نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
موضوع: پدر
به نام مناسب ترین واژه ها به رسم محبت به نام خدا پدر پدر یعنی تکیه گاه، یعنی پشت و پناه. وقتی پدر داری، انگار همه ی دنیا را داری اما امان از وقتی که او را از دست بدهی؛ حالا به هر دلیلی ولی شهادت فرق می کند. وقتی پدرت شهید می شود دیگر فقط پدر تو نیست بلکه پدر همه ی بچه ها و کودکان سرزمینت است. سلام بابا. حالت خوبه؟ سلام دخترکم. خدارو شکر. ما که اینجا جامون خوبه. تو خوبی بابا؟ منم خوبم، خدارو شکر. بدون من بهت خوش می گذره؟ این چه حرفیه دخترم. من همیشه همراهتم. ولی من که نمی بینمت... حتی وجودم رو هم حس نمی کنی؟ راستشو بخوای چرا ولی همیشه دوست داشتم مثل بقیه ی بچه ها تو مدرسه سرمو بالا بگیرم و بگم: این آقا، بابای منه. مگه الان از رفتن من سرافکنده ای؟ نه، اصلا. ولی می دونی، حس می کنم بقیه می خوان نسبت بهم ترحم کنن یا وقتی نیستم پشت سرم حرف بزنن. اصلا بابا چرا رفتی؟ رفتم تا تو بمونی، تا ایران بمونه، تا بتونی زندگی کنی و الان که محکم قدم بر می داری، احساس ناامنی نکنی. خب، چرا بقیه نرفتن؟ کی گفته بابا؟ خیلی ها رفتن. مگه حاج رسول یا به قول خودت، عمو رسول رو یادت نیست؟ حتی بچه هایی اومدن جنگ که اون زمان هم سن و سال تو بودن. راست میگی. بابا، دلم تنگ شده برای وقتی که میومدی خونه، دست می کشیدی رو سرم و از تو جیبت چند تا شکلات در می آوردی و بهم می دادی. دلم تنگ شده برای اون وقتایی که می رفتیم بازار و برام عروسک می خریدی.... راستی بابا یه خبر جدید! هفته دیگه جشن فارغ التحصیلیمونه. دوست دارم ت هم باشی. به به! مبارکه دختر گلم. حتما که هستم. گفتم که من همیشه همراهتم. بابا، یه چیز بگم؟ بگو بابا. خیلی دوستت دارم. من خیلی بیشتر. ای وای بابا! دارن صدام می زنن. باید برم ولی دوباره میام پیشت. برو به امان خدا. خدا پشت و پناهت. یادمان باشد، شهدا رفتند تا ما امروز به راحتی زندگی کنیم. پس کاری نکنیم که دلگیر شوند. راهشان را ادامه دهیم و آرمان هایشان را پاس بداریم.[enshay.blog.ir]
نوشته: فاطمه حسنی پایه: یازدهم رشته تجربی نام دبیرستان: دوره دوم فرزانگان
نگارش دوازدهم سازه نوشتاری شعر گردانی
درس چهارم
چندیست دلم لک زده،می دانی برای چه؟برای گفت و گو های دونفره مان،برای روزهایی که از فرط دلتنگی زیاد به تو روی می آوردم و در آغوش گرمت می گریستم،برای شب هایی که تا صبح من از مشکلاتم می گفتم و تو با صبوری زیاد گوش می کردی و در آخر می گفتی این نیز بگذرد. میدانی؟ چندیست که با خودم ،با تو و با هرچیزی که در اطرافم هست غریبه شده ام. تقصیر من نیست. مقصر آن است که از اعتقادات امثال من سوءاستفاده می کند تا خودش سرپا بماند،مقصر اوست که که آنقدر مرا در افراط و تفریط های تو غرق می کند که ناگهان به خودم می آیم و می بینم که در زندانی حبس شده ام و دور خودم حصاری از جنس سنگ کشیده ام و تصمیم گرفته ام که دیگر به هیچ چیز و هیچ کسی در این دنیا اعتقاد نداشته باشم. اکنون دلتنگم و منتظر تو،منتظر اشاره و اعلام وجودی از تو. دنیا، تو صبای من شو و از آشفتگی حال من برایش بگو و مژده ای از عالم او برایم بیاور. می دانی که اگر صدای نفسش یا حتی عطر تنش را به مشامم برسانی کافیست که به سویش پر بگشایم.
دلم برای خدایی که دیگران می گویند نه بلکه برای خدای خودم تنگ شده.[enshay.blog.ir]
نویسنده: مهسا انتظاری
ارومیه/ نازلو
دبیر: خانم اکرم حسین نام
سازه نوشتاری
شعر گردانی
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابدبه شب,کرمکی چون چراغ
یکی گفتش,ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی به روز
ببین کاتشی کرمک خاکزاد
جواب ازسرروشنایی چه داد
که من روز و شب جزبه صحرانیم
ولی پیش خورشید پیدا نیم
بازگردانى:
فراتر از هر قدرتی,قدرتی دیگر است.هیچ مخلوقی قدرت محض نیست.قادر حقیقی و مطلق خداوند است. منشأ حقیقی نور و روشنایی هم اوست وهر نوری که از سایر پدیده ها ساتع می شود,در برابر پرتو نور حق تعالی نا پیدا و خفی است.
عظمت و شکوه از ان خداست و همه مخلوقات و پدیده ها جلوه ای از پرتو نور الهی و قدرت او هستند.
🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛🐛
نویسنده: رقیه دولتخواه
دبیر : خانم نعمت اللهی
دبیرستان :آیت الله مروج اردبیل
مثل نویسی
ضرب المثل: درخت هر که بارش بیشتر می شود، سرش فروتر می آید!
در خانواده ای مرفه و غنی پسر جوان بی دست و پایی بود.پدر خانواده پس از سالها تلاش و پاکدلی توانسته بود زندگی خوبی برای خودش و خانواده اش فراهم کند.اما پسر خانواده از گل نازک تر نشنیده و در ناز و نعمت بزرگ شده بود.و وقتی به سن جوانی رسیده بود احساس بزرگ شدن می کرد و می طلبید که مستقل زندگی اش را ادامه دهد.ولی پدر و مادرش مخالف این امر بودند.بالاخره پس از چندی پافشاری های پسر نتیجه داد،پدرش مقداری پول به او داد و کاری برایش دست و پا کرد.پسر که در طول عمرش هیچ مسئولیت به گردن نداشته بود نمی دانست باید با این سرمایه چه کند.چند ماه گذشت و زمانی که به خودش آمد متوجه ورشکسته شدنش شد.او نمی دانست باید در این شرایط چه کند و تنها کاری که ازش بر می آمد گریه و ناله بود.در میان همان گریه و ناله اش یاد حرف های مادرش افتاد که به او می گفت:پسرم،طمع نکن.از قدیم گفته اند درخت هر چه بارش بیشتر می شود،سرش فروتر می آید.[enshay.blog.ir]
نویسنده:محمد امین عزیزی
دبیرستان:شهید بهشتی ، ایلام
دبیر:آقای داریوش قیطاسی
نگارش دهم درس پنج جانشین سازی
موضوع: آدم برفی
سلام.من آدم برفی ام،بسیار تنهایم.خیلی دوست دارم بچه ها بیایند و همدمی برایم از برف درست کنند.
اینجا خیلی سرد است ،الان دارد برف می بارد،آسمان پر از بلور های زیبای برف شده است .نور ماه به بلور های زیبای برف برخورد میکند،انگار ستاره باران است.بلور های برف در آسمان دارند با هم پچ پچ می کنند،خیلی دوست دارم با آنها صحبت کنم. یکی از آنها را صدا می زنم: آهای، ای بلور زیبا که همچون الماس درخشنده ای ، میایی با هم گپی بزنیم. اما آنها به من توجهی نمی کنند . دارم لحظه شماری می کنم که صبح شود و خورشید خانم را ببینم،تنها اوست که با من صحبت می کند و همدمی برای من است. وقتی او را می بینم قند در دلم آب می شود ،هر بار که نگاه گرمش را روبه من می کند تمام وجودم از خجالت چکه چکه می کند . بگذریم،فعلا مانده تا خورشید خانم بیاید. اوه یک خرگوشت زیبا آنجاست،دارد به پیش من می آید . آمد و آمد و آمد ،پیش پای من نشست ،به من خیره شد ، اما نه،گمان کنم به هویج روی صورتم خیره شده است ،معلوم هست که خیلی گشنه است.