نگارش دهم گزارش نویس با موضوع گزارش بازدید از کتابخانه شهر
پرسش ها:
1_گزارش مربوط به چه زمانی است؟ 2_مکان گزارش کجاست ؟ 3_کتابخانه در کدام مکان شهر قرار دارد؟ 4_کتابخانه بزرگ است یا کوچک؟ 5_آیا مردم یا دانش آموزان از آن استقبال می کنند ؟ 6_آیا سکوت کامل در جو آن وجود دارد؟ 7_آیا کتابخانه حیاط دارد؟ 8_آیا حیاط آن برای اوقات استراحت آرامش بخش است؟ 9_آیا کتابهای متنوع در آن وجود دارد؟
متن تولیدی:
زمان:فصل بهار،سال1396 مکان:شهرستان رودبار جنوب در حیاط خانه نشسته بودم وسر،صدای اهل خانه بسیار زیاد بود که ناگهان به ذهنم رسید به کتابخانه روبروی بانک ملی بروم.کتابخانه ای کوچک و باصفا که حیاط بسیار زیبا،سرسبزی دارد، قطرات شبنم مانند اشکی از روی گونه های سبزه ها شروع به دویدن می کردند و بر خاک زیر پای سبزه ها بوسه می زدند و این مایه آرامش خوانندگان بود.روح،جسم خسته شان با مشاهده این صحنه آرامش می یافت.در کتابخانه سکوت قابل توجهی حکمفرما بود گویی که در آن هیچ کس نیست،سکوتی که قلبها،فکرها،ذهنها را به خود واداشته و مدهوششان می کرد،حدس میزنم علت استقبال دانش آموزان،دانشجویان هم همین باشد،فضای بسیار زیبا،جذاب،آدم های زیاد،رفت و آمد های زیاد با آن کتابهای بسیار که دیگر جایی برای قرار گرفتن در قفس ندارند،هر کدام یکدیگر را هل می دهند.کتابهای متنوع تاریخی،فلسفی،ادبی و کتابهای بسیار آموزنده دیگر که فقط مشتاق و منتظر خواننده اند.من که بسیار برای خواندنشان اشتیاق دارم و می خواهم با تک تکشان درد و دل کنم، حرف بزنم و دل به دنیای کتابها بسپارم..
نویسنده: پروانه امیری دندسکی دبیر:مریم آیین شهرستان رودبار جنوب، هنرستان رضوان.
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به پدر و مادرم
وقتی به کلمه پدر می اندیشم ناخود آگاه سختی های یک پدر به ذهنم خطور میڪند،پدری ڪه سال ها سال با سختی های روزگار دست و پنجه نرم ڪرده تا مبادا کمی برای تو وجود داشته باشد.
ڪلمه پدر که میگویی فقط یک کلمه نیست ،میتوانی مزه ی عشق و مهربانی را روی زبانت احساس کنی ، انگار خدا تمام زیبایی ها، فداکاری ها، عشق و محبت ها را فقط در یک ڪلمه نهاده آن پدر است . پدر مانند یک قهرمان برای دختر، پدر یعنی شعر بلند عاشقانه ، پدر یعنی بهترین تکیه گاه تنهایی .
ای پدرم، موهای سپیدت یک دنیا خرابم میکند و آن زانوهایت ڪه هرشب از درد برایشان آواز سر میدهی برایم دردمند است . آخر ای پدر تورا به چه مانند کنم که زیبا ترین تعریف برای تو باشد. اما میدانم آنقدر از روزگار فلک زده ، زخم خورده ای که جبران کردن آنها کار دشواری است.
پدرم آنگاه که معلم ، درس بابا نان داد را برایم خواند فهمیدم که نان دادن همان زندگی دادن است و نان دادن تو همان عشق اوست.
چه خوب است هر روز تو را دیدن، هر روز تو را شنیدن ، درعشق تو ، در قلب تو جاری بودن .
قهرمان من ، میدانی دست هایم را خیلی دوست دارم زیرا یادآور دست های پینه بسته ی توست ، زخم هایی که شاید هرکدامشان برای آرامشم بریده شده اند ، پدرم میگویی خسته نیستی اما خسته ای ، خسته ! خسته ! کوه دردی اما دم نمیزنی ، پدرم مبادا ریزش کنی ڪه اگر ریزش کنی اولین کسی ڪه به زیر آوار خواهد رفت منم .
ای رستم شاهنامه ی زندگی من ، تورا در اوج خلوت و تنهایی ام صدا میکنم چون تورا اینگونه معنا کردم : پدر یعنی نفس ، یعنی صداقت / پدر یعنی ستون صبر و طاقت / پدر یعنی شکوهی جاودانه ، پدر یعنی نخستین عاشقانه ...
میدانی سالهاست به دوست داشتن تو آرامم ، ای همه هستی من...
نویسنده: منوره ستوان
دبیر: نورملک ملازهی
دبیرستان نمونه دولتی شهرستان بمپور(بلوچستان)
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به پدر و مادرم
سلام به بهانه های زندگیم! امیدوارم همیشه سایه ی مهربانی شما بالای سرم بمونه و چراغ خونه ام با نگاه شما تا ابد روشن باشه! امیدوارم که همیشه پشت و پناهم بعد از خدا تو باشی پدر جان... و با هرم نفس های تو شعله های زندگی ام زبانه بکشند مادر جان... من در این نامه می خواهم با واژه ها اندکی قدردان زحمت بی دریغ شما عزیزانم باشم و می خواهم که دعای شما بدرقه ی سرنوشتم باشد... دعاهایی که می دانم اگر باشند همه چیز خوب می شود حتی تلخی ها هم شیرین... دعاهایی که تا همیشه مرا سرشار از خوشبختی خواهند کرد و چه نعمتی بالاتر از این؟ من همیشه خجل بودم از اینکه نمی توانم فرزندی سپاسگزار برای والدینِ خوبی همچون شما باشم اما، عهد می بندم که در لحظه لحظه های زندگی چشمان پر فروغ شما را بارانی نکنم و لبخند را تا وقتی که این قلب دردمند بر تخت سینه ام می کوبد بر لب های شما بکارم...! من عهد می بندم که خوب باشم و با خوب بودنم باعث افتخار پدر عزیزم که سالیان سال همراهم بوده و مادر زیبایم که سالیان سال محبت هایش را قرین ثانیه ثانیه های زندگیم کرده، شوم ! شاید گاهی دل شکستم و گاهی باعث دلخوری شدم اما، به بزرگواری خودتان این بنده ی عاجز را ببخشید که من جوانی هستم کم تجربه و شما عزیزانی هستید که می دانم، هزاران بار با دلسوزی هایتان عمرتان را فدای ما کرده اید...! با احترام فراوان فرزند شما "دوستتان دارم دلبندانم"
نویسنده: نازنین اژدر پیکر پایه: دوازدهم دبیر: سرکار خانم شیخ رودی دبیرستان قاسمی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
موضوع: نامه ای به پدر و مادرم
به نام بلندای سایه نامتان سرو های همیشه سبز زندگی ام دلیل آفرینشم ای جزء به جزء تمام وجودم خون در رگهایم هوای نفس هایم نبض زندگی ام خدای زمینی من به خدا که وجود تو مرا هر دم گره میزند به نفس های این زندگی و قلب من همیشه خیالش راحت است که هستی و میتواند خودش را به تو بسپارد هستی و این بودنت ذهن نا آرامم را آسوده میکند و ترسم را از تنهایی میکشد و قلبم را زندگی میبخشد در این هفده سالیانه زندگی ام حرفهای زیادی را در انباری قلبم برایت تلمبار کرده ام و درش را قفل کرده و کلیدش را نگهداشته ام امروز اما کلیدش را با خیال راحت میسپارم به دست قلمم خودش خوب بلد است از میان کلمات کدام را انتخاب کند تا تو را آنطور که شایسته ات است وصف کند پدرم جان جانانم حواسم که پرت وجودت میشود من شاعر ناشی تمام شعر هایم را میریزم زمین کلماتم را گم میکنم به حضورت که فکر می کنم آن گاه ناتوانی قلمم را درمی یابم. «پدر» متفاوت ترین کلمه برای هر دختریست محکم ترین و سخت ترین واژه برای تکیه کردن امن ترین واژه برای اعتماد تو اما برایم خاص ترین پدر دنیایی این را زمانی فهمیدم که باهم در فروشگاه بودیم چشمانم ابتدا گره خورد به دستانت سپس به دستان تمام مردهای آن فروشگاه نگاه کردم دستان تو فرق داشتند دستان تو خودش یک دنیاست خودش یک سرزمین زنده است دستان تو اصلا می سازند. عشق می سازند نفس می سازند هوای زندگی می سازند. سرزمین بحران زده خشکسال دستان تو برایم تواناترین واژه هارا می سازند. گاهی دوست دارم ساعت ها به تماشای چشمانت بنشینم طراحانه ترین طراحی مینیاتوری دنیا در چشمان تو نهفته است. پدرم وجودت کوه است لحن صدایت کوه است شانه هایت اما خانه خیال راحتی من هستند پدرم جان جهانم بمان برایم تا آخر واژه ی پدر تا آخرِ نفس تا آخرِ آنجا که خداست هست ...
دشت سرخ داستان زندگی ام فرش هزار رنگ نقش آسودگی خیالم دانا ترین معلمم گاهی به خود می بالم که شایسته نهفته شدن در وجود تو را داشته ام امید بخش تاریکی های زندگی ام پیشانی تو خود شرح ماجراست پیشانی تو حسب حال زندگی مان است هر خطش ورق به ورق این داستان ناتمام است سرزمین موهایت را دوست دارم که همیشه همچون آسمان بماند سرزمین موهایت همیشه سقف زندگی مان بماند و هیچ گاه برف سپد رنگ به خود نبیند حتی اگر هوای زندگی طوفانی شد تو برایم قشنگ ترین ملکه جهان باقی خواهی ماند حتی اگر گذر از رنج ها خم دور چشمانت را کمی بتکاند باز هم من ناتوانم از سخن گفتن از قلمرو پادشاهی چشمان تو نفست برکت است وجودت بهانه اتراق دلخوشی ست در حوالی زندگی ام مادرم بت پرستی اگر کفر هم باشد من کافر ترین بت پرست دنیا میشوم اگر صنم تو باشی جاودانه باد نفسایت ...
نویسنده: مهسا امیری یازدهم تجربی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزندم
نامه ای به فرزندم!
کوچولوی من
اکنون که این نامه را برای تو مینویسم بدان که تو اصلا وجود نداری نه در منی و نه در هیچ کس دیگر اما در این لحظه تو در تمام بند بند من خلاصه ای
تو خلاصه ای، خلاصه ای از چیز های کوچک،از آبنبات های رنگی،از تاب و سرسره و از بادکنک ها.میدانی چرا اینقدر جذابی؟شاید بخاطر این است که تو هنوز به دنیا نیامده ای.
کوچولو جان
این دنیا انقدر بی رحم است که اگر بیایی شاید تمام خلاصه هایت را نابود کنند شاید سال ها بعد به خودت بیایی و ببینی که چه چیز هایی را هنوز بدست نیاورده از دست داده ای شاید چند سال بعد بودنت حتی تمام چیز های داشته ات راهم از تو بگیرند ،ناراحت نشو این دنیا رسمش همین است اگر این کار را نکند گویی دنیاییست که کمی فقط کمی معرفت دارد.
کوچک زندگی من
از تو میخواهم جوری زندگی کنی که هیچوقت ورد زبانت ای کاش نشود مبادا زرق و برق این دنیا تو را انچنان به خودش جذب کند که همه چیز را فراموش کنی نمی خواهم سال ها بعد که گذر زمان موی من را سپید و قد وبالای تو را بلند کرد،جای خالی عشق در زندگی ات بماند کوچولو مبادا عشق را در روزمرگی ها گم کنی که اگر چنین کنی شاید حتی نتوانی یک نامه ی ناقابل برای فرزندت بجا بگذاری حتی اگر فرزندی هم در راه داشته باشی میدانی چرا؟چون تو ان فرزند را عاشقانه دوست نداری.
نمیدانم چرا با اینکه حتی اندک خبری هم از تو ندارم اما دلم به بودن یک روزی ات در. روزی از روزگاران خوش است حتی نمیدانم دختری یا پسر همه میگویند که فرزند دختر و پسر ندارد اما من میگویم فرق دارد .کوچولو اگر پسر بودی به تو می اموزم که چگونه مرد باشی یک مرد واقعی مثل پدرم نمیدانم شاید مثل پدرت یک مردی که نه فقط کارزار بلکه شعر گفتن راهم بلد است شاید هم نامت را فرهاد گذاشتم
اما کوچولو اگر دختر بودی از تو یک شاعره میساختم بیت به بیت شعر هایم را لای موهایت می بافتم یکی رو یکی زیر، در گل به گل پیراهن دنباله دارت اثری از نیما،سهراب و فروغ را گلدوزی میکردم انوقت تو در شهر قدم میزدی و کوچه ها مست میشدن از بوی شعر
کوچولوی من
اگر امدی و با من بودی به تو میاموزم که انسانیت را میتوانی تا اخر عمر داشته باشی تو میتوانی دریا را از بالا و خورشید را از پایین ببینی اما انسانیت را نمیتوانی جهت دهی انرا باید برای خودت برای دنیایت داشته باشی.
بیا کوچولو بیا تا باهم دنیا را عوض کنیم بیا تا نشان دهیم ما همانگونه که همه میگفتند نیستیم ما توانستیم.
نویسنده: مهدیه نخعی قائنی
دبیر: نورملک ملازهی
دبیرستان نمونه دولتی کوثر,شهرستان بمپور
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزند
فرزندم! از بلند ترین شاخه های رویایم در انتظار شکفتن شکوفه ات بودم. درد و زخمت را چگونه خواهم دید؟ اشک ها ذخیره ی چشمانم می شود. غمی پیچیده در تنم، زخمی که تار تار وجودم را می لرزاند. ثانیه های اندوهم در دروازه ی پایانِ شهریور می خندد. قامتت به پناه دستانم،دل می بندد. چشمان دریایی و بی قرارت به نگاه اضطرابم گره می خورد. و چه شبهایی که تنهای تنها هم آغوشِ هم،درد را هجی می کردیم. تو بودی و اشک و درد. من بودم و اشک و زجر. نگاهت، ملتمس آرامش بود. چه دردناک ! وقتی که نه دستانم آرامت می کرد نه آغوشم و نه بوسه هایم. شرم بر منِ مادر حتی شیره ی جانم خوابت نکرد. وای بر من! که آغوشم سرد بود . من بهت زده یِ لحظات درد بودم و خطی که هر روز تنت رامی خراشید. بر قامتِ یاس بهاری ام، تن پوشِ زرد و نارنجی بود که او را مهیای غارت برفی سرد می کرد . ناله هایِ درد در سومین بهار، وجود تو و قلبم را تسخیر کرد. سکوتِ مرهم ها,مجال اندوه شبانه ات بود. اشک های زلال, نمک بر زخمِ پهلویت می پاشیدند. ماه زیبایم! چه شب های عصیانگری! که در شبح تاریکش،نور را نمی دیدم. سپیدی و روشنی را هم نمی دیدم. اما در آن نیمه شبِ مهتابی فواران زخم هایم بود و التماس نور و ستاره ها و بانوی مهتاب. آن شب، هبوط ستاره را غریبه دید که برقلبت نقشینه شد. من اعجاز آرامش را در استواری قامتت دیدم. ضربان مهیّج و نفس های گرمم گرمای تنت را بر پوستِ احساسم نشاند. و حال منم که لحظه به لحظه پیشانی به آستان نور می سایم. وشکرگزار طبیب دردها هستم. آری لذّت عشقت را ،جرعه جرعه نوشیدم. و امروز عزیزکم، در انتهای گرما و در پایان تمام دردهایت، به وسعت دشتهای سبز سرسبزیت را می خواهم. و بمانی جاودانه برایم. تقدیم به محسن عزیز و دلبندم که سالها هم خانه ی درد بود. با آرزو ی بهبودی و سلامتی برای همه ی غنچه های خوشبو![enshay.blog.ir]
نویسنده: فاطمه حجه فروش دبیر ادبیات همدان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به فرزند
به نام آفریننده ی باد و باغ و باران سلام ای نور دیده و نهال قد کشیده ام! سلام ای بهار و ای میوه ی نو رسیده ام! سلام ای زمزمه ی جویبار زندگانی ام ، ای که به پایت ریخته ام، جوانی ام! سلام فرزندم! اینک که دور از برمی و سبوی احساسم از عطر و یاد شیرینت سرشار است؛ کاشکی دست و قلم یار شوند و یاری ام کنند تا شاید به مقدار چند سطر آرام و قرار پیدا کنم. فرزندم! چه زیباست آنگاه که سوار بر بال خیال، سری به روزگار نه چندان دور می زنم و می بینم؛ غنچه ای بودی در باغچه ی حیات ما و دم به دم شبنم شادی و نشاط به لبهای تشنه و منتظرمان می بخشیدی و چقدر لذت بخش و روح نواز است که من برگ برگ بالیدنت را به تماشا نشستم و چه دلچسب و گواراست که قطره قطره شکوه بزرگ شدنت را چشیدم. فرزندم! اکنون که در آستانه ی سطبری و برومندی و جوانی ایستاده ای و آماده ای ، قدم به باارزش ترین طبقه ی عمر بگذاری؛ کوتاه بگویمت؛ زیرا گفته اند:( در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.) آری؛ از منظر پدرت، مغز کلام و کلام نغز این است که ؛ هدف اصلی و بهروزی و پیروزی و خوشبختی واقعی؛ رسیدن به آنی است که حضرت دوست گفته است و می خواهد و می پسندد. پس بدان و آگاه باش که آن هم ، بدون سعی خود و لطف و عنایت خدا و توسل به اهل بیت(ع) غیر ممکن است: " تا شوی از جمله ی عالم عزیز جهد تو می باید و توفیق نیز" در پایان ؛ سعادت و عاقبت خیرت را از کردگار خواهانم و خدا را به قداست عشق پدر به فرزند، سوگند می دهم که فرجامت آن شود که خود می خواهد. چنین بادا به امید دیدار، پدرت 🌹🌹🌹🌹🌹
نویسنده: محمد شریفی، دبیر ادبیات منطقه خزل نهاوند
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه ای به معلم
سلامی به گرمی چشمانت ک غصههای یخ بستهٔ دلم را آب می کند.
چقدر دوست دارم زنگ کلاست را... کلاسی که افکارم محدودیتی ندارد وتا هرکجا که بخواهد پیش میرود وتو مشتاقانه دنبالش می کنی.
گاه دل، پراست از فریادهای خاموش شدهای ک گوشی برای شنیدن پیدا نمی کند، اما تو دل را وادار به ترجمهٔ سکوتش می کنی و چقدر مهربانانه ب خواندن کلمات بیقاعدهٔ این دل میپردازی..
کدام معلم است ک از حرفهای دل درماندهٔ دانش آموزش چشمانش تر شود؟!! من معلم زیاد دیده ام اما گلی چون تو ندیده ام ک برای دردهایمان بگرید..
نیازی نیست دستانت موهایم را نوازش کند وقتی نگاه مهربانت دلم را آرام می کند.
چقدر لطیف است احساساتت ک با حرفهایمان اشکانت سرازیر می شود و من شرمندهٔ صورت سرخ شده و آن عینک بر میز نشستهات می شوم.
نگاهت چقدر مهربان است و حرفهایت چقدر دل نشین، کلاست سرزمین رویاهاست ک درآن نیمکتهای سخت چوبیاش چقدر نرم می شود ،دیوار بیرنگ کلاست با کلمات رنگینت رنگ می شود، اتاق تنگ وتاریک خسته کننده با آمدنت رنگ شادی و روشنی به خود می گیرد.
کلماتت چه قدرتی دارند که سقف و دیوار سنگی کلاس را کنار می زنند! و به ذهنمان پروبال می دهند و کبوتر ذهنمان تاآسمان پرواز می کند وتو عاشقانه به نظاره مینشینی ،چه تبسم قشنگی بر لبانت می نشید وقتی می دانی درخت تلاشت ثمر داده است و چقدر دوست داشتنی میشوی وقتی لبخندت مبدل به خنده می شود.
صدای شیرین زنگ تفریح چقدر دردناک می شود وقتی پروبال کبوتر اوج گرفته را با تیر می زند ،، و باید تا چهارشنبهای دیگر منتظر بمانیم تا زخمهای پروبال این کبوتر غریب را با نگاه وحرفهایت پانسمان کنی.
ای که مهربانیت از همه پیشی می گیرد ازته دل آرزو دارم لبخند و خندههایت همیشگی باشد.
تقدیم به مهربانترین معلمم:
خانم آتابای.
نویسنده: آسیه ازون دوی
دبیرستان شهید حسینی
مراوه تپه-استان گلستان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه ای به معلم
با آمدنت هیچ تختهسیاهی دیگر سیاه نبود.
وقتی نور در دست میگرفتی و روشنایی دانش را منتشر میکردی خود را سوختی و ما را ساختی. از لوح کلاس تا لوح وجود، سپیدیمان را از تو داریم.
همه میگویند تجربه بهترین معلم در زندگی است؛ اما برای ما داشتن معلم بهترین و شیرینترین تجربه در زندگی است.
ورقههای دفتر من سیاه میشوند و گیسوان تو سپید.
من قد میکشم تا تو نفس میکشی. هر روز با من سخن میگویی و چشمهایت از بیخوابی سرخاند. در کلاس تو حتی تختهسیاه روسفید شده. من هنوز شرمندهام. چهقدر خستهات کردم.
نویسنده: فاطمه قبادی
دبیرستان: آفرینش
دبیر:خانم منوچهری
منطقه قائنات خراسان جنوبی
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
سلام معلمم. سلام منبع علم و تعلمم. چقدر منتظر چنین فرصتی بودم تا نمایان کنم لطف شما را ،تا همگانی کنم محبتت را،تا بگویم تو بهترین شاهکار من هستی . تا باز گوکنم چه زحماتی برای من کشیدی تا بگویم مرا چگونه رشد و پرورش دادی ،تا نمایان کنم بر ایرانیان محترم که بدانند معلم بهترین اعجاز خداست که برای داشتنش باید وضوی باران گرفت.اسم معلم مهربان و خوبم سرکار خانم تهذیبی است ،معلمی که واژه ها تاب عظمتش را ندارند.اینکه چرا ایشان را بهترین اعجاز می دانم از آنجا شروع شد که رابطه ای مشترک بین ما پیدا شد!!!معلمم شعر می سرود و من نیز شعر می سرودم.واقعاخوشحالم معلمم تو مرا از منجلاب نا آگاهی ها بیرون کشیدی و به من آموختی چگونه با مشکلات در ستیز باشم. همچنین آموختی مبارزه با مشکلات اصلا سخت نیست زیرا اگر میم مشکلات را برداری دهانت را با مزه ی شکلات شیرین کردی !!!معلم مهربانم سپاس از این که مرا راهنمایی کردی تا مستقل شعر بگویم و بسرایم در مدح معلمی همچون سرکار خانم تهذیبی!!!معلمم ای معنای پروازم از اینکه یک سال برای من زحمت کشیدی سپاسگزارم، ممنونم از لطفت، ممنون از بزرگیت و ممنون از محبتت [enshay.blog.ir]
نویسنده: محمد سینا برنده 13 ساله از همدان
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
پیشکش به همه معلمان ایران زمین! به نامه آفریننده ی عقل ها! «از پدر گر قالب تن یافتیم از معلم ،جان روشن یافتیم» صد سبد سلام و بی نهایت درود بر هرکه و هر چه معلم! بر آن دریای علم و بر آن کوه حلم! بر آن باغ بینش و بوستان دانش! بر آن گنجینه ی رنج ها و معدن با ارزش ترین گنج ها! چه گنج هایی! گنج هایی از جنس متانت و صداقت، راستی و درستی، محبت و بصیرت. سلام بر آن که شمع وار سوخت و مرا عاشقی آموخت، بر آن که الفبای آدم بودن و چگونه زیستن و پایبند ماندن به عهدنامه روز الست را نشانم داد. آن که مرا از خاک به افلاک رساند و غبار جهل و ناآگاهی را از ذهن و زبانم زدود و با جهان آگاهی و بینایی و روشنایی ها آشنایم نمود. راستی را، کدام قلم یارای آن را دارد که در شان معلم چیزی بنگارد و حرفی بر کاغذ آرد؟ معلم عزیز! مدال و نشان افتخار تو را حضرت کردگار عطا فرموده است؛ زیرا بر تو و بر سلاح تو ، قلم، سوگند یاد نموده است: "ن والقلم و ما یسطرون". معلم عزیز! در بزرگی و عظمت جایگاه تو همین بس که؛ بزرگ ترین معلم بشریت و برگزیده ترین مخلوق خدا، محمد مصطفی(ص)، خود را معلم نامیده و به آن بالیده است؛آنجا که می فرماید: "انما بعثت معلما". معلم عزیز! وقتی مولا علی(ع) می فرماید: " هر کس یک کلمه به من آموزد مرا بنده خود کرده است". پس چگونه من، خود را برای همیشه وامدار تو ندانم؟ ای معلم عزیز! بهترین واژه ای که میشود نام تو را موازی و مساوی و معادل آن دانست، "عشق "است و هنوز کسی از آدمیان، مدعی نیست که عشق را آن چنان که باید و شاید شناخته و توصیف کرده باشد. به قول یکی از خوب ترین معلمان عشق و عرفان ، جلال الدین مولوی، : «شرح عشق ار من بگویم بردوام صد قیامت بگذرد وان ناتمام» ناچار، در پایان، اقرارکنان به عجز و ناتوانی خود از وصف تو، با همان صمیمیت کودکانه، بلند می سرایم تا در گوش قله ها و جاری جویباران و نبض دشت ها بماند: معلم عزیزم! "شمع شدی، شعله شدی،سوختی تا هنرت را به من آموختی." پس تا ابد دوستت دارم.
نویسنده :محمد شریفی دبیر ادبیات منطقه خزل نهاوند
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به معلم
مهربانم!چشمانت آرامشی دارد که آرامش شبهای دریا در مقابلش به خاک می افتد و زانو می زند.... اراده ات برای آموختن به گونه ایست که کوه را سست و بی اراده می کند.... اقیانوس با آن همه وسعت و عظمت در برار بزرگی قلب تو خشک و بی آب می شود.... اگر از دلسوزی و محبت تو برای سنگ بگویند دل او هم رئوف و مهربان می شود.... من الفبای زندگی را از زبان شیرین تو آموختم. اما حال نمی دانم چگونه این الفبا را در کنار هم بچینم که شایسته ی نام پر عظمت تو باشد.... تمام کلماتم از جلو نظام گفته و به صف ایستاده اند اما در میان آنها هیچ واژه ای را نمی یابم که برای تشکر و قدر دانی از تو کافی باشد.... من فلسفه و منطق زندگی ام را از تو آموختم.... شمال و جنوب کشورم را، معنی کویر و دریا را به کمک تو شناختم و فهمیدم.... از تو آموختم که جامعه، فرهنگ و سکولار چیست؟ و حتی از تو آموختم رهبر و خدا و پیغمبر کیست؟ من از تو آموختم پنجه و ساعد و پرش سه گام را برای آبشاری بی نقص.... جمع و تفریق و ضرب و تقسیم را به کمک تو فرا گرفتم که اکنون محبت هایت را یک به یک می شمارم.... چه قدر بی شمارند ابیات شعری که معنا و مفهومشان را از تو آموختم و امروز که این نامه را می نویسم همه ابیات در مقابل نام مقدست وزن و قافیه ی خود را از دست داده اند.... چه کردی با این ابیات که آن ها امروز نه مفاعیلن را می شناسند و نه می دانند بحر هزج و رمل چیست .... به کمک تو با تاریخ گذشته ی کشورم از هخامنشیان گرفته تا میرزا کوچک خان جنگلی و انقلاب مشروطه آشنا شدم.... آری من از تو آموختم که چگونه رشد کردم و به اینجا رسیدم، اینکه چگونه خودم را،احساساتم را ودر آخر افکارم را بشناسم.... پس حق دارد این قلم که ناتوان و بی رمق باشد برای این که بر سطرهای دفترم از گذشت ها و مهربانی های مادرانه ات بنویسد ... بیا و این بار هم مانند همیشه با آرامش چشمانت جانی دوباره ببخش به این الفبای بی جان زندگی.... بیا و باز هم روشن کن چراغی از دانش را بر کودکان سرزمینت..... گر از یادم رود دنیا تو را در خاطرم دارم درون دفتر قلبم ، نهال عشق می کارم نرفت از یاد من حرفت که گفتی تو به قلب من در این سختی آموزش تو را تنها نمی گذارم.
نویسنده: سپیده اسدی فریسار سال ۱۲ انسانی دبیرستان «شهید حجه فروش» همدان
مطالب مرتبط:
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری
اولین درس نوبت دوم کتاب نگارش «نامه نگاری» است.
همراه من به کلاس بیایید!
در آغاز از دانش آموزان می خواهم نامه ای اداری با مضمون «اعتراض به نمره» یکى از درس ها بنویسند.( ۱۰ دقیقه)
نامه های دانش آموزن جمع می کنم و بدون توجه به نامه های دانش آموزان، مراحل نوشتن نامه اداری تدریس می کنم.( ۲۰ دقیقه)
سپس به سراغ نگاه های نوشته شده می روم. دو نامه را به شکل تصادفی انتخاب می کنم، نامه های انتخابی را در کلاس می خوانم و اشتباه های آن را با کمک دانش آموزان اصلاح می کنیم.
نامه ها را به دانش آموزان بر می گردانم تا با توجه به مراحل نگارش نامه اداری، نامه های خود را اصلاح کنند.
سپس چند نفر نامه اداری اصلاح شده خود را در کلاس بخوانند ( ۲۰ دقیقه)
در ادامه به سراغ نامه های دوستانه می رویم. به دانش آموزان می گویم: « بر خلاف نامه اداری که اسلوب و روش خاصی داشت. این نامه دوستانه، هیچ الگو و چهارچوب خاصی ندارد.»
در واقع نامه دوستانه« هر چه می خواهد دل تنگت بگوى» است.
نوشتن بدون محدودیت و بدون دستور العمل!
برای آشنایی با ساختار نگاه های دوستانه، یکی دو نمونه از نامه های دوستانه از نویسندگان و مشاهیر ادب و هنر را در کلاس می خوانم.(۲۰ دقیقه)
تعیین تکلیف:
دو نوع تکلیف برای هفته آینده مشخص می کنیم:
الف: نوشتن یک نامه اداری،( بر رعایت بخش های نامه اداری تاکید شود.)چند موضوع مشخص کنیم.
ب: نوشتن یک نامه دوستانه و خصوصی
با احترام،
حسین طریقت
موضوع انشا: غروب
غروب خورشید از زیبا ترین منظره هایی است که جلوه گر زیبایی های خداوند است.هرکدام از ما این منظره ی زیبا را به گونه ای توصیف می کنیم.
چقدر زیبا و دل انگیز است تماشا کردن غروب خورشید آن هم در کنار دریا و حتی کوه ها!
اما این منظره هر چقدر هم که جذاب و زیبا باشد برایم از همه چیز دلگیر تر است.
وقتی غرور آسمان شکسته می شود وآفتاب محو می شود،دلم می گیرد! سخت می گیرد!
کسی نمی داند چرا هنگام غروب دلتنگ می شوم!
هنگام غروب،بی قراری ها و بهانه گیری هایم شروع می شوند،دلتنگ کسی می شوم که مدت هاست از او بی خبرم.نمی دانم دلش برای من تنگ می شود؟[enshay.blog.ir]
می دانید چرا هنگام غروب یاد او می افتم؟
چون او همیشه به من می گفت من هنگام غروب احساس دلتنگی می کنم...
خلاصه،منظره ی غروب تکرار دلتنگی بود.
اما هرگز فکرش را نمی کردم که روزی غروب باشد اما او نباشد!
یک سال است که از من دور ونزد خدایش رفته.اما من چه کنم با دلتنگی هایم هنگام غروب و فقدانش؟!
آه ای غروب دلتنگی!
متحیّرم چه بنویسم!
فقط تو می دانی با من چه میکنی!
چگونه می شود آشوب درونم را آرام کنم؟
می دانی وقتی آسمان را پر از دلتنگی می کنی در من چه هیاهو و غوغایی می شود؟
از خود می پرسم که غروب چه اتفاقی افتاد که تو هم غروب کردی؟
با غروبت خنده ات را فراموش کردم.
مادر بزرگ خوبم! مهربان مادر! ای غروب دلتنگی هایم
دوستت دارم...
نویسنده: اسماء حزباوی - دوازدهم انسانی
موضوع انشا: لبخند پدر
به راستی چه زیبایند آنانی که لبخندی بر لب دارند!
پدرم لبخند تو زیباترین لبخندهاست چرا که سختی و رنج روزهای زندگی را با شیرینی لبخندت را نشان می دهی!
چشمانم را می بندم و زیباترین لحظه ها را در خاطرم ورق میزنم به لبخند پدر که میرسم شادی ، قلبم را لبریز میکند.گویی سالهای جوانی پدرم پشت آن لبخند زیبا نهفته شده است. لبخندپدر را به چه مانند کنم!
به تصویری از بهاری زیبا یا به شکفتن گلی سرخ!
مرا وارد فصل بهار می کند بهاری که در آن امید شکوفه می دهد!
پدرم کوه است ولبخندش دره ای ست پر از شور ، نشاط و زندگی!
پدر تکیه گاهیست که بهشت زیر پایش نیست اما اوست که بهشت را می سازد او مجاهدیست که در اوج سختی ها و مشقّت ها برای فرزندانش بهشتی می آفریند و آنها را به قلّه ی سعادت می رساند. تار و پود من از رود خانه لبخند پدرم سرچشمه میگیرد وزندگی ام با خشک شدن این رود خانه به انتها می رسد.[enshay.blog.ir]
مهربانم! تو را به جای همه ی کسانی که نشناخته ام دوست دارم.
تورا به قدر محبوبیت آفتاب در یک روز زمستانی سرد دوست دارم!
تورا به اندازه ی تلخی لحظه های بی تو بودن دوست دارم!
مریم مقدم زاده
دوازدهم تجربی
موضوع انشا: غروب آفتاب شهر من
رنگ غروب آفتاب شهر من،خالص ترین،نزدیک تر وصادق تر باقی می ماند.تنها رنگی که تغییر نکرده است،خیره کننده نیست وهیچ رنگ دیگری ندارد،زیرا این یک رنگ نفیس است که توسط دست خداوند ساخته شده است که بزرگترین هنرمندان نمی توانند به آن دست یابند.
غروب آفتاب در تالاب شهر خودم نشانگر رنگی قرمز در سطح آب هاست که به نظر میرسد خورشید در تالاب درحال غرق شدن است.
غروب آفتاب در شهر من بسیار متفاوت است،زیرا در آن تمام زیبایی ها خلاصه می شود!صفای دل های مردم این شهر را میتوان در غروب آفتاب تماشا کرد.
واما؛ همانطورکه در غروب آفتاب زادگاه من زیبایی ها را مشاهده میکنم ولذت می برم،با نگاه کردن به این منظره در سکوت وداستان های دلتنگی قرار میگیرم وبه یاد روزهای سخت زندگی می افتم.
روزهای جدایی،دلتنگی ظلم![enshay.blog.ir]
و روزهای تلخ زندگی و... روزهایی که فقط با آمدن محبوب من شیرین خواهد شد!
هنگامی که به منظره ی غروب می نگرم،دلتنگ کسی میشوم که مدت ها از نظر همه غایب است وپشت ابرها پنهان شده است.
اما بعد از هر غروبی طلوعی نیز وجود دارد و روزی فرا میرسد که محبوب تمام خسته دلان ظهور می کند وجهان را با نور خود روشن خواهد ساخت.
بس است غروب تو ای محبوب من!
طلوع کن وآسمان تاریک چشمان مرا روشن کن!
نویسنده: فاطمه مطرودی - دوازدهم تجربی
موضوع انشا: منظره ی غروب شهر من
گاهگاهی که دلم می گیرد خاطرات غروب را به یاد می آورم اما غروب برای بعضی ها دل انگیز و برای بعضی دیگر غم انگیز است.غریبانه به غربت غروب خورشید می نگرم که با حرکتش از شرق به غرب یک طلوع را غروب می کند و یک آغاز را به پایان می رساند .
غروب شهر من منظره ای زیبا ودیدنی دارد.غروبی از بوی چوب هایی در تالاب از بلم رانانی که بلم خود را پارو می زنند،غروبی که با صدای دلنشین اذان آمیخته می شود .زیباترین منظره ی غروب شهرم پنهان شدن خورشید در پشت نخل های سر به فلک کشیده است.گویی دستان نوازشگر نخل ها گیسوان طلایی خورشید را به خوابی آرام دعوت می کند .
منظره ی غروب خورشید در تالاب دل انگیزتر است. آری!خورشید در این هنگام واپسین نگاه های خود را به معشوق می اندازد وبا دلی خونین با محبوب خود خدا حافظی می کند!
غروب جدال وستیز میان ماه و خورشید است.از دو جبهه ی مختلف یکی درشرق ودیگری در غرب یکی درحال طلوع و دیگری در حال غروب در این جنگ همیشه ماه پیروز می شود.زیرا نقطه ضعف خورشید شکست اوست.
زندگی همین است. هر خاطره ای غروبی دارد و هر غروبی خاطره ای و ما جایی بین امید و انتظار چشم می دوزیم تا روزگارمان بگذرد.
نویسنده: مریم مقدم زاده - دوازدهم تجربی
موضوع: شخصیت
دیوارهای ضخیم وپنجره های نرده کشی شده اش تن رابه لرزه درمی آورد٬واردحیاط که می شدی تیرهای دروازه فوتبال امید خاصی به انسان می داد.
سه معاون افسانه ای چغربدبدن که گفته ها حاکی ازاین است که ورزشکارهستند،امانمایه بدنشان گفته ها راتکذیب می کند٬بیشترکارهای مدرسه رابرعهده داشتند.
یکی ازآنها کوتاه قدباسبیلی نقلی دیگری با موی مرتب وقیافه ای مهربان وآن یکی دارای سری نیم تاس وقیافه ای عصبانی،بماند مدیرش!! بگذریم.
برای اولین بار وارد می شدم. درهایش آهنین گویازندان اوین بود،آب دهنم رابه زور قورت داده وارد کلاس شدم.
بعضی ازبچه هارانمی شناختم و مبصر هم شامل آنها بود.اسمش ماهیچ بود،ماشاالله گویی که سه سال از بچه های کلاس بزرگ تر بود.بدنی صاف واتو کشیده.ریش وسبیل هم که بجای خود ٬صدای کلفتش دانش آموزان را به جای خود می نشاند.
فارسی زبان بود ولی به زور وبه لفظی قلقلکانه ترکی صحبت می کرد٬بغل دستی ام قیافه ای خطرناک داشت سیاه بود وسبیل داشت ولی بچه ها عاشق گوش ها یش بودند٬باهمسایه هایشان مشکل داشت حتی با معلم ها هم مشکل داشت.اسمش سیبیلوف بودونام خانوادگی اش مقیاسیان.خیلی بچه باحالی بود.
معلم انشا باظاهری مرتب و موی شانه زده شده چند دقیقه بعد همراه کیف دستی اش وارد کلاس شد،بچه ها معلم را از سال قبل می شناختندبرای همین کلاس ایشان همیشه ساکت بودوکسی با بغل دستیش صحبت نمی کرد چون هیچ کس حوصله آن را نداشت که گفته هایش راباشکل ونموداررسم کند.
موضوع: شخصیت
هیچگونه آرایشی نمیتواند شخصیت زشت انسان را بپوشاد، زیبایی در چهره نیست بلکه به باطن آدم هاست .
میخواهم از یک زن بگویم و بنویسم، زنی مهربان و خوش رو مثل مادر
پوست سفیدی دارد و رنگ موهایش قهوایی مایل به نارنجیست و کمی حالت دار،خیلی ساکت و آرام است وقتی با اون حرف میزنم شاید برای جوابش حدود یک دقیقه منتظر بمانم اما وقتی عصبی میشود دیگر جلوی غرغر کردن هایش را نمیشود گرفت تا وقتی که برایش جواب قانع کننده ایی بیاورم.
کمی هیکلی و قدی به حدوده 162سانتی متر دارد چشمانی درشت و ابروهایش کشیده است، آنقدر آرام و مهربان است که نمیتوانم توصیفش کنم!
شاید در یک سال تنها یک بار صدای فریادش درخانه بپیچد.[enshay.blog.ir]
لباس هایی که برای بیرون رفتن به تن میکند معمولا مشکی یا رنگ های تیره است، کفش های طبی میپوشد وبیشتر از شال حریر استفاده میکند .برای مطالعه عینک به چشم میزند و
زنی صبور و با تجربه است، گاهی مارا به دور خودش جمع میکند و برایمان از سختی ها و موفقیت ها میگوید و مارا از راه بد به دور میکشد.
من به داشتنش افتخار میکنم.
نویسنده: سحر عساکره - یازدهم حسابداری
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگی عشق
سالها بود که چشمانش را به پنجره ی انتظار دوخته بود و در خانه ی دلتنگی به سر میبرد. تلخی قهوه،روز به روز با روحیاتش سازگارتر میشد و نگاهش از تنهایی سرشارتر.
دنیای خاکستری اش سالها بود که رنگ طلایی آفتاب ندیده بود و نسیم معطر عشقش به مشام او نرسیده بود.
مروارید ریزان دیدگانش با برگ ریزان پاییز همسو شده بود.هفدهمین پاییز دلتنگی اش تداعی گر خاطرات عشقوارانه اش،که اکنون از درد دوری همچون زهر تلخ شده بودند،گشته بود.
چشمانش را بست.ذهن خسته اش یادآور لحظات گذشته اش شد و مانند هرروز در خاطرات هفده سال پیش سیر کرد و گل از گلش شکفت.صدای نوازشگر جانانش در گوشش پیچید.لبخندی زد!چشمانش را به امید دیدن او گشود اما...
بازهم در ژرفای تنهایی لاینتهایش غرق شد و لبخند بر لبانش خشکید.آن صدا جز آوای قطرات باران بر روی شیشه ی پنجره ی غم هایش چیزی نبود.
گویی آسمان هم دلش برای معشوقه اش تنگ شده بود که اینچنین اشک میریخت.ای آسمان!گریه نکن.عشقت خورشید فقط پنهان شده است.او می آید و به دنبالش رنگین کمان نیز ظهور میکند.تو خیالت راحت!
نوشته: الهه شیرمردی