نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: دانه ای در دل دیوار
هوا سرد بود. باران قطره قطره می بارید. انگار داشت کوچه ها را برای امدن بهار اماده میکرد. خانه هایی با سقف هایی گنبدی شکل و خشتی با در های چوبی و قدیمی تصویر خاص و زیبایی به این روستا می داد....
من ، دانه ای کور ، بی انکه دنیا را ببینم ، در بین اجر های یک دیوار گم شده بودم.
در ان جهان تنگ و تاریک ، با باد و باران غریبه ، دور از بهار و نور و مردم بودم اما مدام احساس میکردم بیرون از این بن بست ، ان سوی این دیوار چیزی هست ، اما نمی دانستم ان چیست....؟؟ با این وجود مطمئن بودم.... [enshay.blog.ir]
اینگونه بودن زندگی نیست. من در ان تن کوچکم نگنجیدم ؛ قلبم ترک خورد و دستی از نور مرا به سمت دیگری برد. وقتی چشمم را به روی اسمان باز کردم ، یک قطره نور خورشید یک عمر نابینایی مرا دوا کرد.
من با سماجت اخر خودم را از جرز ان دیوار تاریک بیرون کشیدم ؛ ان وقت فهمیدم زندگی یعنی همین کار...
باد می وزید و قطره های باران به شیشه می خورد...
برف ها کم کم اب میشود ، شب ذره ذره افتاب میشود و دعای هر کس رفته رفته در راه ، مستجاب میشود...
نویسنده: شاینا شریف
مطالب مرتبط:
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: زمان
من می خواهم خود را با چند بیت معرفی کنم:
چقدر ثانیه ها نامردند
گفته بودند که بر می گردند
برنگشتند و پس از رفتنشان
بی جهت عقربه ها می گردند
آه این ثانیه های بی رحم
چه بلایی به سرم آوردند
نه به چشمم افقی بخشیدند
نه ز بغضم گره ای وا کردند
از چه رو سبز بنامم به دروغ
لحظه هایی که یکایک زردند
لحظه ها همهمه هایی موهوم
لحظه ها فاصله هایی سردند
آه بگذار ز پیشم بروند
لحظه هایی که یکایک دردند
دوستان پس این را بدانید هر فرد بسته به خود یا برایش ارجمندم یا درد آور.
من همچو اسبی تیزپا در حرکتم این تو هستی که میتوانی مرا رام کنی یا تنها به گزرم بنگری.
شاید من برای بعضی افراد آن چنان با ارزشم که برای فهمیدنم وسیله ای درست کردند به نام ساعت.
من هم دوست دارم گاه گاهی متوقف شوم شاید فردی نیاز دارد چند دقیقه ای بیشتر زنده بماند و هم دوست دارم گاهی آن چنان سریع بدوم که درد فاصله ها زود بگذرد.
ولی کاش میتوانستم...
بعضی افراد دانا به همه جملاتی میگویند که آنها برای استفاده صحیح از زمان تشویق میکند:
مانند چه زود دیر میشود،به راستی من این چنین ارجمندم؟
دوست دارم گاه گاهی زار زار گریه کنم به حال خود که تا به حال کسی از من راضی نبوده است و هر شنیده ام بر دیوار شیشه ای قلبم ترکی بس عمیق گذاشتوه است.[enshay.blog.ir]
از دیدگاه من ابرقدرت ترین نیروی دنیا زمان است که میتواند همه چیز و همه کس را به عالی ترین درجه برسانند.گاهی از به دست گرفتنم فیلم میسازند و کارتون تا نشان دهند چه میشد اگر اختیار مرا به دست داشتند.
دوستارم گاه گاهی به عقب برگردم تا میشد اشتباهات بعضی افراد را جبران کنم و بعضی اوقات نیز به جلو برورم تا از خسران کاری که انجام میدهند آنها را آگاه سازم .
ولی از آن میترسم که کارم از دید آنها پوج باشد.
میخواهم بعضی اوقات خاطرات آنها را زنده کنم تا بدانند با چه افرادی دوست یا دشمن هستند.
