نگارش دهم درس هفتم - انشا به روش تضاد مفاهیم (ناسازی معنایی)
سکوت و فریاد
سکوت وفریادواژه ای هستندکه تفاوت زیادی باهم دارند.
سکوت،ساکن است،آرام وبی حرکت، بی نقص ولرزش، سکوت فریادی است بی صدا،حرف های زیادی دارد سنگین است فریاد طبلی است که صدای بلندی دارد ولی درخودچیزی ندارد،فریاد نتیجه ی جنگ، ناآرامی وترس است، گاهی تنهادرسکوت است که همه ی صداهارامی شنویم، بایدساکت شویم تابشنویم،تادرک کنیم،بایدبدانیم این دنیازمانی ساکت ساکت بوده است وابتداتنها یک آدم روی آن بوده،اماغمگین نبوده چون سکوت رادرک کرده بود.ساکت که باشی همه ی صداهارامی شنوی حتی صدای خدا را و درمی یابی که چه صدایی راکه تابه حال نشنیده بودی ولی وقتی فریاد میزنی تنها صدای خودرامی شنوی ومتوجه نمی شوی که دیگران چه می گویند.
تفاوت فریادوسکوت رامی توان تحمل درد فهمید، شایدفکر کنید که اگردردزیادباشد نتیجه اش فریاداست اما آدم ازدردهای کوچک است که می نالدوفریادمیزند چراکه اگرضربه سهمگین باشدلال می شوی پس قدرت هرکس به اندازه ی سکوت اوست.
سکوت بلندترین صداست حتی از فریادهم بلندتراست، سکوت درخودخشم ندارد،احساس دارد،تنفرنداردعشق دارد برخلاف بعضی حرف ها که تلخ وسردوگزنده هستند، برخلاف بعضی نگاه هاکه ناامید کننده وسرزنشگرهستندسکوت لذت بخش است، عاشق ساکت است واین فارغ است که فریادمیزند،شایدهم به خاطرهمین است که خداساکت است، زیراعاشق است،عاشق بندگانش ولی فریاد های ما اجازه نمی دهند که عشق خدارا بینیم.
نویسنده: زهرا نادری
نام دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان امیرکبیر،شهرستان ملارد
موضوع: خشکی و دریا
موضوع: فقیر و ثروتمتد
به یکی نونوایی دادی
به یکی یه لقمه نون
به یکی صدتا نشون
یکی بی نام و نشون
به یکی قصر طلایی
به یکی گوشه پارک
یکی 2 تا چتر داره
یکی مونده زیر بارون
فقر و ثروت! ساخته های دست انسان که خود او نیز در دام آن افتاده.
در روز ها و شب های پیش از فرا رسیدن نوروز که مهم ترین دغدغه من و تو خرید پوشاک سال نو بود او باید تا زمانی که تاریکی شب بر جهان حاکم شود و آهنگ سکوت نواخته شود مشغول فروش آدامس هایش می شد تا شاید بتواند فردا لباسی نو بر تن کند
در روز هایی ک ما با ماشین به دید و بازدید مشغول بودیم او نیز آرزوی دورهمی را داشت اما باید مشغول به پاک کردن شیشه ماشین هایی میشد که آرزوی سوار شدن آن را در چشمانش میشد تماشا کرد
پیک نوروزی برای ما جز ناراحتی چیزی در پی نداشت اما او حسرت داشتن پیک نوروزی در چشمانش موج میزد،واضح بود عشق به درس و مدرسه در وجودش جاریست،اما به دلیل مشکلات قادر به رفتن به دنبال خواسته هایش نبود.
رفتن به سیاحت در روز طبیعت برای او خوشایند بود اما از این روز های خوش خبری نبود.
او هم دوست داشت سال نو را جوری دیگر آغاز کند گویی طاقتش طاق شده بود اما راه گریزی برای فارغ شدن از این روز های سخت نبود.
اما نیک می داند که سرنوشتی خوش در انتظار اوست چه فردا! چه سال بعد! یا شایدم هم دنیای بعد!!
