نگارش دهم درس چهارم حکایت گردانی
نادانی وارد جمعی شد و خواست سخنران آن جمع را به سخره بگیرد. پس در میان سخن او گفت:« ای مرد! مرا پندی ده.»
مرد گفت:« از حکیمی شنیدم که می گفت هیچ کس به نادانی خود اعتراف نمی کند مگر زمانی که کسی در حال صحبت کردن است ،سخن او را قطع کند و خود سخن بگوید. سخن آغازی و پایانی دارد . نباید هنگامی که کسی سخن می گوید سخن بگوییم. انسان هایی که دارای اندیشه و فرهنگ و هوش هستند، تا زمانی که سخن کسی تمام نشود سخن گفتن را آغاز نمی کنند.»[enshay.blog.ir]
نویسنده: شیدا زارعی
نگارش دوازدهم نثر ادبی
موضوع: پاییز رنگی
از کنار جاده می گذشتم درختان زرد را میدیدم که رنگ رخشان خورشیدی شده بود .درختان سبز و زرد در رقابت نشان دادن خود بودند درختان زرد میگفتند ،پاییز آمده به طبیعت خدا بنگر،درختان سبز میگفتند به هوش باش بهار هم در راه است،سردی هوا به من میگفت لباس گرم بپوش هوای زمستانی من از پاییز سوزناک تر است.
روی سنگی نشستم زانوهایم را از سردی هوا بغل کردم چشمانم را بستم لپ هایم مثل لبو قرمز شده بود ☺️چشمانم مثل قطب شمال یخ زده بود بعد از سال ها خورشید گرمایش را بر چشمانم تاباند یخ چشمانم باز شد و کم کم شروع به آب شدن کرد ،یخ چشمانم باز شد اما....
از درون احساس سردی میکردم
قلب یخ زده ام رویای خیس...🖤
هواشناسی بدنم میگوید :
هوای دل من امروز بسیار سرد است تمام شاهرگ ها بسته اند لطفا اگر سفر شما ضروری نیست دل به دل ندهید در شاه راه مغز ،قلب با زنجیر بی رحمی تردد نکنید.
پاییز غم انگیز تر از آن است که فکرش را میکردم چشمانم را بستم به سال های پیش بازگشتم زمانی که کودکی بیش نبودم ،
نمیدانستم دل چیست؟دل شکسته کیست ؟
اما الان با تمام وجودم تنهایی را حس میکنم
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی گرچه میدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی کار آسانی که نیست
💔
نویسنده: مهدیه مرادی پور سرناوه
موضوع انشا: یک روز پاییزی
هوا سرد شد. چشمانم رو به سقف باز شدند. پلک زدم، پلک زدم، پلک زدم و همین طور پلک می زدم. نفس عمیقی کشیدم. بخار سفید رنگی که از دهانم خارج شد را دیدم. صدای نفسم را شنیدم. با خود گفتم: "چه خوب، فکر کنم زنده ام!". نفس کشیدم، نفس کشیدم، نفس کشیدم و همین طور نفس می کشیدم و به هوهوی آن گوش فرا می دادم. حالا مطمئن بودم که زنده ام!
فضا پر از سکوت بود، سکوتی مطلق. سکوت بر جو حاکم بود. جو، آرام و ساکت؛ اَه... این بازی با کلمات دیگر از کجا سر در آورد؟!
دوباره نگاهم را به سقف دوختم. گویا می خواستم دوباره این چرخه را تکرار کنم. مغز در حال بارگذاری مجدد...
چند ثانیه را این گونه گذراندم که متوجه شدم روی تخت نرم و راحت رنگارنگی با طرح برگ های پاییزی دراز کشیده ام. دستم را به میله تخت بالای سرم گرفتم و بدنم را کِش آوردم. احساس می کردم همان گونه که نور از چراغ مرتعش می شود، خستگی از بدنم به محیط بیرون ارتعاش پیدا می کند.[enshay.blog.ir]
گردنم را به سمت راست چرخاندم. یک دیوار سراسر سفید را دیدم با یک کمد دیواری کوچک که آن هم به رنگ سفید بود. با دیدن این سفیدی ها در چشمم سوزشی را احساس کردم. گردنم را به سمت چپ چرخاندم. پنجره ی چهارخانه ای اتاقک من باز بود و دلیل سردی اتاق من هم همین بود. به زحمت تختم را رها کردم و رفتم تا پنجره را ببندم. به جلوی پنجره رسیدم. اُه... چشمم! زمین و درختان هم لباس سفید رنگ برفی به تن کرده بودند. اما من از جنس پاییزم؛ با سرما آشنا هستم و می توانم با آن کنار بیایم اما تا به حال با یک رنگی آشنا نشده ام! پنجره را بستم. به آشپزخانه رفتم. آب را درون کتری ریختم. آن را روی شعله ی متوسط اجاق گذاشتم. صبر کردم، صبر کردم، صبر کردم و همین طور صبر می کردم تا آب جوش بیاید و بعد یک کاپوچینو دبش میل کنم.
صبح برفی و سرد زمستانی من، این گونه آغاز شد.
نویسنده: مصطفی محمودی دبیرستان نمونه صالحین
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موصوع: جایی نیست که تو حس نشوی
حضورت را همه جا حس می کنم،
حضورت جسمی شده در دنیای احساس من، حست می کنم حتی زمانی که آنلاین هستی در فضای بی احساس مجازی!
تو چه سرزمینی هستی که همیشه هوایت بارانی است. بارانش از ابرهای سبز چشمان من می بارد، چشمانی که به خوشحالی تو خوشحالانه می گرید.
ای کاش تو کنارم بودی و من مجبور نبودم ساعت ها به انتطار آمدنت درون فضای مجازی بنشینم و تو بیایی و من از پشت شیشه گوشی در آغوش بگیرمت و به حال این جدایی گریه کنم.
زمستان نزدیگ است، و این زمستان برای من جهنم است! جهنمی با آتش های سرد! با هیزوم های از جنس غم و شعله های از نوع دلتنگی.
به کدامین گناه من این گونه باید مجازات شوم.؟
پاداش عاشقی و پای عشق ماندن جهنم است،؟ جهنمی که تو خودت ای معشوقه من برای من با دستان خودت ساختی؟
تو به تقلید کدامین کتاب آسمانی و مقررات زمینی این حکم را دادی، این عشق را به وجود آوردی و گذاشتی و از سرزمین دل من رفتی!
چگونه می خواهی حال مرا در این جهنمت بیرون بکشی، حیف است نه؟ حیف است که گشته ای احساس مرا، روح و جان مرا، همه وجود مرا؟ حیف است ولی تو نمی دانی از حال من که بدانی من چه می کشم!
ای عشق جانم، ای معشوقه ی بی وفای من، ای زیبای من بگو من چکار کنم؟ چگونه خاطرات ترا از این سرزمین افکار بیرون رانم؟ چگونه؟
جایی است که خاطرات را بخرند؟ اصلا مجانی می دهم فقط از من دورشان کنند دیگر خسته ام عزیز من.
دلخوشی من چه است؟ دلخوشی داشتم اما کسی آمد آن را بیشتر کرد و به یک بار همه را نابود کرد، و آن کس توای ای تمام کس من.
پارادوکس ها و شعرهای نو و غزل و قصیده و هرچه را تو فکرش را کنی خوانده ام ولی هیچ کدام در وصف حال من نگفته است ببین چه کردی با من که هیچ چیزی توان توصیف اندوه درون مرا ندارد، توان توصیف غم ها و درد و احساس سرد و بی حوصلگی های روز و شب و اشک های هر دم رو.
آه، آه از این که تو حتی شعر های مرا هم به چشم نمی بینی تا از حالم کمی آگاه شوی، چه برسد بدانی از حالم، تو بی خیال من شده ای و ساخته ای زندگی ای جدید بی من، گل من، آرزوی من خوشحالی تو است، پس ز دنیای تو می روی چرا که شاید دنیایت بی من زیبا تر است برایت. می روم من و غرق می شوم در خاطرات و دنیای از تو، که جسمت نیست در آن.
و یک شب، در حین خوشحالی و زل به عکس های تو، و نوشتن نامه ای به تو که قرار نیست به تو برسد هیچ گاه، با این دنیایی که به وجودت می نازد خداحافظی کنم.
نوشته: سیدامیرحسین ابطحی
نگارش دهم - متن ذهنی
موضوع: زمان
هر ثانیه گذر زمان،تو را به آینده ی نزدیک و زندگی مبهم فردا پیوند میدهد و تباهی یعنی منجمدشدن حس زندگی درجدال باثانیه هایی که سهم امروز ولی همرنگ دیروز بودند.
تک تک نفس هایمان،لبخندهایمان،دردها و آرزوهای محال مان،خیال بی خیال مان،تاریخ بی فروغ مان،گریه های بیصدا و تنهایی های بی کسی مان،سرمای دستان مان درخیابان زمستان،رویاهای عاشقی مان وخستگی خاکستری جان بی جانمان همگی قربانی نیرنگ زمان شده اند؛وتامیخواهی به وجود خویش از عبور ثانیه ها پناه آوری خواهی دید که در حادثه ی جاری زمان زندگی میکنی و روزگار تو،با این حادثه ی ناآشنا نقش ونگارهای تقویم تو را ترسیم میکند.[enshay.blog.ir]
واژه ی زمان بی معنی ونامفهوم ترین واژه ی جهان میشود وقتی که در لحظات سرسبز و پرشور زندگی گذشت روزها را لمس نمیکنی؛اما کافیست فقط یک ثانیه آسمان لحظه هایت بی طلوع شود و دیوار آن را ترانه ی تاریک و غمناکی آزین ببندد تا باچشم های دلگیر امروزت امتداد یک لحظه درهرگوشه ی سرنوشت را به تماشا بنشینی و برای تردید در مفهوم واژه ی زمان تنها همین باور کافیست...
تمام انسان ها نسبت به جنون تیک تاک عقربه ها بی تفاوت شده اند؛
آنها از سرزمین خشک و بی حاصلی جرعه جرعه آب سراب می نوشند و شاخه ی عمرشان آرام آرام
می شکند،قطعه قطعه میشوند و درنهایت از دقایق زمین محو میشوند و تنها تندیس بی نامی را از وجودشان به یادگار می گذارند.
تو اما واژه ی رهایی را ازمدار بسته ی ساعت ها آزادکن و وسعت گام های پرشتاب را به فراموشی بسپار و تنها برای احساسِ بیدار اکنون خویش نوای زندگی راعاشقانه ستایش کن.
[ول کن جهان راقهوه ات یخ کرد؛
سرگرم نان وقلب آتش باش... علیرضا آذر
نویسنده: زینب حسنی پور مقدم
نگارش دهم - متن ذهنی
موضوع: زمان
می گویند زمان با ارزش است، اما چه کسی است که این ارزش را به آن می بخشد؟
زمانی که جهان را سیاه و در ظلمت می بینی، وقتی که بوی خوش شکوفه های نارنج را حس نمیکنی، آن لحظه که قلب تو لبریز از غم و اندوه است، آن زمان که خط لبخند بر چهره ی غمناکت نمی افتد، وقتی که در تاریکی شب در روشن ترین و طولانی ترین خیابان شهر آهسته قدم میزنی، آیا واقعا مهم است که ساعتی دیگر صبح میشود و یک روز از سال های زندگانی ات میگذرد؟!
نه، آن موقع دیگر برایت مهم نیست و بهایی ندارد.
اما...اگر بدانی کسی هست که در انتهای آن خیابان بر روی دومین نیمکت سبز رنگ با دسته گلی پر از رز های سرخ به انتظار تو نشسته است؛آنگاه قدمهایت را تندتر میکنی و از تمام کوچه پس کوچه ها میگذری و میدوی تا آن خیابان را به پایان برسانی.
آن زمان،لحظات برایت با معنی میشوند،و وقتی به مقصد میرسی گویی دنیای سیاهت، به یکباره همانند یک دفتر نقاشی رنگ امیزی شده است ،و نسیم خنکی که صورتت را نوازش میکند و عطر خوش بهار را به مشامت میرساند،آنگاه قلبت از گرمای محبت داغ و سرشار از عشق میشود. و خنده ی زیبایت،قاب صورتت را کامل میکند.
و اگر آن لحظه،لحظه ای است که تو میخواهی دقایق متوقف شوند ؛ بدان که حال زمان گرانبها تر از دری است که در کف دریا خفته است.
شاید در تمامی این سال ها مفهوم زمان با ارزش است را درست نفهمیدیم.
آری...زمان با ارزش است اما،این ارزش را عزیزانمان اند چه به آن می بخشند.
نویسنده: پیوند اشرف
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: دلتنگ وصال ...
روزی که به دنیا امدم گلها آیینه بودند و آیینه ها خورشید
پروانه ها بالهایشان را در گلها تماشا میکردند و آیینه ها شاخه شاخه میشکفتند
روزی که بدنیا آمدم، چشمه ها زودتراز من راه رفتن را آموخته بودند وپرنده ها بیشتراز من طعم تو را می دانستند. من تورا نمی شناختم که کوه ها با تو حرف می زدند. من تورا ندیده بودم که نسیم های عاشقانه به دیدار تو می آ مدند.
من از هزار کوی دل گذشتم و از جاده های ملکوت سرازیر شدم. و به خیابان های خاموش زمین رسیدم .چه باران هایی که زودتراز من آمده بودند چه دشت هایی که زودتراز من سبز شده بودند و چه آدم هایی که قرن ها قبل از چشم گشودن من عاشقت شده بودند
حسرتی بر دلم فرود آمد. با خود گفتم: آه... دیر آمدم
سالها پی در پی گذشت. من در میان رنگین کمان و غبارهای غلیظ قدم کشیدم و گم شدم
من در قطب شمال غفلت یخ زدم و در جهنم دنیاسوختم و خاکسترم را بادها دست به دست بردند.
من مثل شیشه های یک پنجره فراموش شدم .شکستم....شیطان هروز در شبستان دلم می نشست و فرشته هایی که از سوی تو برای احوال پرسیم می آمدند.مسخره میکردند[enshay.blog.ir]
افسوس که انها همیشه دست خالی از نزد من بازمی گشتند
خدایا می دانم دوباره دیر آمدم،اما از بی تو بودن خسته ام....می خواهم یک شب بی هیچ آداب و ترتیب به اتاقت که در دلم است بیایم...دلتنگ توام ، دلتنگ نگاهت ..
برایت شاخه گلی بیاورم و با تو آشتی کنم و تو بی هیچ سرزنشی مرا بپذیری خدایا می خواهم عاشق دیگری باشم گر چه اخرین نفر باشم...
نویسنده: سرور البوغبیش
نگارش دوازدهم قطعه ادبی
موضوع: تنها در کویر
هیچ نبود...من بودم و کویر و کویر و کویر...
تاریکی شب کویر را ب بی انتهایی می کشاند و پادشاه شب سرباز های خود را در آسمان سیاه مستقر کرد.
هیچ نفهمیدم ک چگونه ب این پوچ بی انتها کشیده شدم.
آنقدر تنها بودم ک حتی ردپایم نیز همراهی ام نمیکرد. باد همه خارها را ب تسخیر در آورده بود و به دنبال خود میکشاند...
می رفتم تا راهم را پیدا کنم ...راهی که هزاران قدم را از من طلب میکرد و شن های سردی ک فرش زیر پایم بود...
چشم هایم با تاریکی شب به سیاهی رفت و آفتاب سوزان آنها را به روشنایی آورد.لبانم مانند زمینی بود که آب را تمنا میکرد...
ناگهان کورسوی امیدی ضمادی بر زخم هایم نهادو نیرویی برجانم بخشید.گویی نمی دویدم،پرواز میکردم و زمین جایی برای پاهایم نداشت اما سرابی بیش نبود و ناگهان آنهمه امید پر کشید...
خورشید پیروز این میدان ،نیزه های خود را بر تن من فرود می آورد و جانم را به اسارت میگرفت.شن ها رنگ عوض کرده بودند و بدن من را مهره داغ میکردند...
صدایی به گوش میرسید...باد شن هارا ب جنگ با من حریص کرد و با قدرت از من گذشت .پس از آن انسانی در آنجا بود که سنگینی جنازه مرده ای را بر روی تن بی جانش احساس می کرد...
نویسندگان: رفیعی، بابایی، مرادی، صفری
نگارش دوازدهم درس سوم
موضوع آدم بودن را نمی خواهم ...
از آغاز پادشاهی خدا، آدمی را جانشین اون خواندند، اورا الماس گنجینه پادشاه ماندگار زمان دانستند.
یادمان دادند اشرف مخلوقات خداییم
بی آنکه بگویند اشرف بودن ارزش آدم بودن را دارد یا نه؟؟
یادمان دادند موجودیت آدمی از آن امپراطور زمان هاست...
مارا با همگان همنشین کردند، همگان
متشکل از نوکران آدمی بودند... [enshay.blog.ir]
خدایا!! اما من نمی خواهم آدم باشم، نمی خواهم انسان بودن را درک کنم ؛ خدایا موجودیتی می خواهم بی آنکه آدم باشم. الماس بودن خود را به نوکران کارت هدیه دهم، من به تنهایی می خواهم پادشاه قصر تاریک غمناک خود باشم...
خدایا بشنو که چه گویم تا بدانی چه کشیدم از بندگانی که تو آدم نامیدی..
رهایم کن تا پادشاهی را به دست بگیرم، رهایم کن تا فریاد نزنم آری من تنهایم...
تنهای تنها می جنگم برای زنده بودنم زندگی را فدا کردم برای آزادی...
خدایا دلم شکست از آدمیانی که تو جانشین خود کردی... پس رهایم کن تا بتازم!!
حال من مصداق شعری است که از ماتمکده ابر ها به گوش میرسد:ابر تیره نیمه شب رسید توی آسمان، گریه اش گرفت اشک او چکید، چک چک کنان، صبح روز بعد اشک های ابر چشمه گشت و رود هیچکس اما با خودش نگفت :غصه اش چه بود...
پایان اسیر بودن زندگی و آغاز رهاییم
امضا مرد تنهایی وجودم...
قطعه ادبی
موضوع: ماه🌙🌜🌛🌙
فانوش شب بازهم می تابد!امشب پرنورو درخشان تر ازهرشب رخ می نماید و بین آنهمه ستارهء چشمک زن،دل سیاه آسمان را به نور امیدی جلا می دهد.[enshay.blog.ir]
گویا امشب ماه همدم دل شبگردهای دلتنگ است و میخواهد جاده را برای همه در راه مانده ها روشن کند.
نگاه غمگینش را دوخته به چاده پرپیچ و خم زندگی،زندگی ای که آزاد زیستن را از او گرفته و وی را در دل شب تک و تنهارها کرده است.
در گرگ و میش سحر،میان کوچه پس کوچه های گذر زمان آنگاه که ماه چادر نماز سفیدش را میپوشد و به اقامه عشق می ایستد و عالمیان راکه به تماشایه کابوس زندگی شان غافل شده اند به خیال آنکه در رویای شیرینی به خواب رفته اند،آگاه میسازد. مسافران راه عشق را سوار بر بال فرشتگان،آن دمی که به سجده در آمده اند به کوی رستگاری دعوت میکندو بشارت سکون در عرش عزیز و رهایی از فرش حقیر را میدهد.
ماه است...،ظاهر و باطنش یکی ست و ماننددل های خاکستری آدمیان نیست.آسمان این شهر عجیب بوی نفرت و حسد گرفته و تزویر پایه های زندگی هارا گسسته و کاخ دل هارا در معرض فرونشست قرار داده است.
زندگی را از ماه بیاموزیم که چه سخاوتمندانه مروارید وجودش رابه دل تاریک شب بخشوده و هنگامی که میخواهد جایش را به خورشید بدهد و جودش را با دیبای هفت طبقه آسمان پاک میکند و میرود.تا به همگان بیاموزد:(مهربانی هنوز هست،میتوان بخشندا بود.چراکه پروردگار مهربان و بخشنده است.)
🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜🌛🌜
نویسنده: فاطمه رستمی
قطعه ادبى
موضوع: ماه
چشم هایش رویاى روز را مى بیند وسکوتش حرف از آرزوهایش مى زند ،آرزوى یک بار دیدن رخ یار ویک بار لمس عشق ،یک بارگرماى وجود خورشیدش...
تا دیده مى گشاید باز هم تاریکى مى بیند باز هم حس هاى خفته وباز هم جهانى تهى از رنگ ونگارهاى عاشقانه...
گویا دوباره به خواب مانده وازدست داده لحظه هاى خوش عشق ناب را... بغضش گرفته ولى اشکش نمى ریزد. مى نگرد ومى نگرد ومیان سیاهى هاى دنیا دنبال تکه اى امید مى گردد ولى افسوس که همه در غم اند ،یکى درغم مال و یکى درغم جان ویکى درغم یار...
دریایش سوداى اورا دارد واو غم خورشید ،دریا هم عادت کرده بود به نوازش هاى شبانه ى ماه ،
ولى دنیا همین است ،ماه هم براى دریا مغرور شده ،وپشت ابرهاى به خشم فرورفته مخفى شده, رفته تا عاشقى بهت زده دراین عالم بسازد رفته تا غمى برغم جهان بیفزاید. افسوس که رسم زمانه همین است این بار ماه هم پشت ابر مى ماند وخیال بیرون آمدن ندارد...
ماه فانوس شب است وعروس زیباى آسمان ،مثل صاعقه تاریکى مردم را مى شکافد ومهر اندکش را نثار جهان خسته از هیاهو مى کند ،همین که بسیارى غم با او حلق آویز مى شود این بار ماه فقط نگاه مى کند ،نگاهى سرد ،نگاهى تاریک،نگاهى سیاه واین بار سیاهى مى گستراند. هر عاشقى همین است غمش تاریک است و بى صدا.....
نویسنده: زهرا برنا
نگارش دوازدهم درس سوم قطعه ادبی
موضوع: محبت و عشق
دارای قلبی پاک,پرازعشق وسادگی، خالی ازهرگونه بدی و نفرت است ; خدارامی گویم! همانی که برای بدست آوردن دلمان تمامی نعمت هایش را زیرپایمان فرش کرد ،همان بی کینه ای که هرباردلش راباگناهانت شکستی بازهم آغوش قلبش به رویت باز بود . آن خدای دست و دلبازی که مالک بهشت , پرستارت، وامپراتور عشق و علاقه، فرمانروای مهربانی ومحبتش رانگهبان، وپادشاه دنیای کوچک و بزرگت قرارداد: پدرومادررامی گویم !،آن دوفرشته که گاهی درزندگی مجبوربه رهاکردن، وسپردن مابه خدا می شوند; واین قسمت ازقصه غم انگیزمیشود! صحبت ازاین دوملائکه شد روزهایی درپس نگاهم تداعی شد ! آن روز کودکی که آموزگارم برایم نوشت "باباآب داد"و من، باشوق فراوان، شادمان ازاینکه جمله ای تازه آموختم; اماهرگزآن معلم یادآوری نکرد معنای آن جمله را وهیچ گاه ندانستم و نفهمیدم توبرای نان دادن جان دادی ،ومن جواب این محبت رابابهانه های کودکانه ،اشک هایی که برای عروسک های بی جان و احساس ریختم ;اما ،تو ای فرشته ای که حال آسمانی شده ای باتمام خستگی هایت قول خرید یکی بهتر از آن را دادی ; بی آنکه بدانم دغدغه های تو با ناآرامی های من فرسنگ هافاصله داشت ،می دانی خدا , ندامت زده ازحال آن روزها هستم که به عروسک های بی احساس عشق می ورزیدم . بی آنکه جوابی ازآن بگیرم و دریغ از شکایت کردن.![enshay.blog.ir]
ای کاش به جای محبت به عروسک , محبت به انسان هارا آموخته بودیم، آخراین روزها اوضاع دگرگونه شده است. به کسانی محبت می کنی اما ,جواب تو نفرت است و تو نه تعجب میکنی و نه گلایه، زیرا: توازهمان کودکی آموختی محبتت راپای کسانی برگ ریزان کنی که در اِزای آن به تو نفرتشان را تقدیم می کنند...
نویسنده: الهام همتی