موضوع انشا: طبیعت
خداوند جهان هستی را به گونه ای افریده است که انسان از درک این افریده ها و مخلوقات عاجز است اگر دقت لازم را برای دیدن اطرافمان به کار بگیریم به این پی میبریم که خداوند متعال چگونه همه چیز را بدون هیچگونه نقصی افریده چیزی که مرا به شدت مهو خود کرده مورچه است که با جثه کوچک خود نیمی از سال را مشغول کار و جمع اوری روزی خود است.طبیعت سهم موزنی از زندگی موجودات و گیاهان حتی انسان که مهم ترین انهاست در بر میگیرد همه اینها میتواند بخش کوچکی از طبیعت با عظمت باشد که ان را مشاهده میکنیم.؛طبیعت رنگ زیستن را به خود گرفته است همه جای طبیعت بوی شکفتن جاریست قدرت طبیعت نامحدود است و در قالب های تصور و تاقل ما نمی گنجد.پلکهایت را با قدرت امید بگشا طبیعت و این جهان را با زیبایی ببین.قدم هایت را برای قدم زدن در طبیعت استوار کن.
موضوع انشا: طبیعت
یکی از روز هایی که مردم در طبیعت جمع شده بودند(سیزده بدر)یکی از درختان پیر گفت:آی مردم ماهم مثل شماهستیم،شاخه هایمان مانند دستانتان پوستمان مانند پوستتان پس چرا از شاخه هایمان طناب آویزان میکنید. از پوستمان آتش درست میکنید دوست دارید از دستهای شما طناب وصل کنند تاب بروند یا دوست دارید که پوستتان را بکنند و آتش درست کنند؟.
طبیعت ادامه داد من هم مانند خانههای شما هستم آیا شما دوس دارید که در خانه تان آشغال بریزند یا پرز فرشتان را بکنند؟.
رودخانه ای که کنار طبیعت جاری بود برخاست و گفت:من آب هستم، کسی با من برابر نیست دشمنی دارم به نام آتش اما شما انسانها حتی بیشتر از دشمنم هم به من آسیب میزنید!.
آخرین سخن را کوه زد و گفت: همانطوری که شما بدن محکمی دارید و از این مقاوم بودن بدن خود استفاده میکنید من هم همانند شما هستیم اگر محکم و استقامت داشته باشم مردم میآیند و از سینه ستبر من بالا میروند ولی اگر محکم نباشم نخواهند آمد چون میترسند دچار ریزش شوم!.
مردم خیلی به فکر فرو رفتهبودند یک نفر گفت:واقعا عجیب است که طبیعت شباهت زیادی به ما دارد اصلا فکر کردنش هم برایم سخت است که ماهم مثل شما پوست و دست و دشمن و ..... داریم.
موضوع انشا: طبیعت
طبیعت یعنی هر آنچه که خداوند مهربان به ما عطا کرده است .از سرسبزی و زیبایی کوه و دشت و دمن تا دریا و غروب و خورشید و بسیاری از چیز های دیگر که زبان من قادر به گفتن آن نیست طبیعت همان گلی است که ما از روی خود خواهی آن را از اصلش جدا می کنیم، تا زیبایی و عمر کوتاهش را کوتاه ترکنیم را کوتاه تر می کنیم. طبیعت همان دریایی است که از زیباییش استفاده می کنیم ،از جزر و مدش زیبایی طبیعت را بیش تر حس می کنیم،اما پس از ترک کردن دیا وساحل هر آنچه که دور ریختنی است را در آن جا رها می کنیم ،با اینکه می دانیم این کار بد و ناپسند است ولی آن را انجام می دهیم و از همه بد تر زمانی است که برای تفریح خود زباله ها را در طبیعت رها م کنیم ، اما نمی دانیم چه آثار بدی برای خودمان دارد صدای طبیعت همچون آهنگ دلنواز روح ما را تازه می کند و به ما زندگی دوباره می بخشد .صدای شرشر آب صدای جیک جیک گنجشگ ها و صدها صدای دیگر که از آن لذت می بریم . ما انسان ها طبیعت را بسیار دوست داریم ، ولی از همه موجودات بیش تر به آن آسیب می زنیم ما باید برای طبیعت مانند هر موجود زنده ی دیگری احترام بگذاریم و برای آن ارزش قائل باشیم . یادمان باشد که ما در برابر نعمت های خداوند مسئول هستیم و خداوند از ما درباره ی آن نعمت ها باز خواست می کند . خداوندا کمک کن تا قدر طبیعت را بهتر و بیش تر بدانیم. آمین
موضوع انشا: طبیعت
دشتی وسیع در مقابلم قرار دارد. باران تازه بند آمده است.گلهای دشت سیراب شده و در باد پاییزی می رقصند. صدای بازدم هایشان را می شنوم که با نسیم ِپاییزی همراه شده و پیام نشاط را به دوردستها می برند.هوا لطیف است. اما خورشید مهلت نمی دهد. و با آمدنش شبنم گلها را الماس می کند.دشت می درخشد.این همه زیبایی واقعاً وسوسه انگیز است. و انسان را به جمع کردن این همه زیبایی تحریک می کند. اما افسوس که این قشنگی ها چیزی جز جادوی حیرت انگیز طبیعت نیست.
پا را پیش می نهم.کم کم به حاشیة جنگل می رسم.درختان سر به فلک کشیده به خوبی دشت را از جنگل متمایز می سازد. در اواسط جنگل تاریکی و رطوبت ناامیدی را با خود به ارمغان می آورند. انگار در پایین ها،زندگی مفهومی ندارد.اما نه،تک گیاهی در تاریکی روییده و برای خود زندگی می کند؛گل میدهد،میوه میدهد و مهمتر از همه اینکه رشد میکند.
کاجی از آن بالاها می افتد.هاگ هایش می ریزند. گیاهی کوچک سر از خاک بیرون می آورد.بدون نور رشد می کند تا به آن بالاها برسد. آن وقت برگهایش در زیر انوار خورشید می رقصند و آواز شادی می خوانند. این چیست که باعث می شود که یک گیاه سختی های رشد کردن را برخود هموار سازد؟ این عشق است؛ عشق به زندگی؛ عشق به بودن و عشق به پیشرفت.
در حاشیة انتهایی جنگل نور با سماجت از شاخ و برگ درختان گذشته و وارد جنگل می شود.خورشید کم کم راه پایین رفتن را در پیش می گیرد و غروب سر می رسد. غروب همیشه غمناک است،نمی دانم چرا؟ مانند یک دزد، شادی و امید دلم را ذره ذره می رباید. اما به هر حال غروب هم زیباست و مقدمه ای برای فردایی روشن تر،زیباتر و پر اُمید تر.
من اینجا ریشه در خاکم،امید روشناییست. گرچه در این تیرگی ها نیست.من اینجا تا نفس باقیست می مانم. من اینجا روزی آخر،از دل این خاک با دست تهی گل برمی افشانم.