نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قطره
در میان انبوهی از مه چشم گشودم!با صدای مهیبی که از برخورد دو ابر ایجاد شد از جای پریدم و جاری شدم.
دوستانم اطرافم را گرفته بودند و با خوشحالی برای رسیدن به زمین انتظارم را می کشیدند؛من از ارتفاع می ترسیدم برای همین اصلا پایین را نگاه نکردم و در طول راه چشمانم بسته بود؛خب دست خودم که نیست هرکسی از چیزی می ترسد.
حس دوگانه ای داشتم! هم خوشحال بودم و هم کمی ترسیده بودم؛ ترسم که برای ارتفاع بود و خوشحالی ام برای اینکه دوباره به دل خاک خواهم رفت و درختان و گل ها را سیراب خواهم کرد.[enshay.blog.ir]
اما مثل اینکه این بار داستان عوض شده بود.ارتفاعم با زمین در حال کم شدن بود؛هر کدام از دوستانم روی گل ها و برگ درختان فرود آمدند اما من!..
از دور دخترکی غمگین را دیدم؛دقیقا روی گونه راستش فرود آمدم ،صورتش نمناک بود،به گمانم چشمان او نیز مانند آسمان امروز بارانی بود.
نمی دانم از چه چیز ناراحت بود که انقدر سوزناک می گریست؛ای کاش می توانستم کمی کنارش بنشینم، از چیزی که باعث بارش چشمان زیبایش شده برایم بگوید،کمی دلداری اش بدهم تا شاید حالش بهتر شود؛اما حیف!..
حیف که قطره ای بیش نبودم و کاری از من ساخته نبود.با سیل اشک های دخترک روانه شدم و در گودالی که زیرپایش بود سقوط کردم.
نویسنده: فسانه مسیبی
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
مدتی است انگار ذهنم تالار گفت و گو شده... جنجال بزرگی به پا شده و تمام افکارم را مخدوش ساخته...
به این می اندیشم که بنای زندگی بر چیست...؟ که گفت و گو های ذهنم اوج می گیرد و در فورانش فرو می روم...
تضاد می گفت: همیشه شیفته ی تقابل های عمیق بوده ام؛ شیفته ی نساختن ها!
ترادف گفت: اما همیشه برابری، حاصل پیشرفت است!
تضاد: پیشرفت؟ کدام پیشرفتی حاصل می شود، زمانی که درست همه چیز مثل هم باشد؟!
ترادف: اگر همه در جامعه باهم برابر باشند و از یکدست بودنشان اطمینان خاطر داشته باشند و بدانند همه در یک سطح قرار دارند، در هر یک انگیزه و شور و شوقی متولد می شود برای بالا بردن سطح آن جامعه... که همین باعث می شود تا با خیال آسوده و به دور از اختلاف و تنش با یکدیگر در کمال آرامش، تعامل سازنده داشته باشند و به مسائلی فراتر از روزمرگی هایشان بپردازند.
تضاد: اما معمولا این تغییرات و تفاوت های بنیادین هستند که دنیا را تغیر می دهند.
اصلا اگر تمام کائنات یکسان عمل می کردند که این زندگی ملال آور همه را خسته و افسرده می ساخت و شورو شوق و تلاطم از دنیا رخت بر می بست.
ترادف: اگر نگاهی به اطراف بیندازی درمیابی که هرکسی تنها با هم نوع و هم فکر و هم زبان خود روابط دوستانه ی عمیق و صمیمی برقرار می کند.
انسان که هیچ، حتی حیوانات هم با موجودات متفاوت، سر ستیز دارند. مگر نظاره نمی کنی که جهان سراسر درحال مشاجره بر سر تضادهاست؟؟
تضاد: پس تو طالب یک دنیای سراسر و یکنواختی هستی، با ربات هایی که برای انجام یک هدف برنامه ریزی شدند؟
اما این اختلافات هستند که باعث رشد و کمال افراد شدند و به ما یاد که چطور در اوج تفاوت های بنیادین با یکدیگر در صلح و آرامش زندگی کنیم. هنر اصلی دریافت این درجه از کمال است. درست مانند شب و روز، زمستان و تابستان، اگر سختی سنگ ها نبود ما نرمی و لطافت چمنزار را درک می کردیم؟ این تضادها هستند که دنیا را زیبا و دگرگون ساختند.
درست مانند «نور در حضور تاریکی، اسارتی به امید آزادی...
همیشه تعادل از بطن تضاد ها می روید...»
نویسنده: مینا قلی پور
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
از: گناباد
امروز سر کلاس نگارش ،من و دوستم هردو یک موضوع را برای انشا انتخاب کرده بودیم.قرار بر این شد که هر کس در مناظره ،بحث و جدل به عبارتی کم اورد باید موضوع خود را تغییر دهد.شروع مناظره با من بود و این چنین اغاز کردم :
بهشت رابو می کنم ،در هر گل از چادر مادرم .
گفت :همه یفرشته ها اسمانی نیستند،
یک فرشته زمینی هم داریم که مادر صدایش می زنیم.
گفتم :می ترسم برای دیدارم از بهشت به جهنم اید ،مادر است دیگر ...
گفت:به بهشت نمی روم اگر مادرم انجا نباشد.
گفتم :امنیت یعنی اغوش مادر.[enshay.blog.ir]
گفت:اغوش مادر جایست که به هر سنی هم برسی باز انجا ارام می شوی.
گفتم :پرسیدند بدترین درد کدام است؟ یکی گفت :عاشقی .یکی گفت :تنهای و یکی گفت:دلتنگی.ولی هیچ کس نگفت :پیر شدن پدرومادر.
گفت:ای مادر ،هواچیزی است که دور سر تو می چرخد و وقتی می خندی صاف می شود.
معترضانه گفتم:ی لحظه وایسا ، اگر راست می گویی بیا بیت های شعر بگوییم .
گفت :
مادر یعنی :عاطفه،مهرو وفا
مادریعنی:معدن نوروصفا
گفتم :ای انکه تویی صبور خانه، مادر
ای شمع تویی فروغ خانه،مادر
گفت:به فدایت مادر ،که مرا در گهواره تاب می دادی
به فدایت مادر که شب ها برایم نمی خوابیدی.
گفتم :
مادر یعنی:راز ،محرم ویک رفیق
مادر یعنی:یار یکدل ،یک شفیق
گفت :
ای عطر تو عطر هر بهاریست،مادر
ای مهر تو در حد کمال است ،مادر
گفتم جمله پایانی من این است:
برای مادرت کاری بکن،فردا نه ، چند ساعت بعد هم نه،همین الان
یک باره گفت:
اگر به اسمان رفته،قبرش را،اگر کنارت نیست یادش را ، اگر قهری ،چهره اش را ،اگر اشتی هستی ،دستش را ،ببــوس.
گفتم :قبول نیست ،ادامه متن مرا چرا گفتی.
خندیدوگفت:من هم همین بیت ومتن را برای پایان انتخاب کرده بودم.
و هر دو باهم گفتیم :
وبه نام نامی مادر،دوستت دارم.
ازاین جدال ها بگذریم!!.....
خوشبختی یعنی،قلب مادرت به تپد و...
نویسنده: شریفه افشار دبیرستان غیر دولتی سما شهرستان مرودشت
نگارش یازدهم درس چهارم گفت و گو
نشسته بودم رو به رویش، مدتی می شد که داشتم به چشمهایش نگاه می کردم. یک غم خاصی در حالت نگاه کردنش بود .طوری که انگار از همه چیز خسته شده بود. با اعصاب خردی ازش پرسیدم:اصلا خودت میدونی چته؟
گوشه لبش را به حالت پوز خند بالا آوردو هیچی نگفت. زل زدم بهش ,گفتم انگار خسته ای؟؟!!آره؟؟؟ فقط سرش رابه نشانه تایید حرفم تکان داد و باز هیچی نگفت. با لبخند گفتم :دلت یه تغییر نمیخواد؟ چیزی که زندگی ات را عوض کند. کمی فکر کرد و لبخند زد .بعد پشیمان شد و با اخم گفت:نه. انگار به این حال مزخرفش عادت کرده بود .به اینکه روی حرف کسی نمی شود حساب کرد
گفتم :دلت چی میخواد؟؟ گفت :هیچی دیگه هیچی نمیخوام.
بنظرم همین که آدم دلش چیزی را نخواهد حالش را بد می کند . آدم باید امیدی ته دلش داشته باشد .
خیلی وقت است به این نتیجه رسیده ام که این آدم را نمیفهمم. به ظاهرش نگاه کردم. چقدر آشفته بود!! دیگر خودش هم خبر داشت که غیر قابل تحمل شده .
آخرین سوالم را پرسیدم:دلتنگی؟؟؟ چشمهایش را از من گرفت و سرش را پایین انداخت . از گفته خودم پشیمان شدم. حس کردم دارم دستم را روی یک جایی از بدنش که شکسته فشار میدهم و او فقط دارد تحمل می کند .
دستانش می لرزید. نگاهی به چشمانم کرد و گفت:دلتنگی؟؟؟؟دلتنگی مثل حال لحظه های آخر زندگی آدمه ولی مدام داره تکرار میشه,نه می میره که راحت بشه و نه مثل آدم زندگی میکنه . نتوانستم در چشمانش نگاه کنم .شرمنده اش شدم. به یکباره آن آیینه لعنتی را برای همشه خرد کردم.
نویسنده: فاطمه فیروزبهر - دبیرستان نمونه زینب کبری
نگارش دهم جانشین سازی درس پنجم
موضوع: کودک جنگ زده در سوریه
سلام!
امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم.
من احلام هستم. دخترپانزده ساله سوریه ای که درحلب زندگی می کنم. من دریک خانواده چهارنفره بزرگ شده ام ویک برادربزرگترازخودم دارم. ما مردم سوریه مظلوم ترین مردم جهان هستیم چون چیزهایی رابه چشم دیده ایم, که حتی باتصورش هم اشک درچشمانتان جمع می شود.
ماجرا ازآن شبی شروع شدکه بایک صدای مهیب ازخواب پریدیم وقتی از اتاقم بیرون رفتم خانواده ام را آشفته وحیران دیدم. بامادرم به دنباله پدروبرادرم به کوچه دویدیم همه همسایه هاترسیده وقدرت فکرشان راازدست داده بودندازچند متر آنطرف ترصداهایی راشنیدیم که می گفتند: بدبخت شدیم داعشی هاآمدند،داعشی هاآمدند فرارکنید. غافلگیرشده بودم اسم ترسناک داعش رابسیارشنیده بودم تاآمدیم به خودمان بجنبیم صدای گلوله ولاستیک ماشین هاوتانک هاقفلمان کردمردان هرچه داشتندبرای دفاع آوردندولی چاقووبیل آنهاکجاواسلحه های ترسناک داعشی هاکجا.[enshay.blog.ir]
آنهانزدیک ونزدیک ترشدندآنقدرنزدیک که مانندشیرهای درنده دورمان حلقه زدندسربازانی باقیافه های پوشانده شده وچشمانی خوشحال ازدیدن زنان وکودکان.حالاخودتان راجای من بگذاریدباچاقویی تیزسرپدرم راجلوی چشمانم بریدند،باخنده های کریهی آتش بزرگی برپامیکنند.یکی ازآنهابه سمت مادرم می آیددستش رامیگیردوکشان کشان به طرف آتش میکشدمن اشک میریزم والتماسش میکنم امااوبایک حرکت ناگهانی مادرم راداخل آتش می اندازدومن همچنان اشک میریزم.صدای جیغ وفریادهای مادرم بلندمیشود:کمک،کمک تورابه خداکمکم کنیدسوختم خداچشمانم تورابه خداکمکم کنید.ولی داعشی هابالذت به سوختن مادرم نگاه میکنندتاآنجاکه صدای مادرم برای همیشه قطع میشود.
بااشک وآه به برادرم نگاه میکنم که همراه چندتن دیگرداعشی هادستانشان رابسته اندومردانمان بااشک ونفرت به انهانگاه میکنند.داعشی هاآنهاراروی زمین می اندازندوازیک سوی دیگرتانکی به سوی آنهامی آیدچشمانم رامی بندم صدای فریادبرادم که بلندمی شودروی زانوهایم می افتم به آسمان نگاه میکنم وازخداخانواده ام رامیخواهم که صدای بلنداسلحه می آیدوتمام...
نویسنده: سیده زهرا اجاقی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: سرگذشت من (درخت)
برای خودم زندگی شادی داشتم. باد که می وزید موهایم مانند موج های دریا به این سو و آن سو می رفتند. باران هم که می بارید مانند زمین تر و تازه می شدم. برای خودم گاهی سبز می شدم.گاهی زرد و گاهی هم از روی بی اختیاری موهایم می ریخت. خلاصه برای خودم کیف می کردم،تا اینکه یک روز سرنوشت نحسی سراغم آمد،نمی دانستم چه کسانی بودند ولی صدای وحشتناکی از آن سو می آمد. وقتی که به خوبی نزدیک شدند،فقط نمی دانم چه بلایی به سرم آمد. پاهایم را قطع کردند و موهایم را نیز تراشیدند،وفقط یک تنه بدون دست و پا از من باقی ماند. مرا سوار وسیله ای عجیب که تا بحال ندیده بودم کردند. ترس زیادی داشتم اخر نمی دانستم که مرا کجا می برند. تا اینکه به در ساختمان بزرگی رسیدیم و من را از آن وسیله عجیب درآوردند و به درون ساختمانی غول پیکر بردند. خیلی از دوستانم آنجا بودند، فقط نمی دانم چرا تکه تکه شان می کردند. فقط من درد آن ها را می فهمیدم. بعداز مدتی سراغم آمدند و مرا به زیر وسیله ای تیز و بُرنده بردند. نمی دانید چه شد،من را مثل بقیه دوستانم تکه تکه کردند و بعد از آن به سطوحی صاف و صیقلی تبدیل کردند و برایم دست و پامصنوعی گذاشتند. بعد از آن مرا دوباره سراغ آن وسیله کردند و بعد از مدتی به در ساختمانی بزرگی رسیدیم که انسان های زیادی در آن وجود داشت. مرا به درون یکی از اتاق های آن ساختمان بردند و جلوی چند انسان گذاشتند. چیزی عجیب به نظرم آمد انگار چیزی بدنم را سوراخ سوراخ می کرد،آری درست حدس زدم روی من می نویسند. بعضی مواقع غمگین می شوم ولی چاره ای جز این ندارم و فقط تحمل می کنم. بعد ها متوجه شدم که روی من کسب دانش می کنند که این مرا مسرور می کند. [enshay.blog.ir]
این بود داستان سرگذشت زندگی من.
نویسنده: سامان چراغ سحر - دهم علوم انسانی
موضوع انشا: پرسش های کوانتومی
اگر انسان ها کمی به فعالیت های روزانه شان بیاندیشند ؛ در می یابند که چقدر مرتکب اشتباه می شوند.
شاید هم دریابند ،
چرا در هیچ کار یا رابطه ای موفق نمی شوند ؟
کارشان ثمره ای ندارد یا هیچ لذتی در زندگی نمی چشند .
بعضی افراد منفی نگر هستند و همیشه
ناامید به اتفاقات پیرامون خود می نگرند .
به تازگی متوجه شده ام ؛ انسان هر چه بیشتر به موضوع مورد نظرش
فکر کند ، همان اتفاق برایش پیش خواهد آمد .
این زمانی است که ذهن بر روی آن تمرکز کند . به این روش اصل تمرکز نیرو می گویند .
وقتی کاری نتیجه نمی دهد ؛ نا امیدانه می گوییم ؛ دفعه بعد هم همین میشود .
اما این جمله درست نیست.[enshay.blog.ir]
گویا به خود تلقین می کنیم که من نمی توانم ...! ولی اگر کمی به بهبودی این موضوع بیاندیشیم ، قطعا نتیجه خواهد داد .
تا اینجا متوجه شده اید ؟
اگر بلی که نوشته ام را دنبال کنید ؛ اگر نه بگذارید ؛ این مطلب را برایتان باز کنم ،تا شما را در اقیانوس افکارم غرق کنم . بیایید به جای این که ساعتها بر سر مسایل پیش پا افتاده وساده خود را سرزنش کنید ، بهتر است نور امیدی برای خود روشن کنید . با یک سری سوالات ساده .
چگونه میتوان با یک سری پرسشهای ساده خود را امیدوار نشان داد ؟
این گونه مسایل ساده به سوی بحران وناگواری کشیده نمی شوند بلکه پیشرفت چشم گیری در کارها یا روابط خواهید داشت . برای مثال
1-چه روشی می توانم ارایه دهم که به نتیجه مثبت برسم ؟
2- چگونه می توانم در روابط مختلف موفق ظاهر شوم ؟
انقدر به پرسش ها ادامه می دهیم تا به پاسخ دلخواه برسیم . هر چه بیشتر از خودتان سوال بپرسید ، مسلما به پاسخ های بهتر وکاربردی تر دست خواهی یافت.
نگارش دوازدهم درس جهارم کارگاه نوشتن
تمرین (۱)
ساختار نامه اداری زیر را در گروه بررسی کنید.
پاسخ:
یک نامه اداری از ۵ بخش تشکیل می شود: ۱_ سربرگ ۲_ عنوان ۳_ متن ۴_ امضا ۵_ گیرندگان رو نوشت.
این نامه اداری به جز بخش ۵ ( گیرندگان رو نوشت) که در این نامه احتیاجی به آن نیست. بقیه بخش ها رعایت شده است.
دانش آموزان در ادامه باید در گروه هر کدام از این ۴ بخش را بر روی نامه صفحه ۷۲ مشخص کنند.
موضوع انشا: کودک بمان
گرچه کودک بمانی باز هم دنیا بزرگت میکند بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند .سخت بخند که دنیا بادی رهگذر و مسافر است . میدانی زندگی کشتی در حال حرکت بر روی دریا است که گاهی امواجی سخت دارد و گاهی آرام است که به سوی ساحل حرکت میکند. ای عشق کودک بمان دنیا مانند مداد رنگی است گرچه بهترین نقاش باشی باز هم رنگت میکند کودک بمان که بزرگ بودن دلت را میزند میدانم سخت و بی رحم است اما سنگت میکند . فاصله و زمان با من چه کردبا کودکی هایمان کاش میشد کودک شویم تا شعر قهر قهر را با هم زمزمه کنیم کاش میشد به آسودگی اشک ریخت مانند کودکام و آغوشی گرمی که مرا نواز میکند و با یکی بود یکی نبود هایشان ما را راهی قصه ها میکردند. میدانم لبخند هایم را در آلبوم کودکی هایم جای گذاشته ام و حال غم را راهی آلبوم نوجوانیم کرده میدانی هوس کودک بودن را کردهام قهرهای الکی و دوست های واقعی مشکلات کوچک و قلبی مهربان و بزرگ و پاک قاه قاه خندیدنهایم مرا راهی آهنگ های دلنواز می کند ،و ابری بودن دلم که بهترین نوازش ها را میخرید . هیچ از کودکی هایم دلخور نیستم از این دلخورم که انسان ها را مهربان و دوسجاجرتنی میدانستم انسان هایی که دنیای مرا خراب کردند و قلبم را رنجاندن . وقتی می اندیشم میفهمم که یک شبه گذشت ای کاش دلی نبود تا بشکنند ،♡ خسته شود♡وبرنجد😔 و در کودکی آرزوی بزرگ شدن را کند . بزرگ که میشوی آرزو و غم هایت از خود بیشتر قد میکشند .بزرگ بودن یعنی لبخند های مصنوعی ما هیچ وقت بزرگ نشده ایم بلکه کودکی هایمان را از دست دادهایم کودکی هایی که دلبسته به قلک های کوچک بودیم دنبال بهانه های مختلف و بی معنا آرزوی بزرگ شدن خوب نبود ای کاش همیشه کودک بودیم 👈 یادش بخیر👉 روز های کودکی که همه مرا دوست داشتند اما حال آن دوست داشتن ها کجاست؟ در این دنیا هرچه تنهاتر باشی پیروز تری
نوشته: هانیه حمزوی ... روستای چشمه خان استان خراسان شمالی - دبیر:خانم مقصودی - مدرسه نمونه دولتی حضرت زینب جاجرم
نگارش دهم جانشین سازی با موضوع دلتنگی
روزهای پایانی عمرش را سپری میکرد . با عجله و دوان دوان وارد راهروی بیمارستان شدم و شماره ی اتاقش را از مسئول آن بخش پرسیدم . خودم هم نفهمیدم چگونه خود را به اتاقی که در آن بستری بود رساندم ، حس عجیبی داشتم ، گویی برای اولین بار می دیدمش. به آرامی در اتاق را باز کردم و وارد اتاق شدم . نگاهم که به بیمار روی تخت افتاد فکر کردم که اتاق را اشتباهی آمدم ، خواستم برگردم که صدایی از پشت صدایم کرد . خودش بود ، صدایش در ذهنم حکاکی شده بود . _ چه عجب! منتظره اومدنت بودم برگشتم و به چشمانش خیره شدم ، باورم نمیشد که روزی در چنین جایی و با این حال ببینمش. تن بی جان و خسته اش روی تخت افتاده بود ، هنوز هم مانند گذشته نگاهم میکرد . دیگر مویی در سرش نمانده بود ، چهره اش به کلی دگرگون شده بود . به سختی خودم را نگه داشته بودم که گریه ام نگیرد . اندکی جلوتر رفتم و روی صندلی کنار تختش نشستم . دلم میخواست تا صبح رو به رویش بنشینم و به چشمهای قهوه ای رنگش نگاه کنم . دلم میخواست دستم را لا به لای موهایش ببرم و نوازشش کنم ، اما مگر آن مریضی دیگر مویی هم برایش گذاشته بود . به پنجره خیره شده بود و رفت و آمده ماشین ها را تماشا میکرد ، لام تا کام حرف نمیزد. دستم را جلو بردم و دستانش را درون دستانم گرفتم و محکم فشردم . دستانش هنوز هم گرمای گذشته را داشت ، هنوز هم برایم تکیه گاهی امن بود . سرش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد . اما نگاهش مثل قبل نبود. تحقیرآمیز و طلبکارانه بود . _ اومدی ناتوانیمو ببینی ؟ اومدی ببینی بعد تو چه جوری شدم ؟ خیلی وقته منتظره اومدنتم فکر کردم فراموشم کردی!!! پوزخندی زد!!!! با حرفهایش دیگر نتوانستم جلوی خود را بگیرم . قطره های اشک روی گونه ام جاری شد . به صورتش خیره شدم ، صورتش دیگر جذابیت و سرحالی گذشته را نداشت . از کت و کول افتاده بود . چند دقیقه ای که گذشت دستانش را از دستانم کشید و به سمت کت مشگی رنگ آویزان در کنار تخت برد . پاکت سیگارش را از درون جیب کت بیرون آورد . خواست جعبه اش را باز کند که جعبه را از دستش کشیدم . + گفته بودی دیگه سیگار نمیکشی! _ توام گفته بودی که ترکم نمیکنی! با شنیدن حرفهایش دست و پاهایم سست شد ، پاکت سیگار از دستم افتاد و اشک روی گونه هایم جاری شد . کیفم را برداشتم و به سرعت از اتاق خارج شدم . دلم میخواست همان لحظه با شنیدن حرفهایش بمیرم . ولی خب حق داشت ، زجرش داده بودم . دقیقا پانزده روز بعد از همان روز ملاقات برادرش با من تماس گرفت و خبر فوتش را به من داد . باورم نبود رفتنش را!!! همیشه با خود میگفتم با اینکه کنارم ندارمش ولی بودنش در این دنیا برایم قوت قلب است . اما حال او رفته و من ماندم کوهی از خاطرات و حرف های نگفته آن روز . من مانده ام و سنگ قبر سردش. حال من از او گله دارم که چرا دستم را در این دنیا رها کرد؟ دلتنگی بد دردی است. آدم را دیوانه میکند ، دلتنگی آدمی را سرگشته و حیران این خیابان ها میکند . آری!!!! دلتنگی آدم را عاشق تر از پیش میکند. و حال من مانده ام و دلتنگی. دلتنگ صدایش، چشمانش، صورتش و دستان گرمش. من مانده ام و حرف های نگفته ی آن روزم که دارد ذره ذره آبم میکند. من مانده ام و اتاقی سرد و تاریک و دیوارهایی که پر است از جای مشت هایم از سره دلتنگی!!!! [enshay.blog.ir]
نویسنده: لیلی محمدزاده میمندی دبیرستان امامت تهران دبیر: سرکار خانم مهتاب
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
دوست عزیز و مهربانم سلام،امیدوارم مثل همیشه سالم،شادوخندان باشی.باورکن هیچ وقت خنده های مهربانت را که گرمابخش دلتنگی های من بود فراموش نمی کنم.
بودنت در کنار من زمانی که دیگران نبودند برای من خیلی باارزش بود.البته شایدآن موقع زیاد متوجه نبودم،ولی وقتی خاطراتم را در ذهنم مرور می کنم تماماََ بودن های مثبت و انرژی زای توست که در من نمود پیدا می کند.
از این که با کلمات صمیمی و دلپذیرت مثل فرشته های مهربان از رفتار و شخصیت من نگهبانی می کردی خیلی ممنونم و می دانم که این رفتار ذات دوست حقیقی است.آری حقیقتاََ الآن می فهمم که چنین دوستی ها وچنین روابط دوستانه چه ها در زندگی انسان ها نمی کند!!! از این که همیشه به من گوشزد می کردی که با مطالعه آثار بزرگان،بامطالعه رمان های ارزشمند و کتب تاریخ شخصیتی منسجم تر داشته باشم خیلی خیلی ممنونم. این ها را از صمیم قلب می گویم و دوست دارم که تو هم باور کنی من لحظه لحظه موفقیت هایم را به تو مدیونم.
شاید دستم به تو نرسد و شاید فرصت مستقیمی برای تشکر از تو پیش نیاید و شاید هیچ وقت دیگر تو را نبینم و... ولی از این که انسان کاملی مثل تو در کنارم بوده است را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.توبرایم الگویی ماندگار بودی و هر لحظه تو را و خوبی هایت را در ذهنم تصور می کنم و... . خدا کند دوستی مان برای همیشه استوار و پابرجا بماند و برای مان رفاقت چندین ساله رقم بخورد. دوستدار تو:مجتبی عبدالهی
نویسنده:مجتبی عبدالهی
دبیر:آقای نوری زاده
شهرستان:فومن،
_________________________________________
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به رفیق
موضوع:نامه ای به رفیق♡
الان که داری این نامه را میخوانی یکی از احساسی ترین نوشته های من در مقابل تو قرار دارد و واقعا نمیدانم از کجا شروع کنم،خیلی سخت است تفسیر انسانی که فقط یک دوست است ولی در عین حال همه کَست است،انسانی که در عین حال رفیقت است،هم صحبتت است،همدردت است،جای برادر نداشته ات است و حتی صمیمی تر از آن،برادری که دلسوزت است،به تو فکر میکند،به درد و دل هایت گوش میکند و به تو دل داری میدهد.
دقیقا یادم نمی آید که شروع این رفاقت برادرانه از کجا بود،ولی اخرین چیزی که به یاد دارم دوچرخه بازی هایمان در داخل کوچه محله قدیممان است،کوچه ای که خاطره های زیادی از آن دارم،آن زمان ها آن کوچه برایم وسعت بسیار زیادی داشت،به نوعی یک دنیای کوچک بود برایم ولی الان که دارم دقت میکنم آن کوچه واقعا کوچک بود، ولی با خاطره های بسیار قشنگی که برایم ساخته شد واقعا یک دنیایی بود برای خودش و آن هم بخاطر وجود برادری مثل تو بود،من از بهترین روزهای عمرم را با تو گذراندم،با تو گریه کردم و با تو خندیدم و این از قشنگ ترین حس هایی بود که من در تمام عمرم تجربه کردم.
هرچقدر که با خودم فکر میکنم میبینم تنها کسی که در مواقع تنهایی، ناراحتی و خوشحالی به یاد می آورم و مشتاقانه دوست دارم با او آن زمان را بگذرانم تویی،اصلا شاید بهتر است اینطور بگویم ،تو تنها کسی هستی که از هر نظر مرا درک میکنی ،میفهمی و آرامم میکنی و مطئنم که همیشه هم برایم همچین جایگاهی را داری بلکه بیشتر.
امیدوارم من هم بتوانم برایت همچین فردی باشم و بتوانم همین قدر که در زندگی ام تاثیر گذاری،برایت رفیق خوبی باشم.
از خداوند میخواهم که تا ابد تو را برایم حفظ کند و رفاقتمان را پایدار تر از همیشه نگه دارد.
دوستت دارم♥️
نوشته:امیرمحمدمشعرپور
دبیر:جناب آقای نوری زاده
مدرسه:عبدالوهاب محمدی
_______________________________________
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
سلام جانانمن یک سالی است ،که پروانه ی دل ، هوای پرواز و سرزدن به شکوفه نگاهت رادارد. ام دوری و فاصله باعث بی قرار تر شدن این پروانه می گردد .🦋 شاید هنگام خواندن ایننامه ی خاموش ِ پرصدا با خود بگویی ؛ ( وقتی ما هر روز باهم در دل هایمان سخن می گویم دیگر چه لزومی به نوشتن نامه است ؟؟) راستش خودم هم نم دانم . دیوانگیست دیگر ، ناگهان هوای دلم دگرگون شدو ح خواست دست به قلم شود.که این قلم عشق و جوهرش آتش عشق است. و هیچ چیزی مانند نوشتن افکار را ارام و ذهن را خُجسته نمی کند . جانان من ، کاش شمعم می شدی و من نیز پروانه ات .آنگاه تا جانی باقی بود، در شعله ات میسوختم جانان من ، دلممی خواست باز هم درکنارم می بودی و غم های دلم را با نگاه گرم و لبخند شیرینت زیبا می کردی تویی که لبخند هایت به زیبایی طلوع خورشید و صداقت چشمانت به زلالی دریا و صوت صدایت بارانی بر دل است. جانان من افسوس که هرساعت دلتنگی به هفته ها و حال به سال ها دارد تبدیل می شود و تنها مرهم دلتنگی ام این است که می دانم در آسمان ،بهشت خدا، به ارامش رسیده ای و می دانم که هر چند جسمت در بین خروار ها خاک فرو رفته باشد و فاصله ها بین ما زیادباشدقلبت به من نزدیک است و حرف هایم را می شنوی خدا همیشه بهترین هارا انتخاب می کند دلم برایت تنگ است خوب من کاش این نامه را می توانستی بخوانی...
نویسنده: سیما جلیلیان دبیر: سرکارخانم شیخ رودی دبیرستان: خیر قاسمی، مشهد
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
یکی بود یکی نبود نامه ام اهل جدایی بود نامه با مضمون باران بود نامه ام بهانه های اشک الودم بود سلام چای پاییزی. سلام تک بیت سروده هایم سلام خاموشی شوق پرواز م سلام گلایل زیبای من، نامه ام هرگز بدست تو نمیرسد اما به خیالم میرسد به خیالی که به تو میرسد اسطوره خیالی ام. تو شوق شکفتن را به من آموختی تو یادم دادی پرواز خودش یک معجزه است تو گفتی شوق پروزام را چگونه بسرایم اما تا من مصرع اول رانوشتم قلم خشکشد تا جای خالی ات را دید تکمصرع شعرم میان انبوه کلمات پنهان شد و کاغدی که صورتش از درد جمع شد اه ای همسفر پاییز یلدا هم نتوانست ۶۰ ثانیه بیشتر تورا نگه دارد اه اگر میشد شعرم را تمام میکردم و میرفتی حیف حیف که سرمای زمستان تورا سرد کرد و مرا به هوای بهار دیگرخواباند . حالا چه نامه بنویسم چه تومار نه من دوباره شکفته میشوم نه تو معجزه میکنی این اخرین نوشته من قبل از خواب زمستانی است.
نویسنده: مرضیه طالبی امینی دبیر: خانم امیدی دبیرستان: فاطمه الزهرا، قزوین
نگارش دوازدهم درس چهارم نامه نگاری با موضوع نامه به یک دوست
مدت هاست که برایت می نویسم. دیگر حتی آن فروشنده ای که خودکارهای آبی ام را از آنجا می خرم هم مرا می شناسد. یادم است که می گفتی به نظرت دو دسته از انسان ها در دنیا آزار دهنده اند: آن هایی که در هرکاری سرک می شکند و آن هایی که مدام از مشکلات می نالند! بارانِ عزیزم خوشحالم که تو آن فروشنده را ملاقات نکردی! او جزء دسته ی اول است. هربار که می پرسد بالاخره موفق به فرستادن نامه شدی یا نه من لبخند می زنم و به بهانه ی اینکه سرم شلوغ است یا خودکارهایم را گم کرده ام از آنجا فرار می کنم. شاید تنها مزیت نامه نوشتن برایت و ترس از فرستادنش ان بود که حداقل در یک چیز مهارت پیدا کردم. نمی دانم معیار آدم های دیگر برای نویسنده ی خوب بودن چیست اما من اگر در کاری سرعتم زیاد باشد و بی درنگ آن را انجام دهم، احساس می کنم نویسنده ای در حد چارلز بوکوفوسکی هستم! می دانم احمقانه است! گاهی فکر می کنم تو چطور توانستی مرا تحمل کنی؟ چطور توانستی مرا بیشتر از آنچه از خودم متنفرم دوست بداری؟ و می دانم اگر اینجا بودی و این حرفاهایم را می شنیدی نگران می شدی و می گفتی باید یک جا برایت در تیمارستان پیدا کنم و من برای آنکه نشان دهم دختر شادی هستم با صدایی بلند می خندیدم. می دانم هنوز هم از دست من دلخوری، وقتی خواستی برای آخرین بار ملاقاتم کنی گفتم که در شهر نیستم دروغ نگفتم! آنقدر گریه کردم بودم که دیگر حضورم را در این جهان حس نمی کردم چه برسد به شهر به این کوچکی! تا آن روز نفهمیده بودم که چقدر برایم بارزشی! نه آنکه تا آنروز برایم مهم نبودی، نه! انسان موجودی است که به همه چیز سریع عادت می کند و ترس رهایی از آن عادت آزارش می دهد. هرکسی هم جای من بود به جای ترس از جدا شدن و از بین رفتن دوستی هایش ترجیح می داد به صدای خنده ها گوش کند. باران! دلم تنگت است! کاش می توانستی صدایم را بشنوی و بدانی چقدر درد درونش نهفته است. ولی نه همان بهتر که نمی شنوی ! دقیقا شبیه همان آدم های منفی نگر شدم. همان هایی که بدت می امد و اگر صدایم هم اکنون با همین بعض از رادیو پخش می شد قطعا با عجله صدا را کم می کردی. شاید در این سال ها عوض شده باشی و صدای رادیو را زیاد کنی. نمی دانم.! ولی باران خواهش می کنم عوض نشو! من هنوز دلتنگ آن دختریم که مرا به خاطر خودم دوست داشت! هوگو میگوید: «بزرگترین خوشبختی این است که مارا به خاطر خودمان و به خاطر آنچه که واقعا هستیم دوست بدارند!» در آن روزهای سرد زندگی ام مرا خوشبخت ترین کرده بودی کاری که هیچکس نتوانست انجام دهد. باران رفته ای و من مانده ام. با مردم لاف زنی که حرف هایشان تضاد عجیبی با کارهایشان دارد. برای همین ترجیح می دهم به جای ماندن در این جامعه و سپری کردن روزهایم با این آدم ها در اتاقم کنار عکس هایمان به خواب بروم. آری این هم رنج آور است! اما وقتی در بین مردمم هیچ چیز را حس نمی کنم. همه چیز سیاه است. ولی در کنار عکس هایمان حداقل می دانم که چشمانی وجود دارد! آن هارا حس میکنم! نوازش اشک هایم مدام آن ها را به من یادآوری می کنند. می دانی که من اهل شعر نبودم ولی وقتی که رفتی مجبور شدم همه چیز را امتحان کنم و خودم رو سرگرم سازم. چون فکر می کردم اگر خودم را مشغول کاری کنم دیگر وقت فکر کردن به تورا نخواهم داشت و چقدر اشتباه بود این اندیشه ی من.بگذریم .! فروغ حال مرا خوب فهمیده است: «دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست.» "فروغ فرخزاد" می گویند در نامه ها باید خبر های خوش را نوشت!ولی من چه خوشیِ دارم بی تو؟! مطمئن نیستم!شاید این بار هم کاغذم را مچاله کنم و شاید هم در این هوای سرد بی تو و با نامه ای برای تو به سمت اداره پست قدم بردارم.
نویسنده: سیده سحرِ کاشی الحسینی دبیر:سرکار خانمِ شیخ رودی دبیرستان: خیر قاسمی، مشهد
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
دلم آنقدرگرفته بود که دیگر نوازش خورشید صبحگاهی و تماشای آسمان پرستاره و مزرعه سبزپوش زیر پایم هم آرامم نمی کرد.برجای خود ایستاده و خیره به افق مانده بودم .رنگ لباس هایم از اثر آفتاب سوزان تابستان و برف و سرمای زمستان گریخته بود. چشم های مبهوت دکمه ایم شل شده بود و رنگ و رویم پریده بود .با این وجود هنوز هم پرندگان از من می ترسیدند .شاید در خیال خود مرا هیولای مهیبی می پنداشتند .صاحب مزرعه مرا تک و تنها در مزرعه نشانده بود تا جانشینش باشم .در سکوت وهمناک مزرعه در دلم غوغایی بر پا بود.آرزوی پرواز داشتم همچون پرندگانی که در آسمان بالای سرم می چرخیدند تا این که تو با گروهی از پرندگان کوچک و بزرگ آمدی.در میان گیاهان به این سو وآن سو می پریدی .و با وزش نسیم دل انگیز همراه بوته ها می رقصیدی. هیچ کدام از دوستانت جسارت نزدیکی به من را در خود نمی دید.اما تو درست مثل یک خیال رنگی و پر نقش و نگار آمدی و بر شانه هایم نشستی.و این قلب و هوش نداشته ام را با خود بردی.از آن پس هرازگاهی به سراغ من می آمدی و بر دست های چوبی ام می نشستی و ریز، ریز می خندیدی .در دلم شوری به پا می کردی و می رفتی. تا این که روزی شنلی سیاه بر من پوشاندند. و تو ترسیده از دور تماشایم کردی.من دیگر همبازی آشنایت نبودم .اگر نزدیک تر می آمدی شاید برق آشنای چشمانم را می دیدی.اما تو نیامده باز گشتی .و من با زبان بی زبانی چه قدر التماست کردم و تو نشنیدی و رفتی و من تنها با حسرت نظاره گر رفتنت بودم. تنها کاری که از من بر می آمد .همین بود.
🌿🌿🌿🌿🌿
نویسنده: نجیبه آق ارکاکلی دبیرستان شهید حسینی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک مزرعه
صدای خه خه قطع درختان از دور دلم را می لرزاند انگار که دارند تکه هایی از وجودم را می برند. به زور چشمانم را باز می کنم. هنوز حتی خورشید خانم هم در رخت خواب است.اما به گمانم صبا بیدار شده . این را از خنکای نفسش که بدنم را نوازش می کند حس می کنم.لباس پاره پوره ام را که دیگر از قهوه ای به خاکی میخورد از تنم باز کرد و برد و چه خوب شد که برد. هزار سال است که من دارم با این تکه پارچه سر می کنم هر چند که این پارچه ی دلربا همدم چندین ساله ی من بوده است.منی که مجبورم یک جا بایستم و از دور بازی پرندگانی را تماشا کنم که ظاهرا دارند از من بدگویی می کنند و یا کلاغ هایی را ببینم که با هر دوز و کلکی سعی در ربودن ذرت های مزرعه تحت حفاظت مرا دارند.هر چند، چند روزی است که آن ها هم دیگر ترسشان ریخته .شاید آن ها نیز فهمیده اند که توی این بدن کاهی قلب یخی نیست،بلکه یک تکه سنگ آذرین زیبا است که به نظر می رسد تازه از یک کوه آتشفشان به بیرون پرتاب شده است.با تابش نور بر چشمانم مجبورم آنان را باز کنم البته چشم که نه. دکمه های لنگه به لنگه ای که یکیشان سبز است و دیگری قرمز .وای گنجشککم آمد.گنجشکک من! همانی که با بقیه گنجشکها فرق داشت.چشمانش درشت تر بود و پرهایش مثل پر قو نرم و لطیف بود،اصلا انگار به قول آدم ها سرخاب سفیداب کرده بود. لب هاش که نگو عین انار قرمز قرمز است. ولی او سال های سال است که به من نزدیک نشده !تقریبا از وقتی که تیری به سویش پرتاب شد تا الان!او حتی مرا نگاه هم نکرده . انگار که در این دنیا وجود ندارم!اما خوب تقصیر من چیه که نه پایی دارم که بتوانم به طرفش بروم و نه دستی که با آن او را نوازش کنم؟ اما اما من قلبی دارم که به جای هر دویمان عاشقی می کند،به جای هر دویمان کلاغ های چشم چران را چپ چپ نگاه می کند تا مزاحم هیچ کودکی نشوند و به جای هر دویمان آواز می خواند! من برای او شعر میگویم و صبا برایش پست می کند.اما او چه؟حتی دیگر ننگش می اید که من صدای جیک جیکش را بشنوم.الا ای گنجشکک اشی مشی لپ قرمزی، من تو را با تمام وجود دوست دارم.چیزی ندارم که برایت هدیه بفرستم،اما قلبی دارم که برای تو می زند و روحی که هر روز برای در بر گرفتن تو پرواز می کند به این سو و ان سو حتی به کهکشان ها! آی آدم ها!اگر روزی،جایی گنجشکی را دیدید که از چشمانش غم می بارد و دوست ندارد که بخواند.سلام مرا به او برسانید و بگویید مترسک بدون تو می میرد؛برگرد.بیا تا دنیا را برایت آباد کند!بگوییدش،برگرد تا برایش چایی بار بگذارم و حافظی بخوانم.خدا را چه دیدید شاید او هم عاشقم شد![enshay.blog.ir]
نویسنده: غزاله صادقی دبیر: خانم زهرا صادقی دبیرستان: شاهد اسوه، مبارکه اصفهان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع مترسک
زمستان سردی بود، اما نه به اندازه قلب مترسک!! همیشه تنها بودم هرلحظه هرثانیه... از همان روز که پایم را در زمین ثابت کردند تنها ماندم. گویی به تنهایی محکوم شدم. روزهای اول سخت می گذشت...حس میکردم در مردابی گیر افتاده و هیچ کسی نیست که دستم را بگیرد و مرا از این منجلاب خلاص کند!! اما بعد ها عادت کردم. پیش خود می گفتم "مگر نیلوفر در مرداب نمی روید؟!من هم نیلوفر زندگی خود خواهم شد!!" دگر تنهایی برایم عادی شده بود اما، گه گاهی در غروب های سرد روز جمعه، که انگار هوایی برای تنفس ندارد و حتی در آن روز پرستوها بی خیال کوچ می شوند، دلم می گرفت. رفته رفته با تنهایی خو گرفتم. دیگر تنهایی جزئی از وجودم شده بود. طوری که اگر کسی وارد زندگی ام می شد، پیش از ورودش در را می بستم!! قلبم سرد شد. سنگ شد. حتی سنگ تر از دل سنگ!! زندگی اش را اینگونه با تنهایی سپری می کنم اما تا کی؟!
نویسنده: پریا زراعی دبیر: خانم صدیق پور دبیرستان : شاهد ملارد