نویسنده: مبین دنیایی مبرز
موضوع: طلوع و غروب
هر پگاه، آفتاب عالم تاب از مشرق زمین طلوع می کند و بی هیچ گونه چشم داشتی، از گوهر وجودی خود می کاهد و پرتو های پرمهرش را، بر سر مردمان این کره خاکی فرو می ریزد.
می گویند انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزشش و احساسات درونی خود را درباره آن نمی فهمد؛ مگر اندکی از افراد آگاه. این گونه است که آفتاب طلوع می کند، ولی ما حتی سری بالا نمی بریم تا پاسخ صبح بخیر او را دهیم؛ اما او می تابد و می تابد و می تابد تا آنجا که پیمانه روزانه اش پر می شود و درمی یابد که به هنگامه غروب، قریب گشته است، می رود تا پشت کوهی، از دیدگانمان محو گردد.
آن هنگام که آفتاب قصد رفتن می کند؛ آدمی تازه از خواب غفلت بیدار می شود و در می یابد که عشقی نهان؛ به آن گوی آتشین در وجود خود داشته، بی آن که خود بداند. آن وقت است که انسان لحظات پایانی را غنیمت می شمارد و خود را در آغوش بانویی مهربان و زیبا، به نام ساحل می اندازد تا بتواند از پشت پرده اشک، نظاره گر رفتن معشوقه خود باشد. دریغا که زود دیر می شود.
اما همان طور که گفتم، برخی افراد از اسرار دل خود آگاه اند و حتی می دانند درد دل خورشید را که این است « من که امروز مهمان توام فردا چرا؟» وکار امروز را به فردا نمی افکنند، دل را به دریا می زنند و پیش از رخ نمایی معشوقه، در بالای کوهی بلند، بر سر راه او می نشینند، به مشرق چشم می دوزند و بعد از طلوع، پرتو های صبحگاهی آن شهاب ثاقب را،با هر نفس می بلعند. این گونه انسان ها در پایان روز و هنگام غروب بسیار شاد و مسرور اند؛ چرا که قدر آن روز را دانسته اند و احساسات خویش را پیش از پایان روزی که دیگر باز نخواهد گشت ابراز کرده اند.
داستان طلوع و غروب استعاره ای از زندگی ما انسان ها ست. تمام عمر خود را پی خوشبختی می دویم، بی آن که نیم نگاهی به آدم های اطراف خود داشته باشیم، بی آن که تشکری زبانی از برای حضورشان کنیم. این گونه است که ما هرگز عشق خود را به خورشید های زندگی مان ابراز نمی کنیم، تا آن هنگام که عزیزانمان در حال غروب از آسمان زندگی اند، آن گاه از خواب غفلت بیدار می شویم و با اشک و آه پایان عمر عزیزانمان را نظاره می کنیم. اما هستند افرادی که تا هنگامی که در پرده سیاه تنهایی محصور نشوند، قدر آفتاب های زندگیشان را در نمی یابند.
حواسمان باشد که زود دیر می شود؛ طلوع و غروب از آن چه که فکر می کنید به یک دیگر نزدیک تر اند.
نویسنده: زهرا نقوی
موضوع: فرشته و شیطان
در عالم جوانی و چموشی عزم سفر کردم،به کجا؟صراط مستقیم.
سرمست گویان در راه بودم میگفتم،میخندیدم و سروصدامیکردم که ناگهان ظلمت شب برمن چیره انداخت و سکوت همه جا را فرا گرفت.
از راه رفتن باز ماندم ودر گوشه ای کنج گرفتم،غرش باد دیواره دلم را چنگ میزد و تخم ترس را در دلم میکاشت.
سکوت قاضی آن معرکه بود که ناگهان فریادی ازپای برخاست و آن ماتم کده را به هرج و مرج انداخت
فریادی مردی ب گوش میرسید که آه از نهان برمیداشت گویی ک جان از جانش ستانیده باشند.به طرف صدا یورش بردم و فرتوتی را دیدم که کنده درختی بر جسم شکننده اش افتاده بود و او را ازحرکت منع کرده بود.
به سوی او رفتم و با زحمت بسیار و با کمک آن پیر و جوانی خودم کنده را از روی او برداشتیم.
آن پیر بی حرکت افتاده بود که در لحظه ای ازجای برخاست و به سمت من آمداز من تشکر کرد و طلب بوسه ای بر روی من کرد از روی ادب رد نکردم هنگامی که این کار را کرد گویی ک جوهر وجودم را بیرون کشیدند و بدون جانی دربدن افتادم.
مردک ب خنده افتاد و شیهه میکشید هنگامی که سکوت اختیار کرد اتفاق وحشتناکی افتاد،او جامه از تن درید و پوست از بر کشید صیرت خود را باصورت یکی کرد و به دیوی هولناک تبدیل شد.
پوست سپید من اندک اندک درحال تیره شدن بود گویی که طاعون بدی را در وجودم ریخته باشند.عرق شرم بر دستانم نشسته بود که توانایی پیکار نداشتند و عاجزانه درخواست کمک میکردند حال از پشت بر زین به زین بر پشت تبدیل شده بودم.
در آن ظلمت یارای کمک بودم که ستاره ای در آسمان درخشید و پرده دلش را درید و با نوری بسیار فرود آمد،ستاره زنی بود نورانی با دوبال و سیمایی آسمانی.
دیو با زبانش شروع ب فحاشی کرد ولی فرشته با سپر ادب مقاومت کرد ولی ناگهان دیو حمله ور شد و جنگی سخت میان آن دو در گرفت.
زمین از شدّت ترس به خود می لرزید و دریا درخود غوطه میخورد،کوه سرتعظیم فرود آورده بود و آسمان نظاره گر این پیکار بود.
فرشته کوچک درمقابل دیو بزرگ جثه کم نمی آورد گویی که شجاعت او ده برابر حیدری تر بود.ساعتها گذشت و بالأخره چرخ فلک دیو را چرخانید و آن را از عرش پاسداری به فرش خاکساری انداخت.
فرشته باجسم و جان زخمی به سمت من آمد و پهلوی من جای گرفت،من با ناله هایم درد او را بیشتر میکردم تحمل نکرد از درد و رنج من خنجری ساخت و بالهای خود را برید و از آنها جامی ساخت،به حال من می گریست و اشکهای الماس گونه خود را درون جام می ریخت.
زبان دیو را برید و به سوزنی تبدیل کرد و تارموی ابریشمی خود را به آن وصله کرد.با خنجر سینه مرا شکافت و حاصل مهربانی خود را درون جسم من خالی کرد گویی که شفاعت ایزدی را به من عطا کرده اند و سلامتی خود را باز یافتم،سپس با سوزن جسم مرا دوخت و وصله به جان خود کرد و به راه افتادیم.
آری فرشته دیگر آن جلال و شکوه سابق را نداشت اما هنوز اسمی به عظمت خدا به نام مادر داشت.
نویسنده: علی شیخی
موضوع: ماه و سایه
ستاره ای از مرز قلمرو بی رحم سایه ها می گذرد.
از پشت پرده توری ابرها سرک می کشد برای دیدن خورشید.
ورود غیرقانونی برای موجودات شب به دنیا روز.
گرد طلایی خورشید که سراسر گیتی را مزین کرده،تحسین می کند.
با نگاه کنجکاوانه اش پرکشیدن کبوتران بی بند از قید و شرط را دنبال می کند.
بوی نداشته گرما را نفس می کشد و این اخرین دیداری بود که هرگز کسی نفهمید بار دیگر نخواهد بود.
با بغضی سنگین خورشید را ترک می کند و در دل امید دیدار دوباره را زنده نگه می دارد.
دور از چشم همه به سایه ها برمیگردد....
شب که شد و لالی صدا آسمان گوش همه را کر کرد،ماه آرزویی می شود برای دل هایی هراسیده از بوی مسموم سایه ها.
ستاره های رقصان پشت ماه را خالی نمی گذارند
ستاره ی ما،ماهی را استعاره ای از خورشید می داند همراهی می کند.
باد آواره تر از هر زمانی به هر سو سرک می کشد.
زوزه بچه گرگ تنها،داستان تراژدیک شب را کامل می کند.
ماه به سایه ای که شب نامیده می شود،زل می زند؛
سرد،ترسناک و با بوی مرگ و از تنهایی رنگ باخته است.
پرده های غلیظ مه نگهبان شب هستند و حقیقت تلخ تاریکی را می پوشانند.
تضاد لکه ای سفید بر سیاهی بی پایان مَثَل ماه در شب است.
تضادی منحصر به فرد که جمعی را می سازند،غیر قابل انکار.
برای یک عاشق شب،فرصتی ست برای به هم بافتن خیالاتش به سوی سرزمین رویاها.
برای شب بو های کوچه باغ پشتی نمایشی است برای برتری.
به رخ کشیدن قدرت آلفای گله گرگینه هاو دلیلی است برای قدردان بودن از خورشید.
برای یک شاعر شب،دیدن چشمانی ست که به یادشان دیوان ها شعر سروده است.
ماه کورسوی امیدی در میان خرابه های تاریکی
هر چند ناچیز،ابهت و هیبت شب را می شکاند.
قاصدک ارزویی میشود و به جور باد برآورده.
سایه همیشه دوام نمی آورد اما وقتی پرنیان روح ستاره ی ما را درید و به ژرفای تاریکی کشید،او در حسرت دیدار مام روشنایی و شمیم گرما ماند و قلب عاشقش از درخشیدن دست کشید و به خواب ابدی فرو رفت.
دل کسی که ستاره را از آن خود می دانست،نا امید کرد.
موضوع: زندگی
کلاس شلوغ بود.امروز قرار بود وصیت استاد بزرگ در کلاس خوانده شود. مرد بزرگ قبل از مرگش برای دانشجو هایش نامه ای نوشته بود.مرد جوانی به نیابت از استاد مرحوم شروع به قرائت نامه کرد:
«به نام آنکه جان می بخشد و جان می گیرد.زندگی جاده ای پر پیچ و خم است و مقصد آن سعادت و خوشبختی.جاده ی موفقیت سرراه نیست موانعی دارد؛ برای رد کردن این موانع سه اصل مهم زندگی را بدان:
اول:به تعظیم انسانهای دورو اعتماد نکن.تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هرچه به هم نزدیکتر شود تیرش کشنده تر است.به هر کس اعتماد نکن اما خوبان را دوست بدار؛زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلبها گرامی تر از آنند که بشکند فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم ، پس به حرمت خاطرات فردا زیبا زندگی کن.
دوم:تمام باورهایت را به پای معبودت بریز. خداوند تنها کسی را به لبه پرتگاه زندگی اش می برد که میداند قدرت پرواز دارد و بس.به او ایمان داشته باش تنها کافیست که به جایگاهت در جهان هستی بنگری آنگاه خدا را خواهی دید که به تو می نگرد.گاهی خداوند در هارا می بندد و پنجره ها را قفل می کند زیباست اگر فکر کنی شاید بیرون طوفانی سخت به راه است و او میخواهد از تو محافظت کند.
سوم:حساب زندگی ات را داشته باش. مراقب زبانت باش،بعضی از زخم زبان ها تحت هیچ شرایطی قابل جبران نیستند. حساب نعمت یت را داشته باش نه مصیبت ها یت را،حساب داشته هایت را داشته باش نه باخته هایت را،حساب دوستانت را داشته باش نه دشمنان ات را،حساب سلامتی ات راداشته باش نه سکه هایت را.اگر روزی محبت کردی بی منت،لذت بردی بی گناه وبخشیدی بدون شرط،بدان آنروز واقعا زندگی کردی. زندگی قانون باور ها و لیاقت ها است، باید باور داشته باشی که لایق بهترین هایی.ودر آخر،فرزندم!آنگونه پاک و صادقانه زندگی کن که اگر روزی رازهایت فاش شد،بغض دنیا بشکند.»
کلاس در خاموشی فرورفته بود.استاد بزرگ در واپسین لحظات زندگی اش بهای تمام زندگی خود را برای دانشجو هایش وصیت کرده بود.
نویسنده: زیبا فلاح رضایی
موضوع: مرگ و زندگی
تصویر ماه کامل بر پیکر اراسته ی اسمان شب تاریکی را سرکوب میکند و با تکبر خاصی در اسمان میدرخشد و دسته دسته ستاره همچون الماس های کوچک به دورش می رقصند باد سرکش به هر جایی سرک میکشد و پرده را عاری از هرگونه تظاهری می رقصاند .
صدای گریه ای سکوت نیمه شب را میشکند نوایی که تازگی دارد؛نوایی که صدای لال شب را در حنجره ی اسمان حبس میکند؛تنها اشک هایی که تبسم را بروی لبان لرزان و خشکیده ی مادر ضعیف می آورد همان اشک هایی که طلایه دار لبخند است.
چشمان به رنگ شبش را باز میکند و نور ماه در ان مردمک ها همچو ستاره ای گمشده در عمق اقیانوس تاریک میدرخشید با ان چشمان سیاه برای نخستین بار نظاره گر اسمان مهتابی شد
در همان لحضه ستاره ای فرخنده با دنباله ی خود پیکر بی پایان اسمان را درید و پس از لحضه ای محو شد .
چشم از اسمان برداشت و خیره ی رخ مادر شد عطر او را نفس کشید و حفظش کرد و به او خو گرفت انگار پرده ی حریری پاک روحش را به نفس های مادر دوخت.
مادر لحضه ای خیره شد در او و با شعف و سرور بوسه ای بر پیشانی لطیفش کاشت.تکه ای از گلیم منفوری به دور نوزاد زیبا کشید و کنار خود خواباند.درد به روحش چنگ میزد و سعی در تسلیم شدنش داشت اما مادر تقلا میکرد که چند لحضه ی دیگر کنار فرزندش باشد و او را در اغوش گیرد .
نگاهی به اطراف کرد به ان اتاقک نگریست که تنهایی همچون عکس های یادگاری قاب دیوار شده بودند؛صدای زوزه ی گرگی زخمی زینت ان هیاهوی لال شد؛گرگ اهنگ درد را میخواند و قطره قطره اشک از چشمان مادر سقوط میکرد.
ارام ارام انگار میخواست نوای سفر دائمی را بخواند جگر گوشه ی زیبای خود را به خدا سپارد شمعدانی های لب پنجره را به باران و خود را به دست فراموشی.
پلک های خسته را برهم گذاشت و قلبش از حرکت ایستاد.
این چنین دفتر نانوشته ی سرنوشت کسی باز شد و کتاب کامل زندگی کس دیگری بسته و این تضاد در مرگ و زندگی تلخ ترین پارادوکس این گیتی بی رحم شد .
موضوع: جنگ و صلح
جنگ و صلح دو برادرند؛ از یک پدر و از یک مادر، با یک خون وبایک فرهنگ؛ اما به قدری دنیاهای متفاوتی دارند که راهشان از یکدیگر جداست.این دو برادر ، همواره در تقابل با یکدیگرند؛ یکی برای حقانیت تلاش می کند ودیگری برای نفرت ودورویی. وقتی صلح بیرق خود رابر فراز آسمان رها می کند، این مژده را به همه می دهد که موسم دوستی و شادی فرارسیده، موسم باهم بودن درکنار هم قدم برداشتن.کار صلح این است که از پله های گلدسته ی مسجد خیالم بالا رود و بر فراز گنبد این مسجد ، آرامش را علم کند .
اما هنگامی که نوبت به پرچمداری جنگ می رسد ، آشوب و واهمه رادر دل همه می نشاند.جایگاه پرچم جنگ کجاست؟ نمی دانم؛ شاید بر روی ویرانه های خانه ی پیرزنی، شاید هم برروی مدرسه ای آوار شده روی بچه های بی گناه، شاید هم برروی خرابه های یک بیمارستان؛ ولی هر کجا که باشد، بذردشمنی ونفاق را می کارد.جنگ همیشه خشمگین است؛ به همین خاطر اگر به او بگویی که بالای چشمت ، ابروست، بی درنگ قصد کشتنت را می کند. اما برعکس صلح، همیشه مهربان است و همین مهربانی اوست که همه را مجذوب او می کند و محبوب همه می شود .
جنگ و صلح، این دو تافته ی جدا بافته، همواره در سفرندوهمیشه برای دوستدارانشان سوغاتی می آورند. سوغاتی هایی از جنس خودشان.مثلا ًجنگ برای دوستانش ، ترس و اضطراب و آشفتگی به یادگار می آورد. اما صلح کوله بارش را پر از صمیمیت و همدلی ونشاط می کند .هردو برادر به این معتقدند که درست نیست دست خالی پیش دوستانت باز گردی.اما ای کاش، جنگ چنین باوری نداشت. این باور او همواره بدی و بدی و بدی به همراه دارد و این یعنی...
در آخر می گویم: امیدوارم همواره پرچم صلح پابرجا باشد و پرچم جنگ به زیر کشیده شود .امیدوارم روزی برسد که جنگ سرش به سنگ خورده وراه برادر درستکارش، صلح رادر پیش گیرد و درنهایت امیدوارم که همیشه در همسایگی صلح باشیم وصلح نیز مارا به عنوان دوست خود برگزیند.
نوشته: سیده فاطمه موسوی
موضوع: صلح و جنگ
صداهای بسیاری در اطراف ما در روزهای مختلف به گوش میرسند .صدای آواز پرندگان ،قهقهه کودکان ،لالایی مادران،سرود دسته جمعی قطرات باران و نجوای باد زیر گوش درختان بید و نارون و آواز زیر شقایق در دشت .یا شاید جیغ کودکان ،بمبها ،تانک ها،تکبیر مبارزان و گلوله و گلوله و صدای زمخت جنگ در قلب یک شهر ...
صلح کلمهایست دوست داشتنی .دختری کوچک موهای عروسکش را نوازش میکند و برایش قصه میگوید ، پسری با شوق برای مادرش از گنجشکی در لانه صحبت میکند .پسر های بزرگتر با لباس بازیکنان مورد علاقه خود محکم توپ پلاستیکی دو لایه را شوت میکنند . آن طرف تر دختر ها کنار هم نشستهاند ؛یک نفر با صدای بلند کتاب شعر میخواند ،دیگری با مدادش چهره دوست عزیزش را میکشد ،یکی دیگر با سوزنی ظریف دامنی میدوزد و آن یکی خاک گلدان را زیر و رو میکند تا گل نفسی تازه بکشد. پروانه ها دور گل ها میچرخند ،رودهای پر آب ترنم شادی سر میدهند و سپیدار پیر با سرفههایش سعی دارد آرامشان کند.بید مجنون گیسوان سبزش را تاب میدهد و لبخند میزند .مادری آنسوتر کوزهاش را از آب پر میکند و پدری با دست پر و قلبی سرشار از عشق به خانه برمیگردد و فضا پر میشود از قهقهه و زیبایی و خورشید با غرور به کنج آسمان تکیه میکند و نورش را زیباتر از همیشه به سمت زمین میفرستد .
جنگ با چهره زشتش پدیدار میشود .صدایی نیست تا اینکه ،تا اینکه نارنجکی بر زمین فرود میآید .صدای جیغ بر فضا غلبه میکند. سپیدار پیر جان میدهد ،بید مجنون از غصه دق میکند ،قلب رودخانه میایستد ،گل ها پژمرده میشوند و پروانه ها در وصال یارشان میمیرند .در نهرها خون جاری میشود .کتاب های شعر پاره میشوند ، عروسک ها بی مادر ...و مادرها در غم از دست دادن عروسک هایشان ضجه میزنند .توپ پلاستیکی گوشهای میافتد ،پسرکان حالا باید با لباس رزمندگان گلوله ها را شوت کنند .پدرها دست هایشان پر میشود از تفنگ و نارنجک و قلبشان سرشار از نفرت ...خورشید چشمانش را میبندد ،گوش هایش را میگیرد ،نمیخواهد نظارهگر جان دادن و جان گرفتن باشد .دامنش را جمع میکند و سیاهی شب همراه میشود با سیاهی جنگ ...
تمام تاریخ عبارت است از جنگ دو سرباز که همدیگر را نمیشناسند و میجنگند برای دو نفر که همدیگر را میشناسند .همان سربازی که روزی به خانه که برمیگشت دستانی کوچک محکم دور گردنش حلقه میشد و با عشق صدایش میکرد بابا !و یا شاید آن سرباز همان پسرکی بود که بوسهاش درمان تمام درد های یک مادر یا شاید همدم غصههای یک زن و تمام امید او بود .
و آن سرباز دیگر شاید کسی بود که آن کودک دوستداشتنی را به پرواز در آورد بیآنکه بداند با قلب پدرش چه میکند ؛یا پیرزنی فرتوت را کشت بیآنکه بفهمد چه گوهری به دست او جان داده است .یا زنی زیبا را که فرشتهای در راه به همراه داشت.یا جان پسرکی کوچک را گرفت که میخواست در آینده یک انسان باشد، یک انسان ... آن سرباز همه این افراد را کشت بیآنکه بداند یا دقیقتر بی آنکه بخواهد !او فقط یک سرباز بود و شاید حتی دشمنش را نمیشناخت و فقط میدانست که لباسش رنگ متفاوتی با لباس او دارد و لهجهاش و یا چهرهاش اما هیچ وقت نتوانست بفهمد که او هم مانند خودش لبخند میزند و عشق میورزد و او هم فقط یک سرباز است درست مثل خودش که جنگی احمقانه انسانیت را از آنها ربوده است .
زندگی زیباست در صلح و زشت میشود با جنگ،با ریختن خون انسان ها و چقدر خوب است انسان ها باور کنند با جنگ نمیتوان چیزهایی را که با صلح میتوان پیدا کرد بدست آورد چیزهایی مانند عشق و انسانیت ...
جنگ آن پیچک وحشی است ؛
که بر قامت یک ملت ،
تنگ میپیچد و
میپیچد و
میخشکاند ...
نویسنده : نغمه رضائیپور لاسکی
موضوع: مهربانی
حیف نیست که با وجودمهربانی خشم به کار رود؟!با وجود مهربانی اعصبانیت الگو شود؟! مهربانی،مهربانی می آورد،عشق می آورد،دوستی می آورد اما خشم چی؟ وقتی خشم درجمعی حضور داشته باشد،دیگر مهربانی وجود نداردومهربانی وارد آن جمع نمی شود؛اما خشم هیچ احترامی برای مهربانی قاعل نیست، گاه جایی که مهربانی هست و عشق است وارد می شود و فضای حاکم بر آن جمع را پراز کینه و نفرت می کند.
مهربانی ،مهربان است؛با وجودش دنیا گلستان است،باوجودش کسی باکسی دشمنی ندارد،کسی از دیگری کینه ای بردل ندارد،از دیگری متنفر نیست اما خشم.....
خشم فقط میخواهد انسان را از خودبی خود کند،میخواهد آرامش انسان را از اوبگیرد و کوله باری از حرص و اعصبانیت به او بدهد.
برای یک کودک مهربانی یعنی مادرش برای او آبنبات چوبی بخرد و خشم را در این می بیند که مادرش اجازه ندهد برای بازی به کوچه برود؛اما چندین سال بعد که عاقل تر و بالغ تر می شود مهربانی را دراین می بیند که دست فقیری را بگیرد،انسانی را از منجلاب نجات دهد و کارنیک انجام دهد،خشم را دراین می بیند که افراد بدون توجه به انسان های نیازمند از کنار آن ها بی اهمیت می گذرند.
مهربانی بی انتهاست و زمان مکان ندارد؛خشم هم بی انتهاست ولی مهربانی کجاو خشم کجا؟! مهربانی بذرمحبت در دل می کارد و خشم بذر بذر اهمیتی.
مهربانی وخشم با ما حرف میزنند،مهربانی آرامش میدهد و خشم آن را میگیرد، مهربانی میخنداندوخشم میگریاند،مهربانی دلی راشاد میکند و خشم آن رامیگیرد،مهربانی بی سروصدا انجام می شود اما خشم پرازهیاهوست، مهربانی تفسیرصدای خداست خشم خدارابه سکوت وا میدارد، مهربانی بوسه صادقانه ای است که بر پیشانی مادر و دستان پینه بسته پدر میزنی، خشم صدای توست که وقتی برسرپدر و مادرت بلند میکنی،مهربانی تقدیم لبخند به خسته ای است که امید را می جوید،خشم همان است که امید را میگیرد.
من وقتی فهمیدم مهربانی چیست که زحمات مادرم رادیدم، زحماتی که بدون توقع و چشم داشتی از کسی انجام می دهد. او همیشه به من میگفت مهربان باش اما هیچوقت نگفت این مهربانی چه حدی دارد. از او پرسیدم:«حد مهربانی کجاست؟» اوخندید و گفت:«دخترم، مهربانی حد ندارد،مهربانی یک اقیانوس است که نباید دنبال ساحل برایش بگردی باید فقط در آن شنا کنی».فهمیدم که برای مهربانی نمی شود حد گذاشت، مهربانی بی نهایت است.
اما خشم مانند باتلاق است.هنگامی که خشمگین هستیم و دردشواری خود به دام می افتیم و هرچه بیشتر خشمگین شویم و دست وپا بزنیم بیشتر در این باتلاق فرو خواهیم رفت.
با مهربانی لحظه ها ماندگار می شود،
دل ها زنده و روزگاران بهار مهربان
باشید تا روزگارتان بهاری باشد
زندگی آنقدر ابدی نیست
که هرروز بتوان مهربان
بودن را به تاخیر
انداخت.
نویسنده: خاطْــره غفاری نژاد
خوشه ها
گرما [ نور ، درخشانی ، آتش و...]
سرما [زمستان ، سوز ، فقر و...]
موضوع: سوزِ گـرما
در آتش بازی های سال پیش ، کودکی را دیدم که از سرما می لرزید و به نور درخشان فشفشه ها خیره مانده بود.
اجـداد ما یا همان انسـان های نخـسـتین ، از هـمان زمانی که دیـنی نبود و زمین قـلمرو داینـاسور ها به شـمار میرفت، می دانستند که نور یعنی گـرما ؛ و وجود گرما نجات دهنده ی نـسل بشر اسـت. به همین عـلت بسیاری از آنها به پرسـتش خورشید روی آوردند. چـرا که در هنگام شب ، سرما آنان را در بر می گرفت و در روز ، گـرچه نمی توانستند به خورشید خـیره شوند، اما وجودش برای دلگرمی شان کافی بود.
من می دیدم که وقـتی فشفـشه ها خاموش می شوند و سر کودک از آن هیاهو ها به سوی دیگری می چرخد ، از لرزش بدنش کاسته می شود. اما تا دوباره نگـاه حیرانش به سمت هیاهویی دیگر می چرخید ، سرما بدنش را فرا می گرفت.
میدانید علـت این تغییر ناگهانی بدنش چه بود؟
وقتی او نوری نمی دید گمان میکرد که سرما یک چیز طبیعیست ، و بقیهً مردم نـیز ، اگر چه لباسی گرم تر پوشیده اند ، اما آنها هم حس او را دارند. امـا به محض روشن شدن یک فشـفشه ، خنده را بر لب مردم می دید ، و می فهمید که کسی حس او را درک نمی کند؛ پس سـرما به جسم کوچکش چیره می شد و سـوزِ گـرما ، اندامش را می لرزاند.
خدا کند سرما ، حـواسش به دل هایی که می لرزاند باشـد.
نویسنده : علی ادریس پور - دهم انسانی - دبیرستان شاهد خاتم الانبیا