موضوع انشا: عشقی که بین کلاغ و مترسک پلی از جنس زندگی ساخت

موضوع انشا، انشاء، زنگ انشا، چه بنویسیم، چگونه انشا بنویسم، دانلود، نوشتن انشا - enshay.blog.ir

تکه‌پارچهٔ کوچک پوسیده را روی بازوی کاهی مترسک که لایه‌ای از برف روی آن، جا خوش کرده بود انداخت. رهاشدن پارچه از میان نوک کوچکش، انگار جان را از تنش زدود. بی‌حال و بی‌رمق مقابل پای مترسک روی زمین افتاد. تن نحیفش روی دامن سفید زمین می‌لرزید و نگاه درمانده‌اش در پی یافتن نگاه خشک و بی‌احساس مترسک، در تلاش بود. صدای خسته‌اش که از حنجرهٔ یخ‌زده‌اش بیرون تراوید، نوازشگر گوش‌های مترسک شد.
مترسک؟ مترسک در حالی‌که رقص شنلِ روی دوشش را در آغوش سرد باد تماشا می‌کرد گفت: «برو کلاغ. این‌جا جای تو نیست».
کلاغ تمام توان خود را به‌کار گرفت و روی پاهای بی‌رمقش ایستاد. قدم از قدم برنداشته بود که صورت کوچکش، در پنبه‌های سفید برف به خاک افتاد. تمام تنش انگار به‌ناگاه تکه‌تکه شد؛ اما دوباره ایستاد. قلب کوچکش از شدت بی‌رحمی مترسک، ریتم گم‌کرده بود. خود را به‌ پای مترسک چسباند و با صدایی که عجز فریاد می‌زد گفت: «این‌جا جاییه که من دوباره متولد شدم. این‌جا جون به تن بیجونم تزریق میکنه. چه‌طور ازم میخوای برم؟».
مترسک نگاه قندیل‌بسته‌اش را دورتادور گندم‌زار تهی از خوشه‌های طلایی گندم چرخاند و گفت: «گفتم برو. این دست‌مال رو بردار و به لونه‌ت برگرد».
کلاغ بدون اینکه اعتنایی به حرف مترسک بکند، تکانی به بال‌های ناتوانش داد. سرمای آخرین روزهای دی‌ماه برایش گران تمام شده بود. به دانه‌ها و غذاهای ریز و درشتی که جلوی پای مترسک، روی زمین ریخته شده بود نگاهی انداخت. سر بلند کرد و با غم گفت: «هیچی نخوردی!»
مترسک این بار با عصبانیت فریاد زد: «مگه نمیشنوی میگم برو؟ چرا نمیخوای قبول کنی داری تو بیراهه قدم برمیداری؟ از این‌جا برو! دیگه هیچ‌وقت‌م برنگرد».
اشک از دیدگان کلاغ جاری شد. مگر گناه دل اندوهگینش چه بود؟ غم و اندوه رسوب‌کرده در دل کوچکش، او را به تباهی می‌کشاند.
فکر تکان‌دادن بال‌های هم‌چو سنگش، مرگبارترین حس جهان را به‌ارمغان می‌آورد. با آخرین قدرتی که در خود سراغ داشت، بال زد و روی شانهٔ خشک مترسک که بلورهای برف روی آن خودنمایی می‌کرد پناه گرفت. صورت یخ‌بسته‌اش را به‌ صورت مترسک چسباند و با بغض گفت: «سردته؟»
مترسک با کلافگی گفت: «تموم کن این کارای بی‌سروته رو کلاغ. عشق کلاغ به یه مترسک؟! تو کجای تاریخ داریم؟ چرا داری خودت رو زجر میدی؟
سرمای خانمان‌سوز زمستان، رعشه به تن کوچک کلاغ انداخت. با روحی که از بی‌رحمی مترسک درهم شکسته بود گفت: «سردته».
دانه‌های درشت برف، بی‌امان خود را بر تن زمین می‌کوفتند. مترسک این بار، نگاه نگرانی به تن لرزان کلاغ انداخت که با بی‌حالی روی شانه‌اش رها شده و نفس‌نفس می‌زد.