موضوع انشا: یکی از روزهایی که آرزویش را دارم
«بسمه تعالی»
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بد بینی خود را شکست
نسیم به شیشه پنجره اتاقم میزند؛بیدار میشوم و به سویش میروم.پنجره را میگشایم،گویی نسیم هدیه ای با خود آورده است!:) آری او دامان خود را از عطر گل های محمدی و نم باران پر کرده است.صورتم را نوازشمیدهد و از لا ب لای موهایم رد میشود.
نفس عمیقی میکشم،این بو تمام اعضای بدنم را سر حال میکند.به بیرون مینگرم،غنچه های زرد و سرخ صورت کوچکشان را با قطره های ریز باران میشویند.
این روز را نمیخواهم از دست بدهم،شتابان به طرف در خانه رفتم تا به بیرون برم.
قدم زنان راه میرفتم...
گنجشک ها روی شاخه های درخت سبز و بلند قامت نشسته اند و آواز گوش نوازی از خود به سر میدهند.
ب سوی رود خانه ی کوچکی ک آب زلالی دارد میروم، پاهای برهنه خود را در آب فرو میکنم، سنگ ریزه ها کف پاهایم را نوازش میدهند.
روی تکه سنگ بزرگی ک کنار رود خانه بود مینشینم،کوه هارا میبینم که مانند مادری مهربان روستا را در آغوش خود گرفته است.
روی سبزه ها دراز میکشم و چشمانم را میبندم،انگار کسی در گوشم زمزمه ای میکرد. میگفت:«فراموش نکن که زمین از لمس کردن پاهای برهنه ات لذت میبرد و باد مشتاق بازی کردن با موهایت است.»
می ایستم و دستانم را سو به آسمان بلند میکنم :«خدایا تو را سپاس برای نعمت های بی نظیر و بی شمارت.»
برگ درختان سبز در نظر هوشیار / هرورقش دفتریست معرفت کردگار