موضوع انشا: یکی از جلوه های زیبایی آفرینش خداوند آب است
آبی که از آسمان به صورت باران نازل می شود و گاه به شکل رودخانه ای بر روی زمین جاری می شود و طراوت و سرسبزی را به طبیعت هدیه می کند. رودخانه با گذر از میان جنگل، روح پژمرده ی گیاهان را بار دیگر به وجد می آورد و آنان را شاداب و سرزنده می گرداند.
وقتی رودخانه ی جاری و زیبا از روی سنگریزه ها عبور می کند، چه صدای دل انگیزی ایجاد می شود صدایی که به انسان آرامش می بخشد. این آرامش با گذر رودخانه از مسیر همیشگی اش ،ادامه می یابد و هر بار افراد بیشتری را به خود علاقه مند می کند.
گذر و حرکت پیوسته ی رود می تواند درس های زیادی را به هر بیننده ی آگاه بیاموزد. کمک به دیگران یکی از این تعالیم است. رودخانه بارها از روی هزاران هزار سنگریزه ی کوچک و بزرگ می گذرد و آنهایی را که می خواهند به پایین کوه بروند، بی هیچ منتی با خود حمل می کند و به مقصد می رساند .
گاهی هم نمونه ای برای از خودگذشتگی است؛ او وقتی صدای ناله ی جوانه ها را می شنود، به جوی های کوچکی تبدیل می شود تا به یاری آنان بشتابد . رودخانه چه مهربان است گویا این مهربانی از خدایش سرچشمه دارد.
خدایا هر چه در سراسر این جهان است همه آفریده ی توست و اگر همین رودخانه ی زیبا نبود این آرامش همیشگی از کجا پدیدار می گشت؟
یا کدام یک از آلات موسیقی می توانست چنین نوای گوش نوازی را ایجاد کند؟ پروردگارا این نعمت گرانبهایت را از ما نگیر و برای همیشه آن را جاری و روان نگه دار.
موضوع انشا: آدمک های خنثی میخندند
درمیان بازی با آدم هایی که میان این همه آدمک یوی از آدمیت نبرده اند خریت محض عقل هایمان است. در لوکیشن های این دنیا تقلید به بودن ادمک های خنثی خیلی وقت است عادت محض و مغزهایمان شده است گریه کنیم و با صدای بلند بخندیم.اسکار آدم ها شده سکوتمان.وقتی میان ما در سرحروف الفبا کلاه برود واویلا به دل های ما ک خیلی وقت است شنونده شده ایم خیلی وقت است متکی ب وحده بوده ایم.از شنیدن ها زیاد رنجیده ایم.و ازگفتن ها فقط یک کلام ب کار بردیم:خوبم...همه ی این هارا ب دوش میکشانیم گاهی هم سرانجام یک اتفاق ساده و کوچک همیشه بد نیست بعضی ها هر چقدر بخواهی کم است تمام نمیشوند و حضور گرمشان میشود احساس گرمی وخز پالتوی عشق برایت...و تمام محبت هایشان خواسته قبلیت میشود ولی امان از چرخاندن فلک و افتادن از عرش به فرش.مجبور میشوی بگذرانی آن روزهای پرجملات را پشت روز های خود پنهان میکنیم پشت جملات تلخ همرنگ میشویم وی خشتگی های روزمره ان میکنیم.عجب ادمک های خنثی ای هستیم.میخندیم:)به درون قلبمان را کوه یخ میکنیم و به ظاهر به ادمک هایی با لبخند هایی عروسک دوخته نتیجه اش میشود.ادم ها خراب میکنند عرضه ی دوست داشتن این زمانه ب قرارهای کوچه خیابانی و زمان خاموش شدن گوشی ها شده است.خودمان را با خاطره های سیاه میپوشانیم و از خاطرات غولی به مغروریت میسازیم.دروغان را به تظاهر سیاه میکنیم ولی امان از چشم های دهن لق که مارا لو میدهند:)همه ی خاطراتی که تلخیشان به خلوصشکلات تلخ هشتاد درصد زندگیمان را ب زهر میکشاند رنگ خدایی را فراموش میکنیمخودرا ب جنون غم میکشانیم سیاه و سفید میشویم،درونی سفید ب ظاهر سیاه و اما هر چقدر هم بد باشد وقتی به آن ها مکرر میشوند عسل هم برای شیرینی ان کم میشوند.میشویم هرگز وجود حاظر و غایب را شنیده ایم!ما ادمک های خنثی ب لب هستیم من در میان جمع و دلم جای دیگریست.
خاطرا ابراهیم زاده - خرمشهر
نگارش یازدهم درس چهارم
دوباره به پارک رفته بودم. آن پیر مرد را دیده بودم. دیگر از کنجکاوی داشت ذهنم منفجر می شد. نزدیک یک سال بود که من به این محله آمده بودم و هر روز که به پارک می آمدم اورا می دیدم، که روی سومین نیمکت پارک از بالا نشسته بود به آن تک درخت گیلاس خیره می شد.
دیگر نمی توانستم این کنجکاوی را تحمل کنم، پس قدمی به جلو برداشتم اما باز هم یک قدم به عقب آمدم. کمی در ذهنم جست و جو کردم و با خودم حرف زدم، که اصلا به من چه مربوط است که بروم و از سؤال بپرسم که چه چیز این گونه فکرت را مشغول کرده است اما چیزی دستگیرم نشد. پس این دفعه عزمم را جزم کردم و کامل به جلو رفتم.
به نمیکت رسیدم، دقیقا کنارش اما او به هیچ چیز توجهی نداشت و همچنان به ان درخت گیلاس زل زده بود.
_ببخشید آقا
رویش را به سمتم برگرداند و کمی چهره ام را نگریست
+بله بفرمایید
_ببخشید میشه اینجا کنارتون بشینم اخه هیچ نیمکت خالی اینجا نیست منم یه مقدار خسته شدم.
باز هم کمی نگاهم کرد و سپس مکثی کرد و سرش را به علامت بله تکان داد و به آن طرف تر رفت. به جلو رفتم و سپس گوشه نیمکت نشستم. چهره اش را مدت ها بود که میدیدم پس نیازی به دید زدن صورتش نبود. می خواستم بروم سر اصل مطلب پس گفتم:
_ببخشیدا من یکمی کنجکاوم به خاطر همین می خوام ازتون یه سوال بپرسم. نزدیک به یک ساله که من هر روز صبح میام اینجا و عین همه اون روزا شما رو اینجا میبینم که کاملا سکوت می کنید و به این درخت زل میزنید یه جوری نگاش میکنید آدم فکر میکنه این درخت چی میتونه داشته باشه که یکی اینجوری نگاش کنه.
+الان منظورت اینه که واست توضیح بدم چرا هر روز میام اینجا؟
این را گفت اما هیچ عصبانیتی در صدایش نبود اما رنگ نگاهش تغییر کرد و غم چشمانش بیشتر شدو سرش را پایین انداخت.
+الان که فکر میکنم شاید اگه بعد از سالهابا یکی در و دل کنم راحت تر شم اما بعید میدونم.
دستی در جیب کتش کرد و عکسی را به بیرون آورد. عکس قدیمی بود اما قیافه ها در آن کاملا واضح بود. اولین شخص داخل عکس زن جوان و بسیار زیبایی بودکه دختر کوچکی با موهای خرگوشی بغلش بود و سومین شخص داخل عکس مرد جوان خوش قد و بالا و جذابی بود که درکنار زن جوان ایستاده بود که گمان کنم ان مرد خودش بود. عکس را جلوی چشمانش آورد.
+سی سالا پیش بود. تولد سه سالگیش یادم میاد وقتی به دنیا اومد حس عجیبی داشتم از همون اول عاشقش شده بودم. اسمش رو گذاشتم پریزاد. حالا عزیز من سه سالاش شده بود. اون روز من اورده بودمش پارک دقیقا همینجا می خواستیم با هم یه درخت بکاریم، یه نهال گیلاس. آخه گیلاس خیلی دوست داشت. با اون دستای کوچولوش یه بیلچه رو گرفته بود و داشت خاک رو میکند. تقریبا یه یک ساعتی از کاشتن نهال گذشته بود. من رفتم براش بستنی بخرم مثل ابلها تنهاش گذاشتم دخترم رو دقیقا روی این نیمکت نشونده بودم با دوت بستنی توی دستم برگشتم اما چه فایده دختر کوچولوم نبود غیبش زده بود کل دنیارو گشتم اما نتونست پیداش کنم.
برق اشک را درچشمانش دیدم مرد مغروری که من طی این مدت شناخته بودم می خواست گریه کند حسابی ناراحتش کرده بودم و حالا حرفی برای گفتن نداشتم.
_ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم.
اما او دیگر چیزی نگفت و باز هم به همان تک درخت گیلاس زل زد. من هم دیگر طاقت آنجا ماندن را نداشتم پس راهم را کشیدم و رفتم.
گاهی وقت ها نباید زندگی دیگران را زیاد کاوید و آن را گشت. چون برای بعضی ها نبش خاطرات مانند همان ریختن نمک بر روی زخمی کهنه است.
نویسنده :دریا سعیدی
دبیرستان: آزرم کرمانشاه
دبیر: خانم پرستو رستمی
آرام آرام زمان طلوع فرا می رسید. قلبش دیوانه وار به سینه مشت می زد. خورشید، دلبرانه از پشت کوه ها سرکی می کشید. پشت چشمی نازک میکرد و دل می برد.
بعد از لحظاتی چند، که انگار چندین سال گذشت، لحظه موعودِ کویر فرا رسید. خورشید طلوع کرد و چهره زیبایش را سخاوتمندانه، به رخ عالمیان کشید.
سر تا پای کویر،همه چشم شده بود.ولی فقط نگاه نبود که روانه معشوق می کرد. عشق بود، عشق!
زمزمه وار گفت:طبقات آسمان را گشته ام؛ صحرای ابدیت را درنوردیده ام؛ اما مخلوقی زیبا تر از تو به چشم ندیده ام!
دریا در همان حوالی نظاره گر کویر و خورشید بود.
خواست که رخ نمایی کند. بادی به موج هایش انداخت و خروشی به آنها داد.
توجه خورشید جلب شد. از دور نگاهی به دریا کرد. در نظر خورشید،دریا زیبا تر از کویر بود.
خورشید،لبخند گرمی به دریا زد.کمی آتش روی گونه هایش ریخت تا گونه های قرمز و برجسته اش، سرخ تر و دلبرانه تر شوند.
خورشید به مقصد دریا حرکت کرد.
کویر غمگین شد. دانه های شن و ماسه از چشم هایش سرازیر شدند.
بین خودمان بماند؛ کویر هم روزی دریا بود.اما به خاطر عشق به خورشید، دوستی او را برگزید و تبدیل به کویر شد.
نور خورشید دریا را کویر کرده بود.اما همان خورشید، به خاطر زیبایی دریا را برگزید.
کویر نزدیک تر رفت. به خورشید و کویر رسید.
از کویر پرسید: چرا خورشید تو را انتخاب کرد؟
دریا گفت: به خاطر اینکه من زیباترم.
کویر گفت: من که به خاطر خورشید از زیباییام و همه چیزم گذشتم؛هر روز گرمای طاقت فرسای نزدیکی به خورشید را با جان و دلم تحمل کردم و باز عاشقش بودم.
دریا گفت: مشکل تو همین جاست، برای اینکه دیگری را بیشتر از خود دوست داشتهای. کویر همان طور که در فکر حرف های دریا بود از آنجا دور شد.
کمی بعد، شعله های خورشید را دید که یک به یک بر سطح دریا خاموش و سرانجام ناپیدا شدند.
نویسنده: هانیه برومند
دبیرستان پروین اعتصامی برازجان
دبیر: معصومه محتشمی
روی زمین همچون همیشه بر محور خود در حال چرخش بود.احساس شادابی داشت و همین طور می چرخید و می چرخید.....
ناگهان توجهش به تعدادی انسان جلب شد که بر روی کوه با حیرت به آسمان می نگرند و از شگفتی اینگونه خلقتی در عجب هستند.
زمین به آسمان رو کرد و با چهره ای عصبانی و دلخور گفت:ای آسمان تو چه داری که این انسان ها از دیدنت حیرت می کنند و به منی که تمام کارهایشان را فراهم می سازم بی توجه اند؟!
آسمان به زمین روی کرد و گفت :اینها محو رنگ آبی من هستند.
زمین گفت:من که از تو رنگا رنگترم و دریایی دارم همچون تو آبی...
آسمان گفت :آری مشکل همین جاست که تو یک رنگ نیستی و علاوه بر آن من از تو بالاترم و انسان ها به هرچیز و هرکس که بالاتر است اهمیت میدهند.
زمین همچنان که در فکر بود دید که انسان ها در خانه های روی او پناه گرفته اند....
نویسنده: زهرا فنایی،
دبیرستان صلای دانش،
خراسان رضوی، شهرستان گناباد
دبیر: خانم مریم میرمحرابی
انشای جانشین سازی با موضوع دل
آه خدای من مگر من چه کرده بودم که مرا آفریدی؟حق من از دنیای قشنگت فقط شکستن بود؟
با تمام وجود از دردهایم از گریه هایم و از شکستن هایم میگویم.به یاد دارم اولین درد را :من برای اولین بار عاشق شده بودم نمیدونم ولی چگونه ولی با دیدنش هوش از سرم میرفت و تند تند به دیواره خونین بدنم کوبیده میشدم زمان زیادی گذشت که بالاخره صاحب من با آن کسی که دوستش داشتم آشنا شد ولی امان از دست عشق های بیخودی عشق هایی که سر انجام به جدایی خطم میشود .حدودا ۶ماه گذشته بود که صاحب من فهمید که معشوقش اون را دوست ندارد و این یعنی ته نابود شدن من .صبح تا شب گریه های بی امان صاحبم گله گذاری از خدا و بهانه گیری و ناراحت و گوشه گیر شدن و من روز به روز غمگین تر از دیروز .....
هر روز بر سر من کوبیده میشد نمیدانم با چه چیزی ولی درد داشت سرم را شکست باعث شد که من آسیب ببینم اینقدر درد داشتم که نفهمیدم کی خوابم برد خوابی که باعث شد صاحبم هم بخوابد فقط فهمیدم که مرا با یک دستگاه از خواب بلند میکردندولی من چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم ....
بعد از مدتها از خواب بیدار شدم دیگر خبری از سر شکسته من نبود ولی جایش در بدنم خود نمایی میکرد صاحبم دیگر نمیخندید گریه هم نمیکرد .من سنگ شده بودم دیگر احساس هیچ دردی را نمیکردم فقط صبح تا شب خیره به زخم روی بدنم بودم زخمی که خودمم نفهمیدم چطور شد مگر من کار اشتباهی کرده بودم من فقط کسی رو دوست داشتم ولی قدر دوست داشتن مرا نداشتن و مرا شکستن آری صاحبم مرا شکست مرا غمگین ترین قلب دنیا کرد مرا تا مرز مردن کشاند ولی من هنوز زنده ام ،زندگیی که اگر نباشم خیلی بهتر است چون احساسم مرد احساسی که به من تولد و شکوفاشدن زندگی جدیدی بخشید زندگی که خنده در آن حرام بود و فقط شکنجه دادن دیگران جایز بود آری یک زخمایی هستن ، بجای اینکه پوست را باز کنند ، چشم هارا باز میکنند :)
زندگی جدیدت مبارک من
نویسنده: شقایق صالحی شهرقدس
موضوع انشا: طلوع خاطرات
در رد آرام قلم روی بوم روزگار، طراح هستی را میبینی و رنگین کمان زیبای غروب، چشم هایت را می نوازد!
اما... حسی عجیب خود را به رخ این زیبایی ها می کشد...
حسی که بوی دلتنگی میدهد؛
یاد تک تک بهار ها و تابستان ها و پائیز ها و زمستان هایی می افتی که لحظه به لحظه شان را لمس کردی!...
و آدم هایی که روزی دوستشان داشتی و سال هاست در باغ قلبت، نیمکتی دارند برای همیشه!...
و یاد کودکی هایت می افتی... چقدر زود در کتاب زندگی، صفحاتشان را ورق زدی!...
و خنده هایی که گرمابخش دل ها بودند و گریه هایی که دست و پای باران را گم می کردند...
در انعکاس این غروب زمستانی، تمام لحظاتی را مرور میکنم که خیلی زود دیر شدند!...
لحظاتی که بی هیاهو آمدند و بدون خداحافظی رفتند...
و قدمشان حسرتی شد از جنس خاطره...!
همان هایی که وقتی دلت میگیرد، زودتر از همه به عیادتت می آیند...
هنگام غروب، طلوع میکنند...
وسط نوشیدن یک فنجان چای دلتنگی...!
نویسنده: ماریه سیف اللهی
نگارش دهم درس پنجم
جانشین سازی
این روز ها شده ام اسطوره قوی بودن! برای هر مثال که ثابت کنند طرف شخصی قوی است مرا نام میبرند.
پدر من مانند کوه استوار است.شما فقط شکل ظاهری من را میبینید اما اگر ب درون من بیاین میبینین چقدر سختی کشیدم تا ب این عظمت برپا شوم.
درون من تیکه تیکه سنگ هایی است ک سال ها برای جمع کردن انها تلاش کردم.
خودم را از صفر به صد رساندم و باعث افتخارم است.
البته سختی هایی هم دارد.
من در سرما میمانم در صورتی که درخت پاییز و بهار یه حال و هوای خاصی دارد.
تابستان ها گردشگران از من بالا میروند
قلقلکم میگیرم .تصور کنین هزاران مورچه از بدن شما بالا برود.
اما با این حال من خیلی از موجودات را در خودم پرورش میدهم!
خانه امن برای حیوانات کوچیک و بزرگ.مثل یک مادر .
من گاهی دلسرد میشوم از تکرار و تکرار اما هیچ گاه اجازه ندادم که موجودات دیگر بفهمند در من چ میگذرد.
اما من میدانم روزی بلند میشوم و از اینجا میروم.ان روز دیر نیست!
انسان ها برای مثال میگویند قلبش سنگی است.و عاطفه ندارد.
اما قلب سنگی بسیار زیبا تر است جاودان میماند.
و میتواند سال های زیادی ب موجودات کره زمین سود برساند!
چه صحنع دردناکی ک من از این بالا سوختن جنگل هارا تماشا میکنم.
دردناک است ک من هزاران سال میمانم و شاهد از دست دادن تک تک دوستانم میشوم!
خیلی دلم میخاست با کسی حرف بزنم مثلا وقتی ادما اومدن و لا به لای سنگ های من فریاد میزنند و درد دل میکنند بجای تکرار حرف خودشان من هم درددل کنم که شاید باری از رو دوشم برداشته شود و احساس راحتی کنم.
به هرحال هرچه که هست با وجود تمام سختی هایی ک میکشم من به خودم افتخار میکنم!
نویسنده: مبینا طهماسبی
دبیر: خانم زهرا ایرانى،
موضوع انشا: قطرات باران
از مدرسه که داشتم می اومدم شکمم قاروقور میکرد از گرسنگی سر به تنم نبود مادرم ناهار را روی میز چیده بود.
با خوشحالی به طرف مادرم دویدم و گفتم ناهار اماده است گفت بله گفتم اخ جون گفتش مگه چقدر گشنته که با دیدن میز ناهار انقدر خوشحال شدی گفتم از گشنگی حالم داشتش بد میشد گفت لباساتو درار دستو صورتتو بشور بیا سرمیز گفتم چشم سر میز نشستم همین که اولین قاشوقو خوردم یهو رعدوبرق زد از ترسم دویدم به سمت مادرم مادرم مرا در آغوش گرفت و نوازشم کرد و شروع کرد لالایی خوندن لالا گل پونه بابات رفته سر کوچه لالا عزیزم لالا همین طور که مادرم لالایی میخوند توی بغلش خوابم برد بعد رعدوبرق زد.
و باران شروع کرد به باریدن چیک چیک قطرات باران به پنجره خونمون چنگ میزد با خوشحالی به طرف پنجره رفتم و گربه ای را که از ترس خیس شدن به طرف لونشون میرفت را دیدم و ابری را دیدم که جلوی افتاب بود قدیمی ها می گویند بهش میگن خورشیدگرفتگی قطرات باران همچنان می باریدو زیادوزیادترمیشودایا تابه حال شنیدید که میگویند قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
نویسنده: محدثه ولی - شهر قدس
موضوع انشا: سرگذشت قطره باران
نامی برای نوشته: قطره بارانی دلتنگ هستم...
ای آدمیانی که بر روی کره زمین زندگی می کنید،آیا تا به حال برایتان پیش آمده که دلتان به اندازه پهنای آسمان بگیرد و همچنین برای کسانیکه در آسمان زندگی می کنند،تنگ شود؟شاید با خودتان بگویید این چه سؤالی است؟!معلوم است جوابش منفی می شود.ولی این را بدانید...امروز دلم هوایتان را کرده است و برایتان تنگ شده است.
همیشه دلم موقع هایی که هوا آفتابی است برای زمین و اهالی اش تنگ می شود.زیرا خیلی وقت است که به زمین سفر نکرده ام.آخر می دانید،هر وقت که خدا بخواهد من به زمین می آیم و هر وقت او اراده کند،آسمان ابری می شود.ولی من امروز از خدا می خواهم به زمین بروم و با دوستانم ملاقات کنم.مگر من چه گناهی کرده ام؟
دل است دیگر...گاهی همچون هنگام غروب آفتاب دلم می گیرد و دوست دارم با زمینی ها عشق بازی کنم.
وای...خدای من...آسمان چرا تیره و تار شد؟!گمان می کنم همان دعایم مستجاب شده است.آخر من یک دعا و آرزوی دیگر نیز دارم.دلم می خواهد با باریدن خود دیگران را شاد و مسرور کنم و حس خوبی به آنها دهم.لطفا مرا به شیشه اتاق دختری تنها بیانداز که شاید با دیدن من به آرامش روحی عمیقی دست پیدا کند و غم هایش را فراموش کند.اما امیدوارم چنین دختری در زمین نباشد چون من خوشحالی و شاد بودن دیگران را می خواهم نه غمگین بودنشان را.
دیگر وقت آمدنم به زمین فرا رسیده است!بیشتر مواقع در همین زمان دست دوستانم را می گرفتم و با آنها به زمین می آمدم ولی حتی برای یک بار هم که شده می خواهم سفر به زمین را به تنهایی تجربه کنم.در بین زمین و آسمان بودم و به این فکر بودم که خدا این دعای من را نیز مستجاب کند که ناگهان با صدای تق تق به شیشه ای خوردم.وای...خدای خوبم...تو چقدر مهربانی!این آرزوی من هم برآورده شد.مگر می شود؟!...خدایا تو فوق العاده هستی!
دخترک کنار پنجره اتاقش نشسته بود و با صدای هق هقی بلند گریه می کرد.مرا دید و با دیدن من کمی آرام شد.آخر چه کسی توان این را داشته که دل نازک این دخترک را بشکند؟مردمان زمینی چقدر ظالم و بی رحم شده اند!هی...ولی در هر صورت من خیلی خوشحالم چون باعث آرام شدن یکی از دوستان زمینی ام شده ام.
خورشید طلایی رنگ کم کمک گیسوهای طلایی اش را بر زمین می انداخت.چقدر زود و سریع!هنوز تازه که به زمین آمده ام...
وقت بخار شدن من فرا رسیده بود.فقط قبل از بخارشدنم،دعایی برای آن دختر کردم و آن دعا این بود که دفعه بعد که به زمین می آیم او را گریان و دل شکسته نبینم.
نور خورشید به من تابید و باعث بخار شدن من شد و من هم بسوی آسمان پرواز کردم.امیدوارم دعای آخر من نیز برآورده شود چون به مهربانی و عطوفت خدایم پی برده ام و می دانم که او دعای همه بندگانش را اگر به صلاحشان باشد،برآورده می کند.
آری...به راستی که او شنوای داناست و صدای من به این کوچکی را می شنود...!!!
نویسنده: فاطمه منصوری
_____________________________________
موضوع انشا: سرگذشت قطره باران
قطره باران
🌧️باران رحمت الهی است و همه ی بدی هارا میشوید.قطره ای هستم که با سرعت زیادی به سمت زمین در حرکت بودم به جز من قطره های دیگری هم بودند که همگی روزها منتظر مانده بودند تا فرود آیند.😊
گاهی باد مسیرمان را جابجا می کرد کم کم به زمین نزدیک می شدم و همه چیز واضح تر شده بود در همین فکر بودم که ناگهان با سرعت به چیزی برخورد کردم و در چیزی جایی گرفتم آری درست است.😉
من در میان برگ های یک درخت تنومند🌳 که میوههای سرخی داشت گیر افتادم باد برگها☘️ را تکان داد و من نمیتوانستم همه جا را ببینم نهر کوچکی کنار درخت جاری بود درخت هایی با میوه های سرخ و نارنجی و گرد.
با سوزش چه چیزی در ذره ذره وجودم بیدارشدم و نوری به شدت بر من تابید همان دوست فراری خودم خورشید بود🌞 ما همدیگر را در آسمان کم میدیم چون هر وقت ما میآمدیم خورشید می رفت.
در همین فکر بودم که درخت تکان شدید خورد و من از روی برگ کنده شدم و از روی هر برگ به برگ دیگر سر خوردم و با سرعت به درون نهر کوچک کنار درخت سقوط کردم.🌊
نویسنده: مبینا صلاحی
دهم تجربی دبیرستان عطار
دبیر: خانم فیضی
موضوع انشا: باران نمی بارد
از خیابان های خشک و بی عبور تهران که می گذرم همه چیز برایم خسته کننده به نظر می رسد.
قدم،قدم،قدم، راه را آرام آرام و با سکوت طی میکنم اصلا دیگر حوصله ی هیچ چیز را ندارم.
هوا بی روح تر از همیشه بود،خشک و سردو خشن....
همچنان راه میرفتم قدم به قدم هوا سردتر می شد؛بخار هوا از دهانم گرم تر بیرون می آمد.
دیگر درخت های تنومند آنجا برایم اهمیتی نداشت،دیگر قدم زدن در آن خیابان رنگارنگ اهمیتی نداشت .
یک عصر زمستانی که فقط سرمایش سوزناک بود اما،اما زمستان مگر بدون برف و باران هم می شود . درست است که در چند سال اخیر هیچ برف دلنشینی در تهران به زمین و دل ننشسته است ولی باران هم دیگر نمی بارد.
این خیلی غم انگیز ....
هیچ کس درگیر این موضوع بزرگ و مهم نبود چرا که آنها مشغول به کارهای واجبشان بودند و هیچ کسی توجهی به این مشکل بزرگ نمی کرد .
کارهای این دنیا مارا از همه چیز بازداشته است ،همه چیز!
باران نیست ، باران نمی بارد و این یک حقیقت تلخ است! یک حقیقت محض که خواهی یا نخواهی باید پذیرفتش!
شاید اگر الان مثلا:چند سال قبل بود با نباریدن باران مردم به فکر چاره اندیشی بیفتند ،چقدر ما تغییر کرده ایم .
درست است که کاری از دستان ما بر نمی آید اما ما وسیله ایم
بهترین راه این است که به اقامه نماز بایستیم و از خداوند طلب بارش باران کنیم .
این کمبود بارش ها حاصل چیست ؟ یعنی خداوند ما را مشمول لطف و رحمت الهی خود نمی کند....
نه این افکار غلط است .
صبر خدا بسیار است و لطفش فراتر از دریاست ....
از خدا بخواهیم خدایا سرزمینم را سیراب ساز. آمین
فاطمه نظامی - پایه هشتم
موضوع انشا: جام جهانی روسیه
من از ده سالگی عاشق فوتبال بودم.
البته یه دوستی دارم که اون منو به این راه هدایت کرد. که خیلیم ازش ممنونم چون پنجره ای جدید
توی زندگیم و طرز زندگی کردنم ایجاد کرد
به دیوار اتاقم پرچم تیم ها رو بزنم
که لباس بازیکنای محبوبم رو بگیرم
کلاس فوتسال ثبت نام کنم
و ...
همیشه دوست دارم بازیکن همه چیز تمام باشم و چه ورزشی بهتر از فوتبال که سراسر آن هیجان است و هیجان است و هیجان.
بعد از اینکه راهیابی تیم ملی ایران به جام جهانی قطعی شد دیگر تحمل نداشتم و باید هر طور که شده خودم را به روسیه میرساندم اما بعدها در تصمیمم تجدیدنظر کردم.
چون اولا هوا سرد هست و دوم هم اینکه حال ندارم شال و کلاه کنم و پاشم برم روسیه که چی؟ فوتبال ببینم؟ (مگه اینکه با این گفته ها خودم رو راضی کنم که نرم)درسته یکی از آرزو هام اینه که به ورزشگاه برم
ولی..
خوب همین تلویزیون خودمان هم به صورت فول اچ دی همه ی بازی ها را نشان می دهد دیگر.
البته امشب مراسم قرعه کشی گروه بندی تیم های حاضر در جام جهانی فوتبال روسیه را تلویزیون نشان می دهد و من دل تو دلم نیست که ببینم بالاخره چه تیمی با ما همگروه می شود.