موضوع انشا: مهربانی را در یابیم فرصتها زود می گذرد...
« بنام خدا »
از لقمان حکیم نقل میکنند که فرمود:من سیصد سال باداروهای مختلف ؛مردم را مداوا کردم.
دراین مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که :هیج دارویی بهتراز محبت نیست؛
پرسیدند :واگر دارو هم اثر نکرد چی ؟
لقمان حکیم لبخندی زدو گفت :مقداردارو را افزایش بده![enshay.blog.ir]
جواب سلام را با سلام ؛جواب تشکر را با تواضع؛جواب کینه را با گذشت،جواب
بی مهری را با محبت، جواب دروغ را با راستی ،جواب دشمنی را با دوستی، جواب خشم را با صبوری ،جواب سرد را با گرم ،جواب نامردی را با مردانگی ،جواب پشتکاررا باتشویق،جواب بی ادبی را باسکوت،جواب نگاه مهربان را با لبخند ،جواب لبخند رابا خنده ...جواب مایوس را با امید ،جواب گناه رابا بخشش...[enshay.blog.ir]
هیچ وقت ... هیچ چیزو هیچ کس را بی جواب نگذار... مطمئن باش هرجوابی بدهی،یک روزی یک جایی یک جوری به تو باز میگردد ....
دلم خیلی گرفته طوری که چیزی باعث شادیم نمیشه ،خیلی تنهام طوری که احساس بی کسی میکنم ،من خیلی دل شکسته ام طوری که دلشکسته تر از من توی دنیا نیست ،بعضی اوقات که دلم میگره میدونی چی میگم ؟
میگم اقا دلشکسته میخری ....
میگن احترام احترام میاره ،مهربانی دل شکستن..... همین که دلت بشکنه فرصت ها زود میگذره ،وقتی هم که فرصت ها زود بگذره ، میدونی ینی چی ؟[enshay.blog.ir]
ینی خیلی تنهایی،خیلی دلت پره...
همیشه سعی میکنم با همه مهربان باشم هرچند دلم را شکستن.... چرا که فرصت ها مانند برق وباد میگذرد واز همه مهتر شاید فردایی نباشد ...
موضوع انشا: زندگی در حصار چوبی
زندگی از تلاش و کوشش معنا می گیرد وهمچون دری درخشان برایت رقم می خورد و این تو هستی که زندگی را می سازی و خوب زیستن را معنا می کنی. در کنار دنیا رقابت می کنی و درآخر جام شایستگی را بالای سر می بری و خودت را به عنوان برنده رقابت میدانی .
روزگار از آنجایی شروع می شود ،که پرتو کم رمق نور خورشید را از لابه لای ابر ها میبینی و طلوع دل انگیزش را با چشم دل و جانت احساس می کنی. [enshay.blog.ir]
نغمه خروسی که تو را برای به جاوردن شکرانه ی نعمت آماده می کند را می شنوی؟[enshay.blog.ir]
آری صبح است. این دل انگیز خبر از شروع زحمت 24 ساعته یا 1440دقیقه یا 86400 ثانیه را می دهد. اما هرچه هست از شوق صفا و صمیمیت و کار کردن در کنار هم همه ی زحمت ها فراموش می شود و همه گرم کار کردن می شوند.
کلبه ای ساده با مردمانی که دلشان مانند آیینه صاف و درخشان است و سقف چوبی و کاهی که با هر بارش باران دوباره بوی نم خاک و آب تو را به اعماق وجودت می برد.دیوار های کلبه که خشت خشت آن با عرق و سختی روی هم چیده شده است تا از گزند سرما در امان بمانی.
پنجره هایی که از شدت سرما یخ بسته است ،اما بخار گرمای درونت تابلویی را برای کشیدن آرزو هایت بوجود آورده است. همه ی اعضای خانواده مشغول کارند و پدر سرپرستی کارها را به عهده دارد و شیرزن های خانه که از قافله عقب نمانده بودند،در کنار بقیه کار می کردند.
فرزندان خانواده همه آماده ی کمک هستند تا شالیزاری را که برنج های سفیدش رشد کرده است را برداشت کنند،تا دوباره رشد کند.
منظره ای زیبا ،با کوه هایی سر به فلک کشیده که کلبه را احاطه کرده اند و خانه های گلی بر سر هر مزرعه نشان از زیبایی قلب های مردمی دارد ،که در عین سختی و رنج با محبت در کنار هم زندگی می کنند.[enshay.blog.ir]
آینده ای را برای خودت رقم بزن که گذشته ات در برابرش زانو بزند.قطعا این آینده با تلاشت بوجود می آید.پس تلاش کن تا همه ی غیر ممکن ها را ممکن کنی.
