نگارش دوازدهم انشا با موضوع دفتر خاطراتم
چند روزی بود که به دنبالش میگشتم، صندوقچه ی اسرار من ، کنزِ بی پایانِ من ، محرم اسرار من ، همان چیزی که در روز های سختی ام به لرزش کلماتم گوش میسپرد . چیزی که، هنگامی که جوهر خودکارم را از سر ناکامی ام محکم بر صفحات ظریفش میکشیدم ، حتی کلمه ای سخن نمیگفت.
پیدایش کردم... گفتم :« ای دفتر خاطرات کودکی و نوجوانی ام ! توی ای سنبل یادبودهای عشق باشکوه زندگانیم ! تو ای صفحه ی سیاه شده ، از سپیدی های روز های خوشم ، و از تاریکی های دوران غم و اندوه من ، تو چگونه میتوانی آن همه خاطرات را محفوظ نگاه داری؟
گفت :« اِی کسی که بر یادداشت های صفحاتم مینویسی ، اِی که دوستی ات همچون خورشیدی است که پیوسته افق حیات پاکدلان را روشن میسازد ! من صفحاتم را نرم و ظریف به وجود آوردم که اگر آتش خواست صفحات مرا بخواند ، من در آتش بسوزم و اگر آب خواست بخواند ، از درون پاره پاره شوم ، تا کنز اسرار من باز نشود ، این است سرّ راز داریِ من.»
گفتم چگونه آه های سرد کنج سینه ام تو را از پای در نمی آورد؟... گفت :« زیرا پروانه به من آموخت که اگر عشقِ خدمت به دل داری ،در شمع غم ها بسوز.»
گفتم :« در دلت چه ها نگاه داشته ای ؟
گفت عاشقی را در خود جای داده ام که دو چشمان معشوقش ، دادگاه! دو لبانش دادسرا ! و ابروهایش هیئت منصفه بوده اند که عاشق را به حبس ابد محکوم کرده اند.»
گفتم سخنم؟ گفت :« شنیدن دارد. گفتم تیغ زبان هایم؟ گفت :« در زیر خنجرت جان دادن لذت دارد.»
گفتم :« خاطراتم به مقصد نهایی خود رسیدند و من از هرگونه غم و اندوه خالی شده ام ، اما برای تو چه کنم که جبران شود ؟ گفت در هنگامه ی خوشحالی ، از شادی هایت برای من بگو ، تا ابد راز دار و غم خوار تو در شادی و غم خواهم بود.
🎀نساء جمالی مهر🎀
🎀دبیر : خانم آل موسی 🎀
🎀مدرسه ی فیضیه 🎀
🎀دوزادهم تجربی🎀
🎀استان خوزستان 🎀
🎀شهرستان اندیمشک🎀
انشا با موضوع آسمان نگران
به نام خدا
بادی که در اطراف من می پیچد و مرا از یک مکان به جای دیگری می برد خنکم میکند، ذهنم را از تفکراتی که من را آزرده می کند میشوید و آرامشی نسبی به من می دهد.
درست است که من بالاتر هستم، قبول که من بزرگ تر هستم، اما وقتی که از این بالا میبینم که انسان های کوچک در گیر مشکلاتشان هستند و برخی به خاطر دغدغه هایشان ناراحت می شوند ومن فقط نظاره گره آنها هستم، خوشحال نیستم و میخواهم چشم هایم را بر همه چیز ببندم.
انسان ها وقتی که ناراحت می شوند گریه میکنند و دیگران هم از گریه ی آنها ناراحت می شوند . پس من چه کنم که ناراحتی همه ی آنها را میبینم و دلم پر می شود و فقط می توانم این دل پر قصه ام را با باریدن خالی کنم، می بارم تا هم انسان ها خوشحال شوند و هم این دل من از ناراحتی ها خالی شود.
همه ی انسان ها از گریه کردن یکدیگر ناراحت می شوند، اما از گریه های من که بخاطر آنها اشک میریزم و میبارم خوشحال هستند و با گریه های من خاطره هایی زیبا می سازند و از نعمت هایی که خداوند به آنها داده است استفاده می کنند.
نوینسده: هانیه بزم آرا
دبیر: خانم بنفشه فیضی
دبیرستان عطار شهرستان قوچان
انشا با موضوع خانه جنگلی
به نام خدا
موضوع:خانه جنگلی
وارد روستا شدم چهارمین بار بود که وارد این روستا میشدم هر بار که می آمدم خانه جنگلی ام که در انتهای آخرین خیابان روستا روی تک درخت بید مجنون وسط مزرعه باباعلی بود رنگ جدیدی داشت
اولین بار که آمدهام خانه کوچکم مثل عروس لباس سفید پوشیده بود همانقدر زیبا و همانقدر خیره کننده.
دومین بار تقریباً ۹ ماه پیش بود که برای نگهداری از باباعلی آمدیم .خانه ام معلوم بود از لباس عروسش خسته شده چون این بار پیراهنی زرد رنگ به تن کرده بود روی سر چوبی اش، یک تاج قرمز رنگ قشنگی خودنمایی میکرد. خانه من چیزی از ملکه بودن کم نداشت همانقدر محکم و همانقدر استوار.
سومین بار که وارد روستا شدم همه درختها لباس های سبز پوشیده بودند از اول تا آخر روستا هر جا را که نگاه می کردم همش سبز بود و سبز ،چطور همه میتوانستند عین هم لباس بپوشند من که اگریک روزلباسم همرنگ مادرم می شد سریع عوض میکردم چون دوست داشتم متفاوت باشم سریع تر از قبل به راهم ادامه دادم تا خانه زیبایم را با لباس جدیدش ببینم با دیدنش تمام صورتم لبخند شد باز هم مرا غافلگیر کرده بود.
لباس صورتی رنگ با گلهای سفید ،با تمام عشقی که با آن خانه داشتم به رویش لبخند زدم حس می کردم خانه ام هم مثل من جان دارد و می فهمد.او هم مثل من دو چشم داشت، یک دهن ،یه کله بزرگ و درون آن پر از خاطرات کودکی من بود که من فکر میکردم مغزش است. او چیزی کم نداشت، امروز چهارمین دیدار من با خانه ام است سر از پا نمی شناسم دوست دارم هر چه زودتر او را در لباس جدیدش ببینم.
نوشته مرجان رنجبری
نگارش دهم درس ششم مقایسه و سنجش با موضوع کرونا با امتحان
با شنیدن اسم کرونا ،تمام مردم وحشت زده و اندوهگین می شوند ،اما وقتی اسم امتحان درسی به گوش می رسد،فقط دانش آموزان و دانشجویان مضطرب و نگران می شوند .
ویروس کرونا همه جا یقه ی ما را می گیرد،ولی دانش آموزان بینوا فقط در مدرسه باید با امتحان دست و پنجه نرم کنند،البته کتک مُفصلی هم میخوردند،ولی ارزشش را دارد.
کرونا با استراحت و دارو و درمان،با موفقیت پشت سر گذاشته می شود اما برای درمان امتحان ،باید درس خواند و تمرین کرد، تا موفقیت حاصل شود.
کرونا خبر نمی کند،که چه زمانی شما را گرفتار میکند، اما معلم اعلام می کند چه زمان امتحان به سراغ شما می آید،تا با آمادگی به مصافش بروید.
هر فردی که دچار کرونا شود و در مقابلش شکست بخورد ،جای جبران نیست ،، اما اگر فردی در امتحان شکست بخورد، فرصت جبران هست.
کرونا هدفی جز نابودی ما ندارد،اما امتحان با هدف افزایش یادگیری و تثبیت مطالب وارد عمل میشود،که البته بچهها اصلاً به این موضوع توجه نمی کنند، و آن را بدتر از کرونا میدانند.!
کسی که از کرونا شکست بخورد،با مراسم تشییع جنازه،وارد دیار باقی می شود،اما کسی که در امتحانات درسی شکست بخورد،توسط دستان پرتوان پدر و ضربات مهلک مادر دچار چاقی می شود.!
کسی که کرونا دارد، ویروس را به نزدیکان انتقال می دهد و مردم از او فرار می کنند، اما کسی که امتحان می دهد پاسخ را به دیگران انتقال می دهد و دیگران به او نزدیک می شوند!
بعضی ها هستند که میگویند:«حاضرند امتحان بدهند،اما کرونا نگیرند». اما این حرف دروغی بیش نیست، مطمئنم خیلی افراد در این حرف یک نظرند،که «کرونا هرچه هم باشد به بدی امتحان نیست!».
برای درمان بلای کرونا واکسن ساخته شده یا لااقل در حال ساخته شدن است، ولی جهت مصیبت و اضطراب امتحان متاسفانه واکسنی ساخته نشده است!
کرونا ضریب نمی خورد و امواج آن نامشخص است، ولی امتحان ضریب می خورد و امواج سنگین آن در دی ماه و خرداد است!
نویسنده :امیرحسین روزبهانی
دبیر: آقای مرادی
دبیرستان نمونه دولتی شهید حاجی بابایی۲
انشا با موضوع دست فروش
▪️تضادها گاهی کمر می شکانند، گاهی شرمنده می کنند و گاهی می میراند. تضادها می توانند زندگی را برهم زنند همان زندگی را که من و تو در حال گذر هستیم ولی یکی در گوشه ای از دنیا با آن دست و پنجه نرم می کند.
تا به حال به اطراف توجه کرده ای؟ به گوشه و کنار خیابان به دست فروش هایی که لبه خیابان بساط پهن کرده اند تا بساط زندگی خود را از همان تامین کنند. تا به حال به نگاه خسته و شرم زده ی آن ها دقت کرده ای؟ آن ها در نگاهشان حسرت موج می زند حسرت یک شغل ثابت. خسته شده اند از بس متحرک بوده اند، از جایی به جای دیگر کوچ کرده اند و عده ایی دیگر در مغازه های شیک و لوکس خود کار می کنند، آن ها حرف های رهگذران را می شنوند، طعنه ها و گله ها می شنوند اما سکوت می کنند اما مغازه دارها پا روی پای خود می گذارند و با رهگذرانی که اجناسش را تماشا می کنند بگو بخند می کنند. یکی قدر داشته هایش را نمی داند و گله می کند از بازار و کسادی و دیگری چشمان خسته زیر لب شکر می گوید که خدا رو شکر امروز کسی مزاحم کار و بارش نشد و بساطش را برهم نزد. یکی شیشه ی مغازه اش را با شیشه پاک کن برق می اندازد و دیگری با پارچه نمناک اجناسش را از خاک می زداید، یکی زیر باد کولر می نشیند و دیگری عرق های خود را پاک می کند. هر روز اجناسش را جمع می کند و پهن می کند هر روز مجبور است دنبال جا و مکان مناسب بگردد تا که موقعیت او در خطر نیفتد.
بنابراین قدر کوچک ترین چیزهای که اطراف خود دارید را بدانید زیرا که فردا روزی می رسد و برای همان چیزهای کوچک و کم هم حسرت می خورید. شاید دست فروشی شغل سختی باشد اما مهم این است که کار می کنی و زحمت می کشی و پول حلال به دست می آوری.
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️
نویسنده: امین رضایی
دهم انسانی
دبیرستان صنایع پوشش
ناحیه یک رشت
نگارش دهم - داستان نویسی
نگارش دهم درس هشتم داستان نویسی
▪️شخصیت: راوی، مربی
▪️شیوه بیان: ساده و طنز
▪️زاویه دید: اول شخص مفرد
نمی دانم به تلقین باور دارین یا نه؟
داستان، از آن جایی شروع شد ، که مربی ما تصمیم گرفت .
تیم بسکتبال رو دور هم جمع کنه و ببره مسابقه بسکتبالِ آسیا، قطعا تصمیم غیر قبولی بود، چون ما آمادگیش رو نداشتم، ها یادم رفت ، در مقابل تیم Lk ، قوی ترین تیم بسکتبال اون دوره .
گفتم اون دوره ، آها ببخشید بعدا میفهمین درخششون فقط تا اون دوره بوده ، خُب برگردیم به داستان .
داشتم میگفتم وارد سالن شدیم ، همه در جایگاهی بودن که باید میبودن .
بجز ما انگار تو یه زمان درست و یه مکان درست نبودیم .[enshay.blog.ir]
قدرت بازی رو نداشتم ، تا اینکه زمان استراحت توی رختن یه اتفاق عجیب افتاد.
مربی وارد رختکن شد، گفت: بیاین نزدیک تر ، نزدیک ، آره نزدیک تر .
هی کرمی از کمد فاصله بگیر بیا نزدیک تر، یکیم بره کامرانی که توی زمینرو صدا کنه ، داردرفشی در پشتی رو ببند .
خُب حالا میخوام راجب راز این بطری بگم اینو زیر اهرام سراسری پیدا کردم ، میدونین چیه؟
میگن ترامپ بیشتر از کیک زرد ، دنبال این مایع بوده ، باور کنین .
این یه معجون خیلی قدرت منده ، اگه یه لیوان از این معجون بخورین ، قول مرحله اخرین که هیچ کسی نمیتونه شکستش بده.
خلاصه بعد از تعریف و تمجیداش ، همه یه لیوان خوردیم، احساس میکردیم شکیل اونیل هستیم توی زمین بازی.
رفتیم توی زمین، هی نخند ، جدی میگم ، بردیمشون ، قهرمان آسیا شدیم ، ورق برگشت، به قول قدیما چلوکبابو ما خوردیم.
همه با افتخار وارد رختکن شدیم، و حسابی به اون معجون افتخار میکردیم.
تا اینکه نه نشد! بگم چی شد؟
ما معجون نخوردیم، ما قول مرحله آخر نبودیم، اون معجونی نبود که ترامپ دنبالش بود، اون یه سوء تفاهم بود.
اون زیر اهرام سراسری پیدا نشده بود.
نه شوخی نمیکنم .
اون آب بود، آره آب شیر، آره درست میگی ما سر کار بودیم.
فهمیدیم بهمون تلقین شده، به خودمون تلقین کردیم، همه چی یه تلقین بود، اما ما ، ما بردیم ، ما .
نویسنده: لاوین علیپور
انشا با موضوع کنکور
هر از گاهی...
در میان هیاهوی زندگی...
چشمانت را از کلمات کتابهایت جدا کن...
به پرنده ی افکارت قدرت پرواز بده...
و اجازه بده تا در آسمان اندیشه ها آزادانه پرواز کند...
شرط انسانیت نباشد به بهانه های کوچک،از تفکر باز بمانی...
در پدیده های اطرافت بنگر...
((آفرینش همه تنبیه خداوند دل است...))
بی دل نباش که به خداوند اقرار نکنی...
کتاب های اطرافت را بی هدف به ذهن مسپار...
که جز هدر دادن عمر هیچ نکرده ای...
چرا که در پس تک تک کلماتشان اهداف بزرگی نهفته است...
فرصتی که برای رسیدن به تکامل در دستانت هست را،از دست مده...
گنجینه های دانش را یکی پس از دیگری در اختیار بگیر که حیات دل به دانش است...
روزهایی که خود را به اشتباه زنجیر اضطراب کرده ای، برای اندوخت علم برایت آماده شده اند...
این روزها را دریاب تا با سپری شدن ایام،خود را ملامت نکنی...
که دگر چنین روزهایی باز نخواهند گشت...
سنگ های جاده ای که در آن قدم نهاده ای را یکی پس از دیگری بردار...
در مسیرت استوار باش...
و در نهایت
به خداوند تکیه کن...
که خداوند به بهترین شکل از کارت چاره جویی خواهد کرد...
در جهان تفکر کن...
با هدف علم بیاموز...
و زندگی ات را محدود به کلمات نکن...
پروردگار عالمیان،بزرگ ترین سرمایه ی عالم را به تو عطا کرده است...
و در درونت دنیایی شگرف قرار داده است...
تا تو با یاری جستن از عقل،اسرار درون خود را دریابی...
تقرب به خدا را هدف خود بین...
و درهای رستگاری را به روی خود بگشای...
در این روزها نگاه خویش را به اطراف تغییر ده...
و با نگاهی نو زندگانی ات را بازبینی کن...
آزمونی از آزمون های زندگی ات که پیش رویت است،باید به جای ترس،انگیزه در دلت بیندازد پس به آن شیوه که بهترین است،خود را برایش آماده کن...
((به امید روزهای پر از موفقیت برای تمامی دانش آموزان این مرز و بوم.))
نویسنده: مریم آقایی
دبیرستان هیات امنایی قلم چی
استان البرز-کرج
دبیر: سرکار خانم ناظریان
_________________________________
انشا با موضوع کنکور
استرس، دلهره، شک، دودلی، اضطراب همه ی این کلمات گویای یک واژه است : کنکور!
واژه ای که امروزه جوان های زیادی را درگیر خود کرده.
کنکور تنها یک آزمون نیست بلکه سرنوشت انسان را تغییر می دهد و سرنوشت دیگری را برایش رقم میزند. کنکور همانندِ سد بزرگی است که سر راهمان قرار گرفته است. برای رسیدن به علم و آگاهی به دنیا باید از این سد بزرگ عبور کنیم و یا اینکه بهتر است بگوییم که کنکور یک قله است وبرای فتح این قله باید پستی و بلندی های زیادی را پشت سربگذاریم .نوک قله نقطه ی اوج است، برای اینکه به نقطهی اوج قله برسیم باید خوراکی، طناب، چادر، وتمام وسایلی را که برای فتح قله نیاز است را به همراه داشته باشیم. حال برای فتح قله ی کنکور باید مطالعه، درک عمیق مطالب، کتاب تست، سرعت، دقت و از جمله ی این ابزار نیاز است تا کنکور مغلوب ما گردد.کنکور در دنیا به چیز های زیادی شبیه است و تلاش ، کوشش، همت میخواهد. تمام کسانی که به علم علاقه دارند باید تلاش کنند تا یکی از کنکور های زندگی را مغلوب خود کنند. باشکست تک تک این کنکور ها دیگر دنیا به ما تسلط ندارد،چرخ روزگار میچرخد و اکنون دنیاست که در دستان ماست برای اینکه دنیا را شکست دهیم وبر آن تسلط داشته باشیم باید نسبت به آن علم و آگاهی پیدا کنیم تا تمام قلق هایش را بشناسیم، کنکور تنها یکی از مراحل زندگی ست، کنکوری که آزمون ورودی برای دست یافتن علم است تنها گوشه ای از زندگی را پر میکند و زیر مجموعه ی کنکور زندگی ست، درست است که قبل از کنکور یا بعد از کنکور، زندگی متفاوتی خواهیم داشت اما تعیین کننده ی اصلی سرنوشت انسان کنکور زندگی ست. کنکور زندگی آزمایش و امتحان نزد خداوند متعال است وتنها مربوط به دنیا نمیباشد. هرچه ماانسان هاایمان واعتقاداتمان به خدا بیشتر باشد رتبه ی بالا تری نزد خداوند کسب میکنیم و جایگاه بهتری درآخرت نصیبمان میشود، نمیدانم اولین کنکور ورود به دانشگاه از کی آغاز شده اما این را میدانم که اولین کنکور زندگی از فرشته ای گرفته شد که بر آدمی سجده نکرد ودر رویارویی با تکبر و غرور مغلوب گردید و تبدیل به شیطانی گشت که با کنکور وسوسه، آدم ها را آزمایش میکند ودومی را خداوند از آدم وحوا گرفت، آن ها در این آزمون مجاز به انتخاب نشدند و کنکور های زیاد دیگری که همچنان برای تمام انسان ها برقرار است، زمان کنکور دانشگاه چهار ساعت است اما زمان کنکور زندگی را ما انسان ها تعیین نمی کنیم وتعیین کننده ی آن پروردگار جهانیان است، زندگی پر از کنکور های سخت و ساده است پس مواظب انتخاب هایمان باشیم، انتخاب هایی که هم دنیا وهم آخرتمان را تضمین میکند. امیدوارم که در تمامی کنکور های زندگی تان نمره ی قبولی کسب کنید.
'کنکور زندگی تان سرشار از موفقیت'
نویسنده: پروانه امیری دندسکی
شهرستان رودبار جنوب،
هنرستان رضوان
دبیر: خانم مریم آیین
نگارش یازدهم درس دوم موضوع بدترین روز زندگی
من کسی را از دست دادم...
کسی را؛یک دوست؟یک آشنا.شاید هم کسی که هنوز او را نمیشناسم.من خوب میدانم طعم از دست دادن را.شور است و کمی تلخ!
مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نیست.یا بهتر است فعل را برگردانم.مثل دمپختک های عزیز خوشمزه نبود.
از دست دادن گیج کننده است و سردرگم.حسی مبهم.مثل وقتی که از تو میپرسند چته؟
چه مرگته عبوس؟
و تو نمیدانی چه بگویی.
برگردیم به دمپختک ها...
سلام عزیز،حالت خوب است؟ به یاد دارم وقتی سن مدرسه ام بود گفتی:«ننه من از اون بالا هم هواتو دارم.نکنه دلت بگیره بغض کنی،چشات رنگ حوض حیاطو بگیره،بخوای داد بزنی تا چشای بارونیتو بیابون کنی ننه...اگه من رفتم بدون جام خوبه.یه هر از گاهی به یاد منه گیس سفید هم بیوفت.انار دون کن بیار سر خاکم ننه.یادت نره بهش نمک بزنی.بدون نمک به احوالم نمیسازه»
ولی عزیز،الان من مانده ام و یک حوض خاک خورده،من مانده ام و متر کردن برگ های خشک شده و چسبیده به کف حیاط گلی.[enshay.blog.ir]
یادم هست دوست نداشتی حیاط بوی خاک بگیرد.میگفتی:«اونوقت خدا قهرش میگیره درختا رو بوس نمیکنه تا انار بدن»
عزیز قول میدهم حیاط را بشورم.ولی ببخش که فعلا سرگرم دلتنگ شدنم.ببخش که فعلا سرگرم مرور بدترین روزی هستم که تا به بیست و سه سالگی دیده ام.اینجا هوایش گرفته.شمعدونی های دور حوض چای نبات لازم اند تا گلویشان درد نگیرد.با من که قهر کرده اند.دریغ از یک نگاه!
عزیز انار ها رسیده اند.ولی دست و دلم نمیکشد که آنها را از درخت جدا کنم،اصلا عزیز چه کسی گفته مرد که گریه نمی کند؟
گور پدر همهشان.اصلا من مرد نیستم.یادت هست بهت گفتم نمیخواهم بزرگ شوم؟گفتم دنیای آدم بزرگ ها بزرگ است. عزیز من از شلوغی خوشم نمی آید،تو هم خوشت نمی آمد.
حرفت را یادم هست پس فقط خودم آمدم سر خاکت.گفتم شلوغش نکنند.مش حسن آمد،او هم گریه کرد،گفت:«خدابیامرز جاش بهشته،آزارش به کسی نمیرسید جوون،از دار دنیا فقط توی تک نوه رو داشت،هواتو داره...»
مرا بغل گرفت.گریه کردم،مثل یک بچه،مثل وقتی که به تو گفتم از درخت کنار پنجره میترسم.نمیگذارد بخوابم،و تو در دامن به رنگ شبت برای من لالایی خواندی. گفتی میمانی.و من آن حس را داشتم که تو همیشه میمانی.
فاتحه خواند و خداحافظی کرد و من فقط سر تکان دادم.
عزیز قول دادم شلوغش نکنم.ولی قول شلوغ نکردن چشمانم را نمیدهم.چشم هایم شده کاسه انار.سرخ و سفید.
من میدانم رو به راه میشوم.من میدانم این بدترین شب به بهترین تبدیل میشود.
من میدانم رو به راه میشوم.ولی نه امشب،امشب را بگذارید دلم برای عزیز ببارد.
من جارو را دستم گرفته ام و سعی میکنم اشک های چسبیده به کف حیاط را پاک کنم.ولی انگار دل جارو هم با من نیست.به دستان من عادت ندارد.غریبی میکند و سردش شده.
من حال دل چند نفر را آرام کنم؟جارو یا شمعدونی؟
برگ های زرد یا نارنجی؟
کسی مرا باور نمیکند بجز شبنمی که روی انارها سر میخورد پایین.
انار ها را میچینم،در حوض آنها را آبتنی میدهم.زیر همان درخت آنها را در کاسه ای که دوست داشتی دون میکنم.یادم رفت به آنها نمک بزنم.عزیز توروخدا قهر نکن.الان میروم و نمک را میآورم.آن بیت هایی که زیر لب تکرار میکردی را میخوانم،دل شمعدونی باز شد.حالا گریه میکند.
انار را آوردم سر خاکت تا پایانی باشد برای این روز بد.
عزیز خاکت نم دارد،
عزیز من تو را خیلی دوست دارم.
تورا به خدا هوایم را داشته باش،من هنوز بچه ام،آخر مرد که گریه نمیکند،پس هوایم را داشته باش.
من هم از این به بعد هوای درخت انار را دارم و بغلش میکنم.
خداحافظ عزیز.
نویسنده: معصوم ملک میرزایی دبیرستان شاهد دهلران،
دبیر : خانم ملکی
انشا با موضوع شب پر ستاره
هرشب به آسمان شب نگاه می کنم تا حتی یک شب هم زیبایی های ان را از دست ندهم
شب کلمه ای پر عظمت؛کلمه ای پر از احساسات ناب عاشقانه،کلمه ای پر از آرامش آرامشی که شب دارد مانند آرامش دستان مادر است، وقتی که دستت را در دست شب بگذاری تورا در آرامش نورهای درخشانی که در عمق سیاهی نوید امید می دهند فرو می برد.
شب را با تمام سیاهی اش با تمام آرزوهای کودکانه اش و با تمام لحظه های چشمک زدن ستاره هایش عاشقانه می پرستم.
ماه راببین چگونه دارد بر سیاهی پادشاهی میکند، ستاره هارا ببین که چگونه مانند تک نگین انگشتر ملکه قصر در سیاهی شب شیطنت می کنند و می درخشندو چشمک می زندد و انسان را به هوس چیدن می اندازند.
آری بنشین و گوش فرا ده به صدای شب،نه!اول گوش های ظاهری که داریرا کاملا ببند،چشم هایت را هم ببند زبانت را هم قفل کن فقط گوش فراده ،آری گوش دل فراده ببین چه می گوید این پارچه حریر یک دست سیاه درخشان،ببین چه نجوا میکند در گوش تو گوش کن هیس!ساکت!؟[enshay.blog.ir]
ببین دارد می گوید از قصه ی هزارو یک شب شهرزاده قصه گو،گوش کن دارد می گوید از شیرین و فرهاد اه، گوش فراده دارد می گوید از آرزوهای کودکانه از اشک های مادرانه و خنده های بچه گانه بازی های دنیا
آری او دارد می گوید و تو گوش هایت را بسته ای گوش فراده که این همه سیاهی دارد تو را پند و اندرز خلقت الهی و پند اندرز زندگانی می دهد پس گوش فراده.
و شب های مهتابی شب هایی ک ماه کامل است و ستاره ها درحال درخشیدن به آسمان می نگرم و در این اندیشه ام که چگونه می شود نتوان دید این همه شکوه و عظمت خالقت را و تاج گذاری ماه را در غروب وقتی شنل سیاه مروارید داره درخشنده خود را بر تن می کند و با ابهت یک پادشاه می آید و بر مملکت سیاه خویش پادشاهی می کند
و چگونه می توان این همه را دید و به ستایش پروردگار بر نخاست
نویسنده: آیدا آذری
دهم انسانی، ارومیه
دبیر: خانم پریزاد ملکی
انشا با موضوع مهر امسال
به نام خدا
باران آرام آرام می بارد و بر زمین نقش می بندد ،زمین قطره های اشک آسمان را در دل خود جای میددهد، عطر خوش خاک باران خورده فضا را پر کرده است.
برگ های زرد و نارنجی نظر هر بیننده ای را به خود جلب می کند سبزه با آواز باد می رقصد صدای خش خش برگ ها گوش
را نوازش می دهد.
به اطرافم نگاه کردم، سکوتی مبهم آمیز فضا را فرا گرفته بود!
عجیب است که بوی ماه مهر از شهریور می آید! [enshay.blog.ir]
غمناک است نه صدای هیاهو کو دکان در کوچه پس کوچه شهر به گوش میرسد و نه دیگر میتوان طعم لبو ی داغ را با دستان یخ زده چشید.
دیگر نمیشود رفتگر زحمت کش و مهربان را به یک فنجان چای داغ دعوت کرد
یا به دستان مادر زحمتکش بوسه زد اما یادمان باشد که پایان شب سیاه سفید است گرچه شب سیاه و تاریک است اما قطعا در پی هر شبی روزی وجود دارد و خورشید دوباره طلوع میکند به شرط این که خورشید ایمان در دل ما بد رخشد
زندگی شیرین است با تمام سختی ها وآسانی هایش ،اشک ها و اه هایش ،غم ها و شادی هایش.......
در زندگی گاه باید تاخت با سر نوشت گاه باید ساخت
در زندگی گاه نمیتوان فریاد کشید گاه حتی نمیتوان آه کشید.
🌧🌧🌧🌧🌧🌧
نویسنده:زهرا آزاد منجیری
یازدهم انسانی
دبیرستان نمونه فرهنگ سبزوار
__________________________________
مطالب مزتبط: