موضوع انشا: طنز تلخ
شب بود و خورشید به روشنی میدرخشید. پیرمردی جوان یکّه و تنها با خانوادهاش در سکوت گوشخراش خیابان قدمزنان ایستاده بودند و درحالیکه میخندید، صدای گریهٔ آنان بهقدری بلند بود که کسی نشنود. آنها پیاده با ماشین به خانه رسیدند و چون هوا سرد بود، زیر باد کولر خودشان را گرم کردند. پسرک که دختری بیش نبود با دهان بسته گفت: بهتر است به سلمانی بروم و کفشهایم را اتو کنم. پس به نجاری رفت و مقداری چیپس و پفک خرید و در راه خانه قصد نوشتن نامهایی را داشت. پس خودکار آبی را برداشت و با خطی زیبا و قرمز نوشت:انشایم دروغی صادقانه بود.