...(( از تلاش زندگی در حصار چوبی به زندگی در حصار طلایی می رسد.))
موضوع انشا: کتاب
تو رفیق روز های آفتابی و ابری منی!
رفیق همیشه همراه!
تو شلوغی مترو،گوشه دنج کافه همیشگیمون،میون سکوت اتاقم،تو همیشه بودی!
اون روز ها رو یادته؟؟
دستم رو می گرفتی و می رفتیم دوتایی دور دنیا رو می گشتیم!
یه روز اصفهان بودیم یه روز کوچه پس کوچه های لندن.
یه روزی من بودم و تو و بادگیر های یزد، یه روزی دوتایی داشتیم جلوی برج ایفل سلفی می گرفتیم!
بعضی اوقات، هم سفره بودیم با آدم هایی که تنها دارایشون یه تیکه نون بود و وصله پینه های رنگ و وارنگ شده بود زینت بخش لباس هاشون!
بعضی اوقات هم نه، میشستیم سر یه میز سلطنتی که مرغ و سوپ و ژله و کلی خوشمزه جات دیگه چشمک میزد بهمون!
میشدیم هم سفره آدم هایی که برق کفش ها و لباس هاشون چشم هامون رو میزد!
تو، خاص ترین رفیق منی! هیچ وقت تکراری نمیای سراغم!
هر سری لباس جدید با یه رنگ جدید تنته! سبز، قرمز، سفید، سیاه گاهی هم رنگا وارنگ!میدونی رفیق من دیوونه اون طرح روی لباس هاتم که هر سری من رو ثانیه ها محو خودش میکنه! تو هرسری با حرف های جدید میای پیشم!! یه روزی اینقدر حرف های خنده دار میزنی که از خنده دست به یقه دیوار میشم و با مشت می کوبم رو دیوار!
یه روزی هم با حرف های فلسفیت باعث میشی بخار باشه که از کلم بلند میشه!
تو اهل یه جا نیستی! تو هم میتونی یه بچه ایرونی باشی از دیار خوزستان و یا متولد یکی از کوچه های باریک بوستون از یه خونه قدیمی و زوار در رفته.
تو وقتی خودت میای،تنها نمیای، کلی رفیق جدید رو هم همراه خودت میکنی!
آدم هایی که ساعت ها میشینن کنار من و باهاشون میخندم،گریه میکنم،پیاده روی میکنم و هم سفره شون میشم! آدم هایی که از مهربونی هاشون چشم هام میشه دوتا قلب گنده و یا نه از بی رحمی و خساستشون قلبم به درد میاد! آدم هایی که هر چی باشن،چه خوب چه بد می ارزه چند ساعت باهاشون بود! چون تو اونها رو همراه با خودت آوردی!
رفیق تو همونی که هیچ وقت خاطراتمون رو فراموش نمیکنم!!
ما با هم خندیدیم،گریه کردیم،عاشق شدیم،زمین خوردیم،یاد گرفتیم،قدرت گرفتیم و سفر رفتیم!
تو،
یه گوشه دنج از اتاقم رو زدی به نام خودت.
هر وقت که میون کار هام،بین درس خوندن،آهنگ گوش دادن،نقاشی کشیدن،
توی هر زمانی که چشمم می افته بهت، تمام خاطرات خوشمون میاد جلو چشمم!!
کتاب،
رفیق روز های آفتابی و ابری!
خواسته ام ازت اینکه
رفاقت مون ابدی باشه،قول!!؟
ممنون از تو،
کلماتت
و بوی خوش تنت!!
قربان تو:دخترک چشم درشت عاشق پیشه ت!
نویسنده: زینب جلالی
دبیر: خانم ناظریان
دبیرستان: قلم چی کرج
موضوع انشا: چه موقع یخ های کینه آب می شود؟
یخی را در مقابل نور خورشید قرار دهیدچه چیزی را مشاهد می کنید؟
چه مدت زمان طول می کشد که یخ ذوب شود؟
در مدت 30دقیقه یخ به طور کامل ذوب می شود.
حال همان مقدار یخ را در مقابل نور ماه قرار دهیدچه چیزی را مشاهد می کنید؟
چه مدت زمان طول می کشد که یخ ذوب شود؟
مدت زمان زیای نیاز است تا یخ آب شود
از این آزمایش چه نتیجه ای
می گیرید؟[enshay.blog.ir]
نتیجه می گیریم که برای ذوب شدن یخ در مقابل نور ماه زمان بیشتری صرف می شود ولی در مقابل نور خورشید طولی نمی کشد که یخ ذوب شود.
حال میزان گرمای محبت را با میزان سرمای کینه مقایسه کنید؟
آری گرمای محبت می تواند
سخت ترین یخ ها را ذوب کند وبه شکل اولیه خود در بیاورد و مثل اول آبی شفاف و گوارا به وجود آورد.
ولی سرمای کینه آنقدر طول
می کشد که دیگر تشنه ترین آدم هم میلی به خوردن آن ندارد.
پس سعی کن گرمای محبتت جوری باشد که هیچ یخی طاقت گرمای او را نداشته باشد.
حتی یخ های کینه که سخت تریت یخ های دنیاهستند که کمترگرمایی می تواند آن را ذوب کند.
پس سعی کن گرمای محبتت بیشتر از سرمای کینه ات باشد و با گرمای محبتت سرمای کینه را از دلت بیرون کن.تا می توانی یکی از
گرم ترین منابع گرمایی را به دست آورو با استفاده از آن سخت ترین
یخ ها را ذوب کن آن گاه است که به بزرگ ترین سرمایه ی جهان دست میابی.
آن سرمایه نام زیبایی دارد؛
نام او محبت است.[enshay.blog.ir]
امیدوارم به بزرگ ترین سرمایه جهان برسی.
موضوع انشا: مثل یک حمام عمومی...!
اخیش! بالاخره عروس خانوم اومد...همان لاک پشت چهارچرخی که تقریبا نصف عمرم در انتظارش به باد رفته!
خیلی هم مهربون تشریف دارن ایشون؛ آغوششون مثل پرانتز برای همه بازه... خلاصه ایشون انگاری منو هم به کنیزی قبول کردن و درو برام گشودن![enshay.blog.ir]
یه لحظه چشمام سیاهی رفت! مثل اینکه تمام جمعیت چین ریخته بودن تو اتوبوس!
آخه یکی نیست بگه دورت بگردم ای رانندهٔ سیبیلو، هرچیزی یه ظرفیتی داره، مگه مجبوری آدمارو کتلت تحویل بدی به جامعه!؟
خلاصه بعد از کلی ضرب و زور عین گوسفند خودمو جا کردم تو سیل جمعیت! وای وای خدا اون روز رو نصیب هیچ کس نکنه! اون وسط نمیدونستم له شم یا خفه![enshay.blog.ir]
بو ها رو نگو... همین قدر میتونم بگم که اگه وارد فاضلابی میشدم بیشتر خوش میگذشت تا اینجا
صداها هم که عین ارتش نظامی ایران روی مغزم رژه میرفتن
یکی با صدای بلند غیبت اقدس خانم، همسایهٔ روبه رویی شون رو میکرد، یکی دیگه که دقیقا شبیه اصغر آقا، قصاب سر کوچمون بود با صدای کلفتش با تلفن حرف میزد![enshay.blog.ir]
یهو دادش رفت هوا: چرا حالیت نیس چی میگم، بابا به خدا به پیر به پیغمبر ندارم! ندارم!
خب راست میگفت بیچاره، حتما نداشت دیگه! امروزه کلا هیچ کس نداره!
تو همین گیرو دار یهو چشمم افتاد به یه پیرزن که عین جغد عینکی زل زده بود به من!!!
منم نگران تخم چشماش بودم که نکنه یه وقت از کاسه بزنه بیرون!
از اون طرف نگاهم روی یه پسر بچه ترمز کرد. طرف عین موش آزمایشگاهی لم داده بود به صندلی
یکی نبود بگه آخه مارمولک امروزی، بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن، عوض اینکه از جاش بلند بشه و به من تعارف کنه با یه لبخند ملیح با کمال پر رویی تماشام میکرد...
منم از هر چهار جهت اصلی و فرعی جغرافیایی داشتم له میشدم
یا خدا همینارو کم داشتیم!
دوتا دختر موفشن مد امروزی!
معلوم نبود پشت اونهمه رنگ و روغن چه قیافه هایی قایم بود...
خلاصه تو همین وضعیت یهو همه افتادن رو هم... کم مونده بود فاجعهٔ منا رخ بده
منم از اینور داد زدم: بابا چه خبرته، این چه وضع رانندگیه، خب یکم آروم تر ترمز کن!
بالاخره درهای اتوبوس باز شدن و جماعت عین دراژه های رنگی سر خوردن بیرون!
منم بین اونا![enshay.blog.ir]
خلاصه چشمتون روز بد نبینه! تا برسم به مقصد، هفت جد و آبادمو جلوی چشمم دیدم که داشتن برام دست تکون میدادن...
موضوع انشا: سرگذشت تنهایی من
تا خدا هست کسی تنها نیست...
من سال هاست تنها هستم درختی در جنگلی بیروح که در اطراف شهر تهران میباشد،نمی دانم با این هوا آلوده که به ما نیاز دارند چگونه توانستند این جنگل سرسبز و زیبا را به جنگلی بی روح تبدیل کنند...
یک روز گرم تابستان بود هوا دم کرده بود گرما شدیدی تن زمین را می سوزاند چند گنجشگ فریادکننان میان شاخه هایم دنبال هم می کردند،آنقدر مشغول حرف زدن با دوستانم بودم که متوجه تاریک شدن هوا نشدم خورشید جای گرمش را به ماه تابان داد.ماه از گوشه آسمان نور نقرهای رنگش را به همه جا میپاشید،همه دوستانم خوابیده بودند...من هم بسیار خوابم میآمد تا چشمانم را روی هم گذاشنم تا کمی بخوابم ناگهان صدایی به گوشم رسید صدای کامیون بود... با دقت نگاه کردم کامیونی پر از درختان قطع شده بود از حرف هایشان متوه شدم قصد قطع کردن درختان را دارند آن هم بی هدف...ترس تمام بدنم را فرا گرفته بود...نمیدانستم چه بکنم...[enshay.blog.ir]
یاد خاطراتم با دوستانم افتاد یعنی دیگر نمیشود با آن ها بازی کنم...وااای نه من بدون دوستانم نمیتوانم زندگی کنم،تا صبح خواب نداشتم میخواستم جریان را با دوستانم در میان بگذارم اما قدرت حرف زدن هم نداشتم فکری به سرم زد بهتر از به درخت کهنسال جنگل بگویم در موردش زیاد شنیدهام میگویند هر مشکلی داری به او بگو، موضوع را به درخت کهنسال گفتم ،درخت پیر بعد از چند لحظه سکوت جواب داد،انگار ترسیده بود با صدای لرزان گفت: فعلاً جریان را به درختان نگو خدا بزرگ است شاید از این کار منصرف شوند... هر روز با نگرانی چشمانم را باز می کردم خوب به اطرافم نگاه میکردم ببینم درختان هستند یا نه![enshay.blog.ir]
یک روز صبح با صدای اره برقی از خواب بیدار شدم چشمانم را باز کردم ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود چشمانم خیس شده بود و بغض سنگینی گلویم را به درد می آورد...از ترس شاخه هایم شکست و روی زمین افتاد و برگ هایم ریخت...
یکی اره برقی دستش بود دیگری درخت هارا توی کامیون میگذاشت.،جلوی شمانم یکی یکی از دوستانم قطع میشدند همه برگ هایشان ریخته بود،یکی از آنها با اره برقی بهدست به طرف من آمد با خودم گفتم کارم تمام است من را هم قطع میکند،اما یکی از آنها به دیگری گفت این درخت جوان است و ضعیف بدردمان نمیخورد تمام درختان را قطع کردندو رفتند جز من و یک نهال کوچک دیگر که حتی نمی توانست حرف بزند،سال ها گذشت من پیر شدم و نهال کوچک هم برای خودش درختی شده بود،تنها هم سخنم این درخت جوان بود... و هر روز یاد خاطراتم میافتادم که در جنگل داشتیم و برایش تعریف میکردم و این گونه بود ماجرای تنهایی من...[enshay.blog.ir]
بهتر است هواسمان بیشتر به طبیعت باشد زیرا زندگی آنها وابسطه به زندگی ماست...
موضوع انشا: آش دوغ مادربزرگ
همیشه بعداز غذا خوردن بهترین و لذت بخش ترین کار خوابیدن است.
تصورش دلنشین است که بعد از یک روز فوق العاده سخت توسط مادربزرگ مهربان و لپ گلی خود دعوت به خوردن آش دوغ دلچسب و خوابیدن زیر کرسی بزرگ مادربزرگ بشوی؛ فکرش را کن!!
