نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: ترانه بی کلام
در گوش باد می پیچم و صدای باران را زمزمه می کنم. شاید دلش باران بخواهد و به دنبال ابر های دور دست برود.
دور و بر گوش کری پرسه میزنم؛ اما از گوش او نمی توانم وارد شوم چون تمام ترانه ها در ذهن او نقش بسته اند.ترانه های زیبای سکوت؛سکوت بی صدا،سکوت بی خبر،سکوت بی نوا.او راهش جداست با ترانه هایش.ترانه هایی که همیشه در دل خودش باقی خواهند ماند و هیچ وقت تکراری نمی شوند و هیچ کس دیگر آن را نمی شنود.نمی دانم شادند یا غمگین اما می دانم من بی کلام به آن راهی ندارم.
هر کس با توجه به حال دلش مرا معنا می کند و آن حسی که میخواهد از من می گیرد.یکی خسته از هوای تنهایی هق هق هایش را همراهم می خواند.یکی نوای خنده های نوزاد دور از خود را به یاد می آورد.یکی هم همزمان با من روی میز چوبی پوسیده کنار اتاق،با دستانش ریتم می گیرد.شاید هم آنقدر برای دخترک تکرار شده ام و همراه تمرین هایش بوده ام،بعد از اینکه به صحنه برود و آخرین قدم ها را بر دارد،دیگر به من گوش نخواهد کرد.می بینی،حتی من هم می توانم آزادی بدهم.
نمی دانم در نقطه اوج که سه ساز پیانو و ویالون و فلوت همراه می شوند نوازنده ها چه حالی داشته اند.آیا در آن لحظه پسرک را که هنگام گوش دادن به من می ایستد و دستش را به دیوار تکیه می دهد و اشک می ریزد و پیش مادرش می رود و او را در آغوش می گیرد را تصور می کردند؟و آیا واقعا به قدرت و احساسی که به من می دادند باور داشتند ؟و یا حتی حال و هوای دلقک را که پشت صحنه لحظه ای خودش بود و گریه کرد چه؟آن ها می دانستند اولین ترانه ی زندگی کودکی که تازه با یک گوش می تواند بشنود بوده ام؟
زندگی می چرخد و شاید من روزی، جایی که هیچ کس نمی داند، تلاطم های رودی را آرام کنم و به ماهی آرزوی پرواز بدهم.
نویسنده: ریحانه زمانیان
دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان شاهد شهدای اقتدار ملارد
نگارش دهم جانشین سازی
موضوع: وقتی هنوز نباریده بودی
توهمان ابر سفید پنبه ای بودی که وقتی هنوز نباریده بودی آرزو میکردم هرگز نباری که من هرروز بیشتر تماشایت کنم و میدانم تو عاشق فداکاری بودی،تومیخواستی بباری به خاطر خشکسالی،به خاطر گیاهان خشکیده که برای باریدن تو له له میزدند ،به خاطر غم و اندوه مردمان خشکی زده ی این سرزمین که هر روز نماز باران می خوانند وبه خاطر تمام کسانی که هرلحظه تماشای تورا ازمن دریغ کردند.
اما من، یک بار برای همیشه ازتو خواستم که نباری که خودخواه نباشی
تو اما نفهمیدی یاخود را به نفهمیدن زدی یا گول این آدم های فرصت طلب که تو را فقط برای آبیاری زمین های زراعی خود میخواستند خوردی.
تو از آن ابر جداشدی و باریدی
تو در ساحل آرام من طغیان کردی
تو غرور این دریای مغرور و پروسعت را شکستی و از آن یک کودک گریه رو ساختی و امروز من این سخن را که(دلت مانند دریاست)را نقض خواهم کرد .مگر بزرگی به وسعت ظاهریست؟!
تا چشم گشودم تو را درآغوش خود دیدم، آری چه اقبال خوبی!
خدا تورا از پیش چشمانم درآغوشم افکند تو خوش حال بودی و می خندیدی من اما متعجب بودم درآن چهره ی پرشور و شعف تو ...
من پس از تو وسعت یافتم، آرام شدم، دیگر شور نبودم و شیرین شدم
تا خواستم باتو کمی سخن بگویم ،خورشید وجود زلالت را ازمن دزدید ، تو دوباره بخار شدی و به آسمان رفتی و امروز سیصد و شصت وپنجمین روزیست که آرزو میکنم دیگر هرگز نباری...
نویسنده: فرشته جعفری
دبیر: خانم اسکندری
دبیرستان امیرکبیر ملارد
نگارش دهم درس پنجم جانشبن سازی
موضوع: ماه
من، جواهری ازتبار خلقت بی همتا هستم؛اماهزاران حیف؛که سیاهی چنگال ظالمانه اش راروی سینه ام ماندگار کرده است.
آه!دلتنگم برای آن روزهایی که درکنار الماس ،دوست قدیمی ام،درخشندگی ام را به رخ می کشاندم.اماحالا دیواری که خدا میان من ودوستانم،بنا کرده ،سیاهی آسمان است.
توافق ما ازهمان ابتدا این گونه بود:شب هنگام،چهره ی سفیدساده ام راکه از اجدادم به ارث برده ام،نمایان کنم.اهالی زمین سنگینی محنت وناامیدی واشک هایشان را روانه ی آسمان می کنند؛وچشم هایشان پرازمن می شود.باغروب خورشیدورخت برداشتن روشنایی ،خداوندقلم سفیدبی ریای بوم نقاشی اش را روی سیاهی،هنرمندانه به نمایش می گذارد.سیمای یگانه ام ،سیاهی وپلیدی شب رابه انحصار می کشاند؛گویی تاریکی تبدیل به روشنایی می شود.
هنگامی که دلتنگی قلبم را می فشاردودرتنگنا قرار می دهد؛غم درمیان چشمانم لانه ای می سازد،به گونه ای که ازاشک هایم ستارگان متولدمی شوند.سالها گذشت...حال دیگر،اهالی زمین اززیستن درسیاره یشان خسته شده اندوبی تابانه دیدارمرا به انتظار می کشند.
من،این میزان ازمحبوبیتم رامدیون پروردگارجهانیان هستم.اوبود که درمیان خوش هایم مرا ازدوستانم جداکرد،تاطعم شیرین عشقش رابرقلبم بچشاند؛حلاوتی این چنین نچشیده بودم!
به بلندای آسمان ،احساس بالندگی می کنم،چراکه به حضرت دوست نزدیکم...
نویسنده:خوشبخت
دبیرستان شریعت،قرچک
دبیر: خانم مریم کلانتری
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من فانوسم!
و آنگاه که چشم گشودم سوختن را آموختم, سوختنی که وجودم را آتش می زد اما چه کنم که من همانم ! همانی که در دل شب در دستان پسرک ماهی گیر کنار دریا می نشیند ; گوش می دهم تمام دردهایی که به دریا می سپارد، روشن می کنم اتاقک چوبی دخترکی را که کنج پنجره می نگرد ستاره های شب را.
همان فانوسی که در دستان پیله بسته پیرمردی که در سرخی غروب به خانه می رسد, همان فانوسی که در کنج آشپزخانه به عاشقانه های یک مادر می نگرد . اما که دانست که من چه ها کشیدم , از دردهایی که کشیدم سرخ شدم , از آرامش آنها آرام شدم و نیلگون اما عادلانه نیست که من دل نوشته بسازم اما ندانم برای که وبرای چه؟!
گویا باید به همان سوختن ادامه دهم , نمی دانم شاید هم این یک تقدیر است , تقدیری به بلندای یک قله , به کوتاهی یک زندگی، آنقدر کوتاه که طولانی بودنش را حس نکردیم باشد تا قدرمان را بدانند.
نویسنده: فاطمه استادی
دبیر: خدیجه همتی
دبیرستان: حضرت زینب (س) منطقه نازلو، ارومیه،
استان آذربایجان غربی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: من برفم!
در داخل حیاط سرد نشسته ام.
به دانه های زیبای برف خیره شده ام.
آن ها دست به دست هم داده اند و پیراهنی سفید بر تن حیاط پوشانده اند .
همگی ب یک شکل هستند.❄️❄️ نگاهی به خود میکنم ،
عجبا من شبیه آن ها هستم !
آرام آرام خورشید خانم خودش را نشان می دهد و اهل خانه به حیاط می آیند.
آنان نیز مثل من مهمان چندساعت یا چند روزی خواهند بود،
به این پیراهن سفید رنگ نرم ب آرامی و با محبت نگاه میکنم .
چه احساس خوب و لذت بخشی دارد دیدن این زیبایان سفید نرم !
ای کاش میتوانستم سخن بگویم و این حس و حال را برای شما بازگو نمایم.
ساعت ها میگذرد، متاسفانه دیگر وقت خداحافظی کردن است. اهل خانه با پا گذاشتن بر روی من کم کم وجودنرم و نازک مرا له می کنند و رفته رفته نور خورشید با گرمایش مرا ذوب میکند.
حال از پیشتان می روم اما روزی باز هم خواهم آمدو با دوستانم حیاط خانه تان را چون عروسی زیبا سفید پوش خواهیم نمود.
به امید دیدار
نویسنده: رویا قهرمان پور
دبیر: خانم سولماز شاپوران
دبیرستان غیر انتفاعی نابغه
استان آ شرقی، تبریز ناحیه ۳
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: برف
من همان برفی ام که می نشینم بر لب هر انسانی،شادش میکنم ،بازی اش میدهم و میروم،من همان برفی ام که با خانواده ام تمام شهر را به سرما میکشیم ،من همان برفی ام که خیلی ها روزی صدبار آرزویم میکنند.
آنقدر نازک نارنجی ام که با کمی گرما نابود میشوم،آنقدر خوبم که همه را خوشحال میکنم،آنقدر کوچکم که به تنهایی دیده نمیشوم،من برف هستم!
روزی نشستم بر دستان کودکی،دستانش نرم بود آن گونه که لپم را نوازش میکرد،دستان کوچکی داشت،بوسه ای بر دستش زدم نگاهی به صورت معصومش کردم بسیار زیبا و تو دل برو بود،چشمان رنگی اش از دور هم نمایان بود.
با او مسیر خانه را طی کردم به خانه آنها که وارد شدم گرما خانه مرا آب کرد،قطره ای شدم،رفتم،و به رودی ملحق شدم.
تصویر آن کودک در ذهنم مرور میشد ،تا به حال چنین حسی به من دست نداده بود.
بعد از سال ها چرخش و گشت و گزار بالاخره آن روز رسید ،وقت برف شدن است!!
آرزو داشتم دوباره آن کودک را ببینم.
بادها وزیدند و مرا بردند به همان جایی که آن کودک را دیدم،بر روی شانه یک مردی نشستم و تا مسیری با او رفتم،و پس از طی مسیری از روی شانه اش پایین آمدم و بقیه مسیر را خودم طی کردم.
همان خانه را دیدم روی شیشه پنجره آن چسبیدم و داخل خانه را برانداز کردم ولی او را ندیدم ،تمام شب را چشم انتظار در آنجا ماندم ولی خبری از او نبود.
روز بعد آفتاب دوباره مرا آب کرد و بازهم انتظار و باز هم فکر آن کودک که مرا بی قرار میکند.
سال ها گذشت و من هم درگیر چرخه حیات!!
فکر کنم بیست سال از آن ماجرا میگذشت،که در یکی از کافی شاپ های ایتالیا او را دیدم،نمی دانم چرا بغض کردم شاید اشک شوق باشد!!
ولی او دیگر آن کودک کوچک نیست،او دیگر بزرگ شده بود.
ولی چشمانش همان رنگ را داشت و همان جذابیت!!
منتطرش ماندم پس از کمی انتظار از آن مکان خارج شد،به سرعت دویدم و بر دستش نشستم،همان حس را داشتم حسی مانند عشق بود! من عاشق دستان لطیفش،لبخند زیبایش و چشمان جذابش شدم و برای همیشه از پیش او رفتم ،ومن ماندم و عشق جا مانده!!!
نویسنده: کوثر محفوظیان
مدرسه پروین اعتصامی
شهرستان: ماهشهر
نگارش دهم درس پنج جانشین سازی
موضوع: آدم برفی
سلام.من آدم برفی ام،بسیار تنهایم.خیلی دوست دارم بچه ها بیایند و همدمی برایم از برف درست کنند.
اینجا خیلی سرد است ،الان دارد برف می بارد،آسمان پر از بلور های زیبای برف شده است .نور ماه به بلور های زیبای برف برخورد میکند،انگار ستاره باران است.بلور های برف در آسمان دارند با هم پچ پچ می کنند،خیلی دوست دارم با آنها صحبت کنم. یکی از آنها را صدا می زنم: آهای، ای بلور زیبا که همچون الماس درخشنده ای ، میایی با هم گپی بزنیم. اما آنها به من توجهی نمی کنند . دارم لحظه شماری می کنم که صبح شود و خورشید خانم را ببینم،تنها اوست که با من صحبت می کند و همدمی برای من است. وقتی او را می بینم قند در دلم آب می شود ،هر بار که نگاه گرمش را روبه من می کند تمام وجودم از خجالت چکه چکه می کند . بگذریم،فعلا مانده تا خورشید خانم بیاید. اوه یک خرگوشت زیبا آنجاست،دارد به پیش من می آید . آمد و آمد و آمد ،پیش پای من نشست ،به من خیره شد ، اما نه،گمان کنم به هویج روی صورتم خیره شده است ،معلوم هست که خیلی گشنه است.دلم برایش سوخت،هویج را کندم و به او دادم تا بخورد،هویج را به سرعت خورد . خوشحال بودم که برای اولین بار در زندگی بخشش کردم. حس خیلی خوبی داشتم و تا صبح با او که پیش پای من خوابش برده بود صحبت کردم. گرمایی را حس کردم . به آسمان نگاهی انداختم،خورشید خانم بود ،از خواب بیدار شده بود . [enshay.blog.ir]
می خواستم به او بگویم که دوستش دارم ،اما خجالت می کشیدم ، می ترسیدم که از حرف من ناراحت شود . بعد از کلی کَلَنجار رفتن با خودم دلم رو به دریا زدم و او را صدا کردم و گفتم: خورشید خانم . ای لاله ی فروزان ،می خواهم چیزی به تو بگویم . به من نگاه کرد و گفت: چه می خواهی بگویی ای آدم برفی زیبا . نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من شیدای تو شده ام ،دوستت دارم. من را به سوی خود میبری؟. خورشید خانم لبخندی زد و گفت: می خواهی به سوی من بیایی ؟. بلند گفتم : آری ،آری می خواهم به سوی تو بیایم. به من گفت: پس کمی صبر کن. با شدت به من تابید . تمام وجودم داشت چکه چکه می کرد . به او گفتم: داری چه کار می کنی؟ ،داری من را آب میکنی . فکر کردم عصبانی شده است . اما او با مهربانی گفت :نترس ،من به تو آسیبی نمی زنم ،خوب می دانم چکار می کنم. من را آب کرد و سپس من را به بخار تبدیل کرد ،به باد دستور داد که من را به سوی او ببرد. باور نمی کردم که دارم به سوی او می روم . رفتم و رفتم و رفتم و به خورشید پیوستم. به ابر تبدیل شدم ،تا ابد در کنار خورشید خانم ماندم و به او عشق ورزیدم.
نویسنده:محمد حسین عباسی
مدرسه ی شهید بهشتی ایلام .
دبیر: دکتر داریوش قیطاسی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کفش
اینجا چقدر ساکت و آرام است!
نمیدانم چرا احساس گلو درد میکنم؟!......آهان یادم افتاد دیروز خانم سارا همراه با خونواده اش به کوهنوردی رفتند و خانم سارا از میان کفش هایش مرا انتخاب کرد.
بعد از اینکه برگشتیم خانم سارا آنقدر خسته بود که یادش رفت مرا تمیز کند و من هم تا صبح گلویم گرفته بود.
دیروز من هم خیلی خسته شدم چون به قله ی کوه رفتیم.
صدایی را می شنوم!فکر میکنم صدای قدم های خانم ساراست👣 .بله،نزدیک و نزدیک تر میشود!و بالاخره درِ جاکفشی را باز کرد......به نظر شما کدام از کفش هایش را بر میدارد دستش به سمتِ من می آید.بله باز هم مرا انتخاب کرد🥰
آخ....آخ...چرا فرچه ی واکس را اینقدر فشار میدهد! صورتم میسوزد!
احتمالا عجله دارد از پله ها هم سریع پایین میرود!
آآآخ کمرم درد گرفت!ای کاش میتوانستم حرف بزنم و حرف دلم را به این خانم بگم ولی نمیتوانم پس باید تحمل کنم........
حرف دل ما کفش ها به شما انسان ها این است که:لطفا به اندازه از ما استفاده کنید ما هم مثل شماها نیاز به استراحت داریم.همیشه ما را تمیز نگهدارید چون ما هم با گرد و خاک حساسیت داریم.آرام راه بروید زیرا ما اذیت میشویم و توان حرف زدن هم نداریم.پس لطفا ما را درک کنید.
امیدوارم به حرف هایم گوش دهید و آنها ها را هیچوقت فراموش نکنید و به آنها عمل کنید.
با تشکر از کانال خوبتون.
نویسنده:زهرا اکرمی
دبیر:سر کار خانم اِبدام
استان لرستان شهر خرم آباد
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کفش
دلم تنگ شده برای آن روزها،برای روز هایی که خوشبو و تروتازه وخاک نخورده بودم ،همه از دور باحسرت نگاهم می کردندتاآن روز که آمدی وبا آمدنت دنیا را برایم جهنم ساختی .چه جاهایی که با من نرفتی !چه رنج هایی که به من تحمیل نکردی! بعضی روز هادلم برای خودم می سوخت ازاین که بد بو وخاکی بودم.[enshay.blog.ir]
یادت هست با من به گل بازی رفتی ؟یادت هست با من چه کردی؟آن روز نزدیک بود ازخفگی بمیرم. نمی دانم چه بدی در حق توکرده بودم که مرا این گونه آزارمی دادی . حالا که این طور است من هم برنامه ی جالبی برایت دارم . ببین چه بلاهایی می توانم سرت بیارم. چند تا سنگریزه در دلم جا می دهم تا با گیر کردن لای انگشتان پاهایت دمار از روزگارت دربیاورندوآن وقت شاید درک کنی که چه نمک هایی را روی زخم هایم می پاشیدی.برای فردایت هم آش خوشمزه ای پخته ام .وقتی به عروسی رفتی هرجا که قدم برداری لیز می خورم تاپخش زمین شوی! تو حتی فکرت هم به طرف من نخواهد رفت وزمین را مقصر خواهی دانست .من هم ازدور برایت خواهم خندید .حالا فهمیدی من چقدر می توانم سنگ دل باشم. قبل از این که آن بلاها را سرم بیاوری، دل نازک و نرم بودم و بازمین خوردنت ناراحت می شدم اما تو ازمن یک اسطوره ی بی رحمی ساختی!
نویسنده :مرضیه بازدار،
دبیرستان شهید حسینی
مراوه تپه، استان گلستان دبیر:خانم شایسته آق اتابای
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: میم
دست به قلم شد, ابتدا مرا نوشت اما در جوهرش مشکلی بود که مرا کم رنگ می نوشت. بعد از تلاش بسیار پررنگ تر و پررنگ تر شدم و دیگر لباس سیاهم را بر تن کردم.
خیلی کم به مهمانی اشعار می آیم ولی وی مرا مجبور به حضور بیشتر میکرد. نمی دانم کلمه چیست ولی آن را میدانم که اگر من نباشم تنها و بی حرف می ماند.
ساعت ها بود می نوشت, ناگهان احساسی بین سردی و گرمی بر رویم کردم. چشم خود را که باز کردم, آبی بر رویم افتاده بود. آری او اشک می ریخت. با هر بیتی که می نوشت گویا رودی از چشمش جاری میشد. معلوم بود خیلی دلش گرفته است.
دیگر نمی توانستم درنگ کنم, هر چه زودتر می خواستم بدانم که چه می نویسد. فقط بغل دستی ام را می دیدم و او هم کلاهی بر سر داشت و از اشک هایش در امان بود. [enshay.blog.ir]
فکر می کنم کم کم شعرش به پایان می رسید. بغض گلویش را قورت داد و با دستانش اشک هایش را کنار زد و شروع به خواندن کرد :میم مثل مادر. همین که جمله اول را شنیدم دلم گرفت. می خواستم دور خود بپیچم و زار زار گریه کنم. دیگر از میم بودنم نفرت داشتم, آخر می دانید او را به یاد مادرش انداختم.
هی می خواست ادامه دهد اما من تحمل شنیدنش را نداشتم. ناگهان توقف کرد, دیگر نمی خواند. احساس می کنم قدم بلند و بلند تر می شود, یا چیزی از من جاری می شود. آری جوهرم بود که با اشک هایش همراه شده بود و راهی سفر شده بودند, حتما آنها هم تحمل این را ندارند. دخترک بلند شد و رفت. بعد از مدتی مهمانی اشعار به هم خورد و همه با هم در هم آمیخته شدند.
دیگر خودم را نمی توانستم حس کنم, آری همه ما غرق در اشک هایش شده بودیم.
نویسنده: نگار زال زاده
دبیر:دخانم اشرفی
استان آذربایجان شرقی، تبریز
دبیرستان ناب ترین ها
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: عشق پروانه
خاموشی همه جا را فرا گرفته بود. نه نوری بود و نه رنگی. تا چشم کار میکرد، همه جا قلمرو تاریکی بود. خسته بودم از این پیله ی سرد و تنها.
در ژرفای خاموش روزهایی که گذشت، هرگز چیزی ندیدم؛ هیچ صدایی نشنیدم؛ گویی دنیایم مرده بود.
اما بس بود هرچه تحمل کردم؛ بس بود هرچه در آغوش تنهاییم اشک میریختم؛ دیگر طاقت تاریکی نداشتم. کاش میشد بدرم پیله ی تنهایی ام را. [enshay.blog.ir]
به آرامی تکانی خوردم؛ پلکی زدم و به روزنه ی کوچک که با زیرکی باریکه ی نور را به خلوتم دعوت میکرد؛ چشم دوختم. بیتاب شدم. با خوشحالی قلتی زدم و با ظرافتی پروانهوار روزنهی زندگی را بیشتر گشودم. حالا، آزادی را میدیدم.
جستی زدم. بال های بیجانم هنوز جوان و بی تجربه بود؛ این دو نحیف وجودم هنوز طاقت پرواز نداشت. اما مگر میشد؟ جنون آزادی بد به جانم افتاده بود. هرطور که بود؛ با بیتابی بالهایم را گشودم و تمام دردهای جنون آمیزش را به جان خستهام هدیه کردم. تن آشفتهام با درد و تحمل عجین بود؛ حال، فقط شوق پرواز جانم را به آتش میکشید.
در کشمکش نخستین نفسهای آزادی و نخستین پرواز، وقتی که بالاخره آن شوق فریبنده رهایم کرد؛ دنیا در پس چشمانم زیبا شد. دنیایی که همه عمرم در آن زندانی بودم دیگر تیره و تار نبود. به جز سیاهِ روزهای تنهایی رنگ های دیگری هم بود. چه دوست داشتنی هر رنگ این بوم نقاشی روحم را نوازش میکرد.
پهنای آسمان اگرچه روبه تاریکی میرفت؛ اما سیاه نشد؛ چمنهای سبز چه زیبا لاله های وحشی را به آغوش میکشیدند. باد، رقصان به آرامش دشت زیبایی میبخشید.
در اولین شبی که بدون غرق شدن در تاریکی و گم شدن در خیال سپری میشد؛ پرواز کردم. با کنجکاوی، اما آرام، گوشه چشمی گرداندم که ناگهان، روشناییای گرم، نظرم را جلب کرد. آرام و با غرور بالی زدم. میدانستم آن نور هرچقدر زندگی بخش و زیبا بود؛ در شکوه و زیبایی بالهایم که عمرم را صرفش کرده بودم؛ خاموش میشد. برای لحظاتی برق حسادت، تنفر را به جانم انداخته بود. میخواستم آن آتش بیاعتنا را به وجودیتی که میدانستم زیبا و برتر است؛ آگاه کنم.
نزدیکتر شدم. با تنازی چرخی زدم و به واکنشش چشم دوختم. هیچ!! آن شعله های موقرِ سر به فلک کشیده حتی ثانیهای نگاهم نمیکرد. باز دوباره، همچنان که گرمِ بیاعتنایم چشم دوخته بودم؛ قدمی به جلو برداشتم. شاید فاصلهام زیاد بود و نمیدانستم.
کمکم، خودم هم به بهانههای سرسخت و توخالیام که برای نزدیک شدن میبافتم؛ پی بردم. نمیدانستم چهچیز از من زیباتر بود که ثانیهای حتی، توجهاش را نثارم نمیکرد. اما میدانستم دیگر نزدیک شدنم از حسادت و غرور نبود؛ نفس به نفس و حال، میتوانستم تپشهای بلند قلب کوچکم را بشنوم. عاشق بودم؛ عاشق اولین نوری که دنیای تاریکم را روشنتر کرده بود.
به دور آن شعله های وحشی چرخی زدم و نزدیکتر شدم. آنقدر لجوج بودم که هفتهها را همدم تنهایی و لحظههارا در آغوش درد سپری کردم تا داستان زندگیام، به همین دقیقههای بیپایان ختم شود. نمیگذاشتم این آتش یخزده کارم را خراب کند. زیباییش، تمام وجودم را کور کرده بود. گرمایش دریای یخزدهی قلبم را گرمتر میکرد. نگاهش را که نصیبم نمیکرد، شعلههای آتشین عشق و حسادت در وجودم زبانه میکشید. ای آتشی که دنیای سردم را روشنتر کرده ای؛ تا کجا گرمم میکنی؟
همچنان نزدیک و نزدیکتر میشدم. شیفته ی کمانههای این گرمای جانسوز بودم؛ غافل از آنکه همین شیفتگی زنجیرم کرده بود.
در پی این دورهای بیپایان، آنقدر نزدیک شدم؛ که دیگر جانی برای پا پس کشیدن نمانده بود. کمکم، بالم سوخت؛ شاخکم سوخت؛ قلبم سوخت؛ اما رهایش نکردم. داشتم جان میدادم؛ وجودم را تقدیمش میکردم. آنقدر ماندم و سوختم و صبح شد؛ صبحی که با طلوعش، آفتاب زندگیام تا ابد غروب و کرد و دوباره تاریکی در پس دیدگانم جان داد.
نویسنده: مریم کاتبی
دبیرستان سیده النساء العالمین
قزوین
دبیر: خانم خانه زر
مطالب مرتبط:
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: شمع شیدا
در قعر تاریکی، در دورنمای غنچه حقیقت،در پس دستان خشک سرمای کبود،منی بودم که سرانجام اسفناک عاشقی دانه برف بر هرم مرگبار نفسها را ترنم میکردم.
ثانیه هایی که میدویدند و مرا تنها تر و خالیتر میکردند،
همچون درخت عزاداری که در سیر از دست دادن واپسین برگ های خود،ریشهاش خشک میشود و پاییز را نفرین میکند.
من نور داشتم، لیک نه برای خود،بلکه خویشتم را سیاهی روزهای تنهایی کور کرده بود و مرا وادار به نظاره گری سنجاب های پر هیاهو با چشمانی بسته میکرد.
میروم و میروم،تا به صفحه ای خالی از خاطرات خود میرسم.
صفحهای سفید و لیک لبریز از حرفهای ناگفته ،زخم های ترمیم نشده و فریادهای نشنیده
سفید است،ولی سیاهی کلماتش اذهان مریض مرا درهم میکشد،
خالیست،ولی پر بودنش،جانم را بر لب ساحل طوفانی دریا میکشاند.
و من میگویم از ان شبهنگام پر از ابهام
از ان طمعی که ستارگان را در خود خفه کرد
و سکوتی که فریادش را تا مغز استخوانم کشاند.
حسش کردم.
در وجودم بود.
صبای اشنایی در گوشم اواز میخواند
و من نمیدانستم او کیست،
همان دانه برف افسانهای که به قصد بازی ابلهانه با گرما میاید؟
بی خبر از آتش سوزانی که زیر خاکستر زمان، با ابرام چندین ساله،تنها به انتظار تلنگری میگذراند تا هستی مرا در زبانههای سرخینش نیست کند.
و لیک لحظهای که او را دیدم،
دیدگانی که دگر هیچ نمیبینند،
دقایقی که زیر بار دشوار نفسهایم زانو میزنند،
هنگامهای که از راه میرسد و راه خود را به افکارم درهم تنیدهام پیدا میکند،
و آن بالهایی که مرا به یاد پرواز بیبال طوطیهای رنگی میاندازد.
و اینک من هستم که بیمناکانه،درپی عواطف خود میگردم
عواطفی که ترس از شرح دادنشان دارم
لرزش صدایی که از عمق وجود برمیاد و همچون اوایی بی معنا بر برگهای خشکیده مینشیند.
نزدیک تر میامد،و من پر نور تر میشدم
بیش بال میزد،و من بیش مجنون میشدم
گدازههای آتشین عشق،از ژرفای وجودم به سطح میآیند و قلب مرا با تصور ثانیههای بیمانند با او بودن،
حریصتر میسازند.
شاید اندکی بود،لحظاتی که از گذرگاه باریک میان ما عبور کردند،و چهبسا دقایقی که خسته از دویدن و نرسیدن،مینشینند و ما را تماشا میکنند.
ما برای رهایی از آغوش مرگ،عاشق شدیم
بی انکه بدانیم مرگ چو مادری دلسوز و مهربان،دست محبت را روانه وجودمان میکند.
ما صدها سخن گفتیم،وهزاران سخن شنیدیم،
یک بار در چشمان یکدیگر خیره شدیم،و بارها و بارها
عاشق شدیم.
نزدیک تر و نزدیک تر،نفس به نفس،چشم در چشم هم، و اما بناگاه خون درون رگهایم خشکید،یادم امد،همان سرگذشت اسفناک برف شیدا و گرمی شوریده حال،
همچون زمستانی که در میان محفل بهار مینشیند و جام مرگ را به نوش جوانه های گندم میدهد.
طمع لمس دستانی که طغیان کرد و سگ های وحشی را به جانم انداخت.
نزدیک میشویم،بیشتر و بیشتر و بیشتر تا انکه،
ثانیهای بعد هیچ نمیبینی،
همه جا سکوت میشود و باد ارام میگیرد
و تنها بالی سوخته که مرا مصمم میسازد در افسانه ها سیر نمیکردم.
مانند خوابی که دست در دست رویا در مقابل چشمانت نقش بازی میکنند و در بحبوبه یکی شدن،در زیر زمین محو میشنود.
و ان شبی که دگر صبح نشد
و شروع پایانی که هرگز خاتمه نیافت
من ماندم تا بپوسم
ماندم تا اشک بریزم
ماندم تا وصف حالمان را بر کهکشان ها بنویسم
من همان درختی بودم که با حسرت و افسوس به اخرین برگ خیزانش مینگرد
همان پاییزی که دگر احدی نخواهد
گل هایی که دگر زیبا نیستند
و شاپرک هایی که پرواز نمیکنند
همچون والی که اواز حزینش را گوشی نمیشنود
و کلاویههایی که زیر تلی از خاکستر،در تمنای نواخته شدن بیصدا میشوند،
صفحهای که سفید ماند،ولی سفیدی که ذوق فروغ را به دار میاویزد
و حال زمستان را ماندن باید.سیاهی را تابیدن باید ، غم را باریدن باید.
پروانه من،در دستانم جانمیدهد.
گل های سرخین بی رنگ،در نگاه حزنالود من،سر به زیر خاک مینهند.
رنگینکمان میمیرد و باران میبارد
و من خاموش نمیشوم
جان را نمیبازم[enshay.blog.ir]
زندگی چون قاصدکی که به دنبال ارزوست،در پی من میاید و نفسهایم را به شماره میاندازد.
میشمارم
مضحک است
اعدادی که پایان ناپذیرند و قوانینی که شکسته نمیشنود
چو قایقی که غرق میشود ولی شناور میماند،
سالها خواهند گذشت و من،میشوم همان شمعی که عاشق پروانه شد،و پروانه میشود همان که از گرمای عشق خود سوخت و ما میشویم افسانهای که کودکان خواهند شنید و بزگان خواهند گریست...
نویسنده: غزل خوش اخلاق
دبیرستان سیده النساء العالمین - قزوین
مطالب مرتبط: