موضوع انشا: ایل بختیاری
اینجاچهارمحال وبختیاری سرزمینی کهن است.سرزمینی که گرگ قادربه گذرازمرزهایش نیست وتنهازوزه اش طنین اندازمیشود.سرزمینی که غرش شیرمردانش هرکوه استواری را به لرزه درمی آورد.سرزمینی ک دلش با تاخت اسبهای شیهه کش و تندروی مردان بختیاری ب لرزه در می امد.
بختیاری،هویتی است ک دل هر درنده ای را با نام خود میدرد.نامی ک غیرت،مردانگی،شجاعت،دلیری و فدا کاری را ب ارمغان می اورد. اینجا جایی است ک جغرافیایش تاریخی کهن دارد.جایی ک غیرتش با وسعتش برابری دارد.جایی ک زنان مینا بسر بختیاری،دوشا دوش مردان غیور قطار بر کمر بسته وهمواره از سرزمینشان ک مهد شیران است محافظت میکنند. سرزمینی ک در ان مردمانش دارای گویش شیرین و گیرای لری ک همچون ترانه ای دلنشین ک نواخته میشود،هستند.
سرزمینی ک مردمانش خانه هایی دارن از جنس چادر،چادر هایی ک گرچه کوچک است اما سرشار از گرمای مهر و محبت و عشق است و همچون نگینهایی در دامان سر سبز طبیعت کوه های استوار شاه کوه و نساءکوه می درخشند.چادر هایی ک در هنگام شب ک تاریکی همه جا را در اغوش خویش گرفته است فانوس های نورانی ان همچون ستارگان چشمک زنی هستند ک گویی ب این سرزمین کوچ کردنند.آری این گونه بود ک دل هر دشمنی با شنیدن نام ایل بختیاری ب لرزه درمی امد.
تقدیم ب تمام بختیاری های لر زبان دوست داشتنی
نویسنده: مرضیه امیری
موضوع انشا: از دل تا قلم
شهر خسته؛مردمان بی روح،امید ها ناامید،آسمان اندوهگین،و خورشید شرمگین از قضاوت بی رحمانه ی مردم؛با چشمانشان قضاوت می کردند!حس نمی کردند،نمی شنیدند،نمی چشیدند،فقط می دیدند و متهم می کردند!ریاکار بودند و ساده جلوه می کردند.دوست بودند و دشمنی می کردند.مرد بودند و نامردی می کردند.بنده ای بیش نبودند و خدایی کردند.متهم میکردند،متهم می کردند،متهم میکردند....
امام آمد؛آمد و روح دمید به عالم پر درد.درد خودش درد ندارد؛این بی همدم بودن بود که درد را بر آدمیان غلبه می کرد!کاش دنیا هم مکثی کرده بود،کاش توقف می کرد اندکی در برابر غم ها.آمد!دل ها فریاد می زدند:"آمدی جانم به قربانت ولی...."نه،هیچ وقت دیر نیست.تو بیا که با آمدنت زود می شود.جانی دگر گرفته بودند مردم.تاریکی از شهر رخت بر بست و رفت.چاره ای جز رفتن نداشت وقتی می دید دل ها هوس نور در سر دارند.در آن ورای مرد آسمانی،ایران ایستاده بود. یک ایران پر از درد،پر از روح های به سرقت برده شده!پشت مردی ایستادند که وقتی به زانو در آمدند به جای تحقیر یاریشان کرد؛به جای تضعیف حمایتشان کرد و به جای نفرین دعایشان گفت.برای اولین بار حق به حقدار رسیده بود.برای اولین بار پول،رای دادگاه را عوض نکرد.دادگاه خدا که پول نمی شناسد.
شاه رفت.!.خوشی به ایران رخ نشان داده بود. همه خوشحال از کنار روح خدا بودن...آسمان هر روز نیلگون تر از دیروز ...بهشتی شده بود ایران؛!...نه...خوشی به ما نیامد.آسمان رنگ عوض کردو در غروبی دلگیر به عزای روح الله ،سیه پوشید.زمین مرد!زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد.زمین مرد؛دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد.آهِ نفس های غریبش ز جنس غم و ماتم،آتش زده بود به دل عالم و آدم.به جای نم شبنم خون جگر دم به دم از عمق نگاه ها میچکید.نکند باز ماه محرم شده بود که چنین دل فاطمه آشوب شد؟!؟گریه کردند؛گریه و خون،گریه کردند آری!!سکوتی مرگبار بر فضا حکمرانی می کرد؛فضایی خفقان و اشک آلود...صدای مردی دلشکسته می آید،صدایی پر از بغض:"من که نرفته ام....من که نمرده ام.نبینم اشک و آهتان را.خمینی رفت ،اما من که مانده ام؛تنهایتان نمی گذارم.رهایتان نمی کنم.نه،خمینی نیستم اما الگویم ک بود ؛خدا نیستم اما خدا را که می شناسم.دستتان را رها نمیکنم ....و نکرد....سال هاست از آن روز ها می گذرد.خوب و بد روزگار را چشیده ایم،درد ها را کشیده ایم ،اشک ها را ریخته ایم و نبودن ها را شمرده ایم...یکی بود که هدایتمان می کرد.مردی از تبار آسمان؛هست هنوز.از خدا می خواهم باشد.دل ها به او گرم است .میبینی دلمان را آقا؟!؟گرم نگهش دار..به حمایتت و بودنت نیاز داریم.سید علی،همراهمان باش
نویسنده: نیلوفر موسوی
موضوع انشا: گفتوگوی منو عشق
سلام عشق بدون من حالت چطور است؟
یادت است با خوشحالی واردت شدم با غمگینی مرا بگرداندی باقلبی کوچک که او را شکستی و با شکستنش به من آموختی که به انسان های بی وفای دنیا دلبسته نشوم آموختی عاشق نشوم آموختی که به هیچ کس نگویم دوستت دارم جز مادرم
آموختی تلخی و شیرینی دنیا را باور داشته باشم.
آموختی که اگر چه رفاقت و رفیق ها نامرد و بی وفا هستن من بهتر از حال باشم آموختی خدا بدون من هم خداس اما من بدون خدا هیچ هستم .
گفتی:با دعای مادر سختی ها آسان میشوند.
آموختی که اگر چه دنیا پر از خوبی ها شد خوبتر از مادر نیست آموختی آرامش یعنی خدا آموختی حال پدر را هیچ کس نمی فهمد او که اشکش را پنهان میکند او که اضطرابش را انکار میکند او که دردش را واگو نمی کند اما دنیا بر هم میزند بخاطر اشک گوشه چشم دلبندش
گفتی پر از مهربانی باش .. حتی کسی قدر مهربانیت را نداند آموختی سرنوشت را باور کنم .
گفتی عشق ، عشق من برادم است او نباشد من هم نیستم باور نمی کنی من برای راه رفتن هم محتاج دستانش هستم
گفتی:بخند تا عادت کنی به خندیدن دنیا آنقدر هم که فکر میکنی جدی نیست! من هم می گویم روزتان را پر از خنده های قشنگ کنین میگویم:هر قدر که بزرگتر می شوم بیشتر میفهمم که خانواده ام بهترین دوستانم هستند .
که تا به حال داشته ام
من عاشق
پدر
برادر
مادرم
هستم
نویسنده: هانیه حمزوی
موضوع انشا: صدای وزش شدید باد
سردش بود،خودش رابه درودیوار میکوبید...
گوشه های پالتوی بلندش را می شد حس کرد که چه وحشیانه به گوش درختان حیاط سیلی میکوبد و گوشواره های سرخ و زردشان را تکان میداد و می انداخت...[enshay.blog.ir]
دلهره نمناکی روی سینه باغ نشسته بود...
رد گام های بی اعتنا و بی تاب باد،درآخرین جمعه ی آذر...تب این زمستان ،نیامده ریشه های این عصر را لرزانده بود...
او نیز...هنوز سردش بود و خودش را به درو دیوار میکوبید...
نه من به خاطر می آورم که آن شب چه به سرزمین آمد و نه زمین،که چه به سرآسمان...
بی تابی بود یادلتنگی؟!!!!
نمیدانم...فقط صبح،می شد اشک چشم های ابر را روی شانه درختان سیلی خورده دید...
پشیمانی بود یا....؟!!!!
هرچه بود،نه خشونت این باد ماند و نه رد سیلی ها...
نه حتی گوشواره ای که روی زمین پرت شده باشد...
درآخر،ریشه هایی ماندند که تن به وزش شدید هیچ بادی ندادند...
نویسنده: نرگس ساداتی
موضوع انشا: گزارش سه عکس نوستالژیک از پدرم
پدرم از ان دسته انسان هایی است که رنگارنگی زندگی را چشیده و دریایی از تجربه و خاطرات گفتنی و شیرین را همواره با خودم می کند.
من سه گزیده و زبده ای از عکس های پدرم را کشف کردم و حال می خواهم برایتان شرح دهم.
عکس اول؛این عکس مربوط به سال ۸۳ می باشد و در سالن فرهنگی ورزشی باغشمال گرفته شده است.....اوف ببخشید یادم رفت بگویم ،پدرم زمانی ورزشکار دسته اول پرش ارتفاع بود یا بهتر است بگویم خسته ی این ورزش بود.
در این تصویر پدرم را با شماره ی هفت مقدس در حال پرش از ارتفاع ۲/۲۶ متری می بینم ، گفتنی است که تاپ سرخ و سفید رنگ،شرت مارک آدیداس ، دستبند فلزی ، جوراب کشی و احتمالا پاره، مو های ژولیده ، صورت رنگ پریده و چشم های وزق زده عناصر زیبا کننده ی این عکس می باشد؛این عکس بی نوبه ی خود بی نظیر محسوب می شود. [enshay.blog.ir]
عکس دوم مطلق به دهه ی هفتاد است.ان زمان پدرم در حال در برگیری فنون پرورش اندام بود؛این تصویر نیمه لخت در خانه ی پدری پدرم گرفته شده است.بازوان تیز و برنده ،سیکس پک تمام عیار،لبان از غنچه شکفته تر ، پهلو های تخت ، سینه های پف کرده ، سرشانه های تکه تکه و پهن والبته چهر هی زیبا و مو های مدل چپکی که بی شک خبر از سرزندگی و سلامتی وی می دهد ، مرا دیوانه می کند.
من در ارزوی رسیدن به چنین استایلی هستم و فکر میکنم ارزویم را با خود به گور می برم .
اما عکس سوم؛جزء گنجینه های دوران قبل از ازدواج است. در سال ۷۸ شکار شده .در این عکس بینی پدرم نسبت به دیگر عکس ها بزرگتر می زند ولی با وجود کت مخملی ، موهای دلبر کش ، کمر بند سفید چرم با سگک طلایی،پیراهن یقه خردلی و گشاد ، کفش کتونی و شلوار نخی و کرمی رنگ این موضوع را کمتر به چشم می زند.
این عکس ها برای من منحصر به فرزند و تاکه دنیا دنیاست ، ان ها را مثل چشمانم نگه خواهم داشت.
مثل نویسی دل که پاک است زبان بی باک است ...
مقدمه: انسان های بی باک دل های پاک دارند و دل های پاک، به هر چیزی دست بزنند طلا می شود. زیرا آن ها چیزی دارند به اسم صداقت.
تنه انشا: دل های پاک حرف هایشان بوی حقیقت می دهد، بوی درستی، بوی انسانیت. همان چیزی که خیلی از مردم از آن بی بهره هستند. همان هایی که در ظاهر دوست تو هستند ولی در باطن از یک دشمن هم دشمن ترند. همان هایی که با دروغ و تظاهر سرت را شیره می مالند. زیرا که دلی ناپاک و سیاه دارند، آن ها کارشان را با دروغ پیش می برند . همان دروغی که کینه می آورد و خانه ها را خراب می کند.
در روزگاران قدیم مردی ساده و بی آلایش زندگی می کرد. او همیشه بدون هیچ نوع سیاست و نیرنگ کار می کرد و اهالی شهر از مرد ساده نالان بودن و می گفتند این مرد با سادگی خود و سیاست نداشتن در کار، کار ما را نیز خراب می کند. مرد ساده هر بار از سخنان مردم ناراحت می شد. زیرا که دل مهربانی داشت و نمی خواست کسی از او ناراحت شود اما نمی توانست ذات خود را تغییر دهد و با دروغ و نیرنگ اجناس خود را به فروش برساند تا سایر مغازه داران نیز بتوانند اجناس خود را گران تر بفروشند. از این ماجرا چند صباحی گذشت. مرد به قصد خرید عسل وارد مغازه ی عسل فروش شد، مرد عسل فروش که به همراه پیرمردی کهن سال که محاسنش سپید شده بود در حال گفتگو بود، مرد ساده لوح را که وارد مغازه شد شناخت و قصد اذیت و آزار آن مرد را کرد. مرد سراغ قیمت عسل را گرفت. مرد عسل فروش دو برابر قیمت حقیقی عسل را گفت در حالی که عسل ها مرغوبیت خوبی نداشتند. مرد ساده دل، براساس سادگی خود بسیار تعجب کرد و گفت: این بسیار گران است در حالی که ارزش واقعی این عسل بسیار کمتر است و این عسل نیز اصلا کیفیت خوبی ندارد. مرد عسل فروش بسیار خشگین شد. ولی پیرمرد که شاهد ماجرا بود با لبخندی که نشان از با تجربگیش بود گفت: تو بسیار آرام و ساده دل هستی، زیرا که هر کس جای تو بود هرگز این حرف را نمی زد. بنابراین دل که پاک است زبان بی باک است.
نتیجه گیری: دل های پاک دنیا را زیباتر می بینند. سخت نمی گیرند و با دلی ساده و لبی خندان زندگی می کنند و لذت می برند.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
در پی این جهان خواب آلود، هیچگاه دستی به سویت دراز نمی شود، هرکس در خواب جهالت خویش بهسر می برد و تو میمانی و تو، در خلوتی از جنس خواب هایی که هیچگاه به یادشان نمی آوری؛ شاید اگر روزی بیدار شوی در مییابی که از هیچ کس جا نمانده ای. آری، اینان همان مردمانی اند که در خواب هایشان هم مغرورند قلبشان برای عشق نمی تپد و دستشان رغبتی برای یاری کردن ندارد نمی توان کسی را از چاه بیرون کشید تا وقتی که خود تو هم در همان چاهی ؛ هرچه تلاش می کنی بیشتر در مرداب جهالت فرو میرویی و باز هم هیچ دستی نیست. خواب های طلایی ما شیرینی مغزهای خفته مان نمی شوند بلکه در فراسوی ثانیه ها آن قسمت از شب که زندگی چون خطی صاف در قلب ساعت میتواند چون کابوسی میشوند که در دستان خود را در گردن ما حلقه می کنند و ما را با خود به شهری در اعماق خواب می میبرند که مردمانش از چاه خون می مکند. میخوابند و در خواب رویا هایی می بینند که از بستر دروغ پا میگیرد. استخوان می ترکانند و رشد میکنند ،فکر میکنند بالنده شده اند و می توانند جهانی به شیرینی طعم رویاهایشان، بنا کنند ،اما نمیدانند که در خوابند و هرچه پلک بر چشم می کوبند و هرچه در خواب فریاد برآورند ،نه بیدار میشوند و نه بیدار می کنند ،هم بسترانی که سالهاست در خواب رویایی پایکوبی می بینند. در خواب هایشان جهانی را می دیدند که در آن خانه هایی از جنس صلح، آسمانی از جنس آزادی و زمینی به پهنای ضمیر پاکشان که به خوبی می ماند؛اما خواب بودند، تنها غلطی که در دفتر تمام سفید زندگی ایشان، بود آن بود که خواب بودند ،خواستم فریاد بزنم و بر سر و گوششان بکوبم، روح بیداری در جانشان بدمم اما من نیز خواب بودم و تنها در میان رویایی که فریاد برمی آورند تا گوش هایم کر باشد و به سر و صورتم کوفتند تا چشمانم نبیند مهر سکوت بر دهانم زدند و دستهایم را در غل و زنجیر دروغ بودنشان بستند تا بدانم که همه خوابند و نمی توانم کسی را از خوابی بیدار کنم که سخت به آن دچارم.
نویسندگان: فاطمه رییسی، نسترن صادقی، یلدا رحیم زاده دهم تجربی دبیرستان حضرت معصومه (س) دبیر: خانم اعظم همتی
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
الهی،دانی به چه شادم؟باآنکه نه خویشتن به توافتادم.توخواستی،نه من خواستم.دوست بربالین دیدم چون ازخواب برخاستم.(خواجه عبدالله انصاری)
اعتراف آخر:
من احمدبن منصوری رمضانی،جاهلی بیش نبودم،من سعادت رادرتن پروری زیبایی رادرزیورآلات وعیش رادرخواب می دیدم؛زیراپدرم دوست ویاورمن بوداومرابه این مسیل طویل هدایت کردوعمرمرابه سخره گرفت.همه گفتندکه:
نامردچوهم پیاله ی مردشود
درمان هم اگرهست همه دردشود
زنهاربه گرم محفلش راه ندهید
تااهل دلی ز دیدنش سردنشود
(محمودپدیده ی تبریزی)
عمری به دنبال هدفی پوچ گشتم.پدرم نتوانست راهی درست نشانم دهد ودرآخرمن ماندم وپدرم؛روزی درپی یاری نیکو،دوستی اهل گشتم.
جزخداوندکریم دوستی نیکوترنیافتم:
همه شب برآستانت شده کارمن گدایی
به خداکه این گدایی ندهم به پادشاهی
ز دودیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این هاگل باغ آشنایی
همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب درنیایدبه بهانه ی گدایی
درگلستان چشمم زچه رو همیشه بازاست
به امیدآن که شایدتو،به چشم من درآیی
به کدام مذهب است این،به کدام ملت است این
که کشندعاشقی راکه توعاشقم چرایی
نه به سروتکیه کردم نه به قامت صنوبر
نه به توتکیه کردم ای مه که توسایه خدایی
به طواف کعبه رفتم،به حرم رهم ندادند
که تودربرون چه کردی که درون خانه آیی
دردیرمی زدم من،که ندا ز در،درآمد
که در آ،درآ عراقی که توهم ازآن مایی
(سعدی)
من دوستی به و یاری نیکوترازکریم رحمان نیافته ام؛اوبه من راه درست زیستن راآموخت ومن عیش زندگانی راآموختم.خداراسپاس که ازدوستی بانادانی چوپدرم رهایی یافتم.ونداآمد:احمدخفته راخفته،کی کندبیدار؟
دبیرستان شاهدشهدای اقتدارملارد
نویسنده: مهدیس بیدارویند
دبیر:سرکارخانم ولی زاده
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
روزی بود و روزگاری بود؛در زمان های بسیار دور ،در خطه ی کوچکی از این جهان پهناور ،مردمانی می زیستند که طعام روز و شبشان موهبت بود و فعلشان صداقت.
در این سرزمین کوچک که آبادی بود سر سبز و خرم،زن و شوهر سالخورده ای روز گار سپری می کردند ؛کلبه ای داشتند درویشانه ،مرد سحرگاه به مزرعه می رفت ،می کاشت و برداشت می کرد ؛چنان قامتش چون کمان خمیده می شد و بیل بر زمین می کوبید که گویی اورا این گونه سرشته اند. این مرد با اخلاص که کمال نام داشت همواره از دست کارهای همسرش ناز خاتون می نالید ؛ناز خاتون از آن دسته زنانی بود که به قول معروف می توانست اول خرش کرد و بعد هم بارش!! همواره در امور مختلف سادگی و گهگداری هم ابلهی چاشنی کردارش بود.
روزی از روز های فصل سپید پوشی زمین ،زمانی که لایه ی عظیمی از برف زمین را مفروش کرده بود ،پیر مرد بیچاره چنان حال و روزی را دچار شده بود که خود را برای ملاقات با حضرت عزرائیل آماده کرده بود ؛در همین حال که ناز خاتون با قدسی خانم در اتاق زیر شیروانی مشغول فال گیری و خرافه بودند ،ناگهان فضای خانه آکنده شد از ناله و فریاد های پیر مرد ؛هر دو وحشت زده به نزد کمال شتافتند ،قدسی خانم هم که دید اوضاع به اصطلاح قاراشمیش است دست از هشلهفت گویی برداشت و با ناز و کرشمه خاص خودش آنجا را ترک کرد؛کمال بیچاره که از دردمندی و ناله و فریاد به خس خس افتاده بود به مشقت دهان گشود و خطاب به همسرش گفت:((تورا به هر چه که می پرستی قسم؛آن پنبه های درون گوشت را که سال هاست آن تو کپک زده!در بیاور و به هر آنچه که می گویم گوش بده!
من دیگر نه اموالی دارم که ببخشم،
نه مهری در سینه مانده که خرج کنم،
نه وصیتی دارم که نگارش کنم
ونه اعمال مطلوبی دارم که باخود به گور ببرم؛
تنها چیزی که برایم باقی است ،
ترس است از حضرت عزرائیل!!
تنها این بار را منت بر سرم بگذار و لطف کن آن طبیب در به در شده را به نزدم بیاور و باز هم منت بر سرم بگذار و لطف کن و به نزد هیچ ابله دیگری چون خودت مرو))!!
ناز خاتون هم که متأثر حرف های شوویش شده بود سر به زیر افکند و خجل زده در برف و طوفان راهی منزل طبیب شد.
به سختی و مشقت فراوان برف و کولاک را طی کرد و از هفت خوان رستم گذشت تا در نهایت به منزل طبیب رسید ولی حیف و دریغ از کوچکترین نتیجه!!
از قضا و بد اقبالی این زن طبیب هم دراز به دراز رو به قبله خوابیده بود ؛ناز خاتون هم دردمند و آرزده راه منزل را در پیش گرفت تا خبر ناگواری را که به همراه داشت به گوش کمال برساند ؛دست بلند کرد تا کوبه را بکوبد اما ,امان از سری که درونش به جای مغز کاه است!! از تصمیمش منصرف شد و دوباره به راه افتاد و این بار قصد رفتن به نزد کسی را کرد که از خودش دو سه وجب کم عقل تر بود! یعنی رقیه باجی ،کسی که کارش به دنیا آوردن بچه بود!!
ناز خاتون هنگامی که به نزد وی رسید دستش را کشاند و بدون هیچ حرفی اورا به دنبال خودش روانه کرد؛هر دو شتاب زده و هر کدام با گمانی به سوی خانه حرکت کردند ؛رقیه باجی که فکر می کرد قرار است نوزادی متولد شود سرعتش را بیشتر کرد و فریاد کشید:((ناز خاتون عجله کن, این زائوی بیچاره تلف شد ))
نازخاتون نادان ماجرا هم ایستاد و رو به رقیه باجی گفت:((زائو کجا بود خجالت بکش زن! کمال که زائو نیست!! ))
رقیه باجی هم که تازه دوزاریش افتاده بود از سر نادانی و کمی هم طمع به پول، به راهش ادامه داد ؛وقتی رسیدند،درب خانه را باز کردندو بالای بستر کمال حاضر شدند. پیرمرد که فهمید باز زنش نادانی کرده دودستی بر سرش کوبید و زیر لب زمزمه کرد:((میدانستم. آخر خفته را خفته کی کند بیدار))!!!
نویسنده: مریم قویدل
موضوع انشا در مورد ضرب: خفته را خفته، کی کند بیدار؟
حتما از تاثیر گذاری دو دوست روی هم مطلع هستید؛ چه خوب که دو دوست دارای ویژگی های خوب باشند تا یکدیگر را به حد کمال برسانند.
اما اگر دو دوست نادان باشند نه تنها تاثیر خوبی نمیگذارند بلکه روز به روز معاشرتشان به نادانی و سردرگمی شان افزوده میشود.
در این حالت اگر یکی از انهاهم به راهی نادرست رود، دیگری با دادن مشورتی غلط او را گمراه تر میکند؛ مثلا دختر من بخاطر همین اشتباهش اعتیاد پیدا کرد .هر روز جان من هم با او به می سوزد. در ابتدای دوستی شان، اعتماد مرا جلب کردند و من هم با سادگی اجازه رفت و آمدِشان را میدادم. دخترم ساده بودو تا جایی که یادم هست دوستان دیگرش را نصیحت میکرد تا در زندگی شان خطا نکنند؛ اما الان... .
خلاصه هر روز دوستش او را به پارک میبرد .بعد از گذشت چند روز متوجه اوج فاجعه شدم.
او هر روز شکسته و شکسته تر میشد تا زمانی که قصد داشت مرا بکشد. او را به کمپ بردیم.
قصدم از گفتن این داستان، اهمیت بالای انتخاب دوست داشت و اینکه اگر یک دوست نادان باشد دیگری را چگونه میخواهد به راه درست هدایت کند؟
نویسنده: زهرا رجبى
مطالب مرتبط:
انشا در مورد ضرب المثل: هر که در پی کلاغ رود، در خرابه منزل کند
از زمانی که انسان به دنیا می آید با مجموعه ای از انتخاب ها روبرو میشود.انتخاب یکی از اساسی ترین اصول زندگی است.من انتخاب کردم و با انتخابم به خودم و دیگران توضیحاتی دادم،توضیحاتی که شاید در زبان و قلم نگنجد ولی میتواند کامل ترین حرف ها باشد. اگر ماشین زمان را برداریم و به زمان های خیلی خیلی دور برویم از همان حضور ابتدایی انسان ها در زمین متوجه نقطه ی اشتراکی بین تمام انسان ها میشویم ، نقطه ی اشتراکی که در مرکز قلب هایمان قرار میگیرد. کسی یا کسانی که میخواهم در انشایم از آن ها یاد کنم افرادی هستند که بودنشان برایم تمام معنای زندگی را زنده میکند.من خودم را در قایق این رفاقت ها می اندازم تا ثابت کنم هستم و تا پایانش همراهی میکنم دوست میتواند مسیر درست زندگی را به تو بیاموزد و تو هم راه آموزش او را در بر بگیری. هردویمان میشویم معلم،من برای او و او برای من...... میشویم کسی که میخواهد شاگردش در اوج باشد ، میشویم کسی که با تمام عشق و وجود به ما می آموزد ، میشویم همان کسی که میگوید تو ادامه بده و من پشت سرت قرص و محکم همراهی میکنم . چقدر زیباست اگر دوست ، دوست باشد ؛ یعنی مشق رفاقت را بلد باشد از ابتدا تا انتها ....... اما چقدر دردناک است اگر دوست به تو پشت کند و تو در دریای رفاقت او غرق شوی .......... بیچاره کلاغ که نقل ضرب المثل امروز ماست ، شاید کلاغ در دوستی خودش خیلی بیشتر از ما مرام رفاقت را بلد باشد ولی ما انسان ها میگوییم اگر به دنبال کلاغ برویم در ناکجا آباد منزل دایر میکنیم. انسان باید از ابتدای زندگیش هدف داشته باشد،وقتی دوستم با من باشد و در راه رسیدن به هدف من را همراهی کند چه لذتی خواهم برد! ولی وای به حالت اگر دوستی داشته باشی که نه مسیری برای زندگی خودش داشته باشد و نه بتواند تو را همراهی کند!!! وقتی که در این جاده قدم میگذاری اگر مسیر را بلد باشی راه درست خودت است ولی اگر مسیر را بلد نباشی مطمئن باش اگر ابتدای مسیرت درست باشد پایان کار اگرچه با زحمت ولی به مقصدت خواهی رسید .
نویسنده: عطیه رضایی دبیرستان: نمونه دولتی خرم اصفهان
انشا در مورد ضرب المثل: هر که در پی کلاغ رود، در خرابه منزل کند
همه مرا می شناسند، تنها ادمی هستم که به بدی خودم افتخار میکنم. همه سعیم را میکنم تا انسان های خوب را هم مانند خودم کنم. اسمم هم زشت است، شیطان.
میخواهم برایتان یکی از بهترین و موفقیت امیز ترین تجربه هایم را برایتان بگویم.
دختری بود که در خانواده ای مرفه و تحصیل کرده بدنیا امده بود. مادر وپدر او مذهبی بودند و از او هم همان دین و مذهب را توقع داشتند . چند وقت پیش او بیست ساله شد، مدام دنبال راه فرار میگشت،من هم فرصت را غنیمت شمردم و در قالب پسری زیبا به سمت او رفتم؛
خلاصه او را با وعده های دروغین فریب دادم و با او به خارج از کشور رفتیم؛
یک روز که به خانه برگشت با خانه ای خالی مواجه شد. من همه پول ها و وسایل خانه را برده بودم. مگر از دنیا چه میخواهم جز دور کردن انسان ها از خدا و زندگی کردن به طور دلخواه.
او الان بی کس در دور دست ها گریه میکند تا یکی صدای گریه ی او را بشنود.عاقبت او به من مربوط نیست ؛زیرا کسی که دنبال بدی ها میرود عاقبت و اخرت او هم بد میشود. ان دختر بین من و خدا ،من را انتخاب کرد پس هر چه سرش اید کم نیست.
نویسنده: زهرا رجبی
موضوع انشا: هر که در پی کلاغ رود در خرابه منزل کند
دو شب از اعتراضات مردمی علیه گرانی گذشته بود. که سومین شب من از بالا ی ساختمان طبقه چهارم باچشم خود آن صحنه درد آور را می نگریستم.
درمیان آن ها جوان و نوجوان های زیادی بودند ،که بعضی از آن ها شعار هایی میدادند که نظام جمهوری اسلامی را با نادانی هایشان زیر سوال می بردنند.صحنه هایی که برایم جای سوال داشت این بود،که افرادی نقاب زده در میدان قرار داشتند که مردم را به کارهایی مثل آتش انداختن زیر ماشین ها و...تشویق می کردند. این اعتراضات متاسفانه امنیت و آرامش را از مردم سلب کرده بود.در این فکر بودم که مردممان هنوز روش اعتراض کردن قانونی را نیاموخته اند. با این حال چگونه می توانیم خودمان را از جهان سوم بالاتر ببریم.
درهمان حین مردی پرچم بدست درآن میان قرار گرفت .و پرچم را به آتش کشاند.آن لحظه تمنای معجزه ی ابراهیم در گلستان شدن آتش بودم .با دیدن آن صحنه به یاد لحظه ی بمباران و شهیدشدن پدرم افتادم، ولی این درد فراتر بود.همه گل های لاله ای که جان باختند تا عزت و شرف پرچم را حفظ کنند. اشک ریزان می خواستم خود را از بالا پرتاپ کنم، که به خودم آمدم .در آن حال امام خمینی و شهیدان را در شعله ها مجسم می کردم یاد حرف مادرم افتادم که می گفت: نگران پدرت نباش حال، او مهمان خداست ، با آتشی که در وجودم شعله کشیده بود فریاد زدم پدددددر.....
وقتی نیرو های انتظامی درحال تعقیب او بودن درهمان حین کارتی از جیبش می افتد. بادیدنش گفتم شکار در دام شکارچی افتاد.بعد از دو روز دستگیری و طی بازجویی های شدید زبان چرخاند و گفت: من ابتدا ترس داشتم ولی کسی نزدیک شد و گفت برای تثبیت خودمان باید پرچم را بسوزانیم و خون بریزیم . من گفتم افتخار آتش زدن پرچم با من است ،او مرا خیلی تشویق کرد .گفتم آن را می شناسی گفت: نه رو پوشانده بود. ولی هیکل و اندامش را به یاد دارم .ما کسانی که در این اغتشاش ها دستگیر کرده بودیم را روپوشانده نشانش دادیم گفتیم :کسی از میان اینها نیست ؟ به سمت کسی اشاره کرد که طی بازجویی ها فهمیده بودند که تبعیت ایرانی ندارد و فردی از گروه های تروریستی است که واردشده ،من با نفرت نگاهش کردم و گفتم :هر که پی کلاغ رود ،در خرابه منزل کند.
مطالب مرتبط:
موضوع انشا: قار قار کلاغ
در زمان های گذشته تا به کنون مردم عقیده داشتند و دارند که کلاغ به دلیل رنگ سیاه بدون نشانه نحسی و اتفاق شوم است .به خصوص زمانی که در حال بیان حرفی یا اتفاقی باشید و همان لحظه صدای قار قار کلاغ بیایید می گویند که باید در انجام این کار تعلیل صورت بگیرد چرا که کلاغ نشانه شوم بد است و عاقبت خوبی ندارد بعد از صدای کلاغ آن کار انجام شود یا خیلی از مردم وقتی صدای کلاغی را بشنوند سعی می کنند که کلاغ را با سنگ یا تیر کمان یا تفنگ بادی بزنن یا به اصلاح دیگر بکشند.[enshay.blog.ir]
اما از نظر شخصی من اگر در این که کلاغ با صدایش قبل از کاری نشانه می دهد که باید در کاری که می خواید انجام دهید بیشتر فکر کنیم و با دقت بیشتر آن را انجام دهیم بسیار هم خوب است . زیرا که مثل اژیری برای ان فرد می ماند که قار قار خود به آن فرد یاد آوری می شود که باید قبل از انجام هر کاری ایتدا با حواسی جمع و با دقت فراوان انجام شود.
گاهی این کلاغ به اصلاح شوم می تواند با دقت و یا پرهیز و پشیمانی آن فرد موجب خودشانسی و خوشبختی آن فرد باشید.
بیایید مثبت بین باشیم.
موضوع انشا: یک روز برفی
مقدمه: به نام خدا انشای خود را در مورد یک روز برفی شروع میکنم.
من عاشق برف هستم.
چون برف خیلی کم می آید .
بعضی جاهای دنیا انقدر برف می آید که بچه ها خسته می شوند و دعا میکنند هوا آفتابی بشود.
ولی چون در ایران برف کم می آید . در روز های برفی ما بچه ها خیلی خوشحال میشویم.
البته پدر ها و مادر ها هم خوشحال میشوند.[enshay.blog.ir]
برف خیلی قشنگ است چون مثل برف شادی روز هم جا میبارد.
و وقتی ما صبح از خواب بیدار میشویم انگار روز زمین و درخت و خیابان ها و ماشین ها پنبه ریخته اند.
وقتی برف می اید انقدر همه جا سفید میشود که انگار اینجا بهشت است.
من دوست دارم وقی برف آمد با دوستانم بازی کنم . ما در برف به هم گوله برفی پرت میکنیم.
و روی برف راه می رویم و به جای کفش روی برف نگاه میکنیم
یا روی برف میخوابیم.
یا با پدر و مادر و دوست هایمان یا بچه های همسایه با هم آدم برفی درست میکنیم .
انشا یک روز برفی
من همیشه دوست دارم به آدم برفی کلاه و شال گردنم را بدهم تا سردش نشود.
من دوست دارم وقتی برف بارید با دوست هایم برف بازی کنم
و وقتی دست ها و صورتم یخ کرد به خانه بیایم و دستم را بگیرم روی بخاری تا گرم شود.
خیلی بخاری کیف میدهد. و دست آدم روی بخاری سوزن سوزن میشود.
ولی بعضی ها در زمستان بخاری ندارند و بابا هایشان پول ندارند بخاری نو بخرند و ما باید به آنها کمک کنیم .
چون زمستان ها خیلی سرد است.
و باید به آنها پول بدهیم که کلاه و دستکش و کفش بخرند که دست ها و پاهایشان یخ نکند .
ما در زمستان لبو و شغلم میخوریم چون گرم است و به آدم می چسبد.
انشا یک روز برفی
من خیلی برف را دوست دارم چون وقتی برف میبارد همه خوشحال میشوند و با هم بازی میکنند و می خندند
گاهی وقت که برف میبارد مدرسه ها تعطیل میشود
و من خیلی خوشحال میشود که میتوانیم بیشتر با دوستانم بازی کنم.
برف نعمت خدا است . باران هم نعمت خدا است. برف و باران باعث میشود گل ها و گیاه ها رشد کنند .
و مادر بزرگ من میگوید وقتی برف می آید یا باران می آید اگر آدم دعا کند . خدا دعای آدم را قبول میکند .
من دوست دارم برای همه دعاهای خوب بکنم .
من دعا میکنم یک روز که از خواب بیدار شدم همه جا سفید شده باشد . آمین .
این بود انشای من.
نتیجه گیری: برف نعمت خدا است و همه را خوشحال میکند.