بعداز یک روز خسته کننده در مدرسه که از قضا آن روز امتحان ادبیات را هم خراب کرده باشی،ناراحت و عصبانی به خانه میروی، لباس هایت را با بی حوصلگی عوض می کنی و یک راست به خانه ی مادربزرگ تپلت میروی و از آش دوغ خوشمزه و ترش و داغ او می خوری...اوووووم
سپس در زیر کرسی دراز میکشی و در خود جمع می شوی؛به بخت و اقبال خود فکر میکنی،،فکر میکنی که:《آخه چرا امروز که من هیچی نخونده بودم باید امتحان میگرفت؟؟》
همانطور که داری با خودت فکر میکنی پتوی گل باف و لطیفی را که روی خود کشیده ای را لمس می کنی و عطر خوشبوی چای معطر مادربزرگ را با تمام وجودت بو میکنی،،و در آخر خواب که کم کم مهمان چشمانت می شود و از یک دنیای واقعی وارد دنیای رویایی و آرام خود می شوی....
موضوع انشا: عینک
چشم ها را باید شست/ جور دیگر باید دید
بینایی یک نعمت است که ما باید قدر ان را بدانیم ولی متاسفانه این کار را نمیکنیم. ما با انجام کارهای مانند استفاده زیاد از گوشی, موبایل,کامپیوتر, نگاه کردن به تلوزیون از نزدیک, نگاه مستقیم به خورشید و... قدرت بینایی مان را ضعیف میکنیم. بنابراین مجبوریم از عینک استفاده کنیم
عینک, یک شی کاربردی است که دو عدسی دارد, انان که چشم هایشان ضعیف هستند یا مشکل دارند, از عینک استفاده میکنند.
عدسی های عینک, شیشه ای و پلاستیکی هستند. جنس دسته های ان هم از پلاستیک است.عدسی عینک های طبی,شفاف و عدسی عینک های افتابی, تیره هستند
ما غیر از عینک های طبی و افتابی,چند نوع عینک دبگر هم داریم مانند: عینک شنا, عینکی که در آزمایشات به چشم میزنند, عینکی که برای تماشا کردن فیلم های چند بعدی استفاده میشود و ...
به غیر از این عینک ها, ما یک نوع عینک دیگر هم داریم. آن عینک, عینک دید به زندگی نام دارد. این عینک خود دو نوع است. عینک خوشبینی و عینک بدبینی.
ما باید عینک بدبینی را از جلوی چشمانمان برداریم و آن. را دور بیندازیم و عینک خوشبینی را به چشم بزنیم تا از زندگی لذت
نویسنده:فرزین رییسی دهکردی
موضوع انشا: عینک
زیبایی دیدن را با کدر بودن عینک تلخ نکنیم.
چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید.
برخی از افراد عینک می زنند تا کسی از چشمان ناپاک که آنان باخبر نشوداین افراد همان کسانی هستند که جلوی آدم تعریف می کنند و پشت سر آدم غیبت.
افرادی نیز هستند که چشمان زیبا و پاک دارند ولی عادت به شستن عینک های خود ندارند.این افراد توسط گروه اول مردم عینک هایشان کثیف شده ولی آنان این کثیفی را پاک نمی کنند و در دام می افتند.
یک نمونه دیگر از افراد شیشه عینک شان شکسته و معلوم شده است که چه آدم هایی اند البته در ایران تا بیاید بفهمید این افراد کدامند کار از کار گذشته و اینها رای های شان را آوردند.
تابه حال احتمالا با کسانی برخورد داشتهاید که همیشه مشکوک اند.این افراد آنقدر عینک بدبینی می زنند و در چشمانشان فرو میبرند تا خود را به لقا الله برسانند.
این انشا شاید کمی گنگ و پیچیده بود.
ولی اگر کمی فکر کنیم به تک تک کلماتش ایمان می آوری.
موضوع انشا: عینک
از او میشود صداقت را آموخت اینکه
تمام اشیاوجانداران راهمان گونه که هستند نشان میدهد نه کمتر نه بیشتر یارو همراه خوبی است.درروزمرگی هایمان دردیدن طبیعت و.... از جان برایمان مایه میگذارد والبته همه آدم ها این شانس راندارند که بااو دوست باشند ولی همان اندک آدمی که بااو دست رفاقت میدهند ازبس هلاک معرفت او هستند که لحظه ای هم بدون او حاضر نیستند دنیای اطرافشان را ببینند .
بله این دوست بامعرفت همان عینک است که حکم شیشه ی عمررابرای آدم های عینکی دارد چراکه وقتی آدم ها نتواننددنیای
پیرامونش رابه درستی ببینند دنیا برایش جذابیتی نداردوازآنجاکه آدم موجودی کنجکاو است ودوست دارد همه چیزرابا جزئیات ببیندعینک برایش حکم همان شیشه ی عمر را داردایفای میکند.همه ی ماازبچگی تجربه ی شیطنت،دزدیدن عینک های بزرگ ترها را داریم.و وقتی عینک بزرگتر هارا میدزدیدیم وبرای ثانیه ای به چشم میزدیم ازخوشحالی وذوق زدگی انگار جایزه ی ادبی نوئل رابه ما میدادند اماچه فایده که این خوشحالی فقط ثانیه ای طول میکشید وسریع یک نفرپیدامیشد که فریاد بزند که آهای فلانی بیا که این بچه عینکت رادزدیده وسریع صاحب عینک پیدا میشد وعینک را از چشمانمان می قاپید و طوری بااخم به ما نگاه میکرد انگار ارث پدرش رابه او بدهکار بودیم .
زیرا کسی حاضر نبود شیشه ی عمر خودرا شکسته ببیند و این نشاندهنده شخصیت بالای جناب عینک است که تا چ اندازه آدم های عینکی دوستش دارند.
انشا با موضوع روز اول مهر
کم کم داشتیم به اول مهر نزدیک میشدیم،ومن اصلا دوست نداشتم که پاییز از راه برسد چون به اول مهر نزدیک میشدیم و من اول مهر، سال تحصیلی و درس خواندن را اصلا دوست نداشتم.
من دوست نداشتم زود بخوابم که صبح ها زود بیدار شوم و وقتی مادرم میگفت از همین شب ها زود بخواب که برای سال تحصیلی عادت کنی،حالم بد میشد و اعصابم به هم میریخت .
وقتی یک روز دیگر به اول مهر مانده بود تصمیم گرفتم خودم را آماده کنم، بالاخره این وظیفه ای بود که باید آنرا انجام میدام و بالاخره به هر زحمتی که به حال و هوای مدرسه عادت کردم.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: اولین برف
اَز خواب بیدار می شَوَم، هَمِه جا سِفید پوش شُده اَست،اَز خانه خارج می شَوَم، دِرَختانی که تا پَریروز لِباس سَبز پوشیده بودَند وَ دیروز بی لباس بودَند،اِمروز لباس سفیدی به تَن کَرده اَند.
بامِ خانه ها هَم سفید شُده اَست. آب حوضِمان هَم یَخبَسته اَست.دیگر آن ماهی های رَنگارَنگ نِمی تَوانَنَد سَر اَز آب بیرون بیاوَرَند وََ اَز مَنظَره یِ بیرون اَز آب لِذّت بِبَرَند.
دیگر آن چَمَنزارها دَر پیش ما نیستَند وَ لایه ای اَز بَرف صورتِشان را پوشانده اَست. رویِ کوها بَرف نِشَسته اَست و اَبرهایِ سیاه وَ سِفید، آسمانِ شَهر را به رَنگِ سِفید کَرده اَند.اَز تَماشایِ مَنظَره یِ زیبایِ بَرفی چِشم بَرمیدارَم وَ تَصمیمِ قَدَم زَدَن میگیَرم.
جایِ پایِ کَفش هایم بَر رویِ بَرف ها نَقش بَر می دارَند. صِدایِ بَرف هایِ زیرِ کَفش هایَم مانَنَد صِدایِ خِش، خِش برگ هایِ خُشکیده وَ زَرد رَنگِ پاییزی اَست؛ چِرا که آن بَرف هایِ نَرم، زیر پاهایَم خُشک وَ سِفت می شََوََند.
دَر آن طَرَف دانه هایِ بَرف بُلور مانَنَد دَر نُقطه ای جَمع شُده اند وَ به یِک آدَمَک بَرفی تَشکیل شُده اَند.به آسمان نِگاهی میکُنَم؛خورشید هِنگامِ طُلوع کَردَن را مُناسِب می بینَد وَ دامَنِ زَرد رَنگِ خود را بَر روی بَرف هایِ بُلورین پَهن میکُنُد وَ آدَم بَرفی ها اَز خِجالَت آب می شَوَند.