موضوع انشا: صدای آب را دوست دارم...
آب مایه ی حیات است و صدایش دلنواز زندگی هایمان به آب وابسته است آب باید باشد تا من و تو بتوانیم زندگی کنیم به راستی که قدر این نعمت را باید دانست...
صدای شر شر آب به گوشم میرسد گویی احساس عجیبی پیدا کردم یک حس خوب و خاطره انگیز حسی که تا به حال نداشته ام در کنار چشمه ای خروشان که از دل کوه پایین می آید ایستاده ام
گاهی قطره ای از آب زلال صورتم را میشوید و نسیم دلپذیر بهاری قطرات را از صورتم پاک میکند
هر وقت به این چشمه خیره میشوم یاد دوران کودکی ام می افتم و خاطرات خوبم را به یاد می آورم
نگاهی به بالای کوه می اندازم قطره های براق به سوی چشمه سرازیر شده اند و هر لحظه صدایش دلنواز و زیبا تر از قبل میشود. آرامش وجودم به من باز گشته است. یاد حدیثی از امامان مهربان می افتم که میفرمایند: سه چیز به انسان آرامش میدهد نگاه به آب نگاه به سبزه و نگاه به فرد مومن. آری گفته است آن امام صدای آب واقعا آرامبخش است...
ما باید قدر این نعمت الهی را بدانیم و در مصرف آن صرفه جویی کنیم و آنرا بیهوده هدر ندهیم و از آن استفاده ی درست و صحیح کنیم
به راستی که هیچ چیز را در دنیا پاک تر و زلال تر از آب ندیده ام...
موضوع انشا: حیاط مدرسه
مقدمه: درزندگی ما ادم ها مکان هایی بسیار جذابی هستندکه هیچوقت از خاطرات ما فراموش نمی شوند وتا ابدبایادوخاطران حس خوب وحال خوبی به ما دست می دهدمانند حیاط مدرسه.
متن انشا:
حیاط مدرسه مکانی است که ما دران بازی کردیم …. درس خواندیم … افتادیم, نشستیم …گریه کردیم .. خندیدیم .. دوست های جدید پیدا کردیم ..گاهی قهر کردیم ..گاهی دعوا کردیم .
حیاط مدرسه مانند خود مدرسه شامل خانه دوم ما است که اتفاق های شیرین و تلخ زیادی را در ان تجربه کردیم حیاط مدرسه ما مانند همه مدرسه ها دارای شیر اب خوری و زمین فوتبال و والیبال است و درختچه ها و درخت های زیبایی دارد که ما همراه با دوستان مان همیشه در زیر سایه های ان دور هم می نشینیم و لحظات زیبای کودکی و نوجوانی و جوانی خود را رقم می زنیم .
روز اول مدرسه راهیچکس فراموش نمی کند.لحظه ی اول باوارد شدن به مدرسه اولین منظره ی قابل روئیت حیاط مدرسه است که با دیدن ان منظره ی زیبا شوق وذوق امدن مدرسه بیشترمی شودتا همراه با دوستان جدید در حیاط مدرسه بازی های جدیدی را نیز تجربه کنیم.
نتیجه گیری: نتیجه می گیریم که همیشه از حیاط مدرسه ی خود واز منظره و وسایل تفریحی ان مراقبت کنیم تا برای دانش اموزان جدیدی که وارد مدرسه می شوند نیز خاطرات شیرینی مانند خاطرات ما ثبت و در یادها همیشگی شود.
موضوع انشا: حیاط مدرسه ی ما
در این طبیعت (مدرسه)همیشه انتظار شنیدم آوای پیامبرش (زنگ حیاط)باران را میکشیم هر انچه سرد باشد حیاط مدرسه ی مان بوی عطر طبیعت را نمیدهد خاکش به گرمی خاک جنگل ها نیست درختانش در برابر درختان سر به فلک کشیده سر خم میکند جنسش از کویر است اما به بزرگی کویر نیست اما خجل زده نیستند ریشه هایشان از حس کردن این همه شور و نشاط قوت میگیرد به نظر میرسید خورشید یک رنگ با باغبان این باغ دسته به یکی کرده است و در همه حال علم زندگانی را به ما می اموزند تصویر این باغ سرشار از رنگ های متنوع است گاهی آبی آسمان و گاهی مشکی شب گوشه ی از این باغ دکان بذری است که همه به ان هجوم می اورند راه راهه این حیاط شاخه های است که در هم فشرده است.
موضوع انشا: شب رویایی
از هر طرف باغ صدای قدم های نسیم می آمد. درختان با نوازش آرام نسیم به خواب میرفتند و گل بوته ها به باد شب بخیر میگفتند.
ماه در آسمان با تمام وجود نور افشانی میکرد و به همه ی موجودات پیام شب بخیر را میداد....
صدای جیر جیرک ها از هر طرف به گوش میخورد.
گاهی هم صدای چک چک آب از جوی کنار باغ میآمد و همین فضای شب را رویایی تر میکرد
به هر طرف قدم بر میداشتم و با هیجان به صحنه های زیبای باغ نگاه میکردم..
میدیدم که درختان شاخه های خویش را رو به آسمان بلند کرده بودند و انگار داشتند به خاطر شب آرام دیگری خدا را شکر میگفتند.
کم کم در حال دور شدن از آنجا بودم و برای آخرین بار سرم را برگرداندم ، دیدم گل، گلبرگ هایش را برای خداحافظی بامن تکان میداد و من هم با تکان دادن دست خویش به آنها پاسخ خداحافظیشان را دادم...
موضوع انشا: مهربانی را دریابیم؛شاید فرصت ها تکرار نشوند
آن روز درخیابان سوزناک و تاریک شهر که هر روز از آن عبور میکردم و به اداره می رفتم قدم گذاشتم و مانند هر روز به راهم که آن را از حفظ بودم ادامه دادم وپیرمردی را که هر روز با صندلی چوبی اش به آنجا می امد را ندیدم ؛ بی خیال به راهم ادامه دادم و به خانه رفتم.
به کارهایی که در امروز انجام داده بودم فکر کردم به خوبی و مهربانی که آیا اصلا در این روز کاری کرده ام؟!..
تا بتوانم مهر وجودم را با مردم به اشتراک بگذارم؟!..[enshay.blog.ir]
این مسئله من را کاملاً درگیر خود کرده بود ... با خود گفتم چرا هر روز پیرمرد را ک روی صندلی چوبی اش نشسته و در هوای سوزناک شب با دست های چروکینش سعی در جمع کردن لقمه نانی است کمکی نکرده ام؟!..
چرا فقط ب اداره رفته و بازگشته ام بدون مهر؟!
در این فکر بودم ک صبح وقتی به اداره می روم نزد پیرمرد بروم برای کمک و نشان دهم ک مهری در دل تمام انساها هست ولی اکثرشان استفاده از آن را نمی دانند!...[enshay.blog.ir]
غرق در این مسئله بودم که متوجه گذر زمان نشدم و ب خواب رفتم ..
آماده و خوشحال با شاخه گلی که برای پیرمرد گرفته بودم ب راه همیشگی ام ادامه دادم، اما وقتی رسیدم باز هم پیرمرد شهر را ندیدم:(
به اداره رفتم و درتمام ساعت کاری به فکر پیرمرد بودم ..
وقتی ساعت کاری تمام شد با عجله با شاخه گل پژمرده به سمت خیابان شهر رفتم و هر چه نزدیک تر میشدم بیشتر متوجه نبود پیرمرد میشدم،اما صندلی چوبی اش آنجا بود.
حال،سالهاست که روی این صندلی چوبی پیرمرد در کنار خیابان سوزناک شهر نشسته ام بر تمام این انسانهایی که مهربانی شان را فراموش کرده اند نگاه می کنم :/..[enshay.blog.ir]
کاش..ای کاش فقط یک روز زودتر فکر میکردم ..
مهر وجودت را پیدا کن ؛ ودر هر فرصتی از آن استفاده کن ، زیرا ک فرصت ها ، فرصت نمیدهند:)...
موضوع انشا: اگر معلم نگارش بودم...
از بچگی دوست داشتم برخی تصمیمات زندگی ام را قبل از هجده سالگی بگیرم. به علایق فردی خودم احترام میگذارم و قبول دارم که عاشق ادبیات هستم. تفکرات و تصورات بسیاری دربارهٔ آیندهٔ خود، در قطار ذهنم میگذرد. شنیدن کلمهٔ نگارش، برایم مثل شنیدن بوی باران است. وقتی بوی باران را میشنوم، نسیم آرامش در تمام تنم میدود. احساس میکنم اگر معلم نگارش شوم، موفق ترین فرد دنیا خواهشم شد. اینکه بتوانم دانش آموزان را مصور کنم برای کشیدن نقاشی ذهنشان توسط کلمات، اینکه سعی کنم حال و هوای ابری دلشان را مهار کنند تا باران دلشان روی دریای کاغذی، حروف به حروف ببارد احساس غرور میکنم و شادمان میشوم!
من اگر معلم نگارش شوم سعی میکنم یاد دهم که نوشتن عشق میخواهد! یاد میدهم که از ذهن تا زبان و قلم و کاغذی که در دست دارند فاصلهٔ کمی است!
سعی میکنم برای نویسندگان کوچک کلاسم بفهمانم که اگر میخواهند در آینده بهترین متون را بنویسند، باید با نگرشی جدید به نگارش بنگرند. نگارش تنها حروف چینی کلمات و ارتباط اجباری آنها نیست. نگارش یعنی بازی با کلمات! حس خیلی خوبی دارد وقتی جدول کاغذ را طوری پر کنی که خواننده لذت ببرد و شنونده اوج بگیرد!
اگر معلم نگارش شوم سعی میکنم یاد بدهم که نگارش تنها نوشتن توسط ذهن و دست نیست. نگارش یعنی قدرت این را داشته باشی که حواس پنجانه ات را میهمان فضای نوشتن کنی. اینکه بتوانی مزه هارا بچشی ، بوهارا بفهمی و صداهارا لمس کنی!
من اگر معلم نگارش شوم سعی میکنم بچه هارا وادار کنم تا راحت بنویسند. اکثر نویسندگان بزرگ هم ابتدا هرچه راکه از ذهنشان خطور میکند، مینویسند و بعد شروع به ویرایش و پیراسته نویسی متن اولیه میکنند.
خشکی قلم و سردی کاغذ وقتی سراغ نویسنده می آید که او بخواهد هردورا باهم رعایت کند! یعنی هم خلاقانه بنویسد و هم پیراسته!
با این تصورات امیدوارم در آینده، بهترین معلم نگارش شوم و معنای نوشتن را دگرگونه بر ذهن و قلب نوجوانان بنشانم!
موضوع انشا: از زبان یک چرخ خیاطی
به نام خدایی که در این نزدیکی است
سرآغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست
آخ وای چقدر خسته شدم نوک تیز خوشگلم از بس که روی این پارچه های ضخیم رفت آمد می کرد خراش برداشته بود. یعنی چقدر دلم می خواهد باهمین سر تیزه ام سر همه کسانی که من را اذیت میکنن را از جایش بکنم. از صبح علی الطلوع که صدای این خروس بی محل و ورپریده بلند شده بود من بی نوا مشغول خوشگل کردن این پارچه های بی ریخت و زشت شده ام. اخه یکی نیست به این صاحب بی مغز من بگوید یک ذره به فکر این چرخه خیاطی نازنین؛ زیبا؛ فعال ات باشی محض رضای خدا بد نیست. دیگه خسته وطاقتم؛ طاق شد سر جایم ایستادم وهیچ کاری نکردم. از نگاه تعجب کرده صاحبم بگیرید تا جایی که مثل فنر از جایش بلند شد و رفت چند دقیقه بعد برگشت که...[enshay.blog.ir]
وای چه بویی صدای وحشتناک قاروقور شکم بلند شد که رو به شکم آهنی ام لاغرم کردم وگفتم:عزیزکم دیگه داره بدبختیمون تمام می شود جان خودم خودت طاقت بیار. بله فرشته نجات عزیزم آمد یک آقای جوانی با قدی رعنا که عینکی بر روی چشمانش داشت و همراهش یک ظرف پر از روغن های خوشمزه بود وارد شد. از بس که به من چشمک میزند من نگران چشمانش هستم مدیونید که فکر کنید که بر عکس این اتفاق افتاده است . مرد جوان مشغول تعمیر من شد و یواش یواش روغن را داخل مخزن من می ریخت ؛کارش که تمام شد رو به صاحبم گفت:آقاای محترم این چرخ زبان بسته را چیکار کردید که یک قطره هم داخل مخزنش پیدا نمی شود. صاحبم با ظاهری پکری گفت:می دانم می دانم که خیلی وقت است سرویس اش نکرده ام شما سرزنشم نکن.
فرشته نجاتم چند نکته اساسی را به صاحبم گفت و علاوه بر آن بسیار او را دعوا کرد که این وسیله هم مانند ما که به آب نیاز دارد او روغن احتیاج دارد و صاحبم از کار کرده اش بسیار پشیمان شده بود. آخ پیرشی الهی جوان که به داد من آهنی رسیدی. [enshay.blog.ir]
از آن پس به بعد صاحبم با احتیاط و مثل یک بادیگارد از من محافظت می کرد و من تبدیل شدم به .. چرخ خیاطی اشرافی..
من چرخ خیاطی به نوبه خودم دست تمام کسانی که کمک یار دیگری به خصوص ..فرشته نجات.. را می بوسم و امیدوارم همه کسانی که بدون ادعا و هیچی به کمک انسان برادر خویش می شتابن متشکرم. [enshay.blog.ir]
از جانب من حقیر کارگر تمام خیاطان عزیز.. چرخ خیاطی اشرافی...
موضوع انشا: ماشین و دوچرخه
به نظر شما ماشین بهتر است یا دوچرخه؟ میدانم هر کدام از شما نظری در این باره دارید.
خودرو چندصد سال پیش،در کشوری اروپایی،به نام انگلیس اختراع شد.خودرو،وسیله حمل و نقل بشر در راه های زمینی است و نمیتوان آن را در راه های آبی استفاده کرد.این وسیله با گذشت زمان پیشرفته تر و کامل تر شد.تعداد خودرو،پس از گذشت چند سال در کشورها و شهر ها افزایش یافت و افرادی که توان مالی داشتند،این وسیله را تهیه میکردند.
خودرو علاوه بر فوایدش، ضررهایی هم دارد.این وسیله موجب آلودگی هوا میشود و سوخت زیادی مصرف میکند.
دوچرخه،وسیله ای کم هزینه و کم خرج تر است.دوچرخه،چندسال پیش در کشور فرانسه اختراع شد.این وسیله برخلاف خودرو،موجب آلودگی هوا نمیشود و ضرری برای طبیعت ندارد.
دوچرخه نیز مانند خودرو،باگذشت زمان پیشرفته تر شد و وسایل و سیستم های جدیدی به آن اضافه شد.دوچرخه هم مانند خودرو یکی از وسیله هایی بود که زیاد مورد استقبال مردم قرار گرفت و استفاده زیادی از آن شد.
در اصل،میدانیم که این وسیله های نقلیه برای آسایش و راحتی مردم اختراع شدهاند و مهم ترین فایده آنها،ذخیره زمان است.
موضوع انشا: سفر به فضا
خیلی ذوق زده بودم از طرفی هم می ترسیدم که نتونم از پسش بر بیام ،
بعد از اینکه از اتاق مدیر بیرون اومدم بلا فاصله وسایلا مو جمع کردم رفتم همون جای همیشگی جایی که هروقت دلم می خواست با یکی حرف بزنم میرفتم سوار ماشینم شدمو خودمو رسوندم به مزار مادرم و شروع کردم به دردل کردن که بلاخره به رویایی که از بچگی داشتم رسیدم بالاخره اون پسری شدم که تو دوست داشتی همیشه برای اینکه به اینجا برسم دعا میکردی حاضر بودی از هر چیزی که داری بگذری که من چیزی که می خوامو بدست بیارم. [enshay.blog.ir]
برای سفر به فضا من انتخاب شدم ، اولش خودمم نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم باید چیکار کنم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه تو بابا نیستین که بهم افتخار کنین...
یادم افتاد که نیم ساعت مرخصیم تموم شده باید بر میگشتم شرکت، اشکامو پاک کردمو به سمت شرکت راه افتادم ،
پنج روز تا به واقعیت تبدیل شدن رویای بچه گی ام فاصله داشتمو این پنج روز با هیجان و استرس زیاد گذشت ،
خوشحال بودم که میخواستم برای یه مدت کوتاه هم که شده از اینجا ادماشو مشکلاتم دور بشم ،
بلاخره روزی که قرار بود سفرم رو به فضا شروع کنم اومد
حس عجیبی داشتم ... [enshay.blog.ir]
با کمک بقیه همکار ها لباس مخصوص پوشیدم از استرس زیاد کف دستم خیس عرق شده بود و نوک انگشت هایم یخ زده بود ، قلبم تند تند میزد انگار ک می خواست از جایش در بیاید
دو نفر دیگر ک بار اولشان نبود به فضا می امدن هم همراهم بودند ،من از آنها ذوق زده تر و مضطرب تر بودم
بلاخره سفینه حرکت کرد حس خوبی بود از اینکه داشتم از دنیایی که توش بدون وجود پدرو مادرم بزرگ شدم و دنیایی که هر جااییش که میرم احساس غریبگی میکنم دور می شدم ...[enshay.blog.ir]
یاد بچه گی هایم افتادم روز هایی که تنها فکرو ذکر م سفر به فضا بود ،روزایی که تمام دیوار های اتاقم پربود از نقاشی ادم فضایی و هر چیز مربوط به فضا ...
موضوع انشا: یکی از روزهایی که آرزویش را دارم
«بسمه تعالی»
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکست
نسیم به شیشه پنجره اتاقم میزند؛بیدار میشوم و به سویش میروم.پنجره را میگشایم،گویی نسیم هدیه ای با خود آورده است!:) آری او دامان خود را از عطر گل های محمدی و نم باران پر کرده است.صورتم را نوازشمیدهد و از لا ب لای موهایم رد میشود.
نفس عمیقی میکشم،این بو تمام اعضای بدنم را سر حال میکند.به بیرون مینگرم،غنچه های زرد و سرخ صورت کوچکشان را با قطره های ریز باران میشویند.
این روز را نمیخواهم از دست بدهم،شتابان به طرف در خانه رفتم تا به بیرون برم.
قدم زنان راه میرفتم...
گنجشک ها روی شاخه های درخت سبز و بلند قامت نشسته اند و آواز گوش نوازی از خود به سر میدهند.
ب سوی رود خانه ی کوچکی ک آب زلالی دارد میروم، پاهای برهنه خود را در آب فرو میکنم، سنگ ریزه ها کف پاهایم را نوازش میدهند.
روی تکه سنگ بزرگی ک کنار رود خانه بود مینشینم،کوه هارا میبینم که مانند مادری مهربان روستا را در آغوش خود گرفته است.
روی سبزه ها دراز میکشم و چشمانم را میبندم،انگار کسی در گوشم زمزمه ای میکرد. میگفت:«فراموش نکن که زمین از لمس کردن پاهای برهنه ات لذت میبرد و باد مشتاق بازی کردن با موهایت است.»
می ایستم و دستانم را سو به آسمان بلند میکنم :«خدایا تو را سپاس برای نعمت های بی نظیر و بی شمارت.»
برگ درختان سبز در نظر هوشیار / هرورقش دفتریست معرفت کردگار
موضوع انشا: طنز تلخ
شب بود و خورشید به روشنی میدرخشید. پیرمردی جوان یکّه و تنها با خانوادهاش در سکوت گوشخراش خیابان قدمزنان ایستاده بودند و درحالیکه میخندید، صدای گریهٔ آنان بهقدری بلند بود که کسی نشنود. آنها پیاده با ماشین به خانه رسیدند و چون هوا سرد بود، زیر باد کولر خودشان را گرم کردند. پسرک که دختری بیش نبود با دهان بسته گفت: بهتر است به سلمانی بروم و کفشهایم را اتو کنم. پس به نجاری رفت و مقداری چیپس و پفک خرید و در راه خانه قصد نوشتن نامهایی را داشت. پس خودکار آبی را برداشت و با خطی زیبا و قرمز نوشت:انشایم دروغی صادقانه بود.