موضوع انشا: قطرات باران
از مدرسه که داشتم می اومدم شکمم قاروقور میکرد از گرسنگی سر به تنم نبود مادرم ناهار را روی میز چیده بود.
با خوشحالی به طرف مادرم دویدم و گفتم ناهار اماده است گفت بله گفتم اخ جون گفتش مگه چقدر گشنته که با دیدن میز ناهار انقدر خوشحال شدی گفتم از گشنگی حالم داشتش بد میشد گفت لباساتو درار دستو صورتتو بشور بیا سرمیز گفتم چشم سر میز نشستم همین که اولین قاشوقو خوردم یهو رعدوبرق زد از ترسم دویدم به سمت مادرم مادرم مرا در آغوش گرفت و نوازشم کرد و شروع کرد لالایی خوندن لالا گل پونه بابات رفته سر کوچه لالا عزیزم لالا همین طور که مادرم لالایی میخوند توی بغلش خوابم برد بعد رعدوبرق زد.
و باران شروع کرد به باریدن چیک چیک قطرات باران به پنجره خونمون چنگ میزد با خوشحالی به طرف پنجره رفتم و گربه ای را که از ترس خیس شدن به طرف لونشون میرفت را دیدم و ابری را دیدم که جلوی افتاب بود قدیمی ها می گویند بهش میگن خورشیدگرفتگی قطرات باران همچنان می باریدو زیادوزیادترمیشودایا تابه حال شنیدید که میگویند قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
نویسنده: محدثه ولی - شهر قدس
موضوع انشا: سرگذشت قطره باران
نامی برای نوشته: قطره بارانی دلتنگ هستم...
ای آدمیانی که بر روی کره زمین زندگی می کنید،آیا تا به حال برایتان پیش آمده که دلتان به اندازه پهنای آسمان بگیرد و همچنین برای کسانیکه در آسمان زندگی می کنند،تنگ شود؟شاید با خودتان بگویید این چه سؤالی است؟!معلوم است جوابش منفی می شود.ولی این را بدانید...امروز دلم هوایتان را کرده است و برایتان تنگ شده است.
همیشه دلم موقع هایی که هوا آفتابی است برای زمین و اهالی اش تنگ می شود.زیرا خیلی وقت است که به زمین سفر نکرده ام.آخر می دانید،هر وقت که خدا بخواهد من به زمین می آیم و هر وقت او اراده کند،آسمان ابری می شود.ولی من امروز از خدا می خواهم به زمین بروم و با دوستانم ملاقات کنم.مگر من چه گناهی کرده ام؟
دل است دیگر...گاهی همچون هنگام غروب آفتاب دلم می گیرد و دوست دارم با زمینی ها عشق بازی کنم.
وای...خدای من...آسمان چرا تیره و تار شد؟!گمان می کنم همان دعایم مستجاب شده است.آخر من یک دعا و آرزوی دیگر نیز دارم.دلم می خواهد با باریدن خود دیگران را شاد و مسرور کنم و حس خوبی به آنها دهم.لطفا مرا به شیشه اتاق دختری تنها بیانداز که شاید با دیدن من به آرامش روحی عمیقی دست پیدا کند و غم هایش را فراموش کند.اما امیدوارم چنین دختری در زمین نباشد چون من خوشحالی و شاد بودن دیگران را می خواهم نه غمگین بودنشان را.
دیگر وقت آمدنم به زمین فرا رسیده است!بیشتر مواقع در همین زمان دست دوستانم را می گرفتم و با آنها به زمین می آمدم ولی حتی برای یک بار هم که شده می خواهم سفر به زمین را به تنهایی تجربه کنم.در بین زمین و آسمان بودم و به این فکر بودم که خدا این دعای من را نیز مستجاب کند که ناگهان با صدای تق تق به شیشه ای خوردم.وای...خدای خوبم...تو چقدر مهربانی!این آرزوی من هم برآورده شد.مگر می شود؟!...خدایا تو فوق العاده هستی!
دخترک کنار پنجره اتاقش نشسته بود و با صدای هق هقی بلند گریه می کرد.مرا دید و با دیدن من کمی آرام شد.آخر چه کسی توان این را داشته که دل نازک این دخترک را بشکند؟مردمان زمینی چقدر ظالم و بی رحم شده اند!هی...ولی در هر صورت من خیلی خوشحالم چون باعث آرام شدن یکی از دوستان زمینی ام شده ام.
خورشید طلایی رنگ کم کمک گیسوهای طلایی اش را بر زمین می انداخت.چقدر زود و سریع!هنوز تازه که به زمین آمده ام...
وقت بخار شدن من فرا رسیده بود.فقط قبل از بخارشدنم،دعایی برای آن دختر کردم و آن دعا این بود که دفعه بعد که به زمین می آیم او را گریان و دل شکسته نبینم.
نور خورشید به من تابید و باعث بخار شدن من شد و من هم بسوی آسمان پرواز کردم.امیدوارم دعای آخر من نیز برآورده شود چون به مهربانی و عطوفت خدایم پی برده ام و می دانم که او دعای همه بندگانش را اگر به صلاحشان باشد،برآورده می کند.
آری...به راستی که او شنوای داناست و صدای من به این کوچکی را می شنود...!!!
نویسنده: فاطمه منصوری
_____________________________________
موضوع انشا: سرگذشت قطره باران
قطره باران
🌧️باران رحمت الهی است و همه ی بدی هارا میشوید.قطره ای هستم که با سرعت زیادی به سمت زمین در حرکت بودم به جز من قطره های دیگری هم بودند که همگی روزها منتظر مانده بودند تا فرود آیند.😊
گاهی باد مسیرمان را جابجا می کرد کم کم به زمین نزدیک می شدم و همه چیز واضح تر شده بود در همین فکر بودم که ناگهان با سرعت به چیزی برخورد کردم و در چیزی جایی گرفتم آری درست است.😉
من در میان برگ های یک درخت تنومند🌳 که میوههای سرخی داشت گیر افتادم باد برگها☘️ را تکان داد و من نمیتوانستم همه جا را ببینم نهر کوچکی کنار درخت جاری بود درخت هایی با میوه های سرخ و نارنجی و گرد.
با سوزش چه چیزی در ذره ذره وجودم بیدارشدم و نوری به شدت بر من تابید همان دوست فراری خودم خورشید بود🌞 ما همدیگر را در آسمان کم میدیم چون هر وقت ما میآمدیم خورشید می رفت.
در همین فکر بودم که درخت تکان شدید خورد و من از روی برگ کنده شدم و از روی هر برگ به برگ دیگر سر خوردم و با سرعت به درون نهر کوچک کنار درخت سقوط کردم.🌊
نویسنده: مبینا صلاحی
دهم تجربی دبیرستان عطار
دبیر: خانم فیضی
موضوع انشا: باران نمی بارد
از خیابان های خشک و بی عبور تهران که می گذرم همه چیز برایم خسته کننده به نظر می رسد.
قدم،قدم،قدم، راه را آرام آرام و با سکوت طی میکنم اصلا دیگر حوصله ی هیچ چیز را ندارم.
هوا بی روح تر از همیشه بود،خشک و سردو خشن....
همچنان راه میرفتم قدم به قدم هوا سردتر می شد؛بخار هوا از دهانم گرم تر بیرون می آمد.
دیگر درخت های تنومند آنجا برایم اهمیتی نداشت،دیگر قدم زدن در آن خیابان رنگارنگ اهمیتی نداشت .
یک عصر زمستانی که فقط سرمایش سوزناک بود اما،اما زمستان مگر بدون برف و باران هم می شود . درست است که در چند سال اخیر هیچ برف دلنشینی در تهران به زمین و دل ننشسته است ولی باران هم دیگر نمی بارد.
این خیلی غم انگیز ....
هیچ کس درگیر این موضوع بزرگ و مهم نبود چرا که آنها مشغول به کارهای واجبشان بودند و هیچ کسی توجهی به این مشکل بزرگ نمی کرد .
کارهای این دنیا مارا از همه چیز بازداشته است ،همه چیز!
باران نیست ، باران نمی بارد و این یک حقیقت تلخ است! یک حقیقت محض که خواهی یا نخواهی باید پذیرفتش!
شاید اگر الان مثلا:چند سال قبل بود با نباریدن باران مردم به فکر چاره اندیشی بیفتند ،چقدر ما تغییر کرده ایم .
درست است که کاری از دستان ما بر نمی آید اما ما وسیله ایم
بهترین راه این است که به اقامه نماز بایستیم و از خداوند طلب بارش باران کنیم .
این کمبود بارش ها حاصل چیست ؟ یعنی خداوند ما را مشمول لطف و رحمت الهی خود نمی کند....
نه این افکار غلط است .
صبر خدا بسیار است و لطفش فراتر از دریاست ....
از خدا بخواهیم خدایا سرزمینم را سیراب ساز. آمین
فاطمه نظامی - پایه هشتم
موضوع انشا: جام جهانی روسیه
من از ده سالگی عاشق فوتبال بودم.
البته یه دوستی دارم که اون منو به این راه هدایت کرد. که خیلیم ازش ممنونم چون پنجره ای جدید
توی زندگیم و طرز زندگی کردنم ایجاد کرد
به دیوار اتاقم پرچم تیم ها رو بزنم
که لباس بازیکنای محبوبم رو بگیرم
کلاس فوتسال ثبت نام کنم
و ...
همیشه دوست دارم بازیکن همه چیز تمام باشم و چه ورزشی بهتر از فوتبال که سراسر آن هیجان است و هیجان است و هیجان.
بعد از اینکه راهیابی تیم ملی ایران به جام جهانی قطعی شد دیگر تحمل نداشتم و باید هر طور که شده خودم را به روسیه میرساندم اما بعدها در تصمیمم تجدیدنظر کردم.
چون اولا هوا سرد هست و دوم هم اینکه حال ندارم شال و کلاه کنم و پاشم برم روسیه که چی؟ فوتبال ببینم؟ (مگه اینکه با این گفته ها خودم رو راضی کنم که نرم)درسته یکی از آرزو هام اینه که به ورزشگاه برم
ولی..
خوب همین تلویزیون خودمان هم به صورت فول اچ دی همه ی بازی ها را نشان می دهد دیگر.
البته امشب مراسم قرعه کشی گروه بندی تیم های حاضر در جام جهانی فوتبال روسیه را تلویزیون نشان می دهد و من دل تو دلم نیست که ببینم بالاخره چه تیمی با ما همگروه می شود.
موضوع انشا: چهره ای که هرگز فراموش نخواهم کرد
تولید متن درس سوم نگارش یازدهم
بند مقدمه:
برخی چهره ها «آن» دارند . در حضور جذبت می کنند و در غیاب شوق دوباره دیدن را در تو زنده می کنند . برخی چهره ها خود «عشق» اند.
بند توصیف ظاهر:
مادر بزرگ من که مادر مادرم بود خلاصه خوبی ها بود . خود عشق بود. تجسم مهربانی مادربزرگم که صدایش می کردیم ننه ، ۸۰ سال شیرین داشت . .
زنی با قامتی کوتاه ، نسبتا چاق و ماند همه تپل های جهان شیرین و تو دل برو .
پوست سفیدش با لباس های رنگی که بر تن می کرد تناسب شگفتی داشت . موهای حنا بسته ننه زیر چارقد گل گلی برای من از تصویر «مونیکا بلوچی » در فیلم «مالنا» جذاب تر بود .
بند توصیف رفتار:
ننه در حین روحیه شاد و طنازش روحیه مردانه ای نیز داشت . شلوغ و بیقرار بود سرکش و رام ناشدنی . مادرم آرام و سر به زیر بود و هر چه مادرم بود، ننه نبود.
مادر و دختر در هیچ زمینه ای به هم شباهت ندارند . مادرم معمولا ساکت و کم حرف بود . ننه زبان باز و کنایه انداز قدری بود. طنز شیرینی نیر داشت . همه کارهایش شیرین بود.
بند جمع بندی:
من بین مادر و مادر بزرگ مانده ام.
ساکتی ، صبوری مادر و پرهیاهوی و نا آرامی مادر بزرگ .
ای کاش می توانستم جمعی از هر دو باشم : ساکت پرهیاهو ، صبور خشمگین ، جدی طناز
نوشته : حسین طریقت
موضوع انشا جعبه جادویی
گویی ساعت ها بود که روی مبل لم داده بودم و به آن صفحه شیشه ای خیره مانده بودم. چشمانم را به آرامی باز کردم و پلک هایم را چند بار به هم زدم،چیز های عجیبی یادم می آمد.
دست در دست خیالات پوچم راه میرفتم و در عمق گوشی غرق شده بودم که به چیز بزرگی برخوردم. کنجکاوی اجازه نمیداد که نسبت به آن بی تفاوت باشم.
پس به سختی خودم را به روی آن رساندم چیزی شبیه یک تلوزیون بود اما درون آن مانند باتلاقی بود.
باتلاقی که گویی از جنس افکار بیهوده بود و برای کسانی ساخته شده بود که با کمال بی تفاوتی ساعت ها وقت خود را برای آن هدر میدهند.
کمی خم شدم تا نگاهی به داخل آن بیندازم ناگهان تعادلم را از دست دادم و درون آن پرت شدم!دست و پا میزدم و کمک میخواستم اما انگار خبری نبود امیدی باقی نمانده بود اما...صدای فریاد مردی که داشت از آن نزدیکی رد میشد دانه ی امید را در دلم کاشت. مرد اسم جالبی داشت اسمش علم بود!دست و پا میزدم تا بیشتر از این درونش فرو نروم فریاد میزدم و کمک میخواستم .دنبال چیزی میگشت تا مرا با آن بیرون بکشد که چشمش به کتابچه ی زردی که خاک گرفته بود و در آن گوشه رها شده بود خورد آن را برداشت و با شتاب به سمت من آمد دستش را به سمت من دراز کرد. گوشه کتاب را گرفتم و به سختی خود را بیرون کشیدم. آری!جان دار نبود اما جانم را نجات داد
نگین دهقانی
موضوع انشا: ملوانان گم شده در دریا
مقدمه: به قصد صید راهی دریا شدیم؛اما در میان راه پمپ موتور لنج دچار مشکل می شود ،پس از اینکه موتور لنج مشکل پیدا میکند به وسیله بی سیم درخواست لنج کمکی می کنیم اما ۸ روز طول میکشد تا لنج کمکی به ما برسد که در این مدت آنها در آب های آزاد سرگردان بودند و نتوانستند کاری به حال ما بکنند.
بدنه: با وجود غذایی که داشتیم اما همچنان واهمه داشتیم که نکند کسی به کمک ما نیاید !
در همان حین بارش شدیدی صورت گرفت به طوری که یک متر جلوتر خودرا نمی توانستیم ببینیم ،بر اثر بارش شدید لنج شکسته شد و بنزین رو به اتمام بود بنابراین تصمیم گرفتیم که تا قبل از غرق شدن لنج از قایق بادی استفاده کنیم .سه روز در قایق بادی ماندیم تا اینکه ناخدا با همان چشمان سرخ شده از هرم آفتاب فریاد زد:
ناخدا:کوهی را میبینم
حبیب:راست میگوید ،من نیز آن جزیره را میبینم؛خداراشکر،خداراشکر
ملوان۳:به گمانم به خاک عمان رسیده باشیم ،ساعت ها و ساعت ها به افق به دنبال خشکی میگشتیم .
فاصله زیادی با ساحل نداشتیم که تصمیم گرفتیم ۱۵ کیلومتر باقی مانده تا ساحل را شنا کنیم .
پس از رسیدن به ساحل با دونفر از جنگلی های آن جزیره برخورد کردیم!روبه ناخدا کردم و گفتم:«ناخدا به گمانم در عالم توهم به سر میبریم مگر نه؟آخر مارو چه به جزیره و آدم های جنگلی اش؟
_ نه،گویا اتفاقاتی افتاده که ما ازش ناآگاهیم
_انگلیسی صحبت کردن من گرچه چنگی به دل نمیزد اما لااقل میتوانیم گلیممان را از آب بکشیم بیرون
_فکر بکریست
پس از کمی پرس و جو متوجه شدیم که هفته هاست که در اقیانوس هند شناور بودیم و آب ها مارا به شرق آفریقا ،جزیره کنیا رسانده است!
ناخدا:میدانم که همه شماها از این ماجرا متحیر هستید اما من به این آیه که «الله یحی و یمیت» ایمان دارم پس اگر قرار بود بمیریم باید از همان اول که کشتی شکست غرق میشدیم .
حبیب:حقا که «الا بذکر الله تطمن القلوب» ،با این صحبت ها مرا دلگرم کردی.
نتیجه: پس از سه ماه سختی و ناامیدی باکمک ساحل نشینان کنیا و روبرو شدن با پلیس محلی و با تلاش های بی وقفه کشورمان ،به میهن عزیزمان ایران بازگشتیم.
موضوع انشا: کشتی سانچی
دلیران این بوم و بر، همان آزاده مردانی که از جام خونین خود وجود تشنه ی ایران را سیراب کردند با آتش ها و آوار ها و شورش ها آشنایند ما طعم تلخ جنگ ها چشیده ایم و به مشقت و سختی ویرانه ها آباد ساختیم .چند سالی است که آرامش از این سرزمین روی برگردانده و دریفا که در طغیان روزگار قلب ها سکوت هرج و مرج را ستون وجودشان کرده اند.
در آن هنگام که پلاسکو آتش گرفت، افسوس ها خوردیم و بسیار گریستیم. اما چندی بعد اندوهش را به خاک سپردیم و فراموش کردیم.درآن هنگام که کرمانشاه به یک ثانیه ویران گشت،قلب ها آزرده شدو افکار پریشان.اما حال کسی نیست که ایشان را دریابد، زیرا فراموشی دردیست بس دردناک که همه به آن گرفتاریم.
یک دریا بود و هزاران دل تپنده و میلیون ها چشم انتظار.افسوس که این آتش چه بی رحمانه و خشمگین آرزو ها را درهم گسست .آری این آتش چه ظالمانه ،قلب ایرانیان را شکست و اشک مادران دریا دلان را زیر پا افکند. این دریا نوردان بسوختند و برفتند و خاموش شدند،اما یاد و خاطرشان، تا ابد در قلب ها روشن و پر نور است.
ای مردم ،تا ابد جامه سیاه برتن کنید.سرنوشت این سرزمین با تار و پود مرگ رقم خورده است .سرپناه این دلاوران آسمانی است به ظلمت غم و اندوه و به رنگ عاشقانه های خاموش.ای مردم بغض های نشکسته را بشکنید و از مرگ بگویید.از اقیانوس بی رحم، از آتش ،از تنهایی همسر و از پدری که رفت و دگر نیامد.
خداوندا این جهنم را گلستان ساز.خداوندا به سرنوشت تاریک این انسان ها رنگ خوشبختی و محبت عطا کن .خدایا! برای خاموشی تلخ این دلاوران ترانه ی تنفسی شیرین بسرای. خدایا! روح عزیزان از دست رفته در آتش دریا را نزد خود به بالاترین درجات مقدر بگردان پروردگارا! آرزوی من این است که ابر گریه ها ببارد و رودی به نام دریانوردان بر دامان سیاه مملو از اندوه این سرزمین جاری شود.
سحر خوشه چین
موضوع انشا: جعبه ی مداد رنگی
در اینجا داستان چند مدادرنگی را می شنویم که در جعبه ای زندگی می کنند و با همکاری هم فصل های مختلف را می کشند و رنگ می زنند و تراش و پاک کن و دفتر هم دوستان آنها هستند.
فصل بهار بود و مدادرنگی ها با نسیمی که از پنجره وارد اتاق شد یکی یکی بیدار شدند.آنها روز شلوغی در پیش داشتند؛چون ده ها گل و سبزه ی زیبا بودند که باید شکوفا می شدند و آغاز فصل بهار را به همه ی موجودات خبر می دادند.پس مدادرنگی های قرمز و سبز و زرد اول از همه شروع به کار کردند.
آنها کار کردند و کار کردند تا نوک هایشان کوتاه و کند شد.در این هنگام تراش به کمک آنها آمد تا دوباره جانی به آنها دهد.کم کم تابستان شروع شده بود؛مدادهای رنگارنگ میوه های خوشمزه ای را روی درختان کشیدند و رنگ زرد حسابی خورشید را پررنگ و گرم کرد.
با تمام شدن تابستان،مدادرنگی ها کوتاه و خسته شده بودند اما رنگ های قرمز و زرد و نارنجی برای آغاز کردن فصل پاییز هنوز کمی توان داشتند. پاییز هم کم کم با برگ ریزانش به سرعت به زمستانی سرد تبدیل شد. در این هنگام که مدادرنگی سفید حسابی سرحال و نوک تیز بود به سرعت روی زمین را سفید پوش کرد.
دیگر هر چهار فصل تکمیل شده بودند اما مدادرنگی ها بودند که به تهشان رسیده بودند و باید با یک جعبه ی مدادرنگی دیگر جایگزین می شدند.اما آنها از این بابت ناراحت نبودند زیرا توانسته بودند دفتری خالی را پر از رنگ ها و فصل های زیبا کنند.
ساینا نجفی
موضوع انشا: بهترین صدای که شنیدی
صبح زود بود بیدار شدم
برای اذان الله اکبر به نماز ایستادم مادرم اومد کنارم ایستاد پدرم هم بغل دستم بود نماز که تموم شد مادرم رو ب من کرد و گفت قبول باشه گفتم مرسی نماز شما هم قبول باشه تشکر کرد و مادرم رو به پدرم کردو گفت امروز باید بری سرکار شب زود برگرد تا به مسافرت مشهد برویم مادرم و پدرم اماده مسافرت بودن منم اماده شدم به مشهد که رسیدیم مادرم رو به حرم کرد و گفت وای قربون امام رضا (ع) برم که انقدر بزرگ بوده و احترامش هم هنوز بزرگه پدرم لبخندی زد و گفت برویم به یکی از هتل های مشهور انجا رفتیم فردا صبح شده بود پدرم امد و گفت اماده شید پرسیدم: پدر کجا میرویم پدر لبخندی زد و گفت به زیارت امام رضا (ع) میرویم با خوشحالی اماده شدم وضو گرفتم وقتی وارد صحن امام رضا(ع) شدیم اذان گفت الله اکبر
بهترین صدای که شنیدم
نویسنده: محدثه ولی
موضوع انشا: توصیف ساحل دریا هنگام غروب پاییزی
با صدایی زیباتر از خش خش برگهای پاییزی،آرامش بخش تر از ترانه باران و پرخروش تر از هر صدایی که تا کنون شنیده بودم از خواب بیدار شدم.
به سختی پلک های درهم تنیده ام را باز کردم.
این چیست!چه زیبا و دلنواز است!
این صدای امواج خروشان دریا و نوای عارفانه اوست که توسط پس گردنی باد درست می شد.
اما ......من اینجا چه میکنم؟؟
یادم آمد.من از کشتی به پایین افتادم و همنشین قطره های آب شدم،همسفر باد شدم و خورشید هم دست نوازشش را برسر ما می کشید.
در این فکر بودم که دریا با رقص الماس های ریز و درشتش توجهم را جلب کرد.
باد هوهو کنان آمد و صورتم را نوازش کرد،اما چیز عجیبی در آن بود.....عشق!
آری عشق!عاشقی دل خسته با او همراه بود آری آن عشق،عشق همیشه ماندگار پاییز بود که با برگهای عریان و خزان تمام هستی را زیر و رو میکرد تا به معشوقش برسد.
وای.غروب...
غروب چه زیباست!
دریا آرام میگیرد و خورشید پتویی نارنجی رنگ بر سرش می کشد.
باد آرام می گیرد و دیگر هوهو نمی کند.
پاییز ساکت می شود و دیگر به دنبال معشوقش نیست.انگار که معشوقش را یافته!
من نیز محو این زیبایی الهی شده ام.
اما حیف که تنها چند لحظه عمرش به طول می انجامد.
عجب لحظه ای لحظه ای تلخ اما عاشقانه