها،میترسم...اگر دیگر پیدایش نشوم چه؟؟!میترسم آنقد در لابه لای خاطراتش گم شوم ک خودش را فراموش کنم...اما مگر میشود کسی را فراموش کرد ک در همه چیزش گم شده باشی؟
چه کنم که حتی در بوی عطرش هم گم شده ام...و او نیز دست نیافتنی ترین گم شدنی است...و ای دست نیافتنی ترینم یادم نمی آید شبی را ک بدون فکر کردن ب تو خوابم برده باشد...شاید گم شدن همین است..گم شدن میان "تو" زیباترین گم شدن جهان است.
به قول خودم "تا باشد ازاین گم شدن ها"...
موضوع انشا: هیس!
بچه که بودیم خیلی دست گل به آب میدادیم .
عاشق کارهایی بودیم که خطرش زیاد بود انگار سرشتمان را با دیوانگی های کودکانه بافته بودند .
یک روز سرد_زمستانی در خانه مادربزرگ کنار بخاری چوبی نشسته بودیم ؛ هوا آنقدر سرد بود که نمیشد از کنارش تکان خورد .
با خاله زاده هایم سر آنکه کدام رو به روی بخاری بنشینیم دعوایمان شد و یهو پایمان خورد به بخاری و تالاپی صدا کرد و بووووووم !
آمدیم جیغ و هوار راه بیندازیم که ارشدمان گفت : هیس ! از کسی صدا در بیاید خاکسترش را میریزم تو ی شیر میدهم گربه بخورد .
همه ساکت شدیم و تلاش کردیم آتش را خاموش کنیم که پدربرزگ آمد .
همه با صدای بلند داد زدیم : هیس !
انگشت اشاره اش را جلوی دماغش گرفت و آرام گفت : هیس ! چه خبر است ؟! دست گل به آب دادید جیغ هم میزنید ؟!!
عاشقش بودیم یک جورایی مثل ما بچه بود .
با یک حرکت دست همه مان را جمع کرد و نقشه ای کشید :
بچه ها قالی قدیمی دستباف مادربزرگتان را که ارث مادرش بوده سوزانده اید ! اگر بفهمد دارتان میزند ! همه باهم مثل همیشه بروید بیرون دنبال بازی تا من هم فکری بکنم مفهموم ؟
به نشانه تفهیم سری تکان دادیم .
اما واویلا میشد ؛ امشب مهمان داشتند خانزاده می آمد .
اگر مادربزرگ می فهمید چه بر سر قالی دوست داشتنی اش آمده یا ما می میردیم یا زبانمان لال خودش !
ساعاتی بعد که کارهای حیاط تمام شد همه خواستند بروند داخل تا آماده شوند ؛ آنقدر قلبمان تند میزد که صدایش تا ته حیاط می رفت و با رنگ سفید صورتمان میشد ده خانه را رنگ کرد !
وقتی رفتیم داخل منتظر محاکمه بودیم اما ...
اما نه اثری از سوختگی قالی بود و نه بخاری مشکلی داشت .
نگاه مان چرخید روی پدربزرگ که آرام گفت :
هیس!
موضوع انشا: طعم لبوی داغ
آخ سرم درد گرفت، نگاهی به خودم انداختم و دیدم سرم را با سیخ سوراخ کرده اند؛ فهیدم زندگیم روب ه پایان است. از دوستانم که داخل قابلمه بودند خداحافظی کردم.
از طرفی خوشحال بودم که بالاخره کسی من را انتخاب کرده، آخر من و دوستانم برای همچین وقتی، لحظه شماری می کردیم. الان نوبت من بود. فروشنده من را همراه باسیخ چوبی به دست پسرکی داد. پسرک مرا نگاه می کرد و لبهایش را با زبانش تر می کرد. نگاهش لذت بخش بود. احساس خوبی داشتم که توانسته ام باعث خوشحالی کسی شوم .در همین لحظه پیرمرد فقیری از آنجا می گذشت . لبخندی به پسرک زد و آب دهانش را قورت داد.
پسرک نگاهی به من و نگاهی به پیرمرد انداخت. پیرمرد را صدا کرد و گفت :«آقا سلام، لبو دوست دارید؟» پیرمرد از پسرک تشکر کرد و گفت :«ممنون عزیزم ٬مال خودت. نوش جان !»یک دفعه بدنم قارچ شدودیدم نصف بدنم در دست پیرمرد است. پیرمرد اشک می ریخت و من خوشحال از اینکه مال دو نفر شده بودم... پسرک دوان دوان به خانه رسید. نصف دیگرم سرد شده بود. پسرک مرا در قابلمه ای گذاشت و رویم نمک ریخت تا داغ شوم ؛ مثل همان موقع ای که فروشنده مرا تحویل پسرک داد.. پسرک داشت مرا می خورد که.... به آرزویم رسیدم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: زندگی یک پیراهن
سلام. من می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم.
من پیراهنی بچّه گانه در یک فروشگاه پشت ویترین بودم و هر روز، افراد زیادی برای خرید من می آمدند امّا به خاطر قیمت که خیلی گران بود کسی مرا نمی خرید.
تا این که روزی پسر بچّه ای با اصرار به خاطر عکس زیبایی که بر تن من دوخته بودند پدرش را مجبور کرد تا مرا هر طور که هست بخرد. از آن روز به بعد، پسرک هر روز مرا به تن داشت و از من جدا نمی شد و ساعت ها به تقش گربه ای که روی من بود خیره می شد و حتی برایش اسم هم انتخاب کرده بود. روز ها همین طور می گذشتند و پسرک بزرگ و بزرگتر و می شدمن کوچک و کوچکتر، تا اینکه روزی مادر پسرک مرا از تنش بیرون آورد و پیراهن نویی به او داد و به او گفت پسرم، تو دیگر نمی توانی این پیراهن را بپوشی چون برایت کوچک شده است.
هم پسرک و هم من خیلی ناراحت شدیم زیرا به هم عادت کرده بودیم. پسرک از آن روز به بعد، مرا همه جا حتی در مدرسه هم می برد و گربه را به بچه ها نشان می داد.
شب ها مرا از خودش جدا نمی کرد و از نظر او من فوق العاده بودم. او از من عکس می گرفت و من را خیلی دوست می داشت.
تا اینکه روزی، پدر پسرک آستین های مرا قیچی کرده و باقیمانده مرا به عنوان شیشه پاک کن و دستمال ماشین، استفاده کرد و پس از مدتی من را دور انداخت. پسرک خیلی ناراحت شد و گریه کرد. شب اول گربه ای را می دیدم که ساعت ها به من خیره شده بود. به گمانم فکر می کرد عکس خودش را می دید. امّا در شب دوم اوضاع بدتر بود و من در ماشین زباله بودم و هر روز به یک جا می رفتم و در حال حاضر، مرا جلوی ماشین بسته اند تا اگر حشره ای بخواهد وارد دم و دستگاه ماشین بشود نتواند.
بد هم نیست چون که هر روز به یک جای تازه سفر می کنم.
موضوع انشا :گذر رودخانه
خورشید تازه سلام کرده است می شنوی؟ ای چشمه از دل کوه میجوشدوبه سختی سنگ های ریزودرشت را کنار میزند وروشنی را که میبیند سینه پهن میکند.
قطرات آب که به هم پیوسته ودست به دست هم داده اند از میان کوه ها ودل تپه ها ماند وخبر سلامتی آن هارا به جنگل هاودرختان کنار رود میرساند.
گاهی نسیمی میورزد ودست نوازشگرش خنثی دلچسبی را میهمان گونه هایمان میکند.
برای ما که در شهر زندگی میکنیم رودخانه یادآور شادی، تفریح، هوای پاک و...است.
راستی این همه آب کجا میروند؟
مردو روستاها وآبادی ها وشهر های کنار رود برای آبیاری مزارع درختان میوه از آب. رود بر میدارند.
کمی پایین تر سدی بزرگ ساخته اند واز حرکت وگردش اب وبرق وروشنی میگیرند تا چرخ صنایع بگردد.
ودر آخر رودخانه ها بعد از سفرخود دست به دست هم میدهند ودرحال آنان را مانند مادری که فرزندش رادر آغوش میگیرد در آغوش میگیرد وبازهم در ساحل دریا به خوابی آرام فرومیروند.
نوشته: زهرا عزیزی - پایه نهم
موضوع انشا :گذر رودخانه
خویشتن را به بستر تقدیر سپردن و با هز سنگریزه راضی به ناراضی گفتن زمزمه ی رود چه شیرین است.
صبح گاهی که به روستا برای دیدن مادر بزرگ رفته بودم بعد از خوردن صبحانه لذیدی که در حیاط خانه ی مادربزرگ خوردم در دل من غوغایی به پاشد شوق رفتن صحرا در دل من بدجوز تالاپ و تلوپ میکرد پس به راه افتادم در مسیری که میرفتم برای خود آواز میخواندم و صدای چه چه بلبل ها نیز با من همکاری می کردند و موسیقی خوبی در صحرا بوجود آمده بود ،صدای هوهوی باد مرا تا دور دست ها میبرد و بادستان لطیفش صورت مرا همانند مادر مهربان نوازش میکرد بادنیز باتکان خود گلها را میرقصاند و گیسو های طبیعت به این سو و آن سو میبرد
و محشری بر پاکرده بود درختان بزرگ و کوچک که شاخسارهایشان همانند دستان مومنی بود که در دل شب دعا می کرد وقتی کنار رودخانه رسیدم شوق وصف ناپذیری داشتم رودخانه ای پر جنب و جوش،خزوشان و ذلال که هر انسانی را به فکروامیداشت.آری!وقتی پروردگار قلم صنعش بدست گیرد همه عالم در عجب می ماند باخود گفتم برزیر سایه ی درختان بنشینم تا پاهایم درون آب گوارای رودخانه بگذارم وقتی پاهایم را درون آب نهادم آب ازلای انگشتانم می گذشت و این برایم ناب ترین حس بود.
به رود گفتند چرا انقدر زلالی؟رود گفت گذشتم و چه زیباست مانند رود گذشت داشته باشیم.
موضوع انشا: گذر رودخانه
باران سختی شروع شده قطرات باران همچون سربازان آسمان به زمین حملهور شدندو زمین همچون دژی ایستادگی میکند.قطرات روی زمین سنگ دامنه کوه روان میشوند,آنها با سرعت هر چیز را از پیش رو کنار می کشند انگار کسی جلودار شوق رسیدن آنها به دریا نیست.سرعت آنها به حدی بالاست که همه را از خاک و سنگ تا بوته با خود همراه میکند.اما صبر کنید!!!
سرزمینی بزرگ و بی آب و علف است جلوی آنهاست.آری; کویری بزرگ.کویر این رود جوان مارا به مبارزه می طلبداما رود از هیچ جدالی نمی ترسد؛حمله می کند قدم هایش کند است ما پیش می رود.گاهی چنددانه خاک با اوهمراه می شود اما بقیه خاک سخت مقاومت میکند.رود به این طرف و آن طرف می رود تا راهی بیاورد و هر طرف سختتر از طرف قبل.
به آخر این راه که می رسداکثرآب این رود بخار شدهو مانند ارواح به سمت آسمان جهیده است.حال دیگر یک جویبار کوچک است.اما ناگهان صدایی به گوشش می رسد
صدای لالایی موجهای دریاهمچون ماه کامل که به گرگینه نیروی دهد جویبار ما را نیروی تازه میبخشد.هنوز دریا معلوم نیست اما ناگهان آبی بیکرانی باعث درخشش چشمانش می شود.حال این سواره خسته همچون رخش می تازدتا به دریا برسد ولی دریایی مغرور دست به سویش دراز نمی کنداما دیر شده جویبار به دریا رسیدحال این جویبار میتواندبه آن کویر سخت و خشکسبزی و طراوت هدیه کند.
موضوع انشا: گذر رودخانه
آیا دختری 6و7 ساله میتواند عشق را احساس کند؟
کودکی تنها در کنار رودی همچو جاری
نشسته بود پاهای خود را در میان گذر اب رود خانه جای داده بود،چشمان بسیار زیبایش را روهم گذاشته و تند تند نفس میکشید حال و هوای عجیبی را داشتم دختری بسیار زیبا را موهای طلا ک کمی بغض دارد را میدیدم.
به سمتش چند قدمی برداشتم نزدیک تر که شدم پیشش نشستم وقتی متوجه امدنم شد چشمانی که پر از اشک بود را باز کرد
چشمان ابی رنگ او ک میان رگه های قرمز میدرخشید مرا غرق در نگاه خودش کرد لب های گلبه ای کوچکش را باز کرد ...
«این دختر واقعا زیباست»
با نگاهش مرا جذب خود کرد.
از او پرسیدم چه شده است و هنوز صحبتم تمام نشده اشکانش جاری شد موژه های بلند قهوه ای اش که خیس شده بود و اورا زیباتر کرده بود با نگاهی خسته و با چشمانی پر از حلقه های اشک گفت:عروسک زیبای مو طلایی ام را در همین گذر رودخانه گم کرده ام روز اخر مادرم در همین جا این عروسک را به من داد و دیگر اورا ندیدم تا اینکه بادِ وحشتناکی این عروسک را از من گرفت .
نمیدانستم که چه بگویم ولی بلند شدم ک بروم شاید چیزی دستگیرم شد.
کمی بد ک نا امید برمیگشتم یک پسری حدود 8 ساله را کنار دختر موطلایی دیدم تعجب کردم ولی ب سمتش نرفتم ترجیح دادم دور بمانم و واقعیت را بفهمم .
صدای گریه دختر و صدای ارام کردن پسر در میان صدای رودخانه و نسیم ملایم پنهان شده بود و شنیدن صدای ان دو سخت تر شده بود
همان لحظه ک چشمانم را ب دهانه پسر دوخته بودم چیز عجیبی مرا مست و دیوانه کرد.
پسر:گاهی گذر رودخانه میتواند خیلی چیز هارا به ما دهد و شاید در کنارش چیز هایی را نیز بگیرد .
پسر با بغضی ک داشت از دختر سوال کرد ک چرا گریه میکنی دختر در جواب این را گفت: عروسک مو طلایی ام را گم کرده ام ...
حلقه اشک هایی ک از صورت پسر جاری میشد دختر را متعجب کرده بود
حال این بار دختر سوال کرد ک تو چرا گریه میکنی؟
بداز کمی مکث پاسخ داد ؛عروسک موطلایی ام گریه میکند.
موضوع انشا: گذر رودخانه
چیک؛اینم آخرین عکس،اِمروز آنقدر عکس گرفتم که خسته شدم دوربینم را در دستم گرفته بودم و در حال نگاه کردن عکس هایم بودم که ناگهان حس کردم پاهایم خیس شده اَست به زیر پایم نگاه کردم که دیدم درست وسط رودخانه ایستاده اَم. کفش هایم خیس شده بود،تصمیم گرفتم بر روی تخته سنگی که در کنار رودخانه بود بنشینم و کفش هایم را در زیر نور آفتاب قرار دهم تا هر چه زودتر خشک شود. روی تخته سنگ نشستم و دوباره دوربین خود را برداشتم و به اِدامه نگاه کردن عکس ها پرداختم،عکس هایم تقریبا فوق العاده شده بود. تمام عکس هایی را که گرفته بودم تماشا کردم عکس های زیبایی شده بود.نگاهی به گُذَرِ رودخانه که در حال نوازش کردن پاهایم بود و بادی که در حال کشیدن دست نوازش بر روی شاخ و برگ درختان بود کردم تصمیم گرفتم که اَز این رودخانه زیبا و درختان بلندقامت چند عکس بگیرم. عکس هایم را گرفتم و به سوی کفش هایم رفتم تقریبا خشک شده بود آنها را برداشتم و پوشیدم و به سمت ماشین خود حرکت کردم سوار ماشینم شدم و به سوی خانه پیش رفتم،بعد اَز رسیدن به خانه و کلی سلام و احوال پرسی با خانواده اَم به سمت اتاق خود رفتم و مموری دوربینم را درآوردم و به لبتاب خود وصل نمودم و به تماشای عکس هایی که گرفته بودم پرداختم وقتی به عکس رودخانه و گذر آب در آن و درختان تنومند رسیدم با خودم گفتم:《خداوند چگونه این همه زیبایی ها را در سراسر جهان آفریده است؟》کمی که در فکر فرو رفتم فهمیدم که اَندیشیدن به خداوند و زیبایی ها و آفریده هایش دیوانه کننده اَست.
موضوع انشا: گذر رودخانه
مقدمه: پاهایم را درون آب قرار می دهم. آب سرد خواب از سرم می پراند. آب با حرکتش دست نوازش به لای انگشتان پاهایم می کشد. چشمانم را بسته ام و گوشهایمم را به دست رودخانه سپرده.
صدای رودخانه دست مهربانی بر روی روحم می کشد. انگار که آب برایم قصه می گوید. بلبل بی قرار، یک دم می خواند وصدایش درون ذهنم ثبت شده است . انگار دارد خدارا شکر می کند که همسایه ی او رودخانه است .
آب به سنگ های کف رودخانه رنگ و نقش داده است . آنقدر که آب دست بر گیسوان سنگ ها کشیده است و گیسوان را شانه زده است، دیگر سنگ ها به آن عادت کرده اند. گویی آب مادر تمام سنگ های کف رودخانه است.
لاله های وحشی با پونه های جوان کنار رودخانه باهم همسایه هستند . هر روز صدای آن هارا می شنوم که از مهربانی رودخانه سخن می گویند. نسیم می وزد و بوی پونه ها در میان نسیم گم می شود و زمین و زمان را معطر می کند بوی پونه ها حرف از خدا می زند.
درختان دست های سبزو خرمشان را به سوی آسمان بلند کرده اند. رودخانه همهی سخنان درختان را می شنود . دل درختان پر از غصه است. درختان از غصه هایشان برای رودخانه می گویند و رودخانه آن هارا با خود می برد. جایی که هیچ کس نمی داند کجاست. یعنی آن جا کجاست؟! نزد خدا؟....
رودخانه یکی از زیبایی های خلقت است . رودخانه یعنی جریان زندگی . بیاییم خدارا بخاطر این نعمتش که کمتر به آن فکر میکنیم شکر کنیم.
موضوع انشا: گذر رودخانه
رودخانه، با آرامش توصیف نشدنی بر فرش زمین دراز کشیده است.وقتی از بالا به ایثار و فداکاری این رودخانه نگاه میکنم احساس می کنم که کوزه ی دلم خالی شده است. انگار کودکی گم شده و در تلاش و کوشش و پشتکاری است که به راه مادر (دریا) دست یابد.به به!!!! چه منظره ی دل انگیز و پرشوری به همراه دارد.
خدای من!! اینچه صدایی است؟ که مو های بدنم را سیخ می کند؟؟ آری !! صدای گذر رودخانه است که گوش های مرا نوازش می کند.روی صخره ای در کنار رودخانه پرطلاتم و جاری نشسته بودم و به طبیعت زیبای بهاری نگاه می کردم باران تازه بند آمده بود .وباران شاهکاری های خود را به طبیعت پخش کرده بود و نتیجه ی این ، صحنه ی زیبا نتیجه ای جز به مشام رسیدن بوی گل و کاهگل نبود.
درختان از نگاه به ابن رودخانه پر طلاتم سیر نشده اند.انگار رود خانه می خواهد همراه با ایثار و فداکاری همانند شهید مطهر ما ، شهید حججی به ما انسان های غافل نشان دهد.
موضوع انشا در مورد گل نرگس
با ریختن آبی به پی گلدانم جانی دوباره گرفتم.حس نوازش دست هایی روی گلبرگ هایم و بعد بازشدن پنجره.سرم را بالا آوردم خورشید با گرمایش حس تازگی را به وجودم هدیه کرد.گلبرگ های سفیدم را در هوا چرخاندم، من امروز نرگس گمشده در جهانی بزرگ هستم.هوای بیرون مثل هوای دلم گرفته و بارانی است.چه می خواستم؟؟ دلم گریه می خواست؟! کاش من نیز می توانستم مثل آدم ها دل تنگی ام را با گریه از بین ببرم.چقدر دلتنگی سخت است. خدایم را صدا می کنم،خدایی که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد.با گلایه صدایش می کنم،گلایه ام چیست؟شکایتی است که خیلی ها دارند. دوری از یار عالمیان،آقایم،امیدم و امامم. گلایه ام طولانی شدن انتظارم است باز پاییزی دیگر آمد و من لحظه های دلتنگی ام را می شمارم،پاییز بهانه است. بی تو هر چهارفصلم پاییز است...
هرجمعه کارم همین است،دلتنگ و ناامید که مبادا تو را نبینم و سر بربالین خاک بگذارم.درست مثل برگ ها و غنچه ها یی که تو را ندیدند و مردند. جوانه زدن برای چه؟
آن هم زمانی که تو نیستی تا دست مهربان نوازشت را برسرما بکشی. بازهم جمعه است ومن در جاده های دور و دراز انتظارتو،در خیالم نشسته ام ،نیستی که ببینی چگونه پیرشدم در خم کوچه های انتظار،آخر...
رفتن این جمعه ،جمعه ها پیرم کرد.باران نم نم شروع به باریدن می کند ومن چه بی پروا گلبرگ هایم را آشیانه ی این قطره هایی می کنم که بوی تو را می بارند.
خدایا دلم در انتظار ظهور می سوزد.امامم ببین از آن بالا، چند نرگس مثل من در این جهان امیدوار دیدن تواند، آنها نیز مثل من پژمرده و ناامیدند. نگاهمان کن ،امیدوارمان کن .
دلمان وصال می خواهد،وصال...
بی تو باید سوخت وساخت.سوختم ولی با،بی تو بودن نمی سازم.بیا و ببین چگونه چشمانم به درهای آسمان خشک شد ولی نیامدی!!
بی تو نرگسی شکسته ام که جانی در ریشه هایم برای زنده ماندن نمانده .
بیا و انگشتانت را مرهم ساقه ی شکسته ام کن و قدم را برای بوییدن راست کن که من همان نرگس شکسته بال سپید توام ،که اسمی زیبا از مادرت به ارث برده.
ودلی بزرگ که شاید ناامیدنباشد. ولی هرلحظه با امید بودن و آمدن تو زندگی می کند.
ای کاش روزی برسد که تو دراین دنیا نفس بکشی و من بازدم تو را نفس بکشم.
ای کاش جمعه ی بعدی بیایی و گلبرگ هایم مهمان دست های مهربان تو باشد و زمانی که می آیی من در این جهان باشم که شاید لحظه ای ببینم نماد چه مرد پاک و مطهری هستم.
روزی روزگاری عاشقی من ابدی و جاودان است،تا تو بیایی و چشمان خیسم قاب عکس نگاه مهربانت باشد.