دلم برایش سوخت،هویج را کندم و به او دادم تا بخورد،هویج را به سرعت خورد . خوشحال بودم که برای اولین بار در زندگی بخشش کردم. حس خیلی خوبی داشتم و تا صبح با او که پیش پای من خوابش برده بود صحبت کردم. گرمایی را حس کردم . به آسمان نگاهی انداختم،خورشید خانم بود ،از خواب بیدار شده بود . [enshay.blog.ir]
می خواستم به او بگویم که دوستش دارم ،اما خجالت می کشیدم ، می ترسیدم که از حرف من ناراحت شود . بعد از کلی کَلَنجار رفتن با خودم دلم رو به دریا زدم و او را صدا کردم و گفتم: خورشید خانم . ای لاله ی فروزان ،می خواهم چیزی به تو بگویم . به من نگاه کرد و گفت: چه می خواهی بگویی ای آدم برفی زیبا . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من شیدای تو شده ام ،دوستت دارم. من را به سوی خود میبری؟. خورشید خانم لبخندی زد و گفت: می خواهی به سوی من بیایی ؟. بلند گفتم : آری ،آری می خواهم به سوی تو بیایم. به من گفت: پس کمی صبر کن. با شدت به من تابید . تمام وجودم داشت چکه چکه می کرد . به او گفتم: داری چه کار می کنی؟ ،داری من را آب میکنی . فکر کردم عصبانی شده است . اما او با مهربانی گفت :نترس ،من به تو آسیبی نمی زنم ،خوب می دانم چکار می کنم. من را آب کرد و سپس من را به بخار تبدیل کرد ،به باد دستور داد که من را به سوی او ببرد. باور نمی کردم که دارم به سوی او می روم . رفتم و رفتم و رفتم و به خورشید پیوستم. به ابر تبدیل شدم ،تا ابد در کنار خورشید خانم ماندم و به او عشق ورزیدم.
نویسنده:محمد حسین عباسی
مدرسه ی شهید بهشتی ایلام .
دبیر: دکتر داریوش قیطاسی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کفش
اینجا چقدر ساکت و آرام است!
نمیدانم چرا احساس گلو درد میکنم؟!......آهان یادم افتاد دیروز خانم سارا همراه با خونواده اش به کوهنوردی رفتند و خانم سارا از میان کفش هایش مرا انتخاب کرد.
بعد از اینکه برگشتیم خانم سارا آنقدر خسته بود که یادش رفت مرا تمیز کند و من هم تا صبح گلویم گرفته بود.
دیروز من هم خیلی خسته شدم چون به قله ی کوه رفتیم.
صدایی را می شنوم!فکر میکنم صدای قدم های خانم ساراست👣 .بله،نزدیک و نزدیک تر میشود!و بالاخره درِ جاکفشی را باز کرد......به نظر شما کدام از کفش هایش را بر میدارد دستش به سمتِ من می آید.بله باز هم مرا انتخاب کرد🥰
آخ....آخ...چرا فرچه ی واکس را اینقدر فشار میدهد! صورتم میسوزد!
احتمالا عجله دارد از پله ها هم سریع پایین میرود!
آآآخ کمرم درد گرفت!ای کاش میتوانستم حرف بزنم و حرف دلم را به این خانم بگم ولی نمیتوانم پس باید تحمل کنم........
حرف دل ما کفش ها به شما انسان ها این است که:لطفا به اندازه از ما استفاده کنید ما هم مثل شماها نیاز به استراحت داریم.همیشه ما را تمیز نگهدارید چون ما هم با گرد و خاک حساسیت داریم.آرام راه بروید زیرا ما اذیت میشویم و توان حرف زدن هم نداریم.پس لطفا ما را درک کنید.
امیدوارم به حرف هایم گوش دهید و آنها ها را هیچوقت فراموش نکنید و به آنها عمل کنید.
با تشکر از کانال خوبتون.
نویسنده:زهرا اکرمی
دبیر:سر کار خانم اِبدام
استان لرستان شهر خرم آباد
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کفش
دلم تنگ شده برای آن روزها،برای روز هایی که خوشبو و تروتازه وخاک نخورده بودم ،همه از دور باحسرت نگاهم می کردندتاآن روز که آمدی وبا آمدنت دنیا را برایم جهنم ساختی .چه جاهایی که با من نرفتی !چه رنج هایی که به من تحمیل نکردی! بعضی روز هادلم برای خودم می سوخت ازاین که بد بو وخاکی بودم.[enshay.blog.ir]
یادت هست با من به گل بازی رفتی ؟یادت هست با من چه کردی؟آن روز نزدیک بود ازخفگی بمیرم. نمی دانم چه بدی در حق توکرده بودم که مرا این گونه آزارمی دادی . حالا که این طور است من هم برنامه ی جالبی برایت دارم . ببین چه بلاهایی می توانم سرت بیارم. چند تا سنگریزه در دلم جا می دهم تا با گیر کردن لای انگشتان پاهایت دمار از روزگارت دربیاورندوآن وقت شاید درک کنی که چه نمک هایی را روی زخم هایم می پاشیدی.برای فردایت هم آش خوشمزه ای پخته ام .وقتی به عروسی رفتی هرجا که قدم برداری لیز می خورم تاپخش زمین شوی! تو حتی فکرت هم به طرف من نخواهد رفت وزمین را مقصر خواهی دانست .من هم ازدور برایت خواهم خندید .حالا فهمیدی من چقدر می توانم سنگ دل باشم. قبل از این که آن بلاها را سرم بیاوری، دل نازک و نرم بودم و بازمین خوردنت ناراحت می شدم اما تو ازمن یک اسطوره ی بی رحمی ساختی!
نویسنده :مرضیه بازدار،
دبیرستان شهید حسینی
مراوه تپه، استان گلستان دبیر:خانم شایسته آق اتابای
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: میم
دست به قلم شد, ابتدا مرا نوشت اما در جوهرش مشکلی بود که مرا کم رنگ می نوشت. بعد از تلاش بسیار پررنگ تر و پررنگ تر شدم و دیگر لباس سیاهم را بر تن کردم.
خیلی کم به مهمانی اشعار می آیم ولی وی مرا مجبور به حضور بیشتر میکرد. نمی دانم کلمه چیست ولی آن را میدانم که اگر من نباشم تنها و بی حرف می ماند.
ساعت ها بود می نوشت, ناگهان احساسی بین سردی و گرمی بر رویم کردم. چشم خود را که باز کردم, آبی بر رویم افتاده بود. آری او اشک می ریخت. با هر بیتی که می نوشت گویا رودی از چشمش جاری میشد. معلوم بود خیلی دلش گرفته است.
دیگر نمی توانستم درنگ کنم, هر چه زودتر می خواستم بدانم که چه می نویسد. فقط بغل دستی ام را می دیدم و او هم کلاهی بر سر داشت و از اشک هایش در امان بود. [enshay.blog.ir]
فکر می کنم کم کم شعرش به پایان می رسید. بغض گلویش را قورت داد و با دستانش اشک هایش را کنار زد و شروع به خواندن کرد :میم مثل مادر. همین که جمله اول را شنیدم دلم گرفت. می خواستم دور خود بپیچم و زار زار گریه کنم. دیگر از میم بودنم نفرت داشتم, آخر می دانید او را به یاد مادرش انداختم.
هی می خواست ادامه دهد اما من تحمل شنیدنش را نداشتم. ناگهان توقف کرد, دیگر نمی خواند. احساس می کنم قدم بلند و بلند تر می شود, یا چیزی از من جاری می شود. آری جوهرم بود که با اشک هایش همراه شده بود و راهی سفر شده بودند, حتما آنها هم تحمل این را ندارند. دخترک بلند شد و رفت. بعد از مدتی مهمانی اشعار به هم خورد و همه با هم در هم آمیخته شدند.
دیگر خودم را نمی توانستم حس کنم, آری همه ما غرق در اشک هایش شده بودیم.
نویسنده: نگار زال زاده
دبیر:دخانم اشرفی
استان آذربایجان شرقی، تبریز
دبیرستان ناب ترین ها
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع نامه ای به امام زمان (عج)
سلام به آخرین یادگار عشق مصطفی!
از عشق تو بیتاب شدم؛
شب و روزم،
خورد و خوراکم،
سخنم،
خلاصه همه وجودم در انتظار توست...
گویی چون تشنه ای به دنبال آب میروم، میروم، میروم....
بازهم جمعه می آید؛
و من در انتظار معشوق درون مسجد جمکران دخیل میبندم؛
به امید رسیدن بوی پیراهن یوسف در انتظارم...
یک جمعه دیگر غروب شد،
اما نیامدی...[enshay.blog.ir]
این معشوق،
دیوانه وار در انتظار آمدنت است؛
پس زودتر
بیا، بیا، بیا....
نویسنده: محمد عرفانی
دبیرستان غیرانتفاعی ایمان ۵ مشهد
دبیر: ایمان خان لار
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: عقربه دقیقه شمار
من دو برادر دارم؛ برادر بزرگترم بسیار آرام و صبور است،او از ما کوتاه تر و چاق تر است. او مانند ابرها حرکت می کند و کسی متوجه حرکتش نمی شود. اما برادر کوچکترم بسیار تند و فرز است و جایی بند نمی شود و همه ما را بدنبال خود می کشد.او قد بلندتر است و رنگ متفاوتی دارد.
حالا دیگر خودم را معرفی کنم:
به نام خدا عقربه دقیقه شمار ساعت دیواری هستم. استخدام آموزش پرورش و در کلاسی از دبیرستان دخترانه مشغول به کار هستم. خوشتیپ و خوش هیکل،قد متوسط و مجرد؛البته قصد ادامه تحصیل ندارم. راستش را بخواهید عاشق زمان دوازده و ده دقیقه ظهر شده ام.او دختری بسیار نجیب و اهل نماز است؛چون همه افراد کلاس با دیدن او یاد نمازشان می افتند و بدون معطلی کلاس را ترک می کنند.
هدف زندگی من رفتن از ایران است،چون همواره من بیچاره را عقب جلو میکنند و تکلیفشان با خودشان معلوم نیست. همچنین گاهی هم همین دخترهای کلاس،نمک روی زخمم می پاشند و من را عقب مانده خطاب کرده و با ساعت مچی قرتی خود که در حد و اندازه من نیست،مقایسه می کنند و من را پنج ده دقیقه جلو می کشند.
نویسنده: عارفه طعنه
شهرستان آق قلا،استان گلستان
دبیر: خانم شفیعینیا
نگارش دوازدهم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به مادر
مادرم فردا که زهرا پا به محشر می دهد، درصف خدمتگذرانش تو را جا میدهد ، بازم مرام مادری را پیشه گیر جان زهرا پیش مولا دست ما را هم بگیر ...
مادر : یک صفت ، توصیف نشدنی است پر از معنای بی انتها ، پر از عشق ، پر از زحمت و مهربانی. مادرم دستانت را هیچ وقت از دستانم رها نکن که دق می کنم . نکند روزی شود که رویت را از من برگردانی و من بمانم و یک دنیا آوارگی ، تو برایم دنیایی، همچون بزرگ و همچون کوچک.[enshay.blog.ir]
تو را دوست دارم ، بهترین اتفاق هر روز من ، چشمان عسلی ات همانند مرواریدی درخشان می ماند که اسیر نمی شدم از دیدنشان . .
نمی دانم چگونه تشکر کنم ، راستش آنقدر ذهنم از تشکراتی که باید کنیم پر است که قلمم حرکت نمی کند مختصر می گویم و تمام : تو را با دنیا عوض نمیکنم جانان من
نویسنده: الهام یوسف پور
دبیر: خانم سمیه روحی مله
استان مازندران، ساری
هنرستان غیر دولتی خضرا
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: عشق پروانه
خاموشی همه جا را فرا گرفته بود. نه نوری بود و نه رنگی. تا چشم کار میکرد، همه جا قلمرو تاریکی بود. خسته بودم از این پیله ی سرد و تنها.
در ژرفای خاموش روزهایی که گذشت، هرگز چیزی ندیدم؛ هیچ صدایی نشنیدم؛ گویی دنیایم مرده بود.
اما بس بود هرچه تحمل کردم؛ بس بود هرچه در آغوش تنهاییم اشک میریختم؛ دیگر طاقت تاریکی نداشتم. کاش میشد بدرم پیله ی تنهایی ام را. [enshay.blog.ir]
به آرامی تکانی خوردم؛ پلکی زدم و به روزنه ی کوچک که با زیرکی باریکه ی نور را به خلوتم دعوت میکرد؛ چشم دوختم. بیتاب شدم. با خوشحالی قلتی زدم و با ظرافتی پروانهوار روزنهی زندگی را بیشتر گشودم. حالا، آزادی را میدیدم.
جستی زدم. بال های بیجانم هنوز جوان و بی تجربه بود؛ این دو نحیف وجودم هنوز طاقت پرواز نداشت. اما مگر میشد؟ جنون آزادی بد به جانم افتاده بود. هرطور که بود؛ با بیتابی بالهایم را گشودم و تمام دردهای جنون آمیزش را به جان خستهام هدیه کردم. تن آشفتهام با درد و تحمل عجین بود؛ حال، فقط شوق پرواز جانم را به آتش میکشید.
در کشمکش نخستین نفسهای آزادی و نخستین پرواز، وقتی که بالاخره آن شوق فریبنده رهایم کرد؛ دنیا در پس چشمانم زیبا شد. دنیایی که همه عمرم در آن زندانی بودم دیگر تیره و تار نبود. به جز سیاهِ روزهای تنهایی رنگ های دیگری هم بود. چه دوست داشتنی هر رنگ این بوم نقاشی روحم را نوازش میکرد.
پهنای آسمان اگرچه روبه تاریکی میرفت؛ اما سیاه نشد؛ چمنهای سبز چه زیبا لاله های وحشی را به آغوش میکشیدند. باد، رقصان به آرامش دشت زیبایی میبخشید.
در اولین شبی که بدون غرق شدن در تاریکی و گم شدن در خیال سپری میشد؛ پرواز کردم. با کنجکاوی، اما آرام، گوشه چشمی گرداندم که ناگهان، روشناییای گرم، نظرم را جلب کرد. آرام و با غرور بالی زدم. میدانستم آن نور هرچقدر زندگی بخش و زیبا بود؛ در شکوه و زیبایی بالهایم که عمرم را صرفش کرده بودم؛ خاموش میشد. برای لحظاتی برق حسادت، تنفر را به جانم انداخته بود. میخواستم آن آتش بیاعتنا را به وجودیتی که میدانستم زیبا و برتر است؛ آگاه کنم.
نزدیکتر شدم. با تنازی چرخی زدم و به واکنشش چشم دوختم. هیچ!! آن شعله های موقرِ سر به فلک کشیده حتی ثانیهای نگاهم نمیکرد. باز دوباره، همچنان که گرمِ بیاعتنایم چشم دوخته بودم؛ قدمی به جلو برداشتم. شاید فاصلهام زیاد بود و نمیدانستم.
کمکم، خودم هم به بهانههای سرسخت و توخالیام که برای نزدیک شدن میبافتم؛ پی بردم. نمیدانستم چهچیز از من زیباتر بود که ثانیهای حتی، توجهاش را نثارم نمیکرد. اما میدانستم دیگر نزدیک شدنم از حسادت و غرور نبود؛ نفس به نفس و حال، میتوانستم تپشهای بلند قلب کوچکم را بشنوم. عاشق بودم؛ عاشق اولین نوری که دنیای تاریکم را روشنتر کرده بود.
به دور آن شعله های وحشی چرخی زدم و نزدیکتر شدم. آنقدر لجوج بودم که هفتهها را همدم تنهایی و لحظههارا در آغوش درد سپری کردم تا داستان زندگیام، به همین دقیقههای بیپایان ختم شود. نمیگذاشتم این آتش یخزده کارم را خراب کند. زیباییش، تمام وجودم را کور کرده بود. گرمایش دریای یخزدهی قلبم را گرمتر میکرد. نگاهش را که نصیبم نمیکرد، شعلههای آتشین عشق و حسادت در وجودم زبانه میکشید. ای آتشی که دنیای سردم را روشنتر کرده ای؛ تا کجا گرمم میکنی؟
همچنان نزدیک و نزدیکتر میشدم. شیفته ی کمانههای این گرمای جانسوز بودم؛ غافل از آنکه همین شیفتگی زنجیرم کرده بود.
در پی این دورهای بیپایان، آنقدر نزدیک شدم؛ که دیگر جانی برای پا پس کشیدن نمانده بود. کمکم، بالم سوخت؛ شاخکم سوخت؛ قلبم سوخت؛ اما رهایش نکردم. داشتم جان میدادم؛ وجودم را تقدیمش میکردم. آنقدر ماندم و سوختم و صبح شد؛ صبحی که با طلوعش، آفتاب زندگیام تا ابد غروب و کرد و دوباره تاریکی در پس دیدگانم جان داد.
نویسنده: مریم کاتبی
دبیرستان سیده النساء العالمین
قزوین
دبیر: خانم خانه زر
مطالب مرتبط: