نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگی عشق
سالها بود که چشمانش را به پنجره ی انتظار دوخته بود و در خانه ی دلتنگی به سر میبرد. تلخی قهوه،روز به روز با روحیاتش سازگارتر میشد و نگاهش از تنهایی سرشارتر.
دنیای خاکستری اش سالها بود که رنگ طلایی آفتاب ندیده بود و نسیم معطر عشقش به مشام او نرسیده بود.
مروارید ریزان دیدگانش با برگ ریزان پاییز همسو شده بود.هفدهمین پاییز دلتنگی اش تداعی گر خاطرات عشقوارانه اش،که اکنون از درد دوری همچون زهر تلخ شده بودند،گشته بود.
چشمانش را بست.ذهن خسته اش یادآور لحظات گذشته اش شد و مانند هرروز در خاطرات هفده سال پیش سیر کرد و گل از گلش شکفت.صدای نوازشگر جانانش در گوشش پیچید.لبخندی زد!چشمانش را به امید دیدن او گشود اما...
بازهم در ژرفای تنهایی لاینتهایش غرق شد و لبخند بر لبانش خشکید.آن صدا جز آوای قطرات باران بر روی شیشه ی پنجره ی غم هایش چیزی نبود.
گویی آسمان هم دلش برای معشوقه اش تنگ شده بود که اینچنین اشک میریخت.ای آسمان!گریه نکن.عشقت خورشید فقط پنهان شده است.او می آید و به دنبالش رنگین کمان نیز ظهور میکند.تو خیالت راحت!
نوشته: الهه شیرمردی