ولی این را بدان که این ثانیه ها نیز می گذرند پس این را بدان که از حرص وطمع به دور باشی چون:
«آب اجل که هست گلوگیر عام و خاص
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد.»
نویسنده: محمد امین رئوفی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع توپ فوتبال
⚽️ سلام دوستان حالتان چطور است؟ خوش به حالتان که خوب هستید ،چون من اصلا حال و احوالم خوش نیست. اگر اشتباه نکنم با امروز ۳۵۰ روز است که در گوشه این باشگاه سرد و تاریک، در حال خاک خوردن هستم. منی که زمانی برای خودم کسی بودم.
از آن زمانی که یادم میآید سوگلی بودم، کسی حق نداشت بگوید بالای چشمتان ابروست من همیشه زیباترین بودم ،شاید به همین دلیل هم من را به عنوان توپ فوتبال مدرسه دخترانه برگزیدند؛ چون آسیب کمتری به رخ همچو مهتابم می خورد. راستش را بخواهید هیچ وقت از جایگاهی که داشتم راضی نبودم .خوب آخر چه کسی دوست دارد همیشه خدا زیر پاهای چند دختری که راه رفتن را هم بلد نیستند ،قل بخورد ؟من همیشه آرزو داشتم توپ والیبال باشم، که همیشه در اوج آسمان به پرواز در بیایم. اما خوب در این روزها آنقدر این گوشه خاک خوردم و کسی به سراغم نیامده، که دلم برای قل خوردن زیر پاهای دختر بچه ها هم تنگ شده .حتی یادم رفته چطور فوتبال بازی می کردند. نمی دانم دلیل مدرسه نیامدنشان چیست؟ نمیدانم چرا این همه وقت است صدایشان از حیاط نمی آید. همیشه با خود می گویم نکند از من دلگیر هستند. نکند به خاطر اینکه گاهی از قصد خودم را به سر و صورتشان کوبیدم از من دلگیر شده باشند و دیگر به مدرسه نمی آیند. نکند من تا آخر عمر در این گوشه سرد و تاریک بمانم. می شود از طرف من به بچه ها بگویید بیایند؟ باور کنید حتی اگر این بار بی دلیل مرا به دیوار بکوبند هم چیزی نمی گویم فقط بگویید بیاید من دلتنگ صدای خنده هایشان هستم بگویید بیایند.
⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️⚽️
نویسنده: هانیه پور رمضان
دبیر: خانم میر کریم پور
دبیرستان فرزانگان لنگرود
__________________________________
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی با موضوع توپ فوتبال
من توپ فوتبالم .از بچه- های کوچک گرفته تا بازیکنان تیم ملی ،همه با من سرو کار دارند .حتی پیرمردی که نای- حرکت ندارد از رفتن من به درون دروازه ،خوشحال یا ناراحت می شود .در طی بازی همه به من لگد می زنند ومرا از زمین خود دور می کنند اما این مکان من است که نتیحه بازی را مشخص می کند .بله من همین قدر مصمم ![enshay.blog.ir]
این که در کدام لحظه از نود دقیقه ی بازی در کجای زمین باشم ،چه کسی مرا شوت کند ودر آخر در دست دروازه بان جای بگیرم یا به درون دروازه بروم یا روی سر تماشا چیان فرود بیایم نتیجه بازی را مشخص می کند .
در سراسر جهان تیم های بسیاری هستند که میلیاردها
دلار را صرف تمرین با من
می کنند تا از این بازی عجیب فوتبال نتیجه بکیرند .هیچ کس نمی تواند نتیجه بازی را دقیقا پیش بینی کند حتی خود من !
من می توانم لبخند را روی لب ملتی بیاورم یا ملتی را ناراحت وگریان کنم.
نویسنده: نیلو فر معصومی
مرکز استعداد های درخشان
لنگرود،استان گیلان
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: جغد
عنوان: یگانه آوازخوان گیتى
با غرور و ابهتى وصف نشدنى بر تن سرد و خشک درختى پیر،تکیه داده بود. از دنیا و آدم هایش آزرده شده بود.از خدا،که خالق خلقتى خیال انگیز است،دلگیر بود.از خورشید و رنگین کمان هفت رنگش،خاطره اى به یاد نداشت. آنها،نگاه گرمشان را از چشمان خسته و بغض آلود غرورى درهم شکسته دریغ مى کردند. هرچه به یاد مى آورد،سیاهى شب بود و ماه،و ستارگانى که آیینه دار عشق و محبت بودند و براى مخلوقات مغرور خدا،خودنمایى مى کردند.هرشب را به امید ستاره ى دنباله دار آرزوهایش سحر مى کرد تا بلکه دنباله ى آرزوهایش را به او برساند.آرزوى دنیایى سراسر نور...[enshay.blog.ir]
و آرزوى شب هاى آرزومندى اش،آرزویى نبود جز رسیدن به آرزوهاى زندگى اش.
در کنج خلوت و تنهایى خویش،زندگى را مى گذراند و آواز مى خواند.آوازى که در ماوراى تارهاى گره خورده ى ذهن مردم این شهر،شوم و بدیُمن و پلید بود.
او خواست برخیزد و به راه بیفتد تا بلکه به آرزوى نهفته اى که سالهاست چراغ دلش را دراین ظلمات وهم، روشن نگه داشته برسد؛چون مى دانست خواستن به تنهایى کارى از پیش نمى برد؛خواستن باید با برخاستن همراه باشد؛اما ایستاد،ایستاد و به برکه ى زلالى خیره شد که عروس شب هاى تاریک را، در دامان خود مى پروراند.آرى،ماه را مى گویم.قرص قمرى که سال ها،تنها همدم و همنشین تنهاى دل شکسته بود.به چشمان خود خیره شد.چشمان الماس گونه ى زمردى.چشمانى که از تالاب اشک هاى بى حساب تیره و تار شده بودند.چشمانى که سالهاست تحمل مى کنند تمام طعنه هاى تلخ آسمان و زمین و هرچه در آنهاست را.چشمانى که فریاد مى زنند،شکستگى بند بند دل کسى که آدم ها،با زبانشان،تکه تکه کرده اند.آدم هایى که نادیده اش مى گیرند.آدم هایى که او و تمام نگهبانى هاى شبانه اش را نمى بینند.آدم هایى که خرافه مى گفتند و مى گویند و این خرافات چشمانشان را کور کرده است.
او،تک تیرانداز میدان جنگى است که سربازانش،خفاش هاى بدخویى هستند که شاخه به شاخه ى میدان را تسخیر کرده اند.میدانى که پادشاهش،عقلى محصور، و فرمانده اش زبانى محضور است. جنگ،جنگى نابرابر است.یک طرف دریایى از حرف و طرف دیگر،نگاهى سرد،از کسى که تمام نگاه ها از او سلب شده.این یکتاى صحنه نمى دانست براى زنده ماندن بجنگد یا بُگذارد این زندگى سرد و کرخت،کوله بارش را ببندد و براى همیشه،از زمین،به مقصد مرگ،قدم بردارد.
او تنها بود.تنهایى باخودش مى جنگید.دراین تب تند میدان جنگ،اما تاب نداشت. نمى ترسید،نه از مرگ که دیگر بعد از مرگ هاى پرتلاطم خاموش دلش،عادت شده بود، و نه از زندگى؛چون هنوز پرتویى از امید در دلش مى درخشید.انگیزه داشت.انگیزه اى از جنس فولاد،که با تمام ناباورى ها مقابله کند،که پیام آورشادى باشد،که عشق را زنده کند،که...
که زندگى کند.
زنده بودن،حرکتى است افقى از گهواره تا گور؛اما زندگى کردن حرکتى است عمودى از فرش تا عرش.زندگى،یک تداوم بى نهایت اکنون هاست.ماموریت ما در زندگى،بى مشکل زیستن نیست،با انگیزه زیستن است.
در این زمانه ى بى هیاهوى لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم،لحظه لحظه خود را
براى این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینى خرچنگ هاى مردابى
چگونه رقص کند ماهى زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده مى افتند
به پاى هرزه علف هاى باغ کال پرست
سیده ام به کمالى که جز انالحق نیست
کمال دار را براى من کمال پرست
هنوز هم زنده ام و زنده بودنم خاریست
به تنگ چشمى مردم زوال پرست
جغد شوم قصه ها،هنوز هم زنده است. گذشته را فراموش کرده و به فردایى روشن مى اندیشد.زندگى تکرار زخم کهنه ى دیروز نیست...
نویسنده: زهرا شیرخواه
دبیرستان حضرت معصومه (س)
شهر قم
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: کودکان زلزله زده
دلی خون از جهان زرد داریم به این دنیا نگاهی سرد داریم زمین بس کن تو دیگر لرزه ات را که ما در حد کافی درد داریم ساعت پنج دقیقه به شش صبح بود، نمی دانم چرا خوابم نمی برد، همانطور که مشغول فکر کردن به آینده بودم صدای اذان را شنیدم، بلند شدم و به حیاط رفتم کنار حوض نشستم تا وضو بگیرم، که ناگهان احساس کردم زمین زیر پایم می لرزد، ترسیدم ، خیلی زیاد، با تمام سرعت به سمت خانه دویدم اما همه چیز با صدای جیغ مادرم و برخورد چیز محکمی به سرم تیره و تار شد و دیگر چیزی نفهمیدم... با سردرد شدیدی چشم هایم را باز کردم دو سه بار پلک زدم بلکه کمی واضح تر اطرافم را ببینم. با هزار زور و بدبختی توانستم از جایم بلند شوم. باورم نمی شد، شهر با خاک یکسان شده بود، از آن خانه ی زیبایمان فقط چند ستون باقی مانده بود. لنگان لنگان خودم را به ماموران هلال احمر رساندم و سراغ خانواده ام را از آن ها گرفتم. یکی از ماموران گفت که خانواده ام را به بیمارستان شهر منتقل کرده اند و وضعیت خوبی ندارند. سریع خودم را به آنجا رساندم اما وقتی آن ها را در آن وضعیت وحشتناک دیدم، کور سوی امیدی در دلم روشن بود هم خاموش خاموش شد. همانطور که کنار خانه های ویران شده ی شهرم راه می رفتم و گریه می کردم، نا خودآگاه یاد تولد دوستم افتادم که دو شب پیش بود. کی فکرش را می کرد که چهل و هشت ساعت بعد از آن همه بزن و بکوب و جشن و شادی ، چنین وضعیتی پیدا کنیم. الان یک ماه از آن زلزله ی وحشتناک و ویرانگر می گذرد، خانواده ام از بیمارستان مرخص شده اند، اما وضعیت خوبی نداریم و در این سرمای زمستان در چادر هایی زندگی می کنیم که بعضی از همشهری هایم به خاطر گرم نگه داشتن آن پیک نیک روشن کردند و متاسفانه به دلیل گاز گرفتگی جان خود را از دست دادند. چاره ای نیست، باید تحمل کنیم، خواست خدا بوده و حتما حکمتی داشته است .به امید روزی که در کنار خانواده ام زیر سقف خانه ای امن و گرم زندگی کنم.[enshay.blog.ir]
نویسنده : دنیا مرادی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: تو
من اکنون خودم را بجای تو گذاشته ام.خوشا به حال تو.خوشا بحالت که دوست داشته میشوی.خوشا بحالت که همه تو را قبول دارند.خوشا به حالت که من را داری.
راستی! اکنون که من جای تو هستم،تو هم جای منی؟ خوش می گذرد آنجا؟ اکنون عمق حرفهایم را درک کردی؟ طاقت نمی آوری.
بگذار از خود توام برایت بگویم:تو اینجا و همه دنبال تو.تو را خوووب می پندارند همه.فکر می کنند که تو،دردی نداری در سینه.آآه به راستی که سینه پر رمزو رازی داری.راستی اشکالی ندارد که من،درون سینه ات قرار دارم؟
در این یک تکه کوچک از روحت هزاران زخم بسته داری و.هر زخمت،مثل چشمانت،حیران میکند من را.سراز کار هیچ کدام در نمی آورم.تو چطور توانسته ای،ساکت بمنی؟من چطور نتوانسته ام سکوت کنم؟تو چرا چیزی به من نگفتی؟ من، چرا همه چیز را به تو گفتم؟
در دو.دنیای متفاوت از تو زندگانی میکنم.زمانی که به قلبت راه میایم، آشفته بازاری را می،بینم که از قلب خودم بدتر است.و مغزت همچون دفتر خط خطی،شده ایست که چیزی نصیب آدم نمیکند. وقتی،بیرون می آیم دلم میخواهد فریاد بزنم اما یادم می افتد که من،تو نیستم.پس من کیستم؟نه منم،نه توام. من هیچم،، هیچ. هیچی پر از معنا
نویسنده: مائده خسرو شیری دبیرستان فرهنگ بانو امین
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: دماغ
من دلیل نفس کشیدن همه هستم...منم که باعث می شوم اکسیژن وارد شش ها شود و آدمی زندگی کند و نفس بکشد.
من دماغ هستم!با دو حفره در قسمت جلویی خود , با مویرگ های بسیار نازک و حساس , به گونه ای که با یک ضربه کوچک خون از حفره هایم جاری می شود.
برخی از آدم ها به من ظلم می کنند , قدر من را نمی دانند و دائما از من بد می گویند . بعضی از آدم ها عقیده دارند که من زیادی بزرگ هستم و به قول خودشان به فیس آن ها نمی آیم . آنها به کار هایی که برایشان انجام می دهم که فکر نمی کنند , آنها فقط می خواهند از نظر بقیه خوب به نظر برسند و دائم به فکر کوچک کردن من بی نوا هستند و از وجود من شرم می کنند.
باز خدا خیرشان بدهد این دسته از آدم ها را...بعضی ها هستند که کلی پول خرج می کنند تا من را اندازه نخود کنند ! آخر آن ها نمی دانند چه کارها که از دست من بر نمی آید , وگرنه غیر ممکن است که این گونه مرا شکنجه دهند…با عمل جراحی . آدم های سفید پوش با تیغ و چاقو و کلی وسایل تیز و ترسناک دیگر به جانم می افتند و نیمی از مرا می برند و از من جدا می کنند . جدا از درد طاقت فرسایی که می کشم , درد جدایی نیز بد دردی است!
بعضی وقت ها که با خود فکر می کنم می بینم در حق من خیلی ظلم شده است . زمانی که بر روی من چسب می زنند و وانمود می کنند که مرا عمل کرده اند . به قول خودشان کلاس دارد دیگر…مد است!
برخی از آدم ها نیز از قصد من را به در و دیوار می کوبند تا به بهانه ی شکستگی من پول هنگفتی از خانوادههایشان بگیرند و مرا به زیر تیغ جراحی ببرند . آخر خانوادههایشان راضی به اذیت شدن و درد کشیدن من نیستند و می گویند که من به صورت فرزندانشان می آیم…می گویند هر چه که خدا آفریده بی عیب و نقص است و البته که راست می گویند . آخر مگر می شود خدا چیزی را زشت خلق کند!?
من را همانطور که هستم دوست بدارید . تحقیقی کنید و دریابید که چه کار های خوب و مفیدی برایتان انجام می دهم . شاید اگر شما بفهمید من کمتر از اکنون درد و عذاب بکشم…شاید دیگر با جراحی من را کوچک نکنید…البته در حق من که فقط ظلم نمی شود , شما نیز با این کار صورت خود را مصنوعی می کنید.
نویسنده: آرتمیس مصطفی پور
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: مرگ
ابر های سیاه آسمان رافرا گرفته بود هوای سرد و باد پاییزی می وزید،برگ های زرد و نارنجی درختان درهمه جا پراکنده شده بود. صدای پرندگان مهاجر که از ترس من دسته به دسته فرار می کردنند ،صدای قارقار کلاغ ها که از مزرعه دانه می چیدندو باز هم صدای باد پاییزی.
باد پاییزی که درختان را به زیر شلاق خود می گرفت و آخرین برگ های خشکیده آنان را به زمین می ریخت و من به مردی که روبه رویم بودو باید او را باخود می بردم نگاه می کردم ،انگار فهمید که وقتش است ....
وقت آن است که از این زندان رهایی پیدا کند اما دل کندن سخت است .
دست اورا می گیرم و برای خوابی ابدی اورا آماده میکنم.
مرگ زیباست ،رهایی زیباست ،مرا نیز مانند زندگی دوست بدار ،اما افسوس که دل کندن سخت است ...
می گویم می خواهم تو را آزاد کنم ،می گویم می خواهم برای خوابی ابدی آماده ات کنم اماباز هم هیچ.....
جان گرفتن سخت است گاهی اوقات مجبورم فرزندی که در آغوش پدر است را از او جدا کنم ،مادری که چشم به راه فرزندان خویش در خانه سالمندان است ،عشقی را به پایان برسانم ، کودکی را که در آغوش مادر گریه می کند را از هم جدا کنم .....
زندگی فکر می کند جایش را تنگ کردم، زندگی خیلی بی تجربه تر از این حرف هاست و نمیوداند که انسان هاوتا زمانی دوستش دارند که بر وقف مرادشان باشد.
من زندگی را دوست دارم، من انسان هارا دوست دارم اما مجبور به انجام چنین کاری هستم .
چه خوب بود اگر مرگ را مانند زندگی با عشق در آغوش بگیریم و دوستش بداریم.
نویسنده: فاطمه احمدی
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: مرگ
من مرگ هستم، روشنایی هستم که با بسته شدن چشمان تاریک می شود، پایانی هستم که آغازش مشخص نیست، ناگهانی می آیم و خبر نمی دهم، وجودم پر از غم است و شادی ندارم، انتخاب نمی شوم و انتخاب نمی کنم، مسیرم بدون بازگشت و بی پایان است، رنگ و لباسی ندارم مگر آن زمان که به یادم باشند، معامله نمی کنم و کالای کسی نمی شوم، فرصت می دهم اما رحم نمی کنم، زجر می دهم اما درد نمی کشم، خوابی بلندم که بیداری ندارد، زندگی می گیرم اما زنده نیستم، ترسناکم ولی ترسی ندارم، من پیشامدی هستم که زمان ندارد و معلوم نیست که چه زمانی در کجا باشم، هدفی ندارم و انتخاب نمی کنم، من همانی هستم که هیچکس آرزوی دیدنش را ندارد.[enshay.blog.ir]
نویسنده: سعید منصوری
دبیرستان: شهید بهشتی (تیزهوشان) ایلام
دبیر: دکتر قیطاسی،
نگارش دهم درس پنجم جانشین سازی
موضوع: قطره
در میان انبوهی از مه چشم گشودم!با صدای مهیبی که از برخورد دو ابر ایجاد شد از جای پریدم و جاری شدم.
دوستانم اطرافم را گرفته بودند و با خوشحالی برای رسیدن به زمین انتظارم را می کشیدند؛من از ارتفاع می ترسیدم برای همین اصلا پایین را نگاه نکردم و در طول راه چشمانم بسته بود؛خب دست خودم که نیست هرکسی از چیزی می ترسد.
حس دوگانه ای داشتم! هم خوشحال بودم و هم کمی ترسیده بودم؛ ترسم که برای ارتفاع بود و خوشحالی ام برای اینکه دوباره به دل خاک خواهم رفت و درختان و گل ها را سیراب خواهم کرد.[enshay.blog.ir]
اما مثل اینکه این بار داستان عوض شده بود.ارتفاعم با زمین در حال کم شدن بود؛هر کدام از دوستانم روی گل ها و برگ درختان فرود آمدند اما من!..
از دور دخترکی غمگین را دیدم؛دقیقا روی گونه راستش فرود آمدم ،صورتش نمناک بود،به گمانم چشمان او نیز مانند آسمان امروز بارانی بود.
نمی دانم از چه چیز ناراحت بود که انقدر سوزناک می گریست؛ای کاش می توانستم کمی کنارش بنشینم، از چیزی که باعث بارش چشمان زیبایش شده برایم بگوید،کمی دلداری اش بدهم تا شاید حالش بهتر شود؛اما حیف!..
حیف که قطره ای بیش نبودم و کاری از من ساخته نبود.با سیل اشک های دخترک روانه شدم و در گودالی که زیرپایش بود سقوط کردم.
نویسنده: فسانه مسیبی
نگارش دهم جانشین سازی درس پنجم
موضوع: کودک جنگ زده در سوریه
سلام!
امروز می خواهم داستان زندگی ام را برایتان تعریف کنم.
من احلام هستم. دخترپانزده ساله سوریه ای که درحلب زندگی می کنم. من دریک خانواده چهارنفره بزرگ شده ام ویک برادربزرگترازخودم دارم. ما مردم سوریه مظلوم ترین مردم جهان هستیم چون چیزهایی رابه چشم دیده ایم, که حتی باتصورش هم اشک درچشمانتان جمع می شود.
ماجرا ازآن شبی شروع شدکه بایک صدای مهیب ازخواب پریدیم وقتی از اتاقم بیرون رفتم خانواده ام را آشفته وحیران دیدم. بامادرم به دنباله پدروبرادرم به کوچه دویدیم همه همسایه هاترسیده وقدرت فکرشان راازدست داده بودندازچند متر آنطرف ترصداهایی راشنیدیم که می گفتند: بدبخت شدیم داعشی هاآمدند،داعشی هاآمدند فرارکنید. غافلگیرشده بودم اسم ترسناک داعش رابسیارشنیده بودم تاآمدیم به خودمان بجنبیم صدای گلوله ولاستیک ماشین هاوتانک هاقفلمان کردمردان هرچه داشتندبرای دفاع آوردندولی چاقووبیل آنهاکجاواسلحه های ترسناک داعشی هاکجا.[enshay.blog.ir]
آنهانزدیک ونزدیک ترشدندآنقدرنزدیک که مانندشیرهای درنده دورمان حلقه زدندسربازانی باقیافه های پوشانده شده وچشمانی خوشحال ازدیدن زنان وکودکان.حالاخودتان راجای من بگذاریدباچاقویی تیزسرپدرم راجلوی چشمانم بریدند،باخنده های کریهی آتش بزرگی برپامیکنند.یکی ازآنهابه سمت مادرم می آیددستش رامیگیردوکشان کشان به طرف آتش میکشدمن اشک میریزم والتماسش میکنم امااوبایک حرکت ناگهانی مادرم راداخل آتش می اندازدومن همچنان اشک میریزم.صدای جیغ وفریادهای مادرم بلندمیشود:کمک،کمک تورابه خداکمکم کنیدسوختم خداچشمانم تورابه خداکمکم کنید.ولی داعشی هابالذت به سوختن مادرم نگاه میکنندتاآنجاکه صدای مادرم برای همیشه قطع میشود.
بااشک وآه به برادرم نگاه میکنم که همراه چندتن دیگرداعشی هادستانشان رابسته اندومردانمان بااشک ونفرت به انهانگاه میکنند.داعشی هاآنهاراروی زمین می اندازندوازیک سوی دیگرتانکی به سوی آنهامی آیدچشمانم رامی بندم صدای فریادبرادم که بلندمی شودروی زانوهایم می افتم به آسمان نگاه میکنم وازخداخانواده ام رامیخواهم که صدای بلنداسلحه می آیدوتمام...
نویسنده: سیده زهرا